یک شب بارانی در گرمخانه خاوران
محمود از هر دوی آنها جوانتر بود، سابقه کارتنخوابیاش هم کمتر؛ ۵ سال. رضا و حسن، خودشان از خانه آمدند بیرون و دیگر برنگشتند. محمود، پدرش از خانه بیرونش کرد، یک نیمه شب زمستان و محمود، آن شب برفی را تا صبح راه رفت و راه رفت. محمود فقط چند جمله گفت، آن هم انگار فقط برای اینکه وظیفه جنباندن زبان را انجام داده باشد.
کد خبر :
۶۴۵۲۸
بازدید :
۳۰۳۲
بنفشه سامگیس | کوچهای که میرسید به تپه مشرف به گردنه، تاریک بود و خالی. برج و باروی گردنه، غرق در سیاهی محض. نیم ساعت از «فردا» گذشته بود و پاتوق «گردنه تنباکو» به دلیل بارندگی، ساعتها قبل، قبل از غروب تعطیل شده بود. نقشه پاتوق، از دو سال قبل تا ۲۲ آبان ۱۳۹۷، هیچ تغییری نکرده بود.
«کوچه» همان نوار باریک آسفالت شده بیدیوار بود که بعد از ۵۰۰ متر به تپه میرسید؛ تپهای که کارتنخوابها به «کوه سنگی» میشناختندش. ساعات فعالیت پاتوق؛ از ۸ و نیم صبح تا کمی بعد از غروب، انتهای آسفالت و اول تپه، یک مراقب قمهدار در نقش یک رهگذر قدم میزد.
دو سال قبل همان مراقب، مردهای همراهم را تفتیش بدنی کرد و با نگاهی پر تردید به من اشاره زد که «فقط اون بره». حالا هیچ کس نبود. هیچ صدایی نبود. خالی، سکوت. سربالایی تپه، آب را به خود جذب کرده بود و گِلِ خیس، مثل چسب، کفِ پوتین را در خود میبلعید. اتاقکهای نگهبانی متروک اول کوچه، حتی سنگچینهای راه خاکی هم سر جایش بود. ولی حالا دیگر کسی نبود که من را به رد شدن از پشت سنگچین مجبور کند.
بالای تپه، دیوار کارخانه بتن پیدا بود؛ دیوار آجرنمای کهنه دراز شمالی جنوبی که از برِ اتوبان امام رضا تاگودی منتهی به اتوبان امام علی ادامه داشت. سرتاسر دیوار؛ حدود ۲۰۰ متر درازا، پاتوق گردنه تنباکو. نه از پاتوقدار اثری بود و نه از رضا لُر و نه از کارتنخوابها. انگار گردنه، هزار سال بود که مرده بود.
بالای تپه ایستادم، رو به دیوار، دیوارِ خالی خالی. سوز سرد بعد از باران، ترس، غلظت شب، تنهایی، تلخی خاطره مواجهه با آن آدمهای از دست رفتهای که دو سال قبل ۴۵ دقیقه کنارشان بودم و مرا به یک لیوان چای، خوش طعمترین چای دنیا مهمان کردند، انگار همه چیز به توان ۱۰۰ حجم پیدا کرده بود.
یک دفعه دلم تنگ شد برای حضور آن آدمهای ویران شده. برای همهشان. برگشتم رو به اتوبان، اتوبان محو شده در مه و تاریکی. ترسیدم. از فراموش شدن در این تاریکی خالی غلیظ ترسیدم.
مردها در سالن خواب گرمخانه صف ایستاده بودند. مددیار هر چند ثانیه ۱۰ نفر میفرستاد سمت غذاخوری. یک نفر اول راهروی منتهی به غذاخوری نشسته بود و قاشق و لیوان پلاستیکی میداد دست کارتنخوابها. مردها لباس فرم گرمخانه به تن داشتند؛ پیراهن و شلوار آبی رنگ. اگر خیلی شاعر بودی، این رنگ آبی، رنگ آسمان بعد از باران بود.
مردها در سالن خواب گرمخانه صف ایستاده بودند. مددیار هر چند ثانیه ۱۰ نفر میفرستاد سمت غذاخوری. یک نفر اول راهروی منتهی به غذاخوری نشسته بود و قاشق و لیوان پلاستیکی میداد دست کارتنخوابها. مردها لباس فرم گرمخانه به تن داشتند؛ پیراهن و شلوار آبی رنگ. اگر خیلی شاعر بودی، این رنگ آبی، رنگ آسمان بعد از باران بود.
اما وسط آن حجم ناامیدی که تنها نجوای قابل شنیدن، سکوت موجوداتی مشابه انسان بود، کسی به فکر سرودن شعر نمیافتاد... دوسوم سالن، صندلی و میزهای فایبرگلاس چهار نفره گذاشته بودند. ساعت ۸ و نیم شب، همه میزها و صندلیهایش پر شده بود.
باقی مردها، نان لواش و قاشق پلاستیکی و لیوان چای و کاسه عدسی به دست، پایین پای میزها، روی زمین رج میزدند و عرض خالی سالن را دو به دو روبهروی هم پر میکردند. مسوول گرمخانه گفت: تا ساعت ۸ و نیم شب ۵۷۰ نفر ثبت نام شدند.
جدولبندی بلوار روبهروی کوچه گرمخانه هنوز هم حکم نیمکت کارتنخوابها را دارد. قبل از تاریکی هوا، جنس شان را از گردنه خریدهاند و پیاده تا گرمخانه ۱۰ دقیقه راه است. لابهلای دود گرفتنها، تردید و یقین رفتن به گرمخانه یا سرگردان شدن در خیابانهای خیس را دست به دست میکنند.
جدولبندی بلوار روبهروی کوچه گرمخانه هنوز هم حکم نیمکت کارتنخوابها را دارد. قبل از تاریکی هوا، جنس شان را از گردنه خریدهاند و پیاده تا گرمخانه ۱۰ دقیقه راه است. لابهلای دود گرفتنها، تردید و یقین رفتن به گرمخانه یا سرگردان شدن در خیابانهای خیس را دست به دست میکنند.
این جمع ۳۰ نفره، پاتوقی هستند برای خودشان. فروشنده هم دارند. رضا؛ پاتوقدار بییال و کوپال که انگشتِ کوچک رضا لُر و فریدون و ایرج و محمدشاه؛ پاتوق دارهای گردن کلفت تهران نمیشود، اما با همان ابهت کمرنگش، مثل همانها لوطی است و حساب جیب خالی بچهها را دارد و کارتنخوابهایی که در روشنایی روز سیراب از باران، دستشان به هیچ زباله به دردبخور نرسیده که پول جنس شان را جور کنند، مهمان دودهای هزار تومانی میکند؛ کفی و لوله را داده دست کارتنخواب و یک اتمی رفت و برگشت زیرِ کفی میگیرد. هر نفر، یک بار.
میشناسی کی پول داره کی نداره؟
«آره دیگه خواهر. وقتی یه ساعته این طور خمار مونده و دستشم سمت جیبش نرفته و فقط دماغ بالا کشیده، یعنی نداره دیگه.»
باران، نمیبارد. مثل پودری از جنس آب به صورتمان مینشیند و این سکوت گول زننده آسمان از هر سِیلی بدتر است. سیدمحمد، گوشه پتوی نازکش را از کیسه بیرون میکشد و میگوید: «دست بزن، بچلونیش یه سطل آب ازش درمیاد انقدر که بارون خورده. مگه میشه امشب تا صبح خوابید؟»
پتو، نازکتر از آن است که بشود تعریف «گرم شدن» از تار و پودش بیرون کشید. سیدمحمد ۶۷ ساله است. از سال ۷۵ معتاد شد و از سال ۷۵ خیابان خواب شد. کلاه پشمی روی سرش کشیده و اورکت نازکی روی ۵ لایه لباس پشمی به تن دارد. آشپز رستوران بوده و استاد پخت کباب بره و بیفتک و کباب چنجه است. کسرههایی که زیر بعضی حروف سُر میدهد، گویای وابستگیاش با خطه شمال است.
آقا سید، خودت چه غذایی رو خیلی دوست داری؟
«دیگه معلومه دیگه. ماهی سفید با ترب و زیتون و باقالی.»
اسم ماهی سفید را که آورد، لبش به لبخند باز شد. ۲۲ سال بود ماهی سفید نخورده بود. هیچوقت هم نخواهد خورد. ماهی سفید که هیچ، ۳ روز بود غذا نخورده بود. ۳ روز قبل، یک نانوا، دلش سوخت و یک نان به پیرمرد داد. برای این آدمها که کارتنخوابی، بخشی از هویتشان شده، هویتی که تلاش میکنند بیشترش را فراموش کنند تا یادشان نیاید که بودند و چه بودند، خیلی چیزها، سراب که نه، حتی رویا هم نیست. اصلا به یاد آوردن روزگار قبلشان، برایشان از کابوس هم ترسناکتر است.
«خونه یه میلیاردی رو فروختم ۴۰۰ میلیون. دیگه چیزی ندارم برای از دست دادن.»
این را ایرج؛ رفیق سیدمحمد گفت. مرد ۶۰ سالهای که از ۷ سال قبل کارتنخواب شده بود و از همان ۷ سال قبل زیر پل رِی با سیدمحمد رفیق شد. ایرج بعضی شبها میرفت گرمخانه اگر سیدمحمد را هم راضی میکرد. سیدمحمد، امشب حال رفتن گرمخانه نداشت. با ایرج، دورتر از آتش کارتنخوابها نشستند و شریکی زیر یک پایپ فندک گرفتند. حرف زیادی هم نداشتند. هر دو، شکسته و خسته، چند جملهای گفتند و شیشهشان را کشیدند و کیسه پتویشان را دست گرفتند و راسته جدولبندی بلوار رفتند به سمت غرب، هر چه دورتر، هرچه تاریکتر و بیصداتر. دور که میشدند، دو پیکر فرسوده بودند که با هر قدم، کوچکتر و کوچکتر میشدند. وقتی رفتند و دیگر نبودند، هیچ کدام از آن جمع ۳۰ نفره سراغشان را نگرفت. آنها هم با کسی خداحافظی نکردند. زندگی کارتنخواب به همین اندازه بیارزش است، همین قدر به یاد نماندنی، همین قدر بیتاثیر...
مسوول گرمخانه ۳ نفر از کارتنخوابها را صدا زد که بیایند و با هم صحبت کنیم.
رضا، همان رضای دو سال قبل بود؛ رضا که از من خواست به جای «کارتنخواب»، بگویم «بیخانمان». رضا که ۱۴ سال بیخانمان بود و بقچه خاطرات سالهای بیخانمانی را که باز کرد، خوابیدن در قبر و گدایی برای پول یک تکه نان و خشکیدن رگ از تزریق و کرم زدن زخم و دو بار خودکشی و حسرت یک اتاق ۳۰ متری و گرسنگیهای بیشمار و راه رفتنهای شب تا صبح برای یخ نزدن بیرون ریخت.... رضا هنوز همان رضاست. با همان آرزوها و حسرتها، پاک از اعتیاد، خالی از هر امید به فردای بهتر. حسن هم خالی از هر امید بود.
میشناسی کی پول داره کی نداره؟
«آره دیگه خواهر. وقتی یه ساعته این طور خمار مونده و دستشم سمت جیبش نرفته و فقط دماغ بالا کشیده، یعنی نداره دیگه.»
باران، نمیبارد. مثل پودری از جنس آب به صورتمان مینشیند و این سکوت گول زننده آسمان از هر سِیلی بدتر است. سیدمحمد، گوشه پتوی نازکش را از کیسه بیرون میکشد و میگوید: «دست بزن، بچلونیش یه سطل آب ازش درمیاد انقدر که بارون خورده. مگه میشه امشب تا صبح خوابید؟»
پتو، نازکتر از آن است که بشود تعریف «گرم شدن» از تار و پودش بیرون کشید. سیدمحمد ۶۷ ساله است. از سال ۷۵ معتاد شد و از سال ۷۵ خیابان خواب شد. کلاه پشمی روی سرش کشیده و اورکت نازکی روی ۵ لایه لباس پشمی به تن دارد. آشپز رستوران بوده و استاد پخت کباب بره و بیفتک و کباب چنجه است. کسرههایی که زیر بعضی حروف سُر میدهد، گویای وابستگیاش با خطه شمال است.
آقا سید، خودت چه غذایی رو خیلی دوست داری؟
«دیگه معلومه دیگه. ماهی سفید با ترب و زیتون و باقالی.»
اسم ماهی سفید را که آورد، لبش به لبخند باز شد. ۲۲ سال بود ماهی سفید نخورده بود. هیچوقت هم نخواهد خورد. ماهی سفید که هیچ، ۳ روز بود غذا نخورده بود. ۳ روز قبل، یک نانوا، دلش سوخت و یک نان به پیرمرد داد. برای این آدمها که کارتنخوابی، بخشی از هویتشان شده، هویتی که تلاش میکنند بیشترش را فراموش کنند تا یادشان نیاید که بودند و چه بودند، خیلی چیزها، سراب که نه، حتی رویا هم نیست. اصلا به یاد آوردن روزگار قبلشان، برایشان از کابوس هم ترسناکتر است.
«خونه یه میلیاردی رو فروختم ۴۰۰ میلیون. دیگه چیزی ندارم برای از دست دادن.»
این را ایرج؛ رفیق سیدمحمد گفت. مرد ۶۰ سالهای که از ۷ سال قبل کارتنخواب شده بود و از همان ۷ سال قبل زیر پل رِی با سیدمحمد رفیق شد. ایرج بعضی شبها میرفت گرمخانه اگر سیدمحمد را هم راضی میکرد. سیدمحمد، امشب حال رفتن گرمخانه نداشت. با ایرج، دورتر از آتش کارتنخوابها نشستند و شریکی زیر یک پایپ فندک گرفتند. حرف زیادی هم نداشتند. هر دو، شکسته و خسته، چند جملهای گفتند و شیشهشان را کشیدند و کیسه پتویشان را دست گرفتند و راسته جدولبندی بلوار رفتند به سمت غرب، هر چه دورتر، هرچه تاریکتر و بیصداتر. دور که میشدند، دو پیکر فرسوده بودند که با هر قدم، کوچکتر و کوچکتر میشدند. وقتی رفتند و دیگر نبودند، هیچ کدام از آن جمع ۳۰ نفره سراغشان را نگرفت. آنها هم با کسی خداحافظی نکردند. زندگی کارتنخواب به همین اندازه بیارزش است، همین قدر به یاد نماندنی، همین قدر بیتاثیر...
مسوول گرمخانه ۳ نفر از کارتنخوابها را صدا زد که بیایند و با هم صحبت کنیم.
رضا، همان رضای دو سال قبل بود؛ رضا که از من خواست به جای «کارتنخواب»، بگویم «بیخانمان». رضا که ۱۴ سال بیخانمان بود و بقچه خاطرات سالهای بیخانمانی را که باز کرد، خوابیدن در قبر و گدایی برای پول یک تکه نان و خشکیدن رگ از تزریق و کرم زدن زخم و دو بار خودکشی و حسرت یک اتاق ۳۰ متری و گرسنگیهای بیشمار و راه رفتنهای شب تا صبح برای یخ نزدن بیرون ریخت.... رضا هنوز همان رضاست. با همان آرزوها و حسرتها، پاک از اعتیاد، خالی از هر امید به فردای بهتر. حسن هم خالی از هر امید بود.
حسن که در این ۸ سال کارتنخوابی اصلا فردای متفاوت از امروز، امروزی که هیچ پناهی جز گرمخانه شهرداری ندارد، متصور نبود. یعنی وقتی بدانی دخترت با تمام وجود از تو نفرت دارد، وقتی بدانی تا آخرین ساعت زنده بودنت، قرار نیست پای سفره خانواده بنشینی، وقتی بدانی کل آنچه از یک زندگی ۲۵ ساله برایت مانده، یک دست لباس آبیرنگ گرمخانه شهرداری است، میشود به فردای متفاوت از امروز، فردای بهتر از امروز دل ببندی؟ وقتی رضا و حسن حرف میزدند، محمود فقط گوش میداد.
محمود از هر دوی آنها جوانتر بود، سابقه کارتنخوابیاش هم کمتر؛ ۵ سال. رضا و حسن، خودشان از خانه آمدند بیرون و دیگر برنگشتند. محمود، پدرش از خانه بیرونش کرد، یک نیمه شب زمستان و محمود، آن شب برفی را تا صبح راه رفت و راه رفت. محمود فقط چند جمله گفت، آن هم انگار فقط برای اینکه وظیفه جنباندن زبان را انجام داده باشد.
«کارتنخواب؟ یعنی آدم تنها، آدم بیپناه، آدم گرسنه، آدم خمار، آدمی که هر روز هزار بار آرزوی مرگ میکنه.»
خط کندروی اتوبان، ماشینی توقف میکند. چند ثانیه بعد، مردی از کنار ماشین صدا میزند: «آقا، بیایین براتون پتو آوردیم. بیایین کت و کاپشنم هست.»
جمع ۳۰ نفره کارتنخوابهای کنار جدولبندی حالا رسیده به ۱۵ نفر. متفرق شدهاند و جمعهای سه چهار نفره درست کردهاند. غیر از چند نفری که کنار دست رضا نشستهاند به هوای گرم شدن از آتش، بقیه، آتشی ندارند. رضا میگوید: «شیشه گرمشون میکنه.»
رضا پول میدهد برایش الوار میآورند. ۵ هزار تومان برای دو الوار. یکی از الوارها را با لگد، شکسته و تکههای چوب را مثل اضلاع مثلث کنار هم چیده. کارتنخوابها هم از جیبشان کیسه پلاستیکی درمیآورند و روی شعله میاندازند. کیسه پلاستیکی، آتش را ماندگارتر میکند، اما دود تلخ و چربش که بچسبد به ریه، نفس کشیدن از خماری هم سختتر است. کارتنخوابها از اوایل پاییز تا نیمه بهار، شبشان را با نفس کشیدن همین دود تلخ و چرب و بلعیدن دود تلختر و چربتر شیشه و هرویین به صبح میرسانند...
مرد از حاشیه درختکاری کنار اتوبان خودش را به چند قدمی کارتنخوابها میرساند و دوباره تکرار میکند. «آقا بیایین. پتو و کاپشن براتون آوردیم.» بار اول که صدا زد، مردها خمار و نشئه بودند و حس شنواییشان درست فرمان نمیگرفت. حالا که صدای مرد، نزدیکتر شده، سر برمیگردانند. بلند میشوند و به سمت ماشین میروند و نفری یک پتو و یک کت یا کاپشن به دست برمیگردند. کت و کاپشن را روی لباسهای نم گرفته مندرسشان میپوشند و پتوها را دورشان میپیچند و روی لبه جدول مینشینند و دوباره در خماری و نشئگی فرو میروند.
گرمخانه خاوران، دو سوله به هم چسبیده است. سوله سمت راست، تختهای سه و دو طبقه پذیرش ۴۰۰ نفر دارد. تعداد پذیرش که بالا میرود، راهروی بین تختها را به کفخوابها میدهند. پاییز و زمستان همیشه و هر شب، راهروی بین تختها پر میشود. سه شنبه شب، ساعت از ۱۰ گذشته بود که ظرفیت خواب سوله سمت راست تکمیل شد و برای تازهواردها باید در همین فضایی که غذاخوری بود، موکت و پتو میانداختند
«کارتنخواب؟ یعنی آدم تنها، آدم بیپناه، آدم گرسنه، آدم خمار، آدمی که هر روز هزار بار آرزوی مرگ میکنه.»
خط کندروی اتوبان، ماشینی توقف میکند. چند ثانیه بعد، مردی از کنار ماشین صدا میزند: «آقا، بیایین براتون پتو آوردیم. بیایین کت و کاپشنم هست.»
جمع ۳۰ نفره کارتنخوابهای کنار جدولبندی حالا رسیده به ۱۵ نفر. متفرق شدهاند و جمعهای سه چهار نفره درست کردهاند. غیر از چند نفری که کنار دست رضا نشستهاند به هوای گرم شدن از آتش، بقیه، آتشی ندارند. رضا میگوید: «شیشه گرمشون میکنه.»
رضا پول میدهد برایش الوار میآورند. ۵ هزار تومان برای دو الوار. یکی از الوارها را با لگد، شکسته و تکههای چوب را مثل اضلاع مثلث کنار هم چیده. کارتنخوابها هم از جیبشان کیسه پلاستیکی درمیآورند و روی شعله میاندازند. کیسه پلاستیکی، آتش را ماندگارتر میکند، اما دود تلخ و چربش که بچسبد به ریه، نفس کشیدن از خماری هم سختتر است. کارتنخوابها از اوایل پاییز تا نیمه بهار، شبشان را با نفس کشیدن همین دود تلخ و چرب و بلعیدن دود تلختر و چربتر شیشه و هرویین به صبح میرسانند...
مرد از حاشیه درختکاری کنار اتوبان خودش را به چند قدمی کارتنخوابها میرساند و دوباره تکرار میکند. «آقا بیایین. پتو و کاپشن براتون آوردیم.» بار اول که صدا زد، مردها خمار و نشئه بودند و حس شنواییشان درست فرمان نمیگرفت. حالا که صدای مرد، نزدیکتر شده، سر برمیگردانند. بلند میشوند و به سمت ماشین میروند و نفری یک پتو و یک کت یا کاپشن به دست برمیگردند. کت و کاپشن را روی لباسهای نم گرفته مندرسشان میپوشند و پتوها را دورشان میپیچند و روی لبه جدول مینشینند و دوباره در خماری و نشئگی فرو میروند.
گرمخانه خاوران، دو سوله به هم چسبیده است. سوله سمت راست، تختهای سه و دو طبقه پذیرش ۴۰۰ نفر دارد. تعداد پذیرش که بالا میرود، راهروی بین تختها را به کفخوابها میدهند. پاییز و زمستان همیشه و هر شب، راهروی بین تختها پر میشود. سه شنبه شب، ساعت از ۱۰ گذشته بود که ظرفیت خواب سوله سمت راست تکمیل شد و برای تازهواردها باید در همین فضایی که غذاخوری بود، موکت و پتو میانداختند
. مسوول گرمخانه میگفت: زمستان پارسال که هزار و ۲۰۰ نفر پذیرش کردند، تا جلو درِ سوله غذاخوری هم کارتنخواب خوابیده بود. مسوول گرمخانه میگفت: تلخترین لحظهای که در این سالها شاهدش بوده، لحظه تحویل سال است؛ لحظهای که صدها مرد، ویران، طرد شده در تنهایی مطلق، پای سفره هفتسین گرمخانه نشستهاند و "یا مقلب القلوب والابصار" از بلندگوی گرمخانه پخش میشود... وسط حرفهای مسوول گرمخانه، آمبولانس رسید.
یکی از کارتنخوابها سکته کرده بود. ماموران اورژانس رفتند داخل خوابگاه و چند دقیقه بعد، پیرمردی را روی برانکارد بیرون آوردند. پیرمرد، لباس آبیرنگ گرمخانه به تن داشت. چشمهایش باز بود و لبهایش میلرزید و گوشه چشمهایش خیس بود. اشک غصه بود یا اشک درد؟ پیرمرد هیچ مشایعتکنندهای نداشت.
مرد خیره مانده به شعله آتش. کیسهای به دست دارد و از سرمای گره خورده با گرسنگی، حرف که میزند لبهایش میلرزد. رضا برایش یک دود گرفته ولی یک دود جواب خماری ۱۲ ساعتهاش را نداده. روز بارانی، سطلهای زباله خالی بوده و چیزی برای فروختن پیدا نکرده. تکنیسین اتاق فرمان تلویزیون که ماههاست آرزوی یک املت دارد، ۱۰ ماه قبل که فهمید بدون مواد مخدر نمیتواند زنده بماند، کلید خانه و سوییچ ماشین و کارت شناساییاش را گذاشت روی میز آشپزخانه و بدون هیچ حرفی از خانه بیرون رفت و در را پشت سرش بست که بداند دیگر نمیتواند برگردد.
مرد خیره مانده به شعله آتش. کیسهای به دست دارد و از سرمای گره خورده با گرسنگی، حرف که میزند لبهایش میلرزد. رضا برایش یک دود گرفته ولی یک دود جواب خماری ۱۲ ساعتهاش را نداده. روز بارانی، سطلهای زباله خالی بوده و چیزی برای فروختن پیدا نکرده. تکنیسین اتاق فرمان تلویزیون که ماههاست آرزوی یک املت دارد، ۱۰ ماه قبل که فهمید بدون مواد مخدر نمیتواند زنده بماند، کلید خانه و سوییچ ماشین و کارت شناساییاش را گذاشت روی میز آشپزخانه و بدون هیچ حرفی از خانه بیرون رفت و در را پشت سرش بست که بداند دیگر نمیتواند برگردد.
اولین بار ۱۰ ماه قبل، وقتی برای پیدا کردن پول مواد مجبور شد از سطل زباله ضایعات جمع کند، بالای سر سطل که ایستاده بود، تنها تصویری که پشت چشمهایش میدوید، میز اتاق فرمان بود. امروز، جمع کردن زباله، بخشی از هویتش شده. هویتی که سر و تهش را از دست داده و آنچه مانده، خاطرهای از اتاق فرمان است که به جوریدن سطلهای زباله پایتخت و دست گرفتن زرورق آلومینیومی گره میخورد.
تصویر خوابگاه، غمانگیزترین تصویری است که یادم مانده. یادم میماند. دو سمت خوابگاه، تختهای دو و سه طبقه بود، فاصله بین ردیف اصلی تختها، دو ردیف تشک ورزشی روی زمین انداخته بودند. هر تخت و هر تشک، یک نفر. تختها پر بود. تشکها پر بود. ۶۰۰ کارتنخواب، خواب بودند.
تصویر خوابگاه، غمانگیزترین تصویری است که یادم مانده. یادم میماند. دو سمت خوابگاه، تختهای دو و سه طبقه بود، فاصله بین ردیف اصلی تختها، دو ردیف تشک ورزشی روی زمین انداخته بودند. هر تخت و هر تشک، یک نفر. تختها پر بود. تشکها پر بود. ۶۰۰ کارتنخواب، خواب بودند.
از دور که نگاه میکردی، رنگینکمانی از رنگ بود زیر نور سفید چراغهایی که تا صبح روشن میماند. ۶۰۰ پتوی گلدار و ۶۰۰ تشک، زیر سقفی با ارتفاع ۱۲ متر، تنها سرپناه این مردها. فاصله بین تشکها و تختها، راه باز بود برای سرکشی ساعتی مددیارها. از کنار بستر خوابشان که رد میشدم شاهد روال عادی زندگی بودم. آدمها در لحظات خواب، واقعیترین نمود آنچه هستند را به نمایش میگذارند.
دهانهای باز مانده، پتوهای پس رفته، خروپفهای مقطع، هذیانگوییهای بیحواس، سرهای پنهان شده زیر پتو.... این مردها هر چه بودند؛ پزشک، معلم، مهندس، کارگر، دانشجو، معمار، کارمند، استاد، کاسب... هر چه شده بودند؛ معتاد، کارتنخواب، سارق، متجاوز، زورگیر، موادفروش، گدا... این مردهایی که خیلی خیلی زود پیر شده بودند، در این لحظه، بندهای بودند که به غریزیترین الزام هستی؛ به خواب تن داده بود.... مددیار، مسوول گرمخانه را صدا زد: «آقای کریمی، پذیرش جدید داریم.»
بیرون گرمخانه، اتوبوس ولوو سروته میکرد. کنار دیوار سوله، کارتنخوابها صف بسته بودند. کف سالن غذاخوری با موکت فرش شده بود.
بیرون گرمخانه، اتوبوس ولوو سروته میکرد. کنار دیوار سوله، کارتنخوابها صف بسته بودند. کف سالن غذاخوری با موکت فرش شده بود.
۰