برزخ لات بودن یا نبودن!
کد خبر :
۲۰۱۷۷
بازدید :
۴۶۰۹
خيابان نيست. شوسه راه است. محصور ميان زنجيره چنارهاي خشكيده. «قوچ حصار» از زيادي شب، سياه شده است. به هر سو كه چشم بيندازي، خط نگاهت ختم ميشود به دكلهاي غرق در نور پالايشگاه تهران كه روشنايي را هرچند اندك به آن اطراف قرض دادهاند. زندگي در اين محل تازه از همين الان شروع ميشود. در پوشش همان سياهي، رد عبور موتورسوارانِ چفيه به صورت هر چند دقيقه يك بار روي سكوت محيط جا ميماند و ترسي به جانت مياندازد. لامپ كمرمقي در انتهاي يكي از همين كوچه باغها، تاريكي را شكافته است، آنجا كه روي ديوارش با خط نامرتبي نوشته شده «پرچم بالاست». ديوار خانهاي كه به قهوهخانه بدل شده است و پاتوقي براي آنها كه معروفاند به خوبهاي تهران با شكل و شمايلي نه چندان شبيه جاهلان قديم اما با همان مرام و مسلك. خانه هيچ ويژگي خاص و مثالزدني ندارد. محقر است، خيلي محقر. تنها سقفي است بر ديواري كه نيمهاش فروريخته، در سادهترين شكل. اما هيچ كسي قرار نيست از زير سايهاش طرد شود. سايهاي كه همه لاتهاي دست از كار كشيده را در يك تقاطع به هم رسانده. لاتهاي توبه كار.
«ساعت دوازده اينا معمولا يه مشتي از خوبا ميان اينجا. معلوم نميكنه كي، كي مياد، كي نمياد، شده يه جور قمار برا ما كه امشب كي رو ببينيم. تك و توك ممكنِ گرفته باشنشون. شايدم ريق رحمتو سر كشيده باشن. اينجا بيشتر آب توبه ريختهها ميان. سر به سنگ خوردهها. بقيه هم كه يا توئن يا بهشت زهران...».
قهقهههاي تلخ محمد كه پر است از زهر ناكامي، ميان نوچههايش، كه به او لقب سياه را دادهاند معروف است. روي سر و دستهايش يكي در ميان زخمهاي عميقي نقش بسته كه از برجستگياش پيداست كه از ضربات پي در پي جسمي تيز عمق زيادي پيدا كرده است. از ١٣ سالگي مسيرش به اين سو افتاده تا به قول خودش لات و در چشم جامعه اراذل باشد، زماني كه هر كاري را به درس خواندن ترجيح داد و با دعوا كاري كرد كه همان روزها پروندهاش را بزنند زير بغلش و بفرستند پي كارش و همان شد كه سرنوشتش با دعوا و عربدهكشي و زورگيري گره خورد و بعدتر به پخش مواد مخدر و كارهاي ديگر هم كشيد. حبس برايش زنگ تفريح شد و بيرون از آن برايش عذاب. او آرزويش را ميان دود قليانش به سوي آسمان رها ميكند. دوست دارد كه به همان ١٣ سالگياش برگردد. راه ديگري را پيش بگيرد و خود را از مهلكهاي كه دچارش شده برهاند. از مهلكه جاهلي و لات بازي. مهلكهاي كه ٣٠ سال است سايه سنگينش را بر زندگي او انداخته و قسمتش از اين همه علافي شده فقط يك نام دهان پر كن و توبهاي كه ضمانتي بر آن نيست.
«الان هيچي ندارم جز يه اسم كه شِناس خيليهاست. اعتبار خيليهاست. اسم منو خيلي جاها ميارن تا لفظ ديگه حروم نشه. خيليها كه ميخوان پا در ميوني كنن اين وسط مسطا اسم ما رو ميارن. الانم كه نوني ميرسه از صدقه سر همين اسم. ولي به قولي نون و آب نميشه واسم. ميخوام بگم حالا كه اين داغ خورده به پيشونيمون يه جورايي ديگه خيطه پا پس بكشيم تا تهش بايد بريم ببينيم چي ميشه. من يه عمر بيكار بودم و شدم اين. الانم نيگا اين داش رسول ما قهرمان جهانه تو كشتي كج، هر جاي دنيا بره پناهندگي ميدن بهش ولي خوب اينجا مونده بيهيچي يا اينجاست يا تو پاركه يا ته تهش بشينن دستهجمعي يه ورقي بازي كنن. اين مادر مرده با اين حال و روز كه چيزي نداره از دست بده خوب معلومه ميره دعوا. پول نداره ميره دزدي، ميره خفتگيري. يه غلطي كرده افتاده توش. من الان بالاخره رفقا كه كار ميكنن يه چيزيشم به ما ميدن به خاطر سابقمون ولي خوب اينكه نشد كار.»
رسول تخته نردش را زير تخت ميان حياط ميگذارد و آستينهايش را پايين ميكشد تا خالكوبيهايش را پنهان كند. تنها دل خوشيش عكسي است كه در بلغارستان و روي سكوي قهرماني مسابقات U.F.C يا همان مبارزه داخل قفس از او ثبت شده. با وجود جثهاش صداي نازكي دارد و خيلي مودبانه صحبت ميكند اما مودب صحبت كردنش انگار كه مصنوعي باشد بعد از مدتي بيرون ميزند.
آرزوهاي او هم با دود قليانش تنيده شده. سرش را زير مياندازد موقع حرف زدن. آرزوي داشتن يك زندگي معمولي مثل آدمهاي معمولي اين شهر كه كارشان هم معمولي است در دلش مانده. اينكه يك بار در خيابانها مثل ديگران به او نگاه كنند. تحصيلاتش را ادامه بدهد و... .
«ما كه بوسيديم گذاشتيم كنار ولي هنوز كه هنوزه خيلي از اين بچه مچهها سن پايينا كه لاتيشون پره اكثرن هم نه درس درست و حسابي خوندن نه هيچي همشونم يكي يه دونه پايپ دستشون تو اين پارك ماركا، شرارت ميكنن. ميگم من كه خياليم نيست ولي الله وكيلي دلم برا اين بدبختها ميسوزه. هر چيم در گوششون بخوني كه آلودش نشين انگار مفت گفتي. حالا به منم نميخورهها بخوام نصيحت كنم ولي خب دلمم ميسوزه. اينكه حبس نرفتن كسر شأن باشه، خط و مطات هرچي كت و كلفتتر باشه برات بشه اعتبار، اينا كه نشد زندگي كه من اگه مثل آدم رفته بودم الان بچه سومم به دنيا اومده بود. بعدشم اي اينا ناشين، اي ناشي هستن. آدم ديگه ترس برش ميداره تو دعوا بره جلو.»
رضا با شلوار معروف به شيرازي، چفيه عراقي بر دوش انداخته و چمباتمه روي تخت نشسته است. بدنش هنوز چهارشانه و فرم گرفته است اما صورت تكيدهاي كه زير ريشهايش پنهان كرده و دندانهايي كه انگار اميد لبخند را با خودش برده رد اعتياد را روي صورتش به جا گذاشته است. سعي ميكند ميان حرفهايمان شوخي بپراكند و جو را به نفع خودش كند تا بلكه حرفهايي كه در سينهاش نهفته است را بر زبان جاري كند. او خودش را ته خط رسيده ميداند. وقتي ميان جاهل بودن و نبودن گير افتاده راهي نميبيند جز امرار معاش بر همان طريقي كه طي كرده بود. ديگر از بوي تعفن مواد و گوشه پارك خسته شده اما حرفهايش را ميخورد و مثل همه سعي دارد چيزي بگويد و خود را ثابت كند شايد نه براي ما بلكه براي خودش.
«من اگه لاتم بايد قواعدشو بلد باشم. از مرام و بشين و برخاستش تا تيزي دست گرفتن تا آشتي دادن تا سفره داري و چي و چي. اما الان كوچيكترا كه فازشو ميگيرن بلد نيستن كه چيكار كنن. اكثرنم يا رو شيشه ان يا مست قرصن. همين ديازپام هست يهو پنج تا شيش تا ميندازن بالا. حالشو خوب ميكنه بهشون دل و جرات ميده ميرن وسط دعوا خون ميريزن خط ميندازن ميان ولي فردا كه ميان پايين از رو مواد تازه ميفهمن يا حضرت فيل چه سنگي به آب زدن. متوجهي.»
همين حرفها محمد را به جوش ميآورد و زبان به نفي و نقد تازهواردها باز ميكند. از بيفكري و بيتجربگيشان مينالد و سر تكان ميدهد و افسوس ميخورد. اميدي به لاتهاي تازه وارد كه در گوشه حياط مشغول ورق بازي كردن و سيگار كشيدن هستن ندارد. به اينكه بتوانند جانشيناني درست و حسابي براي آنها باشند. با وجود آموزشهاي فراواني كه در نشست و برخاستها انتقال يافته هنوز آنها را خامدست ميداند و دردسرساز و براي جانشان نگران است، چون مال ندارند.
«تيزي فرمون كه نداره، ميره ميشينه تو گوشت و پوست طرف. اينه كه بايد بلد كار باشي. امروز خيليها بلد نيستن همينه كه تيزي رو حالا هرچي باشه تو دعوا ول ميدن و ميزنن دست ميندازن يا شاهرگ ميزنن و يه نفرو ميفرستن سينه بهشتزهرا و خودشونم ميرن بالاي دار. يه بار شش نفر دورهام كردن، من بودم و يه سلاخي پر كمرم، رفتم تو دلشون سفتي چاقو رو ول دادم سمت گردن طرف. دست گرفت روش، منتظر خون، تو خيال اينكه شاهرگش رفته، سفيد شد. عقب عقب رفت. بقيشونم راهشونو كشيدن به كابل. اينجورياس اگه بلد قضيه باشي، بيكسر خون امتياز ميگيري. اين خودش بلديه كه هم خون نريزي هم اعتبار كسب كني. ولي الانيا زرتي تو دعوا خامي ميكنن دست ميندازن و شاهرگ ميزنن.»
محمد عرق پيشانياش را خشك ميكند و لباسش را مرتب و دوباره سفارش قليان ميدهد. ياد دوستان و رفقاي در گذشتهاش ميكند و به نشانه حسرت سري تكان ميدهد و مرام و مسلكشان را بر سر همنشينان امروزش ميكوبد.
«قديما كوچيك و بزرگي بود. احترام سرشون ميشد. همتون گلويين، يابويين حضرت عباسي. غريب تو جمعِ. بند كمرتونو شل كنين يكم.»
رضا كه با ورودش همه را از جا بلند ميكند جزو باسابقهترهاست. هنوز عرق دعوايش خشك نشده. بچههاي محلهاي به نام قمصر را به قول خودش سر راه آورد و موقع فرار راه در رو را اشتباه رفته و گير افتاده. رد خون روي لباسش پاشيده و بينياش خوني است. همانجا لباسش را درميآورد. از گردن تا روي شكم و بازوهايش همه خالكوبي خورده. از نقش عقابي كه بالهايش باز است تا علامت باركدي كه پشت گردنش زده و گلستاني روي سينهاش است. محمد نگاهي به او مياندازد و بدون هيچ مقدمهاي فنوني كه در اين سالها ياد گرفته را بازگو ميكند.
«تو هر محلي اگه بخواي دعوا كني واس خودشون شيوه خاصي دارن، يه جا بايد مفتپري كني، يه جا بايد وايسي، يه جا بايد تنها بري، يه جا بايد تيمي بري، بسته به تيماي محل و كوچهپسكوچههاش داره. مثال اگه من بخوام برم تو قيام دعوا محلش كلا بازه از هر طرف، هم راه در رو زياد داره، هم راه حمله. ولي خوب هرچي بيشتر آشنا باشي بهتره. مثال من اگه بخوام برم محل غريب دعوا، قرار دعوا كه ميذاريم يه روز قبلش ساعت دو سه نصفه شب ميريم شناسايي كه يه وقت اونجا ريختن سرمون مثال اشتباهي نپيچيم تو كوچه بنبست و بمونيم زير تيزيشون. چون مثال ده تا موتور كه ميريم من نميتونم وايسم نگاه كنم كي اومد كي نيومد. هر كي بايد خوب اونجا رو بشناسه. هر كدوم از اين تيما برا خودش يه امپراتوري داره به حساب. هر كدوم از اين امپراتوريام خودش يه سلسله مراتب داره خلاصه. بايد اينو طي كني تا بتوني سري تو خوبا پيدا كني. اون وقت كه سر پيدا كردي اگه مرامشو پذيرفته باشي حكما بار رو دوشت سنگين ميشه، صاحب سفره ميشي، يعني باجاتو كلا دادي و حالا ديگه بقيه بهت باج ميدن. رو دوشته كه بري برا اعداميا، حبس ابديا آبرو گرو بذاري رضايت بگيري. دوتا تيمو با هم آشتي بدي. تهش ولي تو خونت ميمونه. مثال من يه بار خودم رفتم دو تا خوبو آشتي بدم يكي از خوبا رومو زمين انداخت منم باهاش چپ شدم، كلا يه مدتي فراري بود چون حالا دو تا دشمن داشت.»
ميان تعريفهايش جوان ديگري ميآيد كه لقب نخودي رويش گذاشتهاند. تيشرت بيسبالي هفترنگ، شلوار ششجيب پلنگي و كتاني زد ايكس به پا دارد و رد عميق چاقويي روي گونهاش نشسته. چاقوهايش را ميان دستمالي ميپيچد و به صاحب قهوهخانه ميدهد. دو نفر ديگر هم كه به اصطلاح نوچههاي نخودي هستند هياهو به پا ميكنند و از همان دم در ماجراي دعوايشان را براي تكتك آدمها تعريف ميكنند. آنها محل دعوا را به كلانتري لو داده بودند. بعد از اينكه گشت چند باري به آنجا سرك ميكشد همه آلات دعوا را در جايي پنهان ميكنند و متفرق ميشوند و آنها كه از نقشه خود باخبر بودند به محض ناپديد شدن گشت پليس به سوي ميزبانها حملهور شده و با زخمي كردن تعدادي از آنها بقيه را مجبور به فرار كرده بودند. تنها به جرم آنكه قصد داشتند ميان دو نفر را شكراب كنند.
«وقتي صاحب امپراتوري ميشي بايد حواست به موش به دوانها باشه. اينجام خودش به قول سياسيها مذاكره داره. بايد قانون خودتو داشته باشي، اگه كسي خواست ازش بزنه بيرون بايد حذفش كني، اگه نه تو رو حذف ميكنن. شده اومدن دروغي بين دو تا سرشناس محل رو شكراب كردن. برا اينكه ميخواستن خراب شن سر يه نفر از توان تو هم استفاده ميكنن.»
محمد دمپاييهاي لا انگشتياش را ميپوشد و با همه دست ميدهد تا به خانهاي برود كه نيست، به پانسيوني كه به همراه ده نفر ديگر در آن زندگي ميكند. با او به تاريكي شب پا ميگذاريم تا كمي بترسيم. در همان تاريكي تصوير شمرده شدن پول با چشم غيرمسلح هم پيداست. موادفروشهايي كه محمد آرزوي برچيدهشدنشان از اين محله را دارد سخت مشغول كارند. محمد زير لب با خودش زمزمه ميكند.
«من چرا اينجام؟»
و بعد حواسش كه جمع ميشود صحبتش را ادامه ميدهد.
«اينجا آخر خطه. باورت بشه. كلام راستو از من بشنو كه چيزي ندارم كه به خاطرش دروغ بگم.»
قوچ حصار از تاريكي شب سياهتر شده است. ديگر صداي موتوري نميآيد.
۰