وقتى مجبورى سرت را به ديوار بكوبى

«تارچى زيو» آن داستان شرم آور را در سكوت كامل جمعى از دوستان برايشان تعريف كرد. تمام كه شد، كمى بعدش خم شد به جلو و آهسته اما تند و خشن گفت: «واقعاً كه چه كثافتى! چه كثافتى! اين است مردى كه جوان ها مريدش اند و او مرادشان شده و همه استاد خطابش مى كنند. چه كثافتى! راستش وقتى چشمم بهش مى افتد، اينقدر هوس مى كنم جلوش در بيايم و تو روش به خودش بگويم درباره اش چى فكر مى كنم و بعد چندتايى سيلى نثارش كنم.»

کد خبر : ۱۲۹۱۷
بازدید : ۱۷۷۴

فرادید | «تارچى زيو» آن داستان شرم آور را در سكوت كامل جمعى از دوستان برايشان تعريف كرد. تمام كه شد، كمى بعدش خم شد به جلو و آهسته اما تند و خشن گفت: «واقعاً كه چه كثافتى! چه كثافتى! اين است مردى كه جوان ها مريدش اند و او مرادشان شده و همه استاد خطابش مى كنند. چه كثافتى! راستش وقتى چشمم بهش مى افتد، اينقدر هوس مى كنم جلوش در بيايم و تو روش به خودش بگويم درباره اش چى فكر مى كنم و بعد چندتايى سيلى نثارش كنم.»

پيشخدمت كافه آمد. بلند و آوازخوانان گفت: «آقايان تعطيل شد.» اما جذابيت داستان تكان دهنده اى كه تارچى زيو تعريف كرده بود، اينقدر زياد بود كه كسى متوجه نشد. زنى كه لرزش صدايش انزجار او را مى رساند، گفت: «اگر من جاى شما بودم، اين كار را مى كردم. جلوش در مى آمدم. حقيقت را بهش مى گفتم. توگوشش هم مى زدم.»

مردى كه صداى نرم و كنايه آميزى داشت و تارچى زيو نمى شناختش، گفت: «خشونت چرا؟ راه هاى متمدنانه ترى هم براى اثبات حقيقت هست. ما كه وحشى نيستيم. نمونه اش اين كه روزنامه در اختيار داريم. سيلى زدن ديگر لزومى ندارد. كافى است بنويسيم.» تارچى زيو سر را انداخته بود پايين و به اظهار نظرها گوش مى داد و حرفى نمى زد. دست آخر گفت: «مى خواهم هر بلايى را كه بشود سر آن مردك در بيارم. بايد راهش را پيدا بكنم. پيداش هم مى كنم.»

پيشخدمت باز تاكيد كرد: «آقايان! تعطيل شد.» و اين دفعه تمام جمع از جايشان بلند شدند و دانگى، پول ميز را دادند. شايد هم بيشتر به خاطر اينكه خود را از شر ناراحتى اى كه باعثش حرف هاى بى نهايت تند و تيز و خشن تارچى زيو بود، رها كنند. در نتيجه خداحافظى كردن هاى مرسوم در شب طنين انداخت: «شب به خير. تا فردا. به اميد ديدار. شب به خير.»

تارچى زيو تنها داشت راه مى افتاد كه صداى نرم و نيش و كنايه زن همانى را شنيد كه آخر از همه حرف زده بود. جوانى بود سبزه. دماغ عقابى داشت با چشم هاى ريز و درخشان. آمد پيش تارچى زيو و بهش گفت: «اگر اجازه بدهيد مى رسانمتان.»

تارچى زيو نمى خواست بپذيرد. جوانك چندان خوشايند طبعش نبود. اما بعد فكر كرد بدك هم نشد چون خانه اش دور بود. پس سوار ماشين كوچك اين غريبه شد. جوانك دستش را آورد جلو و خودش را معرفى كرد و گفت: «اجازه مى فرماييد؟ اسم من «لى وى» است.» بعد هم در ماشينش كه داشت با سرعت معمولى توى خيابان هاى خلوت شباهنگام شهر مى رفت، بى آنكه به تارچى زيو نگاهى بيندازد دومرتبه گفت: «داستانى را كه تعريف كرديد، جذابيت هاى زيادى براى من داشت. مى خواستم پيشنهادى بهتان بكنم.»

«چه پيشنهادى؟»

«من با مجله اى همكارى مى كنم كه شما حتماً مى شناسيدش.» و اسم مجله اى را آورد كه در واقع زياد هم سرشناس نبود. از اين مجله هاى زردى بود كه سياسى نويسى هم مى كنند. «مدت ها است كه ما داريم مطالبى را عليه شخصيتى كه شما درباره اش حرف زديد، جمع آورى مى كنيم. پيشنهاد مى كنم بيايم منزل شما و با هم داستانى را علم كنيم. نظرتان چيست؟»

تارچى زيو كه مردد مانده بود، گفت: «بله. اين هم فكرى است.»

مرد جوان با آرامش خاطرى كه تا حدى رضايت خاطر او را مى رساند و ضمناً هم موذيگرى حساب شده اى از آن مى باريد، گفت: «نكته اساسى اين است كه اصولاً داستان واقعيت ندارد. اما داستان هاى دروغى خودشان به دو دسته تقسيم مى شوند: داستان هايى كه واقعى به نظر مى رسند و داستان هايى كه واقعى به نظر نمى رسند. داستان شما به خاطر ابعاد وسيعش واقعى به نظر مى رسد و همين براى ما كافى است.»

تارچى زيو اين دفعه اعتراض كرد: «واقعى به نظر نمى رسد؟ اتفاقاً است.» جوانك ناراحت نشد. «مى فرماييد است؟ ببينيم و تعريف كنيم. شما خودتان وقتى «ال...» آن كارها را مى كرد، در محل بوديد؟ با چشم هاى خودتان آن چيزها را ديديد؟»

«نه خير. با چشم هاى خودم آن چيزها را نديدم.» بعد تارچى زيو دست كرد توى جيبش، پاكت سيگارى درآورد. تند و تيز يك دانه اش را آتش زد و گفت: «ولى كسى كه گزارشش را به هم داد، خودش جريان را ديده بود.»

«مى بخشيد. اين آدم كيست؟»

تارچى زيو اسم او را گفت. طرف ابروهاش را گره كرد روى دماغ بزرگ عقابى اش و گفت: «مى شناسمش. از آن دروغگوهاى قهار است. اصلاً مرض دروغگويى دارد. براى حرف هاش تره هم نبايد خرد بكنيد.»

تارچى زيو پكى به سيگار زد و بعد پك دوم و سوم را. گلويش خشك شده بود و عبور دود سيگار از آن باعث مى شد تا از شدت ترشى به سوزش بيفتد. گفت: «دروغگوست؟» صدايش از ته گلو در مى آمد.

«صدتا چاقو هم كه بسازد يكى ش دسته ندارد. اما مهم نيست. همانطورى كه بهتان گفتم ما مى خواهيم اين «ال...» را خرد و خميرش كنيم. داستان شما چه راست و چه دروغ، به درد اين كار مى خورد. خب پس موافقيد. فردا مى آيم پيش شما.» تارچى زيو سيگار را انداخت دور؛ چون همان موقع دهنش را خيلى تلخ كرده بود. به زور جواب داد: «نه. باز كه فكرش را كردم ديدم بهتر است از خيرش بگذريم.» «آخر چرا؟ مى خواهيد بگذريد چون مى ترسيد «ال...» بو ببرد كه شما بوده ايد كه اين داستان را تعريف كرده ايد؟ پس خيالتان تخت باشد. همين الانش هم «ال...» از همه چى خبردار شده است.»

تارچى زيو دوباره قوطى سيگار را درآورد و با انگشت هاى لرزانش سيگارى برداشت. بعد گذاشتش سر جاش. «از كجا؟»

«توى گروه، آقايى را نديديد كه ميانسال بود، تاس، چاق و قيافه جدى داشت و ششدانگ حواسش به شما بود و حتى يك كلمه هم نگفت؟ مى دانيد آن آقا كى بود؟»

«معلوم است كه مى دانم.» تارچى زيو اسمش را گفت.

«اما شايد نمى دانستيد كه او يكى از دوستان «ال...» بود. يكى از صميمى ترين دوستانش. حالا ديگر حتماً به «ال...» تلفن كرده و همه چى را براش تعريف كرده است.»

رسيدند. سرعت ماشين كم شد و رفت توى يك خيابان درختى و جلوى در ورودى و معمولى يك خانه استيجارى حاشيه شهرى ايستاد. جوانك در همان حال كه ترمز دستى را مى كشيد، رو كرد به تارچى زيو. گفت: «پس مقاله را جورش مى كنيم. فردا صبح مى آيم و يك ساعته حق مطلب را ادا مى كنم. اگر خواسته باشيد نمونه ستونى اش را هم نشانتان مى دهم.»

«دست از سرم برداريد. خداحافظ. خداحافظ.»

تارچى زيو با يك حركت ناگهانى و تقريباً ديوانه وار از ماشين پريد پايين. رفت سمت در ورودى. كليد را انداخت به قفل. رفت تو و در را بست. حتى برنگشت تا نگاهى بيندازد به ماشين و آن جوانك. چهار پله شيب دار تنگ و تاريك را سريع بالا رفت. كمى در پاگردى كه سه سطل خاكروبه شبيه به هم كنار سه در عين هم گذاشته شده بودند، نفس نفس زنان ايستاد. در خانه را باز كرد و رفت تو. بوى سرد و ترشيده آشپزخانه پريشانى اش را زيادتر كرد و نگاه كرد: تختخواب دونفره تقريباً تمام اتاق كوچك را پر كرده بود. بين سفيدى ملافه ها و سفيدى نازبالش، سر سياه زنش زده بود بيرون. پشت به او چرخيده بود و ظاهراً خواب بود. تارچى زيو عصبانى به تختخواب حمله ور شد. شانه زنش را گرفت و تكان داد: «كله ليا! كله ليا!» زنش نفس بلندى كشيد. كمى تكان خورد. بعد اشاره اى كرد و دومرتبه قوز كرد زير پتوها. آن وقت او دوباره تكانش داد و داد كشيد: «بيدار شو. بيدار شو ديگر.»

اين دفعه زن كاملاً بيدار شد. برگشت و شوهرش را نگاه كرد. صورتش نه زيبا بود نه جوان. حالت زجر كشيده اى داشت و دماغش هم خيلى دراز بود. همانطور كه چشم ها را بسته بود، ناله كنان و با صداى كشدار گفت: «خواب بودم. اصلاً معلوم هست چه ت شده است؟ تمام روز را تنهام مى گذارى كافى نيست؟ حالا شب هم نمى خواهى بگذارى بخوابم؟»

«زن منى. مگر نه؟ وظيفه ت است كه بهم گوش بدهى.»

«چى ازم مى خواهى؟»

«اتفاق خيلى ناجورى برايم افتاده است. مى خواهم بگويى درباره اش چه فكر مى كنى.» كله ليا تمام بدن لاغرش را كشيد بالا. چشم هاش از شدت خواب ريز شده بودند. هاج و واج زل زد به او و گفت: «خب بگو. زنت ام. سراپا گوشم.»

تارچى زيو نشست كنار تختخواب و ماجراهاى همان شب را درباره «ال...»، حضور ساكت دوست «ال...»، پيشنهاد روزنامه نگار و گفت وگوى بعد را تعريف كرد. تمام كه شد كاملاً نگران پرسيد: «نظرت چيست؟ فكر مى كنى كار بدى كردم؟ در هر صورت بهم قبلش اطمينان داده بودند كه داستان واقعى است. فكر مى كنى به ضررم تمام شد؟»

حالا زنش بود كه نشسته بود روى تختخواب و بهت زده نگاهش مى كرد. اما از نگاهش شرارتى تعمدى بيرون مى زد. سر را گرفت پايين. با لحن يكنواخت و خواب آلودى جواب داد: «نظرم اين است كه تو يك عيب اساسى دارى. حسودى. البته بزرگترين عيب تو بى تفاوتى است نسبت به من كه واقعاً هم غيرانسانى است. منتها اين چيزى است كه فقط مربوط مى شود به من. اما حسادت تو مربوط مى شود به كل دنيا.»
«اما من حسود نيستم.»

«چرا. حسودى. آدمى هستى شكست خورده. خودت هم مى دانى شكست خورده اى. اما دلت مى خواسته شكست خورده نباشى. به همين دليل هم به تمام آنهايى كه مثل تو شكست خورده نيستند، حسودى مى كنى. ممكن است «ال...» هيولا باشد، حرفى نيست، اما تو فقط به خاطر اين كه او آدم شكست خورده اى مثل تو نيست باهاش سر لج افتاده اى. اين حسادت است كه مجبورت مى كند اين جور داستان ها را سرهم بندى كنى كه هر خنگى مى فهمد واقعيت ندارند.»

«تو كه زن منى و اين طور حرف مى زنى واى به حال ديگران.»

«نظر من را خواستى بدانى و من هم گفتم.»

«گفتم نظرت را بگو، نه اينكه توهين بكن.»

«تو به اين مى گويى توهين؟ به نظر خودم كه حقيقت را گفتم.»

«تو زن منى و آن وقت اين حرف ها را مى زنى؟»

«آره. اين حرف ها را مى زنم چون واقعيت دارند و حالا مطمئناً آن يار و رفيق «ال...» كه آنجا بوده تا حالا همه چى را برايش تعريف كرده. «ال...» هم انتقامش را مى گيرد.»

«يعنى چه كه انتقامش را مى گيرد؟»

زنش مثل كسى كه يك مرتبه از خواب بيدار شده باشد، گيج و منگ بود.گفت: «نمى دانم. «ال...» آدم با قدرتى است و تو نيستى. بالاخره عليه توكارهايى را مى كند. به خاطر داستانى كه ساختى مى تواند دادگاهيت كند. اما «ال...» جور ديگرى ازت انتقام مى گيرد.»

«اينجورى با من حرف نزن. تو مثلاً زن من هستى.»

«نمى دانم چه بهت بگويم. خواستى حرف بزنم، من هم زدم. حالا بگذار بخوابم.»

تارچى زيو ناگهان گلوى زنش را گرفت و دو مرتبه فرياد كشيد: «تو، زن من، تو، اين چه وضع حرف زدن است با من؟» بعد زنش را با خشونتى تمام هل داد به عقب و شقيقه هايش را گذاشت بين دو دستش، فشردشان. از تختخواب آمد پايين و افتاد به دور زدن اتاق و كوبيدن سر به ديوار. چشمش خورد به گوشه صاف و حاشيه تيز كمد كه عين تيغه چاقو بود و سر را عمداً و با خشونت خشم آلودى محكم كوبيد به آ ن. ضربه قوى بود. اما تارچى زيو آن را حس نكرد. به «ال...» فكر مى كرد كه احتمالاً از بدگويى هاى او خبردار شده بود. فكر مى كرد: «ال...» انتقامش را مى گيرد.

ترس و خجالت وجودش را گرفته بود. همين طور هم نااميدى. چرا كه زنش حرف هاى ناخوشايندى بهش زده بود و از اين مى ترسيد كه همه اين چيزها حقيقت داشته باشند. سر را كه كوبيد به حاشيه كمد تلوتلوخوران رفت سراغ زنش. يك دستش را گذاشته بود روى سرش. همانجا كه كوبيده بودش. احساس كرد كف دستش خيس شده. دست را آورد پايين و سرخى خون را ديد. وحشت زده گفت: «ببين چه خونى آمده. فكر كنم خودم را داغان كردم.»

زنش جيغ كشيد. از تختخواب پريد پايين. زير بغل تارچى زيو را گرفت و بردش به آشپزخانه. در اين فاصله همين طور كه كنار شوهرش مى رفت دست خونى شده شوهرش را با هيجان زدگى ديوانه وارى نوازش مى كرد. تا حدى مثل سگى بود كه قبل ترش جلوى صاحبش پارس كرده و حالا دستش را مى ليسد.

ميان چارديوارى تنگ آشپزخانه جلوى ظرفشويى سيمانى خاكسترى رنگ پر از ظرف هاى كثيف تارچى زيو سر را برد زير دهانه شير. دست همسرش را احساس كرد كه نرم و لطيف بود و مهربان و عاشقانه. با يك گلوله پنبه زخم را برايش پاك مى كرد، در همان حال بوى تند ظرف هاى نشسته به دماغش خورد.

زنش در كنارش بود و او احساسش مى كرد كه در كنارش است و با صداى گرفته اى دارد مى گويد: «چيزى نيست. يه خرده بريدگى است.» آن وقت بود كه تارچى زيو همانطور كه سر را پايين گرفته بود بنا كرد به گريه كردن و اشك هايش مى افتادند كف چرب ماهى تابه اى كه توى ظرفشويى انداخته شده بود.

ترجمه: رضا قيصريه
منبع: روزنامه شرق 1384

۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید