ماجرای خواندنی زنی که از اعدام نجات یافت
زمانی که "سوزان کیگولا" به قتل همسرش متهم و محکومبه اعدام شد، کسی فکرش را نمیکرد که او حقوق بخواند و نهتنها خود، بلکه صدها نفر دیگر را از اعدام نجات دهد.
فرادید | زمانی که "سوزان کیگولا" به قتل همسرش متهم و محکومبه اعدام شد، کسی فکرش را نمیکرد که او حقوق بخواند و نهتنها خود، بلکه صدها نفر دیگر را از اعدام نجات دهد. اکنون سوزان قدم فراتر نهاده و میخواهد اولین دفتر حقوقی را تأسیس کند که وکلایش پشت میلههای زندان کار میکنند.
به گزارش فرادید به نقل از بیبیسی، مطبوعات محلی شهر کامپالا (پایتخت اوگاندا) گزارشی ملودرام از اعتراف به قتلی مخوف تهیه کردند:
سوزان کیگولا در جایگاه محکمه ایستاده و سنگینی وزن محکومیت اعدام در یازده سال گذشته او را به سمت پسرخواندهاش برمیگرداند: "نمیدانی چقدر دوستت دارم؟" او پسر چهاردهسالهای که در کنار خانواده همسر محرومش نشسته را خطاب قرار میدهد و گریه میکند. سوزان در سکوت مرگبار دادگاه به زانو میافتد و تکرار میکند "میدانی خیلی دوستت دارم. من مادرت هستم."
سپس به سمت خانواده همسر محرومش بازمیگردد و میگوید "متأسفم". مطبوعات محلی اوگاندا جلسه دادگاه را طوری گزارش کردند که انگار قسمتی از یک سریال تلویزیونی است. پذیرش یک جنایت وحشتناک.
اما سوزان میگوید منظورش چیز دیگری بوده است: "مطبوعات دروغ گفتند".
آیا به قتل همسرت "کنستانتین سرمبا" اعتراف کردی؟ "نه عزیزم". صدای سوزان کاملاً آرام بود. آنقدر این سؤال را شنیده بود که دیگر از آن ناراحت نمیشد. "حقیقت را به شما میگویم."
سوزان در شهر "ماساکا" در مرکز اوگاندا (134 کیلومتری جنوب غربی کامپالا) متولد شد. او میگوید: "عزیزدردانه پدرم بود. همیشه به او میگفتم که دوست دارم در بانک کارکنم، زیرابه نظرم شغل خوبی بود و میتوانستم قدرتمند و مستقل باشم. در کودکی رؤیاهای زیادی داشتم، زیرا پدر و مادرم مرا به این باور رسانده بودند که همه آرزوهایم محقق میشوند."
سوزان و سه خواهر و پنج برادرش در خانوادهای از قشر متوسط و در نزدیکی یک کلیسای محلی بزرگ شدند. بچهها در فضای باز بازی میکردند و هر شب با پدر و مادرشان شام میخوردند. اما سوزان گفت: "دوران شاد کودکی مرا برای آنچه در بزرگسالی انتظارم را میکشید، آماده نکرد."
سوزان بیستساله و همسرش کنستانتین و فرزندشان- سوزان میگوید آنها زوج خوشبختی بودند
سوزان چند سالی بود که در یک مغازه کوچک در کامپالا کار میکرد و در آنجا کنستانتین را ملاقات کرد. کنستانتین 28 سال داشت و ده سال از سوزان بزرگتر بود.
آنها ازدواج کردند و در آپارتمان کوچکی با یک اتاق ساکن شدند. سوزان میگوید آپارتمان کوچک بود، اما برای یک خانواده که پسر کوچک کنستانتین از ازدواج قبلش را نیز شامل میشد، مناسب بود. خیلی زود صاحب یک دختر شدند.
سوزان گفت: "خیلی همدیگر را دوست داشتیم. وقتی به پارک و سینما میرفتیم مردم ما را نگاه میکردند، چون خیلی باهم همگام بود؛ آنقدر که گاهی ما را دوقلو صدا میکردند. پولدار نبودیم، اما از داشتن یکدیگر خوشحال بودیم. "ما بر داشتههایمان تمرکز داشتیم و منفی نبودیم." این چشماندازی بود که سالها بعد زندگیاش را نجات داد.
نهم ژوئیه 2000 میتوانست یک شب بهیادماندنی دیگر باشد. این خانواده جوان باهم شام خوردند و خندیدند. بعد از شام همگی به رختخواب رفتند. هر چهار نفر در تنها اتاقِ آپارتمان خوابیدند. خدمتکارشان "پاتینس نانسامبا" در اتاق نشیمن خوابید.
سوزان میگوید ساعت 2:30 صبح با ضربهای محکم و سریع به پشت گردنش بیدار شد: "از زخم خون گرم جاری میشد و ملحفهها پر از خون شده بود. اما فقط خونِ من نبود. چراغها خاموش بود و من نمیتوانستم فوراً بفهمم چه اتفاقی برایمان افتاده است. با سرگیجه و سردرگمی بلند شدم و روی تخت نشستم. سپس نور فانوسهای امنیتی از خارج خانه به داخل تابید و بخشی از اتاق را روشن کرد. بچهها آسیبندیده بودند. آنها بیدار و مضطرب بودند. کنستانتین روی زمین افتاده بود و ناله میکرد. گلویش بریدهشده بود. همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد."
"خدمتکار به اتاق دوید و گفت دو نفر را دیده که بهسرعت از خانه خارجشدهاند. از جایم بلند شدم تا از خانه بیرون بروم و همسایهها را برای کمک خبر کنم، اما چشمانم تار و پاهایم لرزان بود. چند نفر را دیدم که داشتند فرار میکردم، اما مطمئن نیستم که مهاجمان بوده باشند."
"خودم را به رستورانی رساندم. آنها به من یک پتو دادند. متوجه نشدم که با پوشش نامناسب از خانه خارجشدهام. هنوز خونریزی داشتم و دیدم تارتر شد. سرانجام بیهوش شدم."
کنستانتین و دخترش ناماتا
سوزان چند ساعت بعد در بیمارستان به هوش آمد. زخم پشت گردنش هنوز درد میکرد. در این وضعیت بود که شنید همسرش جان باخته. به او گفتند خانوادهاش مراقب دختر یکسالهاش "ناماتا" هستند و خانواده کنستانتین (که سوزان رابطه گرمی به آنها نداشت) پسر سهسالهاش را نزد خود بردهاند.
با خود فکر کرد که تاکنون زندگی خوب و شادی داشته؛ کودکی خوب، ازدواج موفق، شغل مناسب. تمام اینها را در یکلحظه ازدستداده بود. پدر سوزان به او خبر داد که خانواده کنستانتین مراسم خاکسپاری را برای روز بعد برنامهریزی کردهاند: "ذهنم مثل یک گردباد بود. نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده و چرا. هرکسی که به ما حمله کرد، قصد کشتن جفتمان را داشت. چه کسی میخواست من و کنستانتین را بکشد؟ خیلی به این سؤال فکر کردم. هنوز هم این پرسش عذابم میدهد."
هیچ انگیزه روشنی برای حمله وجود نداشت و هیچچیز دزدیده نشده بود. پس از خاکسپاری کنستانتین، سوزان اعلامیهای در رادیو شنید که او را شوکه و مجدداً روانه بیمارستان کرد. گوینده اخبار اعلام کرد که کنستانتین سرمبا و همسر بیستویکسالهاش هر دو در یک سرقت به قتل رسیدهاند. سوزان گفت: "به خود گفتم شخصی که قصد کشتن ما را داشته یک آگهی درگذشت مشترک ترتیب داده، زیرا تصور میکرده که تا الآن هردوی ما مردیم. فکر کردند هر دو نفر ما را کشتهاند."
سوزان بیستویک سال داشت که وارد زندان زنان "لوزیرا" در کامپالا شد
سه سال بعد پلیس به سراغ سوزان آمد. سوزان هنوز برای زخم بزرگ پشت گردنش تحت مداوا بود. در کمال ناباوری پلیسها او را به جرم قتل بازداشت کرده و مستقیماً به زندانی فوق امنیتی در حاشیه شهر کامپالا منتقل کردند تا منتظر محاکمه شود.
خانواده کنستانتین گفته بودند که پسربچه سه ساله آنها دیده که سوزان و خدمتکار خانه پدرش را کشتهاند. سوزان میگوید: "آن زمان بسیار سادهلوح بودم. فکر میکردم تمام این ماجرا تنها یک اشتباه است. پسرخواندهام آسیبدیده و وحشتزده شده است. من بیگناهم و مردم هم این را میدانند. نمیدانستم نظام حقوقی چگونه کار میکند."
سوزان وکیل نگرفت. نمیتوانست از پس هزینهاش برآید. نیازی هم نمیدید، زیرابه سیستم قانون و عدالت اعتماد داشت. اما دو سال بعد سوزان و مستخدم خانه برای قتل کنستانتین مقصر شناخته شدند- تنها بر اساس شهادت پسربچهای پنجساله. پلیس همچنین گفت که جلوی درب اتاقخواب چاقویی پیداکرده که متعلق به سوزان است. اتهام به قتل با حکم اجباری اعدام همراه بود. به آن دو زن گفته شد که به دار آویخته خواهند شد. سوزان به دختر سهسالهاش نگاه کرد و گریست.
در سال 2005 دانشجوی بیستساله رشته حقوق به نام "الکساندر مکلین" پس از اخذ مدرک خود تصمیم گرفت مدتی را استراحت کند. الکساندر اهل انگلستان بود. او چند سال پیش قبل از آغاز تحصیل بهمنظور ارتقای رزومهاش برای قبولی در دانشگاه، برای کار در بیمارستان کامپالا داوطلب شده بود. او بهشدت تحت تأثیر شرایط دشوار آنجا قرارگرفته بود. دید که مریضها روی زمینهای کثیف میخوابند که معمولاً پر از خون و استفراغ است.
خانوادههای بیماران باید ملحفه و حوله تمیز تهیه میکردند، اما خانوادههای زندانیان اغلب کمکی به آنها نمیکردند. توجه مکلین به این بیمارها جلب شد که معمولاً به تختشان دستبند زده بودند. او که درباره شرایط نگهداری مجرمان در بازداشتگاه کنجکاو شده بود، از زندان لوزیرا دیدن کرد.
او گفت: "از شلوغی زندان شوکه شدم. دیدم که زندانیان چقدر جواناند و تنها تعداد کمی از آنها مدافع قانونی داشتند. مرگ دلخراش و قابلاجتناب یک زندانی جوان سبب شد مکلین تصمیم به جمعآوری پول برای امکانات بهداشتی زندانیان اوگاندا بگیرد. او پروژه زندانهای آفریقا را راهاندازی کرد.
هنگامیکه در سال 2005 برای نظارت بر تعمیر درمانگاه زندان به اوگاندا بازگشت، سوزان مترجم او بود. سوزان فوراً او را تحت تأثیر قرارداد.
زمانی که الکساندر مکلین کار با زندانیان اوگاندا را آغاز کرد، تنها 18 سال سن داشت
در آن زمان سوزان پنج سال از زندگیاش را در زندان سپری کرده بود. او میگوید: "هرروز از خواب بیدار میشدم و به خود میگفتم آیا امروز به دار آویخته میشوم؟"
وقتی درباره شرایط زندان از او سؤال میشد محکم و بدون بروز احساسات پاسخ میداد: "زندان است." بدون هیچ توضیح دیگری. سوزان با سه زنِ دیگر در سلولی که برای یک نفر ساختهشده بود، زندگی میکرد. آنها از یک سطل بهعنوان توالت استفاده میکردند.
در گزارش سال 2011 دیدهبان حقوق بشر آمده که زندانیان اوگاندا چفت هم بر روی یکپهلو میخوابیدند و اگر تمام افراد در ردیف موافقت میکردند، به پهلوی دیگر میخوابیدند. برخی زندانیان در سلولها انفرادی برهنه و دستبسته و گاهی اوقات بدون غذا نگهداری میشوند. برخی مواقع سلولهایشان تا مچ پا پر از آب میشود.
سوزان دوست ندارد درباره این مسائل صحبت کند. اما مشتاق است ماجرای کسب آزادیاش را بگوید. چند هفته اول در زندان، سوزانِ بیستوچهارساله و پنجاه زن دیگری که آنجا حضور داشتند، از مرگ قریبالوقوعشان حرف میزدند و نگران فرزندانشان در خارج از زندان بودند.
سوزان گفت: "وقتی با زنان حاضر در زندان آشنا شدم، فهمیدم که بسیاری از آنها مانند من بهاشتباه متهم به جنایت شدهاند. برخی مقصر بودند، اما هیچیک لایق مجازات اعدام نبودند. برخی از جرائم ناشی از سالها سوءاستفاده جسمی و جنسی بود. من رهبر زندانیان شدم. تصمیم گرفتم که باید کاری کنیم و نگرشمان را تغییر دهیم. بنابراین کار با بخشیدن آدمهایی شروع کردم که مرا به زندان انداختند. دیگر زنان را نیز به این کار تشویق کردم. سپس مشغول به کار شدم."
سوزان در زندان؛ 2013
سوزان شعر مینوشت و یک گروه سرود برپا کرد. بازی نت بال را در زندان راه انداخت و گروه رقص تشکیل داد. برای حفظ روحیه، بیشتر وقتش را با زندانیان مثبت اندیش سپری میکرد.
سوزان فهمید که زندانیان مرد به امکانات آموزشی دسترسی دارند، درحالیکه چنین امکانی در زندان زنان وجود نداشت. از رئیس زندان درخواست کرد که گروهی از زندانیان در تاریخ، اقتصاد، الهیات و مدیریت (در سطح دبیرستان) آموزش ببینند. به او گفتند بدون آموزگار چگونه میخواهد طرحش را عملی کند. او گفت: "اجازه بدهید برای شروع من درسها را تدریس کنم."
از طریق اعضای خانواده کتاب درسی تهیه کردند و نگهبانان زندان آنها را به زندان مردان متصل کردند که برایشان یادداشتهای درسی میفرستادند. آنها کلاسها را زیر درختان برپا میکردند. زمانی که نگهبانان جدیت زنان در یادگیری را دیدند، منابع را گسترش دادند تا کلاسهای بیشتری برگزار شود. سوزان و چند نفر از دوستانش در این آموزش نقش اصلی را ایفا میکردند.
انگیزه بعدی را الکساندر مکلین ایجاد کرد: "دیدم که سوزان بسیار باانگیزه و پرانرژی است. او فروتنی و تواضع زیادی داشت- او زانو میزد و با نگهبانان زندان سخن میگفت. او هرگز از خدمت به دیگران خسته نمیشد."
مکلین علاوه بر بهبود شرایط بهداشتی و درمانی، در حوزههای دیگر نیز با مقامات اوگاندا همکاری میکرد. سازمان او از فعالیتهای ورزشی حمایت میکرد و برای مادران و کودکان کلاسهای سوادآموزی بر پا کرد. سوزان نیز بهعنوان واسطهای بین مؤسسات خیریه و مقامات زندان فعالیت میکرد تا در زندان یک کتابخانه باز کند.
کلاسهای درس در زندان
در سال 2011، سوزان و گروهی دیگر از زندانیان اولین کسانی بودند که با حمایت پروژه زندانهای آفریقا با دورههای مکاتباتیِ دانشگاه لندن به تحصیل در رشته حقوق مشغول شدند. این پروژه یک موفقیت بزرگ بود. باگذشت زمان، کارکنان زندان برای دریافت مشاوره حقوقی نزد سوزان میرفتند.
سپس سوزان یک دفتر حقوقی کوچک در زندان به راه انداخت تا به زندانیان در درخواستهای تجدیدنظر، گذاشتن وثیقه و دفاع از خود در دادگاه کمک کند. او به دهها نفر کمک کرد تا از زندان آزاد شوند.
سوزان قبل از اتمام تحصیلاتش تصمیم گرفت برای محکومیت قانون اعدام اجباری در اوگاندا امضا جمع کند. این فرآیند به زمان زیادی نیاز داشت.
مکلین گفت: "مردم اوگاندا بسیار محافظهکار هستند و تمایلی به اصلاح قانون در حوزه مسائل کیفری ندارند." یکی از بزرگترین پروندههای این کشور دادخواست سوزان و 417 نفر دیگر (همگی محکومبه اعدام) در مقابل دادستان کل بود. آنها قصد داشتند با غیرقانونی دانستن مجازات اعدام اجباری، آن را از قانون کشور حذف کنند.
دادگاه عالی اوگاندا در 21 ژانویه 2009 مجازات اعدام را لغو نکرد. اما حکم کرد که مجازات اعدام در پروندههای قتل نباید اجباری باشد، و فرد متهم نباید تا ابد این محکومیت را داشته باشد. اگر متهم در سه سال اول اعدام نشود، حکم بهطور خودکار به حبس ابد تبدیل میشود. در کنار این تغییرات، دیوان عالی تصریح کرد که زندانیان محکومبه مرگ میتوانند برای بازنگری در پرونده به دادگاه مراجعه کنند.
بنابراین سوزان یک روز دیگر در دادگاه فرصت داشت. در این روز بود که سوزان به پسرخواندهاش گفت "متأسفم". اما اینیک اعتراف نبود، بلکه ابراز تأسفی بود برای دوران سختی که پسرش سپری کرده است. او باری دیگر در دادگاه اعلام بیگناهی کرد، اما دادگاه و رسانهها متقاعد نشدند.
دادگاه محکومیت سوزان را به بیست سال کاهش داد و درنهایت در سال 2016 از زندان آزاد شد. دنیای جدید برایش مانند یک بیگانه بود: حس میکردم روی ماه قدم میزنم. باورم نمیشد که اتفاقاتی اطرافم میافتد."
در دورانی که در زندان بود پدرش فوت کرده بود و مادرش تنها دو ماه قبل از آزادی در یک تصادف جادهای کشتهشده بود.
اکنون سوزان نزد دختر نوزدهسالهاش بازگشته
سوزان اهداف جدیدی دارد. او از مقامات خواسته تا محکومیت 417 زندانی باقیمانده را کاهش دهد. بااینکه دهها نفر مانند او آزاد شدند، اما بسیاری هنوز پشت میلههای زندان هستند. او میخواهد با همکاری مکلین اولین کالج و شرکت حقوقی در زندان را راهاندازی کنند.
سوزان در حال حاضر با خواهر و دختر نوزدهسالهاش زندگی میکند: "دخترم مرا یک قهرمان میداند. پس از شانزده سال دوری، این تمام چیزی است که میخواستم بشنوم."
"زندگی دوباره خوب است."
منبع: BBC
ترجمه: وبسایت فرادید