علف‌ها آواز می‌خوانند!

تا جایی که به یاد دارم همیشه نویسنده بوده‌ام. همیشه. می‌توانم به خودم بگویم یک نویسنده بالفطره که نوشتن در خونم بوده. وقتی نوجوان بودم چند رمان نوشتم؛ رمان‌هایی که البته واقعا کارهای ضعیفی بودند، اما مگر از نوجوانی که رمان‌هایی هم نوشته کسی می‌تواند انتظار خلق شاهکار داشته باشد؟ به‌هرحال این را یادم است که همیشه و در تمام مقاطع زندگی‌ام می‌دانستم قرار است نویسنده شوم.

کد خبر : ۲۴۷۹۰
بازدید : ۲۸۹۹
دوریس لسینگ، نویسنده‌ای که در روز اعلام برنده شدنش در مراسم اهدای جایزه نوبل در ایران شناخته شده نبود، اصلیت ایرانی دارد. او که از پدر و مادر انگلیسی در ‌سال ۱۹۱۹ در کرمانشاه ایران به دنیا آمده، از آنهایی بود که کمتر کتابی از او به زبان فارسی ترجمه شد ه بود.

پدر دوریس، آلفرد تیلور که در جنگ جهانی اول معلول شده بود، کارمند بانک شاهنشاهی ایران و مادرش امیلی ماد تیلور پرستار بود. آنها در ‌سال ۱۹۲۵ به مستعمره بریتانیایی رودزیای جنوبی که اکنون زیمبابوه نامیده می‌شود، مهاجرت کردند و پدر او زمینی خریده و در آن‌جا با دشواری به کاشت ذرت پرداختند.

این زمین برایشان ثروتی به ارمغان نیاورد و آرزوی مادرش برای زندگی به سبک ویکتوریایی در این سرزمین کهن ناکام ماند.

اگرچه خانواده دوریس کاتولیک نبود، او به یک مدرسه دخترانه کاتولیکی رفت و در ۱۳ سالگی مدرسه را ترک کرد و از آن پس تحصیل را به صورت شخصی ادامه داد.

در ۱۵ سالگی لسینگ خانه را ترک کرد و به‌عنوان یک پرستار بچه مشغول به کار شد. در این زمان بود که به خواندن متون سیاسی و جامعه‌شناسی‌ پرداخت که کارفرمایش در اختیار او می‌گذاشت. تقریبا در همین زمان بود که نوشتن را آغاز کرد.

در ‌سال ۱۹۳۷ لسینگ به سالزبری (شهری در جنوب انگلیس) نقل مکان کرد تا به‌عنوان یک اپراتور تلفن کار کند و پس از مدت کوتاهی با نخستین همسرش فرانک ویزدم ازدواج کرد. پیش از این‌که زندگی مشترک‌شان در ‌سال ۱۹۴۳ پایان یابد، از او صاحب ۲ فرزند شد.

پس از طلاق لسینگ عضو باشگاه کتاب چپ، یک باشگاه کتاب سوسیالیستی شد و در این‌جا بود که با همسر دومش، گوتفرید لسینگ آشنا شد. آنها خیلی زود با یکدیگر ازدواج کردند و پیش از این‌که این ازدواج نیز در ‌سال ۱۹۴۹ به طلاق منجر شود، صاحب یک فرزند شدند.

گوتفرید لسینگ بعدها سفیر آلمان‌شرقی در اوگاندا شد و سرانجام به‌طور تصادفی در جریان شورش علیه عیدی امین کشته شد. در‌ سال ۱۹۴۹ لسینگ به همراه کوچکترین پسرش به لندن رفت و در همین هنگام نخستین رمانش با عنوان «علف‌ها آواز می‌خوانند» را منتشر شد.

این اثر که باعث شهرت وی شد و خیلی‌ها از این کتاب به‌عنوان بهترین کتاب لسینگ یاد می‌کنند، دفترچه طلایی بود که در‌ سال ۱۹۶۲ نوشته شد. در ‌سال ۱۹۸۴ او سعی کرد دو رمان را با نام مستعار جین سامرز به چاپ برساند و به این وسیله دشواری‌هایی که برای چاپ کتاب در برابر نویسندگان تازه‌کار قرار دارد را نشان دهد. ناشر لسینگ در بریتانیا این آثار را رد کرد ولی انتشارات ناپف در ایالات متحده آنها را پذیرفت.

ادبیات داستانی لسینگ به‌طورکلی به سه دوره تقسیم می‌شود: تم کمونیستی (۱۹۴۴-۱۹۵۶) به زمانی مربوط می‌شود که او به شکل رادیکال درباره مباحث اجتماعی می‌نوشت ولی پس از سرکوب قیام مردم مجارستان به‌وسیله ارتش سرخ در‌ سال ۱۹۵۶ ضدکمونیست شد. (او در ‌سال ۱۹۸۵ با نوشتن «تروریست خوب» بازگشتی به این دوره ادبی خود داشت)؛ تم روانشناسانه (۱۹٦٩-۱۹٥٦) و پس از آن تم صوفیانه که در زمینه‌ای علمی-تخیلی نوشته شد.

«شکسته» (نامی برگرفته از خط فارسی) نخستین کتاب از سری کتاب‌های علمی-تخیلی و صوفی‌گرایانه وی به نام «سهیل» است. با وجود کودکی دشوار و غم‌انگیز، آثار لسینگ درباره آفریقای زیر سلطه بریتانیا، آکنده از شفقت برای زندگی سترون استعمارگران و بدبختی‌های ساکنان بومی است. دوریس لسینگ، اوایل نوامبر ۲۰۱۳ در ۹۴ سالگی در لندن درگذشت.

از کتاب‌های این نویسنده می‌توان به «علف‌ها آواز می‌خوانند، دفترچه طلایی، رهنمودهایی برای نزول در دوزخ، تابستان پیش از تاریکی، خاطرات یک نجات یافته، خاطرات یک همسایه خوب، اگر کهنه بتواند، تروریست دوست‌داشتنی، فرزند پنجم، مارا و دان و شیرین‌ترین رویاها» اشاره کرد.

می‌توانی بگویی دوریس لسینگ نویسنده راهش را از کجا آغاز کرد؟ بگذار این‌گونه بپرسم: از کی شروع کردی به نوشتن؟
تا جایی که به یاد دارم همیشه نویسنده بوده‌ام. همیشه. می‌توانم به خودم بگویم یک نویسنده بالفطره که نوشتن در خونم بوده. وقتی نوجوان بودم چند رمان نوشتم؛ رمان‌هایی که البته واقعا کارهای ضعیفی بودند، اما مگر از نوجوانی که رمان‌هایی هم نوشته کسی می‌تواند انتظار خلق شاهکار داشته باشد؟ به‌هرحال این را یادم است که همیشه و در تمام مقاطع زندگی‌ام می‌دانستم قرار است نویسنده شوم. اما تا سنین میانی جوانی؛ یعنی تا بیست‌و‌شش هفت سالگی هنوز تصمیم جدی نگرفته بودم تا این جمله قرار است نویسنده شوم را تغییر دهم و مثلا بکنمش من یک نویسنده هستم. تا این‌که در همان حدودها بالاخره حس کردم وقتش شده تا دست به کار شوم؛ بنابراین عزمم را جمع کرده و آستین‌هایم را بالا زدم...

آن موقع چه کار می‌کردی؟ جایی شاغل بودی یا از آن عشق کتاب‌های پولدار که فقط کتاب می‌خوانند و رویای چاپ شدن نام‌شان روی جلد کتابی را دارند، بودید؟
شاغل بودم. دقیق‌تر اگر بگویم در یک دفتر حقوقی برای یک وکیل کار می‌کردم. هیچ وقت آن روز را یادم نمی‌رود که وارد شدم به اتاق آقای وکیل و بی‌مقدمه به آقای رئیس گفتم که می‌خواهم از کارم استعفا دهم و پیش از این‌که حتی دلیل کارم را ازم پرسیده باشد، ادامه دادم که چون می‌خواهم رمانم را بنویسم و دیگر نمی‌توانم آن‌جا کار کنم. عکس‌العملش آن روز خیلی ناراحتم کرد. نه خواست تصمیمم را تغییر دهد و نه چیزی گفت. تنها کاری که کرد این بود که ناگهان به قهقهه خندید. این مرا خیلی‌خیلی عصبانی کرد. خیلی...

چه کردی بعد از خنده‌های اعصاب خردکنش؟
هیچ. با عصبانیت رفتم خانه و کتاب علف‌ها آواز می‌خوانند را نوشتم.

به همین سادگی؟
نه، طبیعتا نه به همین سادگی. نمی‌دانم چرا قضیه به این دشواری و حیاتی را تا این حد ساده کردم. اتفاقا این کتاب را خیلی هم سخت نوشتمش. هم من یک نویسنده تازه‌کار و ناشی بودم و هم این‌که علف‌ها آواز می‌خوانند رمان طولانی و دشواری بود. این دو عامل در کنار هم باعث شد نوشتن این رمان بسیار دشوار شود؛ اما این را نباید ناگفته بگذارم که در روند نوشتن این کتاب خیلی چیزها یاد گرفتم.

نخستین کارت را چگونه نوشتی؟ زندگی‌ها و حوادث رمان را تجربه کرده بودی یا یکسره تخیل و داستان‌پردازی بود؟
علف‌ها آواز می‌خوانند درباره سفیدپوستان زیمبابوه بود که آن روزها به این سرزمین می‌گفتیم رودزیای جنوبی. می‌دانید من در آن سرزمین بزرگ شده‌ام، بنابراین خیلی چیزهای رمان را دیده و تجربه کرده بودم. درواقع هر دو جنبه‌ای که اشاره کردی به علاوه یک راه سوم را در این داستان دنبال کرده بودم. بعضی چیزها مثل فضا و جغرافیا و بعضی کاراکترها ریشه در تجارب خودم داشتند، بعضی چیزها ریشه در خوانده‌هایم که در ذهن و جانم ته‌نشین شده بودند؛ بعضی هم مثل وجوه داستانی طبیعتا حاصل تخیلاتم به‌عنوان نویسنده...

درباره آن فضا و جغرافیا زیاد کار کرده‌ای، دلیل خاصی پشت این اصرار است؟
بله، زیاد درباره این آدم‌ها نوشته‌ام؛ جز این سال‌ها و آزادی بی‌پایان و پاسخگو نبودن‌شان به عواقب کارهای‌شان آنها را بدل می‌کرد به آدم‌هایی بی‌نهایت وحشی و عجیب که هر کاری ازشان برمی‌آید، آن‌هم کارهایی که در سرزمین دیگری حتی نمی‌شود فکر و تصورش را کرد.

این آدم‌ها ناگهان و یک‌باره سر از داستان‌های شما درمی‌آورند یا انتخاب یک شخصیت واقعی و سپس پروراندن آن کاراکتر و مثلا ریشه‌یابی اعمال و رفتارهایش برایت روند مشخصی دارد ؟
نمی‌دانم. واقعا نمی‌دانم. بعضی از کسانی که درباره‌شان می‌نویسم ریشه‌شان در زندگی شخصی‌ام است. بعضی دیگر را هم واقعا نمی‌دانم که از کجا آمده‌اند. نمی‌دانم ریشه در خودآگاهم دارند یا در ناخودآگاهم؛ اما وقتی ناگهان سروکله‌شان در داستانی پیدا می‌شود، شگفت‌زده و هیجان‌زده می‌شوم و لذت می‌برم. لذت و هیجان نوشتن برای من بیشتر در کشف این جور آدم‌هاست. این‌که از یک حرف و سخن یا حادثه کوچک و جزیی و بی‌اهمیت و به قول خودمانی چرت‌وپرت ناگهان جرقه‌ای زده می‌شود و این آدم و چیز بی‌ارزش حاشیه‌ای به یک‌باره نطفه داستانی را پی‌می‌ریزد، لذت بخش‌ترین جنبه نویسندگی برای من است...

اگر بخواهی از این شیوه کار کردن الگویی ترسیم کرده و آن را به نویسنده‌های جوان توصیه کنی، این توصیه چه می‌تواند باشد؟
در یک کلمه خلاصه‌اش می‌کنم: لذت. بیش‌وپیش از هر چیز برای لذت‌بردن خودتان بنویسید. کمترین اهمیتی برای دیگران و البته انتقادات و توصیه‌های دیگران هم قایل نشوید. یک چیز دیگری هم هست که نمی‌دانم می‌توانم توضیحش دهم یا نه؛ ببینید نوشتن نوعی سبک زندگی نیست، بلکه خود زندگی اصل است. برای این‌که خوب بنویسید باید خوب زندگی کنید. نوشته خوب از زندگی ریشه می‌گیرد. جوری زندگی کنید که نوشتن برایتان وابسته به زندگی باشد. نمی‌دانم چگونه این را بازش کنم...

نمی‌توانید به جای زندگی و تجربه کردن گزینه خواندن را بگذارید؟ به عبارت بهتر آیا تجربه زندگی از خواندن کتاب‌ها نمی‌تواند به دست آید؟
می‌توانم چندین و چند نویسنده درجه یک را مثال بزنم که در عمرشان و حداقل در
٢٠-١٠سال اخیر حتی یک کتاب هم نخوانده‌اند. البته این آدم‌ها زیاد نیستند؛ اما به‌هرحال هستند...

خودتان چه؟ آدم کتاب‌خوانی هستید؟
درباره کودکی‌ام اگر بگویم، بله. در کودکی خیلی منزوی بودم، بنابراین خیلی زیاد می‌خواندم، چون با کسی حرف نمی‌زدم و البته کسی هم نبود تا با او حرف بزنم، در نتیجه کتاب می‌خواندم. کتاب‌های خوب هم می‌خواندم البته؛ نه هر کتابی را. بیشتر کلاسیک‌های آمریکا و اروپا را در آن سال‌ها خوانده‌ام.

این همان زمانی بود که می‌گویید با خودتان قرار گذاشته بودید نویسنده شوید؟
بله؛ اما مهم‌تر از این تصمیم یاغی‌بودنم بود. من نوجوان بسیاربسیار یاغی و عصیانگری بودم. مثلا چون پدر و مادرم تلاش می‌کردند از نظر تحصیلی بهترین شرایط را برای من مهیا کنند، من به‌طورکلی تحصیل را کنار گذاشتم و به مدرسه نرفتم. کلاسیک‌خوانی‌هایم هم ریشه در همین تحصیل‌نکردنم دارد.

درواقع مزیت اصلی ترک‌تحصیل‌کردنم این بود که چون سر کلاس نمی‌رفتم، بنابراین مجبور نبودم وقتم را صرف خواندن آثار درجه دو و سه کنم که متاسفانه بیشتر مطالب کتاب‌های درسی را همین آثار درجه دو و سه تشکیل می‌دهد. چنین شد که یک‌راست رفتم سراغ خواندن بهترین‌ها و این بهترین تحصیلی بود که می‌توانستم داشته باشم.

از بابت ترک تحصیل بعدا هیچ وقت احساس کمبود نکردی؟
نه چندان. شاید به خاطر عصیان بیمارگونه‌ای که علیه پدر و مادرم داشتم گاهی اوقات پشیمان شده باشم؛ اما از بابت ترک تحصیل، نه. البته خودم می‌دانم که شکاف بزرگی در دانسته‌هایم وجود دارد؛ اما در کل خوشحالم که این گونه و به شیوه خودم آموخته‌ام.

آینده را چگونه می‌بینی؟
آینده همیشه زیباست، چون هنوز نیامده و شما هر جور دوست داشته باشید می‌توانید آن را در ذهن‌تان بسازید. اما گذشته از این خصوصیت ذهنی، من کل زندگی را دوست دارم. نمی‌توانم آدم‌هایی را که از زندگی خسته می‌شوند، درک کنم.

حداقل در مورد خودم می‌توانم بگویم زندگی نه‌تنها خسته‌کننده نیست، بلکه خیلی هم هیجان‌انگیز می‌تواند باشد. بگذار یک چیزی را بگویم: به خاطر کوتاه بودن زندگی هم اگر شده، باید از لحظه‌لحظه این عمر کوتاه لذت برد.

من یا هر کس دیگری مگر چه چیزی دارد جز چهل (و برای جوان‌ترها شاید پنجاه)‌ سال عمر دیگر؟ تازه این چهل ‌سال در مورد آدم‌های خوش‌شانسی است که عمر طولانی دارند.

البته کتمان نمی‌کنم که شاید هم این خوش‌بینی من به‌دلیل خوش‌شانسی‌ام باشد. من آدم خوش‌شانسی بوده‌ام، چون همیشه کاری را کرده‌ام که دلم خواسته و عاشقش بوده‌ام و جوری زندگی کرده‌ام که دوستش داشتم. من همیشه چنین بوده‌ام؛ اما خصوصا از زمانی که در کارم جا افتادم این خوش‌بینی و لذت‌بردن از زندگی در من بیشتر هم شده. یک زمانی آس‌وپاس بودم و آهی در بساط نداشتم.

این مربوط به روزهایی است که تازه از آفریقا به انگلیس آمده بودم و تصمیم داشتم با نویسندگی حرفه‌ای امرار معاش کنم. اما خدا را شکر کارم گرفت و دیگر فقیر نیستم. این‌که آدم این احساس را داشته باشد، امنیت خاطر بزرگی در مورد آینده حس می‌کند که این احساس لذتش از زندگی را نیز افزایش می‌دهد. کاش فقر از میان برود، چون هم فقر چیز خوبی نیست و هم این‌که احساس امنیت‌خاطر نسبت به آینده در نبود فقر به دنیا می‌آید، نه در کنار این پدیده پلید.

ظاهرا شناخت زیادی از فقر داری...
شاید خودم به آن صورت درگیرش نبوده باشم، اما تا بن استخوان احساسش کرده‌ام. من در آفریقا بزرگ شده‌ام، جنگ دیده‌ام، فقر دیده‌ام و البته نفرت دیده‌ام.

در آفریقا من جزیی بودم از اقلیت سفیدپوستی که دشمنی آشکاری با اکثریتی سیاه‌پوست داشتند. در جامعه‌ای بزرگ شده‌ام که با اکثریت سیاهان آن جامعه بدترین و زننده‌ترین رفتار ممکن صورت می‌گرفت.

سفیدها در آن جامعه نفرت‌زده مزایایی داشتند که حداقل چیزی که برایشان داشت امنیت و تسلای خاطر بود و این امنیت بزرگترین کمبود سیاهان به شمار می‌آمد. پدرم یک کشاورز سفیدپوست بود؛ نه چنان ثروتمند که خیلی‌ها در مورد سفیدهای آفریقای آن سال‌ها تصور می‌کنند، حتی می‌توانم بگویم در مقایسه با بیشتر سفیدهای جامعه آدم فقیرتری بود؛ اما همین آدم هم زمانی که با مشکلی مواجه می‌شد می‌توانست مثلا وام بانکی گرفته و سرپا بماند، ولی یک سیاه این امکان را نداشت. خیلی از سیاهان را دیده‌ام که فقط به دلیل نداشتن یکی دو دلار پول دارو از دنیا رفتند.

یا مثلا پدرم همیشه این امکان را داشت که بیش از صد نفر سیاه در مزرعه‌اش کار کنند، آن هم با بدترین و ناعادلانه‌ترین شرایط. بگذارید موضوع را این‌گونه بازش کنم که دستمزد ماهانه یک کارگر و درواقع یک برده سیاه کمتر از دو دلار بود و جیره غذایی‌اش نیز نیم کیلو گوشت و کمی بلغور ذرت و لوبیا. این بی‌عدالتی‌ها نوعی نفرت را در جامعه می‌پراکند. الان هم اوضاع این‌گونه است؛ اما ظاهر داستان فرق کرده. الان شاید دوگانه سیاه و سفید از بین رفته، اما دوگانه دیگری سربرآورده که بی‌شباهت به آن روزها نیست. الان هم یک‌سوم یا یک‌چهارم انسان‌ها صاحب بیش از سه‌چهارم منابع مالی و مسکن و خوراک دنیا هستند و مدام دارند سهم بهره‌وری آن سه‌چهارم دیگر را کمتر و کمتر نیز می‌کنند...

تا جایی که به یاد دارم همیشه نویسنده بوده‌ام. همیشه. می‌توانم به خودم بگویم یک نویسنده بالفطره که نوشتن در خونم بوده. وقتی نوجوان بودم چند رمان نوشتم؛ رمان‌هایی که البته واقعا کارهای ضعیفی بودند، اما مگر از نوجوانی که رمان‌هایی هم نوشته کسی می‌تواند انتظار خلق شاهکار داشته باشد؟ به‌هرحال این را یادم است که همیشه و در تمام مقاطع زندگی‌ام می‌دانستم قرار است نویسنده شوم.

بیش‌وپیش از هر چیز برای لذت‌بردن خودتان بنویسید. کمترین اهمیتی برای دیگران و البته انتقادات و توصیه‌های دیگران هم قایل نشوید. یک چیز دیگری هم هست که نمی‌دانم می‌توانم توضیحش دهم یا نه؛ ببینید نوشتن نوعی سبک زندگی نیست، بلکه خود زندگی اصل است. برای این‌که خوب بنویسید باید خوب زندگی کنید. نوشته خوب از زندگی ریشه می‌گیرد. جوری زندگی کنید که نوشتن برایتان وابسته به زندگی باشد. نمی‌دانم چگونه این را بازش کنم...

آینده همیشه زیباست، چون هنوز نیامده و شما هر جور دوست داشته باشید می‌توانید آن را در ذهن‌تان بسازید.

اما گذشته از این خصوصیت ذهنی، من کل زندگی را دوست دارم. نمی‌توانم آدم‌هایی را که از زندگی خسته می‌شوند، درک کنم. حداقل در مورد خودم می‌توانم بگویم زندگی نه‌تنها خسته‌کننده نیست، بلکه خیلی هم هیجان‌انگیز می‌تواند باشد.

بگذار یک چیزی را بگویم: به خاطر کوتاه بودن زندگی هم اگر شده، باید از لحظه‌لحظه این عمر کوتاه لذت برد. من یا هر کس دیگری مگر چه چیزی دارد جز چهل (و برای جوان‌ترها شاید پنجاه)‌ سال عمر دیگر؟ تازه این چهل ‌سال در مورد آدم‌های خوش‌شانسی است که عمر طولانی دارند.
۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید