نقد آلبوم کجا باید برم روزبه بمانی؛ عاشقانههای ناهمگون، چندباره، تکهتکه
روزبه بمانی شاعر است، یک شاعر خوب، شاعری که کار شاعری را در نسبت با ابزارهای کار شاعر خوب میفهمد. ترانههایی بسیار بهتر و چه بسا درخشان نوشته است و دیگران خواندهاند. خوب هم خواندهاند. و دلیل خوب خواندنشان هم از قضا خوبی ترانهها بوده است. پس اکنون پرسش این است که چرا ترانههای آلبوم «کجا باید برم» به رغم مقبول بودنشان، مطلوب نیستند. شاعر در کارهایش برای دیگران توقع مخاطبانش را از خود بالا برده بوده و حالا در آلبوم شخصیاش به این توقع و انتظار پاسخ نداده است. در «کجا باید برم»، هرچند عاطفهای سرشار و احساس عاشقانهای غنی و البته برخی لحظات خوش شاعرانه همچنان به گوش میرسد، از کارهای درخشان و بکر روزبه بمانی خبری نیست یا دستکم کمتر خبری هست؛ چرا؟
فرادید | در همان ایام که باب دیلنِ ترانهسرا به عنوان برندهی نوبل ادبیات معرفی شد، در مصاحبهای گفتم که باید تلاش کنیم منطق اهداکنندگان جایزهی نوبل را به این ترانهسرا و موزیسین راک بفهمیم و این منطق چیزی نبوده است مگر گشودن و بسط دادن فضای ادبیات. و شاید امروز باید به چند دلیل ترانه و ترانهسرایی را به منزلهی یک گونهی ادبی جدیتر بگیریم؛ که یکی از این دلیلها حتماً میزان مخاطبی است که ترانهها دارند و تاثیری که بر گستردهی وسیعی از فرهنگ روزمره میگذارند، به ویژه هنگامی که همراه با موسیقی ساخته و اجرا میشود (چون هستند ترانههایی که صرفاً به قصد ترانهسرایی و شعر نوشتن منتشر شدهاند. و از باب نمونه در فضای فعلی خودمان اشاره کنم به ترانههای کتاب «گربهجیغی» نوشته هادی حسینینژاد).
مخاطبان موسیقی، اختصاصاً مخاطبان موسیقی پاپ، آقای روزبه بمانی را بیشتر به عنوان ترانهسرا میشناسند. و حقیقت این است که اشتیاق من برای شنیدن آلبوم موسیقی «کجا باید برم» از این جهت بود که کارهای ترانهسرا را بشنوم، کسی که تلاشهایش در نوشتن ترانه به نظرم جدی میرسید و البته خوانندگیاش را نیز شنیده بودم و اتفاقاً پسندیده بودم. میخواستم بدانم که حالا این شاعر در مجموعهی شخصیاش با کدام استراتژی و با چه رویکردی ترانه نوشته و خودش اجرا کرده است. دریافت صریحم از بافت سیزده ترانهی «کجا باید برم» این است که این آلبوم فاقد یک روایت مشخص یا حتی یک رویکرد شخصی است. و البته واقفم که این نکته را نمیتوان یک مشکل یا ایراد وارد بر این آلبوم دانست. نه. مسئله بیشتر در همین تعبیر «شخصی» نهفته است و نیز در توقع و انتظار کسانی مثل من که شاید به ادبیات و شعر دلبستگی و وابستگی دارند و به کارکرد «شخصی» شعر در آلبوم «شخصی» یک «شخصیت» ترانهسرا توجه میکنند.
و باز نیازی نیست به یادآوریِ اینکه به هر روی، ساختِ کلی آلبوم عاشقانه است و از قضا همین بافت و ساخت عاشقانه است که انگار توقع مرا از شاعر که در متن برخی ترانهها بر شاعر بودنش بسیار پافشاری کرده است، برای ارائهی یک روایت منسجم شخصی از تجربهی عاشقی بالا میبرد. بیتردید ترانههای آلبوم «کجا باید برم» پر است لحظههای شاعرانهی ناب، و قرار بر این بوده است انگار که روایت عاطفی سادهای در زبان و بیان این قسم تجربههای عاشقانه به کار گرفته شود. به بیان ادبی، ترانهها بیشتر از آنکه بر وجه استعاری زبان مبتنی باشند (به تعبیر زبانشناختی، محور جانشینی)، بر قطب مجازی زبان استوار هستند (به تعبیر زبانشناختی، محور همنشینی). و این اتفاق لزوماً در روزگار ما منحصر به زبان ترانه نیست و حتی در غزل معاصر (اختصاصاً در آنچه به غزل پستمدرن مشهور شده است) هم بسیار اتفاق افتاده و ای بسا که خود به روندی در شعر تبدیل شده است (دربارهی این موضوع در حاشیهی شعرهای حسین صفا که به زودی خواهم نوشت، بیشتر بحث خواهم کرد). من در این یادداشت تنها مضمون چند ترانهی این آلبوم را مرور میکنم و در انتها توقع و منظورم را از استراتژی و رویکرد و نیز تعبیر «شخصی» در مورد این آلبوم شلوغ پر ترانه بیشتر توضیح خواهم داد.
در همان ترانهی اول، «کجا باید برم»، سطرهایی وجود دارد که در ابتدای آهنگ نیز دکلمه شده است و از اتفاق شاعرانه خالی نیست: «جوونیمو سفر کردم که از تو دور شم یک دَم / منو هرجور میبینی شبیه یک سفرنامهم». هرچند در مجموع ترانهی «کجا باید برم» بیشتر بر نوعی سادگی بیانیِ عاطفی استوار است که البته ملودی آهنگ هم بر تاثیرگذاری آن بسیار افزوده است.
اگر مضمون «کجا باید برم» پرسشگرانه به مسئلهی ترس و اضطراب جدایی بازمیگردد یا دستکم هجوم خاطرات را و نحوهی مواجهه با آنها را از زبان راوی یک ماجرای عاشقانهی رو به زوال بازگو میکند، «تمرین تنهایی» سرشار از گلایه است در ابتدای یک زوال؛ بازگویی تجربهی «شریکِ سقف هم بودن» است و در نهایت، روایتِ جدایی عاطفی به رغم این همسقفی. و این تجربهی جدایی را شاعر در سطرهایی که صرفاً دکلمه میشود و به آواز خوانده نشده است، چنین تحلیل میکند: «همه چی داشتیم و بد بودیم فکر کردیم این یه تضمینه / همه چی رو به باد دادیم رفت همه چی داشتن بدیش اینه»؛ نکتهای است، دریافتی مهم و عمیق از آنچه رخ داده است، اما بیان این دریافت با شاعرانگی زبانیِ اندکی اتفاق افتاده است: نکتهای مهم صورت بیانی یافته است که تنها موزون است و در قالب وزن عروضی گفته شده است. با اینهمه، کژتابیهای زبانی در سطرهای دیگری از همین ترانه نمود بیشتری پیدا کردهاند: «شریکِ سقفِ هم بودن دلیلِ موندگاری نیست / تو دنیایِ منی اما به دنیا اعتباری نیست»؛ در این سطرها همان صناعتی به رفته است که قدما «ذم شبیه به مدح» مینامیدند: بیاعتباری تو که همهی دنیای من شدهای. ستایش دیگری همزمان با نکوهش وی. این دیگری کسی است که «سراب» را «اقیانوس» میبیند و «ماه» را ـ که کسی نیست مگر همان راوی شعر ـ «فانوس»؛ هماو که در کنار راوی شعر است، اما مشغول «تمرین تنهایی».
در این دو ترانهی اول آلبوم تقریباً مضمونهای شبیه به هم شنیده میشود: تجربهی تلخ جدایی. ترانهی «عاشقی»، اما، قدری مبهم است. مبهم نه از لحاظ مضمونی. و شاید بهتر باشد بگویم ناهمگون، و دستکم دکلمهی آغاز با مضمون عاشقانهی خالص باقی ترانه سازگار نیست. سطرهای دکلمه انگار بازگوکنندهی عشقی ممنوعهاند و وحشت از آن ممنوعیت و حرمت که حاصل زلیخا بودن دیگری است: «وقتی زلیخا میشوی از ناز میترسم / من یوسفم از دکمههای باز میترسم / تضمینِ برگشتن به خانه جَلد بودن نیست / من از همینجا شد که از پرواز میترسم»؛ اما به رغم اینگونه ترسها، از ناز تا پرواز، در سطرهایی که به آواز خوانده میشود، اگرچه نوعی «حس تشنگی» شبیه عشقهای ممنوعه نیز روایت میشود، دیگر از بیان اینگونه وحشتها خبری نیست و حتی از اینکه بودن با دیگری چنین وحشتی را میزداید، سخنی نمیرود مگر در اشارهی مبهمی به اینکه «فرقی نداره کجای دنیاییم». پس مضمون «عاشقی» دیگر نه جدایی و ترس از جدایی، که اشتیاقِ بودن با دیگری است، شاید در بطن ممنوعیتها.
ترانهسرای ما در ترانهی «من حافظم» به شدت بر شاعر بودن خود تاکید کرده است؛ از اینکه «غمگینترین ترانههای جهان را سروده» است، دم میزند و از اینکه شاعر شده است که فکر دیگری را تغییر دهد، هرچند به زبانی شاعرانه اعتراف میکند که «زورم به فکر مشت خودم هم نمیرسد»؛ از اینکه «ابزار شاعری درد» است و دیگری این درد را برای او به ارمغان آورده است و شاعر بدون چشمهای او هرگز شاعر نمیشده است و حالا «ترانهخون» ـ و نه لزوماً ترانهگو ـ شده تا از چشمهای او بگوید که غزل است و سکوتش که مثنوی است. و در نهایت، این ترانهها را اگر دیگری بشنود، شاعر به «حافظ»، شاعر بزرگ ایرانیان و فارسیزبانان، تبدیل میشود. اینها همه ترانهی «من حافظم» را به روایت «منسجم و همگون» عاشقانهی شاعری از نسبت شعرش با دیگری تبدیل میکند.
ترانهی «شلیک» عاشقانهی تلخی است و البته ترانهسرا در بیان تلخیِ عشق یا رابطهای یکطرفه («این رابطه از سمت تو عاشق نداره») به لحاظ زبانی شاعری کرده است، مثل ایهام «باز» (به معنای دوباره و به معنای نوعی پرندهی شکاری) و کارکرد «سیب» و شبکهی تداعیهای واژههای اطرافش در این سطرها: «گنجشکترین آدم او من شده بودم / او دغدغهاش بود مرا باز بگیرد / حرصش که درآمد بدنم خون به جگر شد / من سیب شدم بلکه مرا گاز بگیرد». «شلیک» بهتمامی زاری و لابهی عاشقی است که دست رد بر سینهاش خورده است و گویا همچنان میخورد؛ و راوی شعر همهی آرزویش یافتن احساس دیگری است نسبت به خودش، از همان جنس احساسات خودش نسبت به دیگری؛ عاشقی که همواره در قفای یار بوده است و بیتوجهیها به او چنان است که خودش میگوید «یکبار که دنبالِ ردّت رفته بودم / من به خودم از پشت سر شلیک کردم»؛ دنبال ردّ پایی که به روایت شاعر در دکلمه، «در جوخهی اعدام منِ بیهمهچیزش / میآمد و پا میشد و شلیک نمیکرد». پس ترانهی «شلیک» روایت سیبی است که نه فقط دیگری گازش نمیزند، که حتی در زیر پا لِهش نیز نمیکند. و چه روایت و تجربهی تلخی!
ترانهی «به من نگو عاشق» روایتی نسبتاً متفاوت از ترانهی «شلیک» دارد، و البته همچنان ناهمگون. صحبت از محک و معیار عاشقی است و راوی عاشق از طرز عاشقی کردنش دلخور است: نباید کسی را به پای خود بیچاره کرد، باید به پای دیگری بیچاره شد؛ گویی دکلمهی اول آهنگ مانیفست ترانه است: «تو رو بیچاره کنه پای خودش که چی بشه؟ / خودشو پای تو بیچاره کنه عاشقته / اون که دکمههای پیراهنتو میبنده نه / اون که پیراهنتو پاره کنه عاشقته». و عاشق از خودش ناراضی است که در عشق ترسیده است و بدون دیگری زنده مانده و روزهای پس از او و بدون او را دیده است. با اینهمه، عاشقِ شاعر به ناگهان چیزهایی را هم از دیگری مطالبه میکند که با بافت کلامی (و ادعاییاش) سازگار نیست: «میسوزم از اینکه غمگینی / چرا یه شب حال منو نمیبینی» و کار حتی به بیزاری میکشد، هرچند از خود؛ و مگر این خود، همان خودی نیست که عاشق دیگری بوده است و همچنان هست؟ و آیا این مضمون با صداقت بیدریغ شاعرِ عاشق میخوانَد؟: «بیزارم از اون منِ سابق / تو رو خدا دیگه به من نگو عاشق». دستکم من نمیفهمم! و از نظر من، نوعی ناهمگونی در بافت درونی این ترانه به گوشم میرسد.
علیالحساب به همین چند مورد و نمونه قناعت کنم برای گفتن حرف اصلیام. روزبه بمانی شاعر است، یک شاعر خوب، شاعری که کار شاعری را در نسبت با ابزارهای کار شاعر خوب میفهمد. ترانههایی بسیار بهتر و چه بسا درخشان نوشته است و دیگران خواندهاند. خوب هم خواندهاند. و دلیل خوب خواندنشان هم از قضا خوبی ترانهها بوده است. پس اکنون پرسش این است که چرا ترانههای آلبوم «کجا باید برم» به رغم مقبول بودنشان، مطلوب نیستند. شاعر در کارهایش برای دیگران توقع مخاطبانش را از خود بالا برده بوده و حالا در آلبوم شخصیاش به این توقع و انتظار پاسخ نداده است. در «کجا باید برم»، هرچند عاطفهای سرشار و احساس عاشقانهای غنی و البته برخی لحظات خوش شاعرانه همچنان به گوش میرسد، از کارهای درخشان و بکر روزبه بمانی خبری نیست یا دستکم کمتر خبری هست؛ چرا؟ آقای بمانی باید در قبال انتخابهایشان پاسخگو باشند.
و حرف آخرم اینکه از منظر دغدغه و سلیقهی شخصی گمانم بر این بود که این انتخابها و چینش کارها باید بر حسب نوعی رویکرد و استراتژی مشخص صورت میگرفت. و دلیلش را تنها شاعر بودن خواننده میدانم. شاید بهتر بود ـ و باز تاکید میکنم که شاید بهتر بود ـ که این ترانهها که عاشقانهاند و عاشقانگیشان را خوش فریاد میزنند، راوی یک روایت منسجم و همگون از تجربههای عاطفی میشدند، و نه ترانهها و آهنگهایی که چون جزیرههای چندپاره و تکهتکه و بیارتباط به هم عمل میکنند.