فیلم "روسی"؛ تصاویر کارت پستالی جناب کارگردان
اصرار بازیگران برای بازیهای گل درشت، مثل صدای عجیب صابر ابر یا خدا خدا کردن میلاد کیمرام که نمیدانم کی قرار است یک بازی درست از خودش نشان دهد یا گریههای خندهدار امیر آقایی مقابل طناز طباطبایی که «آه من تو را دوست دارم، من بدون تو میمیرم» خلاقیت است؟
کد خبر :
۷۳۰۸۰
بازدید :
۲۵۶۱
علی ولیاللهی | امان از روزی که کارگردان یک فیلم تحت تاثیر یکی از المانهای اثر خودش قرار بگیرد. این المان یا به بیان بهتر یکی از اجزای فیلم، میتواند چیزهای زیادی را در بر بگیرد؛ ایده اولیه، روایت، یکی از بازیگران، موسیقی یا هر چیزی دیگری.
در این صورت ما در نهایت با اثری مواجهیم که در آن یک جنبه از فیلم بسیار پررنگ است و مدام میخورد توی ذوقمان و باقی اثر میشود لنگ در هوا. آن جنبهای که آقای کارگردان میخواهد بکند توی چشممان که ببینید فلان چیز فیلم من چقدر باحال است. هنگام تماشای فیلم روسی چنین حسی به مخاطب میدهد.
امیرحسین ثقفی در فیلم جدیدش یک لوکیشن انتخاب کرده که در ناکجاآباد است و چنان مجذوب این لوکیشن شده که همه اجزای فیلم را بالکل دایورت کرده است. دوربین ثقفی در روسی با نماهای کارت پستالی از لوکیشن مدام میخواهد به ما قدرت تصویربرداری و قاببندی کارگردان را نشان بدهد.
در این بین نه چیزی از قصه میفهمیم نه چیزی از کاراکترها و نه حتی از خود همان جایی که مدام تصاویرش توی چشممان است. تصاویر روسی بیشتر از اینکه یک فیلم باشد، میتواند یک آلبوم عکس باشد.
یا حداکثر یک گالری عکس با تم سرد و خشن. مولف در روسی تقریبا پای همه ژانرها را به اثر باز میکند و در نهایت به هیچکدام هم نمیپردازد. روسی مثل ظرف میوهای است که در آن پوست سیب و موز و گلابی و هسته هلو و تخمههای هندوانه به چشم میخورد، اما میوهای در کار نیست.
بازیهای اگزجره با تاکیدات دوربین روی چهره که ما را یاد سینمای اکسپرسیونیستی میاندازد، برداشتهای طولانی و تراولینگهای بیدلیل دوربین که میخواهد سینمای شرق اروپا را تداعی کند، مثلث عشقی فیلم که نشان دهنده وجه رمانتیک اثر است و البته این سه ضلعی هیچگاه به یک مثلث تبدیل نمیشود و در نهایت سه خط پاره از هم جدا باقی میمانند، گریمهای فتوشاپی بازیگران که تلاش دارد فضایی شخصیسازی شده را خلق کند، حضور یک رفیق با مرام الکلی که مینشیند کنار رفیقش به عرقخوری در حالی که آهنگ دولدور عدنان شنسس پخش میشود و قرار است سینمای دهه چهل و پنجاه خودمان را تداعی کند و چند نمونه دیگر همگی در نهایت ملغمهای میسازند بیسر و ته.
آیا این معجون بدمزه را میتوان سینمای متفاوت خطاب کرد؟ آیا اگر مولفی نتواند پرداخت درستی از موقعیت داشته باشد و در وهله اول نسبت خودش را با اثرش مشخص کند، این میشود خلاف جریان شنا کردن؟ آیا ضعف نویسنده در شخصیتپردازی در همین کتگوری جا میگیرد؟
اصرار بازیگران برای بازیهای گل درشت، مثل صدای عجیب صابر ابر یا خدا خدا کردن میلاد کیمرام که نمیدانم کی قرار است یک بازی درست از خودش نشان دهد یا گریههای خندهدار امیر آقایی مقابل طناز طباطبایی که «آه من تو را دوست دارم، من بدون تو میمیرم» خلاقیت است؟
در نهایت باید پرسید اگر همه کاراکترها را از فیلم حذف کنیم، روایت را کنار بگذاریم و فقط بنشینیم تصاویر کارت پستالی جناب کارگردان را ببینیم چه اتفاقی میافتد؟ یک ظرف پر از پوست میوه با یک ظرف خالی چه فرقی دارد؟
۰