داستان ملکه کاه‌تووِی

داستان ملکه کاه‌تووِی
کد خبر : ۲۵۰۶۱
بازدید : ۱۶۱۵

داستان زندگی «فیونا ماتسی» شبیه رویاست؛ رویایی که شاید همه آدم‎هایی که زندگی، آن‎ها را در شرایط بدی قرار داده، در سر می‌پرورانند؛ رویای زندگی‎ای از جنس دیگر. داستان این دختر جوان مثل قصه‎های پریان یا هزار و یک شب است که یکباره مرد خارکن، گنجی می‌یابد و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی می‎کند، با این تفاوت که فیونا گنجی پیدا نمی‏‌کند؛ خودش گنجی است که کشف می‎شود.

فیونا در 9 ‎سالگی نه می‏‌توانست بخواند و نه بنویسد و از مدرسه هم اخراج شده بود. این درست زمانی بود که او «رابرت کاتنده» مربی «شطرنج» را ملاقات کرد؛ بازی‏‌ای که در زبان مادری فیونا هیچ واژه‎ای برایش وجود ندارد؛ اما او توانست چهارسال بعد، یک بازیکن بین‏‌المللی شطرنج شود.


در این چهارسال مادر فیونا -هریت- مجبور شد پنج بار محل زندگی فیونا و دو برادرش را تغییر دهد. یک‌بار چون همه دارایی ناچیزش دزدیده شد و بار دیگر چون فکر می‏‌کرد الآن است که خانه روی سرشان خراب شود. خانه اخیر فیونا ، یک اتاق 10 در 10 بدون پنجره و با سقف کوتاه است که با هر طوفانی به تکان می‎افتد. «کاه‎تووِی» محل زندگی فیونا در جنوب اوگاندا و پایتخت شهر مه‌آلود «کامپالا»ست؛ شهری که در نیمه قرن بیستم، محل زندگی هنرمندان فقیر بود و بعد تبدیل به شهری با زاغه‏‌های جرم‎خیز شد، شهری با بهداشت پایین که وقتی باران می‎بارد ، آب همه جا را می‏‌گیرد و با فاضلاب قاطی می‎شود و در این مواقع مردم روی سقف خانه می‏‌خوابند تا غرق نشوند.

کاه‌تووِی


اگر شما در کاه‎تووِی به دنیا می‎آمدید، خیلی احتمال داشت که در کودکی بمیرید. در کاه‎تووِی 40 درصد دختران در نوجوانی مادر می‏‌شوند. این زنجیره فقر است که ادامه می‎یابد و شکستنش تقریبا غیرممکن است.

فیونا درباره کودکی‌اش می‏‌گوید: « من ایده‏‌ای درباره تولدم ندارم؛ چون روز تولد چیزی نیست که مردم در کاه‏تووِی آن را ثبت کنند (هریت حدس می‏‌زند دخترش در سال 1996 به دنیا آمده باشد)» او درباره اولین خاطراتش می‏‌گوید:«یادم می‏‌آید به روستای پدرم رفته بودم و او خیلی مریض بود، هفته بعدش او از ایدز مرد. بعد از خاکسپاری‎اش ما چند روز در روستا ماندیم و یک روز صبح خواهر بزرگترم-جولیا- به من گفت که سردرد دارد. ما چند گیاه بومی گرفتیم به او دادیم و او به خواب رفت. صبح روز بعد او مرده بود. این چیزی است که یادم می‌آید.» هریت می‎گوید: «فیونا وقتی کوچک بود دوبار از مریضی‎هایی که هیچ وقت نفهمیدیم چه بود تا پای مرگ رفت؛ احتمالا چیزی مثل مالاریا.»

فیونا کمی بعد از مرگ پدرش از مدرسه اخراج شد و شروع کرد به فروختن ذرت پخته در ظرفی که روی سرش می‏‌گذاشت. یک بعد از ظهر در سال 2005، به امید پیداکردن غذا دنبال برادرش راه افتاد و دید که او به یک ایوان خاکی رفت که روی آن همه با تکه‎های سیاه و سفیدی بازی می‏‌کنند. فیونا هرگز چیزی مثل آن ندیده بود. « آن‎ها خیلی زیبا بودند؛ وقتی من شطرنج را دیدم فکر کردم چه چیزی ممکن است این بچه‏‌ها را در این حد در سکوت فرو برده باشد؟ و بعد دیدم که آن‏‌ها دارند بازی می‏‌کنند و شادند و من هم می‏‌خواستم تا آن اندازه شاد باشم.» این‌ها را فیونا درباره اولین باری می‏‌گوید که شطرنج بازی کردن را دیده است.

او دوباره برای دیدن بازی به آنجا رفت و از دیدن این بازی جدید افسون شد و البته به این هم فکر کرد که شاید بتواند آنجا غذایی بخورد؛ این بار دیگر کاتنده او را صدا زد: «دختر جان بیا تو! نترس.»
«رابرت کاتنده» هم نمی‏‌داند کی به دنیا آمده، فقط می‌داند که فرزند نامشروع مادرش است که وقتی در مدرسه راهنمایی بوده او را به دنیا آورده، به مادر بزرگش سپرده شده و وقتی چهار ساله بوده پیش مادرش بازگشته و فهمیده اسمش رابرت است. مادرش وقتی او هشت ساله بوده از دنیا ‎می‌رود و او در ناامیدی رها می‏‌شود. به خاطر جنگ در اوگاندا، او بیشتر کودکی‎اش را در فرار و تلاش برای یافتن غذا می‏‌گذراند. او هم کودک زاغه‎نشینی است که ورزش نجاتش داده است. او استعداد ویژه‏‌ای در فوتبال داشته، اما مصدوم می‌شود و دکتر می‌گوید نباید دیگر فوتبال بازی کند. رابرت اما دوباره به فوتبال بازمی‌گرد و به تیمی می‌پیوندد. اما بعد مجبور می‏‌شود ورزش سبک‌تری انتخاب کند؛ شطرنج انتخاب اوست.

کاتنده می‏‌گوید: «اولش شک داشتم که آیا این واقعا می‏‌تواند بازی بچه‌های زاغه‌نشین باشد؟» اما او شروع می‏‌کند به آموزش شش دانش‌آموز و بعد فیونا و برادرش هم به آن‏ها می‎پیوندند. اولین مربی فیونا، گلوریا بود؛ دختری چهار ساله که فقط اسم مهره‎ها و حرکت‏‌های آن‎ها را بلد بود. در یک سالی که فیونا با آزمون و خطا شطرنج یاد گرفت، دیگر تقریبا معلوم بود که به فیونا هدیه‏‌ای ویژه اعطا شده. « شطرنج مثل زندگی من است، اگر درست حرکت کنی از خطر می‏‌رهی، اما یک حرکت اشتباه می‏‌تواند آخرین حرکتت باشد.» این را فیونا می‎گوید.

فیونا و رابرت کاتنده

هر روز فیونا شش کیلومتر راه می‏‌رود تا شطرنج بازی کند؛ در بازی‏‌های اولش با شتاب بازی می‏‌کند؛ اما بعد رابرت به او یاد می‎دهد که صبر، اساس این بازی است. کاتنده هرچه را بلد است درباره بازی و استراتژی‏‌هایش به او می‏‌آموزد. فیونا در 11 ‎سالگی بازیکن ملی اوگاندا می‏‌شود. اعتماد به نفس او بالا می‌رود.

«او در برخورد با بقیه همچنان شخصیت آرامی دارد، شاید به خاطر گذشته فرودستی است که داشته، اما من همیشه به او می‎گویم در شطرنج همه می‏‌توانند یک مهره را بلند کنند؛ چون خیلی سبک است، چیزی که تو را متمایز می‎کند جایی است که تو مهره‏‌ات را می‌نشانی. شطرنج تقریبا تنها چیزی است که او می‏‌تواند بر آن کنترلی داشته باشد؛ چیزی که او را برتر از بقیه می‌کند.» این‌ها را کاتنده می‏‌گوید.

در سال 2009، فیونا و دو پسر دیگر به تورنمنت بین‌المللی کودکان آفریقا در سودان می‏‌روند. این اولین باری بود که فیونا کاتووِی را ترک کرد، این اولین پرواز او هم بود و وقتی هواپیما از بین تاریک و روشن ابرها در آسمان عبور می‏‌کرد، او از مسئول همراهش پرسید آیا اینجا بهشت است؟

در سودان او از اولین اقامتش در هتل لذت برد و برای اولین بار روی تخت خوابید و از یک منو، غذا سفارش دارد، این چیز زیادی بود برای کسی که هرگز در زندگی‏‌اش حق انتخابی نداشت که حتی چه بخورد. «من هرگز چنین دنیایی را تصور نکرده بودم، حس می‏‌کردم یک ملکه هستم.»

تیم اوگاندا و بچه‏‌های زاغه‌نشینش با فاصله بسیار از 16 تیم دیگر، فاتح مسابقات شدند و وقتی به کاه‌تووِی بازگشتند از آن‎ها مثل قهرمان‏‌ها استقبال شد. اما سر این دعوا بود که چه کسی کاپ را نگه دارد؛ چون حتما دزیده می‏‌شد. از آن‎ها سوال‎های عجیبی هم پرسیده می‎شد: «شما شب‎ها توی بوته‏‌ها می‌خوابیدید؟ چرا به اینجا بازگشتید؟» یکی از فیونا پرسید «اولین چیزی که می‌خواهی به مادرت بگویی چیست؟» و فیونا جواب داد: «آیا برای صبحانه به اندازه کافی غذا داریم؟»

ملکه کاهتووِی

فیونا در سال 2010 برای مسابقات دیگری به روسیه می‏‌رود؛ مسابقاتی از نخبه‏‌های جهان. او برای اولین بار با دوش حمام می‌گیرد اما با آب سرد. چون نمی‎دانسته یک دسته برای آب گرم هم هست.

یکی از جوان‌ترین بازیکنان این مسابقات یعنی فیونا، بعد از هفت بازی جایزه را برای تیم اوگاندا برد. کاتنده خاطره دیگری از این مسابقات دارد، وقتی فیونا در بازی سومش از استاد بزرگ مصر شکست خورد، ناگهان رو به مربی‏‌اش کرد و گفت: «مربی! من یک روزی استاد بزرگ می‎شوم.» کاتنده به او گفت که این امید، تلاش و استقامت بسیار می‎خواهد.

دو سال بعد در المپیاد شطرنج استانبول، فیونا آن‌قدر خوب بود که توانست اولین زن اوگاندایی باشد که عنوان «زن نامزد استاد بزرگی» را از آن خود می‌کند. اولین پله از نردبام «استاد بزرگ شدن». بعد او اولین سفرش را به آمریکا انجام داد تا کتابی درباره‎اش نوشته شود: «ملکه کاه‎تووِی»

فیونا در حال آموزش شطرنج

در اینجا بود که معلوم شد چقدر او الهام‌بخش است، وقتی داستان زندگی‏‌اش را برای بچه‏‌های 9 ساله یک کلاس تعریف می‎کرد، همه سکوت کرده بوند. فقط دو نفر از کلاس 20 نفره شطرنج بلد بودند، اما فیونا نشست و به همه شطرنج یاد داد؛ به همان شیوه‏‌ای که گلوریا به او آموخته بود.

روز بعد همه التماس می‏‌کردند که شطرنج بازی کنند. دو سال بعد 200 نفر عضو گروهی شدند که حالا «کلوب شطرنج فیونا ماتسی» خوانده می‌شود.

حالا فیونا 20 ساله است و فیلمی بر اساس زندگی‏‌اش در حال ساخت است، او حالا زن جوان و با اعتماد به نفسی است و انگلیسی را روان حرف می‏‌زند. در مدرسه هم در حال تمام کردن دوره دبیرستان است و تعطیلات را در خانه نوساز مادرش می‌گذارند. فیونا و خانواده‌اش در نهایت با قراردادهای کتاب و فیلم او، حالا از لحاظ مالی در شرایط خوبی قرار دارند و فیونا می‏‌خواهد ماه آینده برای ادامه تحصیل به دانشگاه هاروارد برود.

فیونا هنوز رویای «استاد بزرگی» را در سر دارد، او می‏‌خواهد اوگاندا را ترک کند؛ چون برای این کار مربی ندارد و با ادامه تحصیل در آمریکا به این خواسته هم می‏‌رسد.

فیونا هنوز فیلم زندگی‎اش را ندیده، اما می‌گوید داستانش را به خوبی می‏‌داند. فیلم و کتاب ملکه کاه‏تووِی به پایان رسیده اما واقعیت این است که تازه شروع داستان فیوناست.

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید