از دستفروشی تا بازیگری

از میان صدها چهره برجسته بازیگری در سراسر جهان حضور آل پاچینو در هر اثر می تواند آن را تماشایی جلوه دهد. این نام فراتر از یک علامت تجاری است که برخی ستارگان سینما آن را با خود یدک می کشند. نامی است نشان دهنده کیفیت، علامت بازیگری در اوج که در نقش هایش غرق می شود و آثار متوسط را هم ارتقا می دهد.

کد خبر : ۵۳۷۵۸
بازدید : ۲۸۹۲
بنفشه معصومی l از میان صدها چهره برجسته بازیگری در سراسر جهان حضور آل پاچینو در هر اثر می تواند آن را تماشایی جلوه دهد. این نام فراتر از یک علامت تجاری است که برخی ستارگان سینما آن را با خود یدک می کشند.
آلفردو پاچینو: روی سنگ قبرم بنویس؛ تازه داشت بعضی از مشکلات خود را حل می‌کرد!
نامی است نشان دهنده کیفیت، علامت بازیگری در اوج که در نقش هایش غرق می شود و آثار متوسط را هم ارتقا می دهد. آلفردو پاچینو در 25 آوریل 1940 در محله فقیرنشین هارلم نیویورک به دنیا آمد، دو ساله بود که والدینش از هم جدا شدند و به اتفاق مادر، مادربزرگ و پدربزرگش به منطقه برانکس نقل مکان کرد.

آن قدر عزیز دردانه بود که تا 6 سالگی پا از در خانه بیرون نگذاشته بود، مبادا که چشم بخورد! این یک سنت مذهبی و قدیمیه ایتالیاییست که به فرزندان پسر اهمیت خاصی می دهند و ریشه اش در فرهنگ باستانی رومی لاتین است (هر پسربچه ای بالقوه یک سلحشور و یک رزم آور وطن پرست است که می بایست پس از رسیدن به سن بلوغ وظیفه پاسداری از مرزهای امپراطوری را به عهده بگیرد.).

+پاچینو: راستش، ترجیح می دهم ضبط صوت را هنوز روشن نکنی، تا موقعی که کمی گرم شوم.
-لارنس گروبل: براندو هم در ابتدای کار، همین بی میلی را داشت و می خواست حرف بزند اما ضبط صورت روشن نباشند.

+: این کار مرا یاد خودم می اندازد.
-: بهتر است دستگاه را روشن کنیم و همه چیز را فراموش کنیم.

+: هر چی تو بگویی. نمی خواهم بگویم چطور کارت را انجام بدهی. برای من خیلی تازگی دارد.
-: آیا احساس می کنی که این گفت و گو نوعی افشاگری است؟

+: دقیقا. کار ساده ای نیست. منظورم مصاحبه است. در این مصاحبه نیرویی هست که من در کتاب های شرح حال ندیده ام- نیرویی واقعی. درست مثل کاری که با مارلون براندو کردی. می توان آن را جدی گرفت. نمی دانم آیا می توانم یکی از آنها باشم برای این که در زندگی ام به چیزهای کافی دست نیافته ام.

بعد از یک عمر دوری گزیدن از مطبوعات، چه چیز باعث شد بالاخره تصمیم به مصاحبه بگیری؟
یک جورهایی از نه گفتن خسته شده بودم زیرا باعث سوءبرداشت می شود. دلیل این که قبلا حرف نزده ام این بود که اصلا گمان نمی کردم بتوانم این کار را انجام دهم اما بعد از مدتی این احساس در انسان به وجود می آید که چرا نباید مصاحبه کرد. از این که بیش از حد مراقب بام و بیش از حد جوانب نگری کنم، خسته شده ام. راستش ببین یک کلمه بله، چه ارمغانی برایم داشته است. به نمایش ریچارد سوم و فیلم «پرسه» بله گفتم. تعجبی ندارد که این همه سال نه می گفتم! (می خندد)

می خواهی نظرت را عوض کنی؟
نه، بگذار مدتی بله بگویم. وقتش شده.
آلفردو پاچینو: روی سنگ قبرم بنویس؛ تازه داشت بعضی از مشکلات خود را حل می‌کرد!


دوست داری در این گفت و گو درونیات خودت را افشا کنی؟
به همان اندازه که می خواهم در یک نقش خوب بازی کنم، می خواهم در مصاحبه نیز جلب توجه کنم.

خوب است. امیدوارم تا مدتی که کارمان تمام شود بخشی از جوانب خصوصی و عمومی را که باعث می شود تو همان شوی که هستی کشف کنیم.

اما مگر کاری که می کنم همان نیست که هستم؟ منظورم این است که کارم خیلی فراگیر است؛ این که من که هستم؛ کارم نیز هست.

به آن هم می رسیم. اما ابتدا کنجکاوم بدانم چرا اسم «کاندیس برگن» را روی در آپارتمان خود و اسم دیگری را روی کتابچه راهنمای طبقه پایین نوشته ای؟
دلایلش بدیهی است- برای جلوگیری از ایجاد مزاحمت. آن خانم زمانی در این آپارتمان زندگی می کرد اما ننوشته کاندیس برگن، نوشته سی برگن. در کتابچه راهنمای طبقات، مدتی از اسم گلدمن استفاده کردم اما بعد، یک نفر به اسم گلدمن آمد و گفت دیگر از اسم من استفاده نکن!

چند نفر در این ساختمان می دانند اینجا زندگی می کنی؟
همه افراد ساختمان می دانند و خیلی مراقب هستند.

از ظاهر اشیای موجود در آپارتمان به نظر می رسد منزلت اجتماعی که به خاطر ستاره بودن داری در ذهنت رسوخ کرده باشد.
شیوه زندگی من خیلی تغییر می کند. پنج سال اینجا هستم اما مثل این است که موقتا اینجا باشم. سر راه خودت به بمبئی اینجا توقف می کنی. شب را سر می کنی و بعد به راهت ادامه می دهی.
این از همان مکان هایی است که دارم. همیشه به این شکل بوده است. در مکان هایی که گمان می کنم بهتر است در آنها زندگی کنم به اطراف نگاه می کنم بعد، بر می گردم و کاناپه یا پیانو را جا به جا می کنم و راضی می شوم.


اجازه بده برگردیم به عقب و برویم سراغ زادگاهت.
من اهل برانکس جنوبی هستم. در محله ای واقعا مختلط بزرگ شدم، زندگی بسیار پرهیاهو بود. تنش هایی که معمولا در موقعیت درآمدی افراد به وجود می آید وجود داشت. من که تک فرزند بودم در رقابت، مشکل داشتم. به من اجازه نمی دادند بیرون بروم تا این که در شش سالگی به مدرسه رفتم و همان موقع بود که شروع کردم به معاشرت با دیگر بچه ها. خیلی خجالتی بودم.
رفتن به مدرسه در آن سن و سال و هر روز، داشتن این احساس که ممکن است کتک بخوری چندان خوشایند نبود. گمان کنم بچه های زیادی دچار این تنش هستند. نمی دانستم چطور از خودم مراقبت کنم زیرا هیچ وقت یاد نگرفته بودم. برادر یا خواهری نداشتم؛ بنابراین وقتی اولین بار به مدسه رفتم برایم آسان نبود.

یاد گرفتم کشتی بگیرم. در سال های جوانی دعوای تدافعی را یاد گرفتم زیرا وقتی کسی مرا می زد بالا می آوردم و نقش زمین می شدم. آدم مجبور بود یاد بگیرد از خودش چطور مراقبت کند. زمانی را به یاد می آوردم که داشتم به خانه بر می گشتم که کسی به مادرم ناسزا گفت. گفتم: «به مادرم فحش نده» یک دفعه دیدم در حال زد و خورد هستیم. اوضاع همین طور بود: تو را به مبارزه می خواندند.
به یاد دارم به کسی گفتم: «می توانی پنج بار به بازوی راستم مشت بکوبی و من یک بار مشت می زنم.» بنابراین اول او شروع کرد تا برسم به منزل گریه نکردم.

پدربزرگ و مادربزرگت تو را بزرگ کردند چون پدرت وقتی بچه بودی، خانواده را ترک کرد.
وقتی مجبور بودم بروم طبقه بالا مادرم حکومت نظامی برقرار می کرد. به این کار نیاز داشتم؛ این کار نوعی حس درست و غلط بودن را در من ایجاد می کرد، حس امنیت. او در همان سال های کودکی مرا به سینما می برد. این طور شد که شروع به بازیگری کردم. پدربزرگم مرا تربیت کرد. هیچ وقت دستش را به رویم بلند نکرد. خیلی حرف نمی زد. درونیات خودش را بروز نمی داد. احساسات خود را به صورت محبت آشکار نمی کرد. اما حضور داشت. گاهی اوقات بوسیدن او خیلی لذت بخش بود.

گمان می کنم می دانست که من بازیگر هستم زیرا عاشق این بودم که برایم داستان هایی درباره زندگی در هارلم شرقی نیویورک در اوایل دهه 1900 تعریف کند. بیش از هر کس دیگری او را بیرون می کشیدم. تصور نمی کنم کس دیگری علاقه مند بود. او ساعت ها روی پشت بام، پنبه رشته می کرد. شب ها آن بالا می ماندم و او برایم حرف می زد. تقریبا شبیه نوه و پدربزرگ روی یک قایق ماهیگیری بود ولی ما در برانکس جنوبی، روی بام بودیم.

در فیلم «و عدالت برای همه» صحنه ای تاثیرگذار وجود دارد که در آن به دیدن پدربزرگت می روی (با بازی لی استراسبرگ) و به او می گویی «تو از من مراقبت کردی، مرا دوست داشتی، اما پسرت یک آشغال بود.» آیا این دیالوگ نزدیک به گذشته ات بود؟
فیلمنامه این طور بود. نه، وقتی آن کارکتر را بازی می کردم این احساس را نداشتم. آدم هایی هستند که حس واقع بینی در آنها خیلی قوی است و حسی از صداقت دارند. لی استراسبرگ چنین انسانی بود. پدربزرگم آن طور بود، اینها از آن دسته آدم هایی هستند که با من رابطه صمیمی دارند.

بالاخره آن جمله چی شد؟ پدرت در زندگی واقعی یک آشغال بود؟
نه، نه. رابطه من با پدرم صمیمی نبود اما در سرتاسر زندگی ام به من سر می زد. می آمد و مرا می دید. وقتی جوان تر بودم مدتی نزد او ماندم، گاهی اوقات چهار پنج سال می گذشت تا او را ببینم اما همیشه سعی داشت با من ارتباط داشته باشد. (دستش را روی جعبه خالی تمشک گذاشت)، انگار همه تمشک های جعبه را خوردم.

دوران مدرسه چطور گذشت؟ آیا به کلاس مخصوص بچه هایی که از نظر عاطفی مشکل دارند نرفتی؟
بله؛ دو روز.

دلیلش چی بود؟
شلوغ کاری، عینک خانم معلمم را روی صندلی گذاشتم. وقتی نشست، عینک خرد شد. در کتابخانه و در انتهای کلاس نشسته بودم و داشتم کتاب ها را هل می دادم تا آن که تکیه گاه کتاب ها افتاد و صدا کرد. یک روز بیش از حد این کار را تکرار کردم و آنها مرا بیرون انداختند. آنها مرا در جایی که خودشان کلاس هیچ می نامیدند گذاشتند، اما مدت زیادی نماندم.

تصور می کردی، بزرگ شوی چه شغلی خواهی شد؟
طبیعتا می خواستم بازیکن بیسبال شوم اما چندان ماهر نبودم، نمی دانستم قرار است با زندگی ام چه کار کنم. فقط نوعی انرژی داشتم. بچه ای نسبتا شاد بودم هر چند که در مدرسه، مشکلاتی داشتم. در کلاس هشتم، معلم نمایش به مادرم نامه ای نوشت و گفت بهتر است مرا تشویق کند، عادت داشتم نمایش «درباره دریانورد پیر حرف بزن» را از حفظ بخوانم. کتاب مقدس را نیز در سالن قرائت می کردم.
اولین بار بود که اسم مارلون براندو- این پسره مثل مارلون براندو را می شنیدم. در یک نمایش بودم که گفتند «هی. مارلون براندو- این پسره مثل مارلون براندو باز می کنه...» عجیب نبود. تقریبا دوازده سال داشتم. به گمانم دلیلش این بود که تصور می کردند روی صحنه از حال خواهم رفت و در حقیقت هر بار که این نمایش را بازی می کردیم حالم بد می شد. راستش، بازیگری که دوست داشتم داشتم جیمز دین بود.

مادرم عاشقش بود، من هم دوستش داشتم. همان حس اقامت موقت را داشتم. فیلم «عصیان بی دلیل» تاثیر شگرفی بر من داشت. آن کت قرمز را به یاد می آوری؟ همه یکی به تن داشتند. من عاشق آن جمله بودم که می گفت: «زندگی می تونه قشنگ باشه.» تنها ارتباطم با دنیا در دوران کودکی فیلم های سینمایی بودند. مادرم شاغل بود و وقتی به خانه می آمد من را به سینما می برد. به اندازه ای شیفته فیلم ها می شدم که وقتی به خانه بر می گشتیم دوباره فیلم را بازی می کردم. توانایی تقلید کردن داشتم و فیلم ها را تقلید می کردم. البته سماجت در انجام یک کار هم مهمه. یک ضرب المثل هست که میگه اگر یه احمق به حماقتش پافشاری کنه یه روزی عاقل میشه. من هنوز عاقل نشدم اما همچنان برای رسیدن به خواسته هام پافشاری می کنم.

مادرت وقتی 43 سال داشت فوت کرد، آن موقع چند سال داشتی؟
22 سال داشتم. مرگ مادرم برای کل خانواده ضربه روحی داشت. خونش دچار مشکل خاصی شده بود. با نوعی کم خونی در بیمارستان بستری شد و در آن مدت خیلی درد کشید. غیرمنتظره بود. پدربزرگم یک سال بعد مرد. گمان می کنم دلیلش مرگ مادرم بود. او مردی قوی بود. هیچ وقت در عمرش یک روز هم بیمار نشده بود. اینها ساده نیست که بشود درباره اش حرف زد.

بعد از فوت آنها به پدرت نزدیک تر شدی؟
نه، تا چند سال بعد با پدرم حرف نزدم. می دانی براندو در مصاحبه ای که با تو داشت درباره احساس گناه حرف خوبی زد. گفت: احساس گناه، احساسی بی فایده است. بی فایده، همین است. وقتی بالاخره با آن کنار می آیی کمی آسان تر می شود. گمان می کنم من هم شروع کردم. چون خیلی طول کشید که متوجه شوم دچارش شده ام. (بعد از وقفه ای طولانی)

به چی فکر می کنی؟
داشتم به احساس گناه و بخشیده شدن فکر می کردم. بخشیدن؛ خود ما دیگران را می بخشیم؟

تو مجبور بودی در سال های نخستین عمرت با مرگ زندگی کنی، از مرگ نمی ترسی؟
آگاهانه نه، با فکر کردن به آن زندگی نمی کنم. اگر بمیرم می توانی روی سنگ بنویسی: «تازه داشت بعضی از مشکلات خود را حل می کرد. طی ده تا پانزده سال می توانست سعادتمند باشد. خیلی پیشرفت کرده بود!»

شغل های متعددی را تجربه کردی؟
پستچی بودم، دربان، دستفروش کفش، در یک انبار میوه کار می کردم، داروخانه، سوپرمارکت و زمانی اسباب کشی می کردم- سخت ترین کاری که تاکنون انجام دادم. وقتی اسباب کسی را جا به جا می کنی اولین چیزی که نگاه می کنی کتاب های اوست. بعضی ها کتاب دارند. هزاران کتاب. آنها کتاب را در جعبه می گذارند. خیلی فریبنده است؛ پنج هزار جلد کتاب در جعبه می چینند. کنترل چی نیز بودم.

مردم از من می پرسیدند: نمایش کی شروع می شود؟ آیا آخرین نمایش است؟ آنها هر جور سوالی می پرسیدند. فیلمش خوب است؟ در نهایت به این نتیجه رسیدم که این مردم هر چیزی که من بگویم می پذیرند. با کنترل چی دیگری شرط بستم که می توانم آنها را در یک صف تا آن سوی خیابان نگه دارم. بعد به مردم گفتم به علت ازدحام جمعیت، تا آن سوی خیابان، تا جلوی بلومینگدیل، صف تشکیل دهند.

هیچ کس اعتراضی نکرد؟
نه راحت صف بستند.

کدام شغل را طولانی تر از بقیه حفظ کردی؟
طولانی ترین کار در مجله «کامنتری» بود. دو سال کار دفتری می کردم. چیزهایی را تحویل می دادم. از کار کردن در آنجا لذت می بردم.

آن موقع هم مشغول بازیگری بودی؟
به مدرسه بازیگری می رفتم. استودیو هربرت برگهوف. آن موقع بود که با چارلی لافتون آشنا شدم. تقریبا هیجده سال داشتم و او تقریبا 29 ساله بود. در کلاس بازیگری تدریس می کرد. در او چیز خاصی وجود دارد. احساس می کردم به او وصل هستم. چارلی مرا با دنیای دیگری آشنا کرد، با ابعاد خاصی از زندگی که تا آن موقع نمی شناختم. مرا به نویسندگان و به کسانی معرفی کرد که دستی در امور بازیگری داشتند.

هنوز زمانی را که پانزده دلار داشتم و جلوی ویترین مغازه ای خوابیدم به یاد دارم. شب قبل پول هایم را دزدیده بودند. می دانستم چارلی با خانواده اش به سواحل فار راکاوی رفته. می بایست دو تا کرایه پانزده سنتی می دادی تا به آنجا برسی و من برای پیدا کردن سی سنت مجبور بودم به کسی که با من در شرکت اسباب کشی منزل کار می کرد قول باطری های خالی را بدهم.

تو کلی داستان راجع به ماشین داری. یادت هست وقتی داشتی به سندنز لندینگ بر می گشتی و ماشینت توی برف و بوران خراب شد؟ مجبور شدی در خانه یک غریبه بنشینی و تلویزیون تماشا کنی تا یکی بیاید تو را ببرد.

آره. شانس داشتم که مرا راه دادند. خانم خانه 6 بچه داشت. کنار من نشست و گفت: «کی باور می کند من در نشیمن خانه خودم کنار تو نشسته باشم و گری کوپر را در فیلم سرچشمه دیده باشم.

هیچ وقت برگشتی تا از آنها تشکر کنی؟
روز بعد یک سبد گل و میوه برایشان فرستادم.

برای آماده شدن در نقش «سرپیکو» مدتی را با فرانک سرپیکو واقعی گذراندی؟
بله، بیشتر سعی کردم وقتم را با فرانک بگذرانم. یک بار در ویلای اجاره ای من در مانتاک بودیم. با خودم گفتم خوب بگذار من هم مثل بقیه یک سوال احمقانه بپرسم که این بود: چرا، فرانک؟ چرا این کار را انجام داد؟ گفت: خوب، آل، نمی دانم. شاید باید بگویم چون اگر این کار را انجام نمی دادم وقتی به یک قطعه موسیقی گوش می دادم، نمی دانستم کی هستم!

کدام بازیگرها را تحسین می کنی؟
در بین بازیگران بعد از براندو، من به آنها بازیگران بعد از براندو می گویم. خیلی از بازیگرها، بازیگرهای خوبی هستند... نمی دانم. جرج سی. اسکات.

و دیگر؟
گری کوپریک پدیده بود. در بالا بردن یک نقش و اعتباری بخشیدن به آن توانمند بود. چارلز لاتن بازیگر مورد علاقه من بود. جک نیکلسن هم جایگاه خاصی دارد. رابرت میچم عالی است. لی ماروین هم همین طور و پل نیومن. از وارن بیتی هم خوشم می آید، بیشتر یک برنامه ریز است، تهیه کننده، راهنما، کارگردان، نویسنده، خیلی آدم سینمایی است. برای فرانک سیناترا احترام زیادی قائلم. جولی کریستی، دایان کیتون و مریل استریپ هم بی نظیرند. این ها بازیگران بزرگی هستند.

کدام کارگردان ها را تحسین می کنی و دوست داری روزی با آنها کار کنی؟
جان هیوستن و رابرت آلتمن. آلتمن را خیلی دوست دارم. با نحوه کارش آشنا نیستم. فقط می دانم آدمی است که دیدگاه خاص خود را دارد. وقتی فیلمی می سازد حس می کنی چیزی در جریان است. مک کیب و خانم میلر فوق العاده اند. شخص دیگری که دوست دارم سام پکین پا است. نمی دانم چه اتفاقی برایش افتاد، اما دلم می خواهد با او کار کنم.

کارکردن با فرانسیس فورد کاپولا چطور بود؟
انسان بزرگی است. برای همین است که چنین کارهایی انجام می دهد. چون واقعا گوش شنوا دارد. یکی از هوشمندترین آدم هایی است که تا به حال دیده ام.

در قسمت سوم پدرخوانده اگر می توانستی تغییری بدهی چه می کردی؟

اول از همه آن مدل مو را عوض می کردم. آن مدل مو را دوست نداشتم، اما نظر کارگردان بود. تحملش رو نداشتم. مقاومت کردم. خلاف شخصیت مایکل بود و بدتر از همه خلاف دید من از او...

با بازی در نقش «تونی مونتانا» به چه شناختی از خودت رسیدی؟
در دوره ای که نقش تونی مونتانا را بازی می کردم یک روز سگی به من حمله کرد و من ضربه ای به پوزه اش زدم. باورم نمی شد چنین کاری کرده باشم. من عاشق سگ ها هستم، اما او به من پریده بود. طبیعتا باید فرار می کردم، اما نترس شده بودم و همین نترس بودن آن شخصیت را دوست داشتم. یکی از عالی ترین جنبه های بازیگری همین است که ناگهان به کسی که یک اره برقی جلو صورتت گرفته بگویی آن را [...] کمتر کسی پیدا می شود که وقتی بخواهند سرش را ببرند بگوید برو گورت را گم کن. لهجه هم قسمتی از کار بود. مثل عبور از سنگ های وسط رودخانه یا تخته پرش است؛ به حالت دهانم توجه کن، با حالت دهان خودم خیلی فرق دارد. آن تغییر حاصل تمرین مداوم و استفاده از آن لهجه بود.

بنابراین مجبور نبودند مرا گریم کنند؛ دهان همانی بود که باید باشد. فقط با آن طرز صحبت کردن ذهن و بدنم به نقطه خاصی رسید و من توانستم به نقش برسم. این واقعیت را دوست دارم که به نظر من، تونی مونتانا شخصیتی دوبعدی بود. نمی خواستم از او شخصیتی 3 بعدی بسازم. هرچه را که می بینی به همان می رسی. در مورد او این حالت را دوست دارم- این واقعیت را که زیاد اهل اندیشه نبود- برای همین وقتی دوستش را کشت آن طور آشفته شد. نتوانست تحمل کند، پس در همان حالت باقی ماند و به همین دلیل به کوکائین پناه برد.

براندو را با جمیز دین در آن دوره چطور مقایسه می کنی؟
جیمز دین غزل بازیگری بود. مارلون سیاره ای است از آن خود، موفقیت روی او اثر خوبی نداشت، همیشه احساس کرده ام مارلون که واقعا نابغه بود، بعدها از این که بازیگر است ناراحت بود.

نسل قبل از تو سه بازیگر اصیل را تربیت کرده که بقیه از آنها تقلید می کنند: مارلون براندو، مونتگمری کلیفت و جیمز دین. سه بازیگر نسل بعد کدام ها هستند؟
شان پن، جانی دپ و راسل کرو. باید با هم در برادران کارامازوف بازی کنند.

وقتی بدانیم پاچینو بازیگری را زیر نظر استاد بزرگ بازیگری «لی استراسبرگ» فرا گرفته است، دیگر از هشت باز نامزد شدن برای جایزه اسکار تعجب نمی کنیم؛ البته وی در اوج ناباوری تنها یک بار این جایزه را به خانه برده است.
پاچینو که پرده سینما را مانند کوسه فیلم «آواره ها» به دندان می کشد، یکی از تاثیرگذارترین بازیگران در 50 سال اخیر محسوب می شود که شاید به یاد ماندنی ترین تک گویی تاریخ سینما را هم به زبان آورده باشد. یکی از ویژگی های پاچینو که اهمیت او در عالم بازیگری را مضاعف می کند، اشتیاقش به ایفای نقش های فرعی و ایمان به کار گروهی است.

بی تردید وقتی قرار باشد از بهترین فیلم های اصیل و دنباله دار نام ببریم اولین گزینه هایی که به ذهنمان می رسند قسمت اول و دوم از سه گانه «پدرخوانده» هستند که اعتبار خود را از بازی بی عیب و نقص پاچینو در نقش مایکل کورلئونه و سرکرده گروه گنگستری می گیرند.
سیر تکامل مایکل کورلئونه در این دو فیلم بی نظیر و بی همتاست که با زدودن لایه معصومیت مایکل آغاز می شود و به بی رحمی و فوران نیروی جوانی منتهی می شود. بسیاری از منتقدان، مایکل کورلئونه را بهترین نمونه «شخصیت» در تمام تاریخ سینما می دانند که البته به سختی می توان در رد این ادعا قد علم کرد. در این فیلم ها شاهد اجراهای درخشان دیگری از جانب مارلون براندو، رابرت دنیرو و دیگران هستیم اما پاچینو قلب تپنده سه گانه «پدرخوانده» است.

اگر کسی به دنبال یک بازی شخصیت محور درخشان باشد، باید به سراغ نقش پاچینو در این فیلم در قالب یک نظامی افسرده و نابینا برود. این فیلم که اولین اسکار پاچینو را برایش به ارمغان آورد، از بخش لطیف شخصیت وی به عنوان یک بازیگر پرده بر می دارد.

فیلم های جنایی معدودی می توانند در برابر «سرپیکو» حرفی برای گفتن داشته باشند. پاچینو در این فیلم به راحتی آب خوردن پلیسی را که گرفتار فساد ریشه دار شده است به تصویر می کشد. نقش وی در «سرپیکو» کتاب درسی است برای این که حواستان باشد آرزوی چه چیزی را در سر دارید؛ به علاوه وی در این فیلم به خوبی بی تفاوتی نظام قانونی به مسائل جامعه را نشان می دهد که در نهایت همین نظام به وی پشت می کند. بعد از تماشای «سرپیکو»، با خودتان می گویید نویسندگان «رفتگان» باید از روی این فیلم مشق می نوشتند.

گاهی اوقات مجبورید برای این که خرج عمل دوستتان را دربیاورید، به یک بانک دستبرد بزنید. کار خوبی نیست، اما وقتی پاچینو نقش دزد را بازی می کند، دیگر نمی توانید با موقعیتی که وی در آن گرفتار شده است همزادپنداری نکنید. پاچینو در عین این که از عقاید یک کهنه سرباز جنگ ویتنام درباره حقوق دیگران دفاع می کند، خصوصیات آدم معمولی آن دوره زمانی را هم بازتاب می دهد.

پاچینو در این فیلم حکایت تمام عیار یک گنگستر را به نمایش می گذارد. «صورت زخمی» فیلمی است که احتمالا در آرشیو دی وی دی های هر سینمادوستی پیدا می شود. پاچینو در فیلمی که همواره به دلیل خشونت گرافیکی اش تقبیح شده است. از افت و خیزهای احساسی شخصیت خود غافل نمی شود.
مونتانا در این فیلم یک مهاجر کوبایی است که گرفتار یک تراژدی یونانی امروزی می شود و پاچینو به قدری این شخصیت را باورپذیر بازی می کند که در پایان فیلم وقتی در مقابل آن مجسمه ای که عبارت «دنیا متعلق به من است» روی آن نقش بسته است، جان می دهد. از صمیم قلب باور می کند تا قبل از مرگ مونتانا جهان واقعا متعلق به او بوده است (عبارتی که با حروف نئونی روی مجسمه طلایی رنگ سکانس پایانی نقش بسته چنین جمله ای است: «دنیا متعلق به تو است»).
منبع: ماهنامه دیار
۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید