"بهار برایم کاموا بیاور" دوباره در بازار کتاب
این کتاب اثر مریم حسینیان است که پیشتر در سال ۸۹ توسط کتابسرای تندیس منتشر شده بود و مجدداً به دلیل استقبال زیاد تجدید چاپ شد.
کد خبر :
۵۴۱۲۳
بازدید :
۲۴۸۴
فرادید | روایت گوتیک گونهای از آشفتگیهای روزمره زنی در میانه فصلی سرد است. این کتاب قصه زنی است رماننویس که همراه همسر و دو فرزندش از هیاهوی شهر خارج شده و به منطقه دور افتاده میرود تا آرامش و فرصت بهتری برای نوشتن داشته باشد. ترکیبی از فضای مردد پر اضطراب و درونیات متناقض یک زن هول زده داستان را پیش میبرند و احساسهای چندگانهای برای مخاطب خود میسازند. غافلگیریهای متعدد و صحنههای تکاندهنده خواننده را جذب کرده و آماده میسازد تا به سپیدی برف مشکوکی چشم بدوزد که انگار نمیخواهند آب شود.
این کتاب اثر مریم حسینیان است که پیشتر در سال ۸۹ توسط کتابسرای تندیس منتشر شده بود و مجدداً به دلیل استقبال زیاد تجدید چاپ شد.
کتاب در ۲۳ بخش تنظیم شده است. راوی زنی است که خطاب به شوهرش وقایع روزانه را تعریف میکند. در انتهای هر بخش یادداشت کوتاهی میبینیم که نام «مریم» به عنوان امضا ضمیمه این یادداشتها شده است؛ البته به جز بخش آخر که به جای مریم، اسم «نگار» نوشته شده. شاید خواننده در خوانش اول و بدون دقت کافی، گمان کند «مریم» اسم راوی داستان است. درحالیکه واقعیت این است که مریم همان نویسنده است؛ مریم حسینیان، و یادداشتهای انتهایی هم خارج از فضای رمان هستند و ربطی به آنچه که در رمان اتفاق میافتد، ندارند.
شخصیت اصلی، یعنی زن راوی، و شخصیت دوم یعنی شوهر آن زن، که یادداشتها خطاب به او نوشته شدهاند، تا بخش آخر نامی ندارند. تنها در بخش آخر است که خواننده متوجه میشود نام آنها چیست. نوشتار داستان یکدست نیست. گاهی راوی وسط روایت یک ماجرا، به قدر یک پاراگراف کوچک، وارد فضایی دیگر میشود. به جز بهکارگیری این ترفندها که دال بر چند لایه بودن رماناند و به قدر کافی میتوانند مخاطب را گیج کنند، فضای داستان نیز وهمآلود و رعبآور است.
قصه اصلی، یعنی ماجرایی که طی ۲۲ بخش و ۱۷۵ صفحه از کتاب، برای مخاطب روایت میشود، عمدتاً در خانهای ترسناک که در برهوتی از برف، تنها خانه آن حوالی است، اتفاق میافتد. رمان با این جملات آغاز میشود: «ما را آورده بودی وسط برهوت. حتی نمیتوانستیم آدرس خانهمان را به کسی بدهیم. بگوییم کوچه چندم؟ خیابان چی؟ پلاک چند؟ گفتی اینجا شبیه همان جایی است که شبها مینویسیاش. گفتی فقط اینجاست که درختهایش از دور تیرهاند. گفتی صدای کبک میشنوی وسط زمستان. اینها را قبول کردم که دست دو تا بچه را گرفتم و آمدم توی خانهای که دلم هری میریخت وقتی بنیامین از پلهای لق و نردههای چوبی یکی در میانش، شلنگ تخته میانداخت و میرفت تا در را باز کند یا وسط حیاط بازی کند.»
از همین آغاز، فضای سرد و پرخطر داستان را حس میکنیم و هر آن منتظریم بلایی سر زن و بچههایش بیاید، ولی این تمام ماجرا نیست. وقتی به مرور رمان پیش میرود و زن گاه و بیگاه در خانه صداهای عجیب و مرموز خشخش میشنود؛ وقتی پای زن همسایه عجیب و غریبی به اسم نسترن به قصه باز میشود که میتواند از پس دیوارها حوادث را ببیند و شبها در خانه آنها رفت و آمد میکند و برای پسر کوچک قصه تعریف میکند؛ وقتی مردی با ردای بلند و ریشهای سپید به اسم «سلام» وارد داستان میشود؛ و وقتی هرازگاهی از دهان یکی از شخصیتها جملهها و عبارتهای رمزگونهای که حس پیشگوییکنندهای دارند ادا میشود، به وهم و تعلیق داستان افزوده میشود. «میدونستین ما الان توی کتاب باباییم؟»
خانه، در تلقی معمول، محل امن و آسایش است. آخرین پناه زنی تنها، با دو فرزند کوچک، دقیقاً همان جایی است که او در آن رنگ آسایش را نمیبیند؛ و همین نکته بر رعبانگیز بودن داستان و حس همزادپنداری مخاطب با آن زن بیپناه میافزاید. در جایی از زبان بنیامین، پسرک کوچک داستان میخوانیم که: «نسترن خانوم میآد میشینه کنار تختم و همهش قصه خونهای رو برام میگه که چهار نفر اومدن بیاجازه توش زندگی میکنن» آنچه که به رعبانگیزتر کردن «بهار برایم کاموا بیاور» یا هر ماجرای ترسناک دیگری که در «خانه» رخ میدهد، کمک میکند، همین عنصر «خانه» است. شاید اگر ماجرای این داستان در فضایی غیر از خانه رخ میداد، تا این حد دل مخاطب را از دلهره نمیانباشت. چراکه در این داستان مخاطب دقیقاً از همان نقطهای که مطمئنترین نقطه و قابلاعتمادترین محل است، ضربه میخورد.
حین داستان مخاطب دائم از خود میپرسد این زن چرا این وضع را تحمل میکند؟ چرا آنجا را ترک نمیکند؟ درست است که عشق وافری به شوهرش دارد، ولی آیا این عشق برای نگهداشتن زن، دلیل کافی است؟ واقعیت این است که آن زن بهتر از هرکسی میداند که تا پایان یافتن قصهای که شوهر در حال نوشتن آن است، باید صبر کند. قصه باید تمام شود تا آنها بتوانند آنجا را ترک کنند. قصه تا به انتها نرسد، از رهایی آنها خبری نیست. زن میداند که حتی زندگی خود آنها بخشی از قصه است. میداند که نسترن خانم عجیب که این همه مایه ترس اوست، بخشی از قصه است. میداند که او را شوهرش نوشته است. با اینهمه به این زن حسادت میکند و این نکته جالب توجهی است. زنی به زنی دیگر که نسبت به او بهره کمتری از واقعیت دارد حسادت میکند و بارها ظنش میبرد که شوهرش با این زن «روی هم ریخته» و دارد به او خیانت میکند.
«دست و پایم میلرزید. دلم میخواست گردنت را بشکنم. گفتم "لااقل یک جوون و خوشگلش رو پیدا میکردی. چی داره این پیردختر که به خاطرش من رو کشوندی این جا؟ فکر کردی من خرم؟ خیر سرت داری داستان مینویسی؟»
نویسنده آنقدر روی رابطه عاشقانه میان این زن و شوهر و گرمای زندگی چهارنفرهشان، تأکید میکند که رمان گاهی به رمانهای رمانتیک و عاشقانه پهلو میزند: «یک بار گفتی "توی آشپزخانه چه کار میکنی وقتی کاری نداری؟ " گفتم که غصههایم را پهن میکنم روی سفره میز صبحانه. هر کدامش را میگذارم روی یک گل آن و بعد اگر خیلی باشد با تو قهر میکنم. اگر کاری به کارم نداشته باشی، قهرم طول میکشد، ولی اگر همان موقع بیایی یک حرف خوب بزنی، غصههایم را از روی گلهای رومیزی برمیدارم و پرتشان میکنم توی سبد سفید دستشویی که تفالههای قوری را آنجا خالی میکنم.»
گره تمام اتفاقات، در بخش پایانی که تنها پنج صفحه از رمان را به خود اختصاص داده، باز میشود. همه تعلیقها، در همین پنج صفحه به انجام میرسند. در بخش پایانی، یعنی بخش بیست و سوم است که متوجه میشویم ۲۲ بخش قبلی زائیده خیال دختری است که در مرگ دو خواهرزاده، و به کما رفتن شوهرخواهرش، خود را مقصر میداند. او خود را در اتاقش حبس کرده و با پناه بردن به داستانی که خود ساخته، شاید دارد تقاص پس میدهد. در داستانی که این دختر میسازد نهایتاً پسرش گم شده و تبدیل به گنج میشود و دخترش با پوشیدن لباس بافتنی صورتی که خود او بافته تبدیل به گنجشک شده و با دیگر گنجشکها به سوی آسمان پرواز میکند. شوهرش نیز در روزی بارانی از خانه بیرون میرود و ما هرگز نمیفهمیم که آیا امیدی به بازگشت او هست یا نه.
این دختر، راوی داستان، شاید برای اینکه درد خواهر را در از دست دادن فرزندان و شوهر در حال مرگش، درک کند، خود را درون چنین قصهای قرار میدهد. در آن قصه خودش مادر میشود و عاشقانه همسر و فرزندانش را دوست میدارد، اما نهایتاً همه متعلقهای دوست داشتنش را از دست میدهد.
«بهار برایم کاموا بیاور» رمانی تکاندهنده، رعبآور، چند لایه و خوشساخت است. زن راوی درون آن، زن دوستداشتنی همیشه دامنپوشی است که برای بچهها پناه و برای شوهر مایه دلگرمی است. حتی گنجشکها هم از محبت او سهمی میبرند، وقتی زن در روزهای برفی برایشان در باغچه برنج و نان میپاشد و برای روزهای سخت، با کاموای صورتی، به قامتشان لباس میبافد.
۰