به كدام ترياك بيدرد شديم؟
درآن سالها كه ويتنام درگير جنگي داخلي و ويرانگر بود، برخي بونزها (روحانیان بودایی) كه طرفدار يك جبهه بودند، در اعتراض به جبهه مقابل راه و رسم عجيبي را باب كردند. هر روز يك موبد كفنپوش وسط شهر چهارزانو مینشست، دستها را چليپا روي سينه ميگذاشت، با چهرهاي آرام و مطمئن درجان خود آتش ميانداخت و تا آنجا كه چندان از جنازه او نماند، همانطور آرام ميسوخت.
کد خبر :
۳۳۳۱۵
بازدید :
۲۲۱۴
مینا یوسفی در شهروند نوشت:
درآن سالها كه ويتنام درگير جنگي داخلي و ويرانگر بود، برخي بونزها (روحانیان بودایی) كه طرفدار يك جبهه بودند، در اعتراض به جبهه مقابل راه و رسم عجيبي را باب كردند. هر روز يك موبد كفنپوش وسط شهر چهارزانو مینشست، دستها را چليپا روي سينه ميگذاشت، با چهرهاي آرام و مطمئن درجان خود آتش ميانداخت و تا آنجا كه چندان از جنازه او نماند، همانطور آرام ميسوخت.
بعدها معلوم شد اين آرامش، ناشي از افيوني بوده كه معترض مطمئن را در برابر آتش بيدرد كرده بود. حالا شده نقل ما، داستان ما در برابر آتشي كه هر روز يك گوشه جانمان ميافتد، بيدرد شدهايم، اما به كدام ترياك؟
همين يكماه پيش خانه يكي از دوستان تازه مادر شده بودم. سرميز ناهار با دوستان جديد گپ میزديم كه صحبت از خواهرزاده مريم، همان میهماني كه روبهروي من سر ميز ناهار نشسته بود، شد. عليرضا خواهرزاده مريم پسر زني بود كه چندسال پيش در آتشسوزي يك كارگاه خياطي درخيابان جمهوري سوخت. وقتي مريم داشت از كابوسهاي هنوز عليرضا ميگفت و اينكه هنوز بعضي شبها بايد دست خواهرش را بگيرد تا خوابش ببرد، درست حادثه را به ياد نميآوردم.
فكر كردم مادر عليرضا قرباني همان آتشسوزي بود كه دوسال پيش دريك توليدي خياطي درخیابان جمهوری آن هم در روز عيد مبعث اتفاق افتاد و دو زن پناه برده به بيرون پنجره از ترس آتش را به كام مرگ فرستاد. اما اين نبود، داستان ديگري بود براي يكسال قبلتر از آن، اما شبيه، شبيه به همان آتش پارسال و همين آتش امسال و همه آتشهايي كه هرسال زمستان در جانمان ميافتد و ما فقط مثل بنگزدهها مينشينيم تا آخر ميسوزيم و بعد روز از نو روزي از نو.
مريم ميگفت، پدر عليرضا زمينگير بود و مادرش نانآور خانواده. بعد از آنكه مادر در اتاق آتش گرفته، حبس شد و تا ته مغزاستخوان سوخت، پدر هم از غصه دق كرد و عليرضا ماند و يك خواهر نوعروس. شوهرخواهر مردانگي كرد و اجازه داد كه عليرضاي نوجوان با خواهر بماند و سرپناهي داشته باشد. حالا يك فاميل مانده و كابوسهاي هنوز آن آتش و درد گران خانوادهاي كه با يك جرقه از هم پاشيد.
اين داستان حتما تكراري است، حتما خانواده آن دوكارگر خياطي كه پارسال از ترس آتش از پنجره آويزان شدند و تاب نياوردند هم هنوز كابوس دارند، كابوس آتش، كابوس مرگ. حتما خانواده كارگرهاي ديگر كه همه هستيشان دود هوا شده هم كابوس دارند. اين ديار پر از كابوس است. كابوسهاي ندانمكاري.
خيلي زود آتش پلاسكو هم سرد ميشود، بلند ميشويم و ميرويم سر زندگيمان. اين داغ بر دل نشسته هم بالاخره كهنه ميشود، مگر نه اينكه «خاك سرد است» و آدميزاد فراموشكار. اما زمستان بعد چه؟ زمستانهاي بعدتر چه؟ حادثههاي بعد چه؟ درجادهها؟ درخيابانها، دركلاس درس بچههاي مدرسه. چه فرق ميكند، مرگ داغ دارد چه آب باشد، چه آتش، چه در چهارديواري باشد چه زير آبي آسمان شهر.
دوباره دركدام اتاق، دركدام، كارگاه و دركدام مركز تجاري كارگران از سرماي زمستان و خواب بيامان شب به پيكنيك پناه ميبرند و دوباره دركدام، دركدام دامن آتش ميافتد؟ دوباره جمجمه كدام احد ٧ساله درحرارت بيحساب ميتركد و شكم كدام صمد ٦ساله با پنجههاي بيرحم شعلهها دريده ميشود؟
دوباره كدام مرد، كدام مرد زير سنگيني ١٦ طبقه له ميشود و تن كدام مرد بیش ازیک هفته در آتش هر دم گر گرفته ميسوزد؟ چند روز بعد دوباره همه چيز فراموش ميشود. نوشتهها و عكسهاي پروفايل ديگر از آتش و آتشنشان حرف نميزنند و ما دوباره ميشويم آدمهاي انتظار، ندانسته. انتظار ميكشيم تا بازهم مرگ داغمان كند، آوار شود روي سرمان و زنانمان، مردانمان، جوانانمان و آتشنشانانمان را پرپر كند، اما اينبار اوضاع خراب است، خرابتر از هميشه، حالا ديگر مرگ از آتشنشانها هم زهرچشم گرفته و به قهرمانهايمان هم ناز شست نشان داده است، این یعنی زنگ خطر.
حالا ديگر زمان آن است كه خودمان را مجهز كنيم براي زمستان بعد براي حادثه بعد، براي بار ديگر كه قرار است بيقانونيمان، فراموشكاريمان، زرنگيهايمان و حرصهايمان آتش بشود و به خرمن زندگيمان بيفتد. مگر نه اينكه «مرگ فقط براي همسايه نيست.»حالا وقت آن است كه از خويشتن خويش شروع كنيم.
پلاسكو آتش گرفت چون ايمن نبود، چون كسي يا كساني قانون را دور زده بودند، چون كسي يا كساني بياحتياطي كرده بودند. بياحتياطي به همين راحتي. تا كي ميخواهيم بگوييم «كار كار انگليسيهاست».
ول كنيم، اين سهلانگاري وایرانكننده را ول كنيم، لبانمان را بدوزيم و كمي فكر كنيم. ظن توطئه و شايعهها را بگذاريم كنار. بگذاريم حرفهاي سياسي را سياسيون بزنند به ما چه كه دستي در كار بوده يا نه؟
بگذاريم حرفهاي تخصصي را متخصصان بزنند، به ما چه كه آتشنشاني يا مسئولان امداد كجا اشتباه كردهاند و كجا كم گذاشتهاند. نصيحتها را بگذاريم براي واعظان و معلمها، ايرادگرفتنها را بسپاريم به كارشناسان. برويم يك كم فكر كنيم. با خودمان جنگ كنيم. از خودمان ايراد بگيريم. مگر نه اينكه «هرعرضهاي براساس يك تقاضايي» است. پس، از خودمان شروع كنيم. تقاضاي بيقانوني نكنيم.
بگذاريم اینبار آتشنشانهاي پرپر شده، «كبوترهاي درخون تپيده» نباشند و ققنوسي شوند دوباره جان گرفته، بگذاريم ققنوسهايمان تولدي دوباره بيابند در بيداري ما.
درآن سالها كه ويتنام درگير جنگي داخلي و ويرانگر بود، برخي بونزها (روحانیان بودایی) كه طرفدار يك جبهه بودند، در اعتراض به جبهه مقابل راه و رسم عجيبي را باب كردند. هر روز يك موبد كفنپوش وسط شهر چهارزانو مینشست، دستها را چليپا روي سينه ميگذاشت، با چهرهاي آرام و مطمئن درجان خود آتش ميانداخت و تا آنجا كه چندان از جنازه او نماند، همانطور آرام ميسوخت.
بعدها معلوم شد اين آرامش، ناشي از افيوني بوده كه معترض مطمئن را در برابر آتش بيدرد كرده بود. حالا شده نقل ما، داستان ما در برابر آتشي كه هر روز يك گوشه جانمان ميافتد، بيدرد شدهايم، اما به كدام ترياك؟
همين يكماه پيش خانه يكي از دوستان تازه مادر شده بودم. سرميز ناهار با دوستان جديد گپ میزديم كه صحبت از خواهرزاده مريم، همان میهماني كه روبهروي من سر ميز ناهار نشسته بود، شد. عليرضا خواهرزاده مريم پسر زني بود كه چندسال پيش در آتشسوزي يك كارگاه خياطي درخيابان جمهوري سوخت. وقتي مريم داشت از كابوسهاي هنوز عليرضا ميگفت و اينكه هنوز بعضي شبها بايد دست خواهرش را بگيرد تا خوابش ببرد، درست حادثه را به ياد نميآوردم.
فكر كردم مادر عليرضا قرباني همان آتشسوزي بود كه دوسال پيش دريك توليدي خياطي درخیابان جمهوری آن هم در روز عيد مبعث اتفاق افتاد و دو زن پناه برده به بيرون پنجره از ترس آتش را به كام مرگ فرستاد. اما اين نبود، داستان ديگري بود براي يكسال قبلتر از آن، اما شبيه، شبيه به همان آتش پارسال و همين آتش امسال و همه آتشهايي كه هرسال زمستان در جانمان ميافتد و ما فقط مثل بنگزدهها مينشينيم تا آخر ميسوزيم و بعد روز از نو روزي از نو.
مريم ميگفت، پدر عليرضا زمينگير بود و مادرش نانآور خانواده. بعد از آنكه مادر در اتاق آتش گرفته، حبس شد و تا ته مغزاستخوان سوخت، پدر هم از غصه دق كرد و عليرضا ماند و يك خواهر نوعروس. شوهرخواهر مردانگي كرد و اجازه داد كه عليرضاي نوجوان با خواهر بماند و سرپناهي داشته باشد. حالا يك فاميل مانده و كابوسهاي هنوز آن آتش و درد گران خانوادهاي كه با يك جرقه از هم پاشيد.
اين داستان حتما تكراري است، حتما خانواده آن دوكارگر خياطي كه پارسال از ترس آتش از پنجره آويزان شدند و تاب نياوردند هم هنوز كابوس دارند، كابوس آتش، كابوس مرگ. حتما خانواده كارگرهاي ديگر كه همه هستيشان دود هوا شده هم كابوس دارند. اين ديار پر از كابوس است. كابوسهاي ندانمكاري.
خيلي زود آتش پلاسكو هم سرد ميشود، بلند ميشويم و ميرويم سر زندگيمان. اين داغ بر دل نشسته هم بالاخره كهنه ميشود، مگر نه اينكه «خاك سرد است» و آدميزاد فراموشكار. اما زمستان بعد چه؟ زمستانهاي بعدتر چه؟ حادثههاي بعد چه؟ درجادهها؟ درخيابانها، دركلاس درس بچههاي مدرسه. چه فرق ميكند، مرگ داغ دارد چه آب باشد، چه آتش، چه در چهارديواري باشد چه زير آبي آسمان شهر.
دوباره دركدام اتاق، دركدام، كارگاه و دركدام مركز تجاري كارگران از سرماي زمستان و خواب بيامان شب به پيكنيك پناه ميبرند و دوباره دركدام، دركدام دامن آتش ميافتد؟ دوباره جمجمه كدام احد ٧ساله درحرارت بيحساب ميتركد و شكم كدام صمد ٦ساله با پنجههاي بيرحم شعلهها دريده ميشود؟
دوباره كدام مرد، كدام مرد زير سنگيني ١٦ طبقه له ميشود و تن كدام مرد بیش ازیک هفته در آتش هر دم گر گرفته ميسوزد؟ چند روز بعد دوباره همه چيز فراموش ميشود. نوشتهها و عكسهاي پروفايل ديگر از آتش و آتشنشان حرف نميزنند و ما دوباره ميشويم آدمهاي انتظار، ندانسته. انتظار ميكشيم تا بازهم مرگ داغمان كند، آوار شود روي سرمان و زنانمان، مردانمان، جوانانمان و آتشنشانانمان را پرپر كند، اما اينبار اوضاع خراب است، خرابتر از هميشه، حالا ديگر مرگ از آتشنشانها هم زهرچشم گرفته و به قهرمانهايمان هم ناز شست نشان داده است، این یعنی زنگ خطر.
حالا ديگر زمان آن است كه خودمان را مجهز كنيم براي زمستان بعد براي حادثه بعد، براي بار ديگر كه قرار است بيقانونيمان، فراموشكاريمان، زرنگيهايمان و حرصهايمان آتش بشود و به خرمن زندگيمان بيفتد. مگر نه اينكه «مرگ فقط براي همسايه نيست.»حالا وقت آن است كه از خويشتن خويش شروع كنيم.
پلاسكو آتش گرفت چون ايمن نبود، چون كسي يا كساني قانون را دور زده بودند، چون كسي يا كساني بياحتياطي كرده بودند. بياحتياطي به همين راحتي. تا كي ميخواهيم بگوييم «كار كار انگليسيهاست».
ول كنيم، اين سهلانگاري وایرانكننده را ول كنيم، لبانمان را بدوزيم و كمي فكر كنيم. ظن توطئه و شايعهها را بگذاريم كنار. بگذاريم حرفهاي سياسي را سياسيون بزنند به ما چه كه دستي در كار بوده يا نه؟
بگذاريم حرفهاي تخصصي را متخصصان بزنند، به ما چه كه آتشنشاني يا مسئولان امداد كجا اشتباه كردهاند و كجا كم گذاشتهاند. نصيحتها را بگذاريم براي واعظان و معلمها، ايرادگرفتنها را بسپاريم به كارشناسان. برويم يك كم فكر كنيم. با خودمان جنگ كنيم. از خودمان ايراد بگيريم. مگر نه اينكه «هرعرضهاي براساس يك تقاضايي» است. پس، از خودمان شروع كنيم. تقاضاي بيقانوني نكنيم.
بگذاريم اینبار آتشنشانهاي پرپر شده، «كبوترهاي درخون تپيده» نباشند و ققنوسي شوند دوباره جان گرفته، بگذاريم ققنوسهايمان تولدي دوباره بيابند در بيداري ما.
۰