دل کشتی با پهلوان را نداشتم

دل کشتی با پهلوان را نداشتم

امامعلی حبیبی، دارنده ٤ مدال طلای جهان و المپیک با بیان اینکه عباس زندی به معنای واقعی یک پهلوان بود خاطرات جالبی را در مورد او بازگو کرده است که خواندنش خالی از لطف نیست.

کد خبر : ۴۵۳۵۸
بازدید : ۹۷۸
دل کشتی با پهلوان را نداشتم
روز اولی که به تهران آمدم اصلا تهران را ندیده بودم. برای مسابقات کشتی پهلوانی دعوت شدم تا در تهران کشتی بگیرم. وقتی مسابقات شروع شد با وجودی‌که کشتی‌گیر گمنامی بودم یکی، دو قهرمان نامدار را شکست دادم، اما حق من را خوردند و خیلی اذیتم کردند.
به من گفتند اصلا دیگر نباید کشتی بگیری و حتی می‌خواستند من را کتک بزنند، اما عباس زندی آن روز مثل کوه پشت من ایستاد، با من دست یا علی داد و گفت: تو مثل برادر من هستی.
از همان روز شیفته این مرد بزرگ شدم و تا روزی که از دنیا رفت دوستان بسیار خوبی برای هم بودیم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم. عباس غذای مازندرانی خیلی دوست داشت به خاطر همین هر وقت هوس می‌کرد به خانه ما زنگ می‌زد تا همسرم برایش غذای مازندرانی درست کند.
من هم هروقت به تهران می‌آمدم به منزل او می‌رفتم. او هم رفیق و برادر من بود و هم مربی من. او به معنای واقعی یک مرد و پهلوان تمام عیار بود و هیچ‌وقت آزارش به کسی نرسید.
زندی تا جایی که می‌توانست به همه خدمت کرد و اگر کاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. او به کشتی هم خدمت زیادی کرد و مردم واقعا دوستش داشتند. زندی هم مانند تختی یک پهلوان بود. تختی کمتر از زندی نبود و زندی هم کمتر از تختی نبود.
من رفیق تختی و زندی بودم و دربه‌در این دو نفر بودم تا جایی که هر کجا می‌رفتند من هم دنبال‌شان بودم و همراه‌شان می‌رفتم. فردین هم خیلی اوقات با ما بود.
هیچ‌وقت بدی از آن‌ها ندیدم چرا که واقعا انسان بودند. زندی و تختی دوستی بسیار نزدیکی با هم داشتند و همیشه با هم بودند و فقط هم با هم تمرین می‌کردند و با کسی غیر از خودشان تمرین نمی‌کردند. زندی هر کاری از دستش برمی‌آمد برای مردم انجام می‌داد.
زمانی که من نماینده مردم بابل در مجلس بودم، یک روز زندی پیش من آمد و گفت: «پیرمردی در خیابان عباس‌آباد هست که فرزندش را در دبیرستان رفوزه کرده‌اند. بیا با هم برویم مشکلش را حل کنیم»
به او گفتم آخر اگر طرف را رفوزه کرده باشند که دیگر کاری نمی‌توانیم انجام دهیم، اما او گفت: اگر بیایی مشکلش حل می‌شود. خلاصه با هم به دبیرستان رفتیم. آن پیرمرد هم آمد.
موضوع را با رییس دبیرستان در میان گذاشتم. دستور داد پرونده آن دانش‌آموز را آوردند. به ما گفت: نمره او ٩ شده است من هم گفتم ١٠ نمره به خاطر زندی بدهید تا نمره‌اش ١٩ شود که آن‌ها هم قبول کردند و مشکل پیرمرد و فرزندش حل شد.
یک بار در کشتی پهلوانی مقابل زندی قرار گرفتم، اما تا آمدم به خودم بیایم دیدم روی پل رفته‌ام و شکست خوردم. البته تختی را شکست دادم، اما مقابل عباس دلش را نداشتم.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید