یاری به مردی که نمی‌خواست زنده باشد

یاری به مردی که نمی‌خواست زنده باشد

«مردی که شناسنامه‌اش را گم کرده بود، لحظاتی خاموش و اندیشناک ماند، وز‌آن‌پس گفت: اسباب زحمت شدم با وجود این اگر زحمتی نیست بگرد و شناسنامه‌ای برایم پیدا کن که صاحبش مرده باشد. این ممکن است؟ بایگان گفت: هیچ‌چیز غیر‌ممکن نیست. نرخش هم ارزان‌تر است.»

کد خبر : ۵۰۶۴۲
بازدید : ۱۲۰۰
«مردی که در کوچه می‌رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می‌گذرد که او به چهره خودش در آیینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمی‌دید که به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود می‌گذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است.
قطعا به یاد گم‌شدن شناسنامه‌اش هم نمی‌افتاد []اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد می‌باید شناسنامه خود را نو، تجدید کنند. [..]این‌که چرا تصور می‌شود سیزده‌سال از گم‌شدن شناسنامه‌ی او می‌گذرد [..]بر‌می‌گشت به حدود سیزده‌سال پیش، چون او در زمانی بسیار پیش از این، در یک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانی‌اش تا برای تمام عمرش، یک‌بار برود پای صندوق رأی و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یکی از صفحات آن مهر زده بشود.
بعد از آن تاریخ دیگر با شناسنامه‌اش کاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته و یا در کجا گم‌اش کرده است.
حالا یک واقعه‌ی تاریخی دیگر پیش آمده بود که احتیاج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود.» این، آغاز داستان کوتاه «آیینه» نوشته محمود دولت‌آبادی است که نویسنده در آن با زبان طنز به مردم در تاریخ اشاره می‌کند، به آدم‌هایی کوچک که در تاریخ گم شده‌اند، هیچ‌کس آن‌ها را نمی‌شناسد، حتی به ابتدایی‌ترین سند‌های شناسایی خود نیز دیگر نیازی نمی‌بینند و گم‌شان می‌کنند و اگر نیاز یا رخدادی تاریخی نباشد، به جست‌وجوی آن نیز برنمی‌آیند.
قهرمان گمنام روایت دولت‌آبادی که در پسِ خود مردم را به یاد می‌آورد، نخست به اداره سجل احوال می‌رود، اما آن‌ها از او می‌خواهند استشهادی محلی پر کند تا به استناد آن به او شناسنامه‌ای دیگر بدهند.
یاری به مردی که نمی‌خواست زنده باشد
همسایه‌ها، اما از یاری به او سر‌باز می‌زنند [..]اصلا چرا آدمی که در تاریخ و دنیای پیرامونش هیچ انگاشته شده است، سجل و سند شناسایی داشته باشد «دکاندار که از دردسر خوشش نمی‌آمد گفت: او را نمی‌شناسد، نه این‌که نشناسدش بلکه اسم او را نمی‌داند، چون تا امروز به صرافت نیفتاده اسم ایشان را بخواهد بداند».
قهرمان اندوهگین روایت، پس از دکاندار، به لباسشویی محله روی می‌آورد که لباس‌هایش را برای شستن به او می‌سپرده است.
او نیز، اما مرد را بجا نمی‌آورد و می‌گوید «متاسف است. چون آقا را خیلی کم زیارت کرده است لطفا ممکن است اسم مبارکتان را بفرمایید؟» دولت‌آبادی بر آن است بگوید حتی یاری‌رسانی به دیگران نیز گاه به شناختن آدم‌ها وابسته است. سختگیری‌های مردم در این هنگامه‌ها نشان می‌داد آنان جزیره‌هایی از هم گسسته‌اند که یکدیگر را نمی‌شناسند و برای یاری به هم گامی بر‌نمی‌دارند. قصه دولت‌آبادی، اما با سرانجامی از یاریگری پایان می‌یابد.
قهرمان قصه می‌کوشد پیرمردی را در بایگانی با خود همراه کند «شاید دم غروب یا سر شب بود که به نظرش رسید با دست پر راه بیفتد برود اداره مرکزی ثبت احوال مقداری پول رشوه بدهد به مامور بایگانی و از او بخواهد ساعتی وقت اضافی بگذارد و رد و اثری از شناسنامه‌ی او پیدا کند [..]
مردی که شناسنامه‌اش گم شده بود، هوشمندی به خرج داده و یک بسته سیگار با یک قوطی کبریت در راه خریده بود و با خود آورده بود. پس مشکلی نبود اگر تا ساعتی بعد از وقت اداری هم توی بایگانی معطل می‌شدند. [..]
با آن جدیتی که پیرمرد بایگان آستین‌به‌آستین به دست کرده بود تا بالای آرنج و از پشت عینک ذره‌بینی‌اش به خطوط پرونده‌ها دقیق می‌شد، این اطمینان حاصل بود که مرد، ناامید از بایگانی بیرون نخواهد آمد. به‌خصوص که خود او هم کم‌کم دست به کمک برده بود و به تدریج داشت آشنای کار می‌شد.
حرف الف. تمام شده بود که پیرمرد [..]پرسید فرمودید اسم فامیلتان چه بود؟» تلخی روایت، اما آن‌جاست که او نام خود را نمی‌داند، پس یاری به او در این وضع بی‌معنا است «مرد گفت: خیلی عجیب است عجیب نیست؟ من وقت شما را بیهوده گرفتم. معذرت می‌خواهم.
اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگویم. من ... من هر چه فکر می‌کنم اسم خود را به یاد نمی‌آورم. مدت مدیدی است که آن را نشنیده‌ام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شاید بشود شناسنامه‌ای دست‌وپا کرد؟» جنس یاری پیرمرد این‌جا دگرگون می‌شود؛ مرد گمنام را نزد کسی می‌برد که صندوقی پر از شناسنامه دارد «حالا دوست دارید چه کسی باشید؟ شاه یا گدا؟ این‌جا همه‌جورش را داریم.
فقط نرخ‌هایش فرق می‌کند [..]بعضی‌ها چشم‌شان را می‌بندند و شانسی انتخاب می‌کنند مثل برداشتن یک بلیت لاتاری. تا شما چه جور سلیقه‌ای داشته باشید؟ مایلید متولد کجا باشید؟ اهل کجا؟ و شغل‌تان چی باشد؟ [..]خودتان انتخاب می‌کنید یا من برای‌تان یک فال بردارم؟
این‌جور شانسی ممکن است شناسنامه‌ی یک امیر، یک تاجر آهن، صاحب یک نمایشگاه اتومبیل [..]یک دارنده‌ی مستغلات.»
دولت‌آبادی در این قصه خیال‌انگیز راهی را برای یاری به آدم‌هایی می‌نمایاند که از آنچه هستند، ناراضی‌اند و دوست دارند آدمی دیگر باشند تا شاید بهتر زندگی کنند. او راه یاری به این آدم‌ها را می‌گشاید، حتی به آدمی که دیگر نمی‌خواهد زنده باشد «مردی که شناسنامه‌اش را گم کرده بود، لحظاتی خاموش و اندیشناک ماند، وز‌آن‌پس گفت: اسباب زحمت شدم با وجود این اگر زحمتی نیست بگرد و شناسنامه‌ای برایم پیدا کن که صاحبش مرده باشد. این ممکن است؟ بایگان گفت: هیچ‌چیز غیر‌ممکن نیست. نرخش هم ارزان‌تر است.»
۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید