مارکس و جنبش کارگری
اگرچه در تحلیل مارکس، سرمایهدار کسی است که از نظر اصولی به افزایش سهم زمان کار اضافی (عامل تولید سود ناخالص) و کاهش سهم زمان کار ضروری (کار ورودی ضروری برای تولید هزینههای دستمزد) میپردازد، اما او علیه این نظر که هر سرمایهداری یک تبهکار است هشدار میدهد.
کد خبر :
۷۴۱۳۴
بازدید :
۲۷۰۱
در دوره جنگ سرد، هر دو طرف درگیر، تفکر مارکس را اغلب به شیوههای مشابه یا مکمل هم تحریف کردند. در جهان سرمایهداری، قرائتهای نادرست از آثار مارکس با هدف خنثیکردن وجه انتقادی اندیشه او رواج یافت. در آموزههای بلوک شرق نیز مارکس به متفکری تکبعدی و جزمی تقلیل پیدا کرد که فقط ممکن بود در حمله به سرمایهداری مورد استفاده قرار گیرد.
در ایدئولوژی رژیم شوروی، مارکس جبرگرایی اقتصادی توصیف میشد که در نظریه او عامل انسانی، فرهنگ و تاریخ همگی به نفع یک ماتریالیسم مکانیکی کماهمیت جلوه داده میشدند. تحریف اندیشه مارکس پس از به قدرت رسیدن استالین به منظور دفاع از نظم اجتماعی سرکوبگرانه شدت گرفت.
بعد از مرگ استالین و استالینزدایی در دستگاه رسمی شوروی، مارکسیستهای غربی دست به خوانشی جدید از آثار مارکس زدند. همچنین انتشار تدریجی برخی از آثار مهم مارکس که تا نیمههای قرن بیستم منتشر نشده بود به تفسیرهای مجدد از اندیشه مارکس و کمرنگ کردن مارکسیم عامیانهای که در آن سالها رواج یافته بود کمک کرد.
از جمله این آثار، کتاب کوچک و معروف ارنست فیشر بود با عنوان «مارکس چه میگوید؟» که در سال ۱۹۶۸ در وین منتشر شد. این اثر به همت نشر اختران و با ترجمه فیروز جاوید در سال ۱۳۹۴ منتشر و اخیرا تجدید چاپ شده است. ارنست فیشر (۱۸۸۹-۱۹۷۲) روشنفکر سیاسی، سردبیر، منتقد ادبی و شاعر اتریشی بود.
او سالها از چهرههای پیشرو حزب کمونیست اتریش بود، اما با وجود این، مارکسیست مستقلی بود که انضباط حزبی را بارها زیر پا گذاشت. او در سنت مارکسیسم اومانیستی میاندیشید و اثر اصلیاش را با عنوان «ضرورت هنر: رویکردی مارکسیستی» در سال ۱۹۶۱ به رشته تحریر درآورد. (این کتاب با عنوان ضرورت هنر در روند تکامل اجتماعی با ترجمه فیروز شیروانلو به فارسی منتشر شده است.)
فیشر در سال ۱۹۶۹، به خاطر تقبیح صریح تجاوز اتحاد شوروی به چکسلواکی از حزب کنار گذاشته شد. او به صراحت اعلام کرد همه کمونیستهای اروپایی از نظر اخلاقی و سیاسی موظف به قطع پیوندهای خود با رهبری اتحاد شوروی در مسکو هستند و به عنوان یک متفکر مستقل مارکسیست در خارج از جریانات اصلی ایدئولوژیکی جنگ سرد ایستاد. این استقلال اندیشه به وضوح در کتاب «مارکس چه میگوید؟» بازتاب یافته است؛ کتابی که با همکاری فرانتس مارک، انقلابی پیشرو اتریشی و نویسنده کتاب «فلسفه انقلاب جهانی» (۱۹۶۶) نوشته شده است.
فیشر ارزیایی اجمالی و فشرده خود را با بررسی عناصر اومانیستی اندیشه مارکس آغاز میکند و در ادامه به مفهوم کار در نظریه مارکس، همچون بیان خلاق نیازها و قدرتهای انسان میپردازد و تحلیل او درباره بیگانگی خلاقیت آدمی در جامعه طبقاتی را توضیح میدهد.
او در هر فصل یکی از مهمترین رئوس اندیشه مارکس را که تحریف شده یا در دام مارکسیم عامیانه گرفتار شده تشریح میکند. ترجمه فارسی کتاب بر اساس ویرایشی است که در سال ۱۹۹۶ منتشر شده و در آن چند پیوست به همراه متن اصلی فیشر آمده: یادداشتهای تاریخی و مقاله روشنگر جان بلامی فاستر که در حکم مقدمه کتاب است، سالشمار زندگی مارکس و پیوست پایانی کتاب که مقالهای است با عنوان روش مارکس نوشته پل م. سوئیزی. جان بلامی فاستر در مقاله خود که چند سال پس از «عصر پیروزمندنمایی بازار آزاد» نوشته شده این نظر که «مارکس در اشتباه بود» را گفتمان رایج روشنفکرانه آن دوران میداند؛ گفتمانی که البته از زمان نگارش آن مقاله و در طول دو سه دهه گذشته بسیار رنگ باخته، بهویژه پس از بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸ که متفکران زیادی از بازگشت دوباره مارکس گفتند و بر حقانیت ایدههای او در شناسایی سرشت سرمایهداری صحه گذاشتند.
فاستر در مقاله خود، علوم نوین اجتماعی را بدون مارکس غیرقابل تصور میداند و سعی در بازیابی «اعتبار بیچونوچرای کارل مارکس در مقام یکی از تأثیرگذارترین متفکران همه زمانها» دارد: «گویی ایدههای مارکس را چیزی جز مجموعهای از پیشگوییهای به ناکامی انجامیده تشکیل نمیدادند.
ما ترغیب شدهایم باور کنیم آنچه او گفته چیزی نیست که دیگر، به جز از جنبه عتیقهشناسی، اهمیت درجه اولی داشته باشد: باید مارکس را همان طور بخوانیم که ممکن است افلاتون را بخوانیم. بار دیگر با استناد به فیشر باید گفت: «ضرورت دارد که مارکس واقعی را در برابر تصویر تحریفشده وی قرار داد».
این هدف اصلی کتاب حاضر است.» فیشر در مقدمه، هدف خود را از نگارش کتاب اینگونه توضیح میدهد: «برآنیم که به مارکس فرصت دهیم تا خودش سخن بگوید. توضیحات ما محدود میشود به اشاره کردن به برخی نظراتی که به او نسبت میدهند، کمک به دریافتی سادهتر و نیز جدا کردن آنچه پایدار است از آنچه مشروط به زمان بود و دستخوش تحول تاریخی شده است؛ به عبارت دیگر، شیوه انتقادی مارکسیسم را در مورد خود مارکسیسم به کار بردهایم». (ص ۵۲)
رؤیای انسان کامل
اندیشه مارکس در روند وقایع تاریخی و زندگیاش دستخوش دگرگونیهای فراوانی شد. اما به نظر فیشر آنچه همچون نقطه شروع آموزه او مطرح میشود و تا به آخر دستنخورده باقی میماند رؤیای انسان کلی و کامل است که دغدغه بسیاری از متفکران پس از انقلاب صنعتی نیز بود.
از نظر مارکس رؤیای انسان کامل بر بنیان بشریتی یکپارچه قرار دارد که در آن، انسانیت نهفته در هر فرد به صورت کامل محقق میشود. تحقق این توانایی بالقوه و درونی انسانها، که از نظر مارکس همان تعالی آزادی انسان است، مستلزم فرا رفتن انسانها از بیگانگی با یکدیگر و خودشان و مستلزم رهایی بشر از دنبالکردن اهداف ناچیز اقتصادی و گسترش قلمرو وسیعتر خلاقیت و شکوفایی انسان در عرصه دانش و هنر، عشق و آرامش، اجتماع و آزادی شخصی است.
از نظر فیشر نمونه اعلای این «اومانیسم ایجابی» مارکس، نه کار انتزاعی و یکنواختی که انسان را به یک تکه از خودش فرو میکاهد، بلکه کاری خلاق است که موجب رشد و توسعه توانمندی انسان میشود و هدفِ خودش است. فیشر مفهوم کار خلاق را در فصل بعد بسط میدهد. مارکس انسانها را هستیهای آفرینندهای تعریف کرد که قادرند روابطشان با طبیعت و با یکدیگر را متحول کنند. کار، که در گستردهترین دریافت آن، همچون قلمرو خلاقیت انسانی و فعالیت تولیدی، فهمیده میشود همان چیزی است که نوع انسانی را از همه دیگر انواع متمایز میکند.
فقط انسان است که بر اساس فعالیت خلاقش قادر به «خودآفرینی» است. همین نگرش به بشریت همچون «هوموفابر» (انسان سازنده) است که در تمامی تحلیلهای مارکس از پیشرفت تاریخی مورد تأکید قرار میگیرد. بحثی که از پی این نگرش میآید نحوه تقسیم کار و شکلگیری بیگانگی است. برخی از مفسران به این بحث پرداختهاند که درک مارکس از بیگانگی محصول دوره نخستین فعالیت وی در مقام دانشجوی فلسفه هگل بود؛ یعنی پیش از دورهای که او به عنوان متفکری مستقل در مسیر فکری خویش مطرح شود (مسیری که با اعلام تزهایی درباره فویرباخ در ۱۸۴۶ آغاز شد) اما، فیشر توضیح میدهد که تحلیل مارکس از بیگانگی چگونه کل آثار او را از آغاز تا پایان در بر میگیرد. درک مارکس از بیگانگی و استعداد خلاق کار انسانی تحت شرایط جامعه طبقاتی در طول سالیان تعمیق یافت.
نقد مارکس از شرایط بیگانهکنندهای که به واسطه مالکیت خصوصی بر انسان تحمیل میشود مرکز دریافت او از نیاز به گذار از شرایط اجتماعی موجود بود. فیشر اذعان دارد که مارکس در طول زندگیاش به این نظر وفادار ماند که «زندگی مادی بنیان، اما نه غایت وجود انسانی است.» خصلت بتوارگی کالا از دیگر مضامین عمده تفکر مارکس است که فیشر در فصل چهارم بررسی میکند و به ریشه آن اوضاع و احوالی در جامعه سرمایهداری میپردازد که بر محور تولید کالایی شکل گرفته و به نظر میرسد به محصولاتی که در زندگی روزمره ما ساخته، فروخته و خریداری میشوند شخصیتهایی جادویی میبخشد.
این بتوارگی، که مستقیما در هر برند و شعار تبلیغاتی ارائه میشود، مناسبات اجتماعی بین مردم را به مناسبات بین اشیاء تبدیل میکند. همراه با نیروی کار که خود را به معرض فروش میگذارد، روندهای کار انسانی که در آن کالاها تولید میشوند، از ذهنیتهای آگاه ما زدوده میشوند و فقط به دستهبندیهای بازار که ارزش این کالاها و همچنین ارزش کیفیتهای زندگیهای ما را تعیین میکنند سپرده میشوند. گئورگ لوکاچ و دیگر فیلسوفان مارکسیست متأخر، این بیگانگی اجتماعی پدیدآمده را شیءانگاری خواندند.
یکی از عمدهترین تحریفهای عوامانهای که درمورد اندیشه مارکس رخ داده مفهوم طبقه است که طبق آن ادعا میشود مارکس با ضابطهای مکانیکی و سادهانگارانه، جامعهای را متشکل از دو طبق سرمایهدار و پرولتاریا در نظر میگیرد و کل تحلیل اجتماعیاش را پیرامون آن تدوین میکند. مطابق این نظر، مارکس مدعی بود که طبقات متوسط قرارگرفته بین بورژوازی و پرولتاریا به سادگی ناپدید میشوند و از سوی یکی از این دو طبقه متضاد جذب میشوند.
فیشر سطحیبودن این تفسیر را آشکار میکند. مارکس در سراسر آثار خود از ارائه تعریفی ساده یا عبارتی کلیشهای در پاسخ به این پرسش که «طبقه چیست» خودداری میکند. مارکس در آثار مشخصتر تاریخیاش مثل «هجدهم برومر لویی بناپارت» میکوشد تا پیچیدگیهای جوامعی را که تحلیل میکند، همراه با بررسیهای مهم مورد قبول در مورد همه انواع لایههای میانی یا واسط درک کند.
با وجود این، مارکس اطمینان داشت که مبارزه بر سر آینده جامعه به مبارزهای وابسته بود بین طبقه مالکان، مدیران و کارپردازان آنها با اکثریت عظیم مردم کارورزی که در جامعه موجود چندان ذینفع نبودند. مارکس به این دلیل با پرولتاریا احساس نزدیکی میکرد که پرولتاریا تنها طبقهای در جامعه بود که چشمانداز انقلاب یعنی چشمانداز جامعه آیندهای در ورای جامعه کنونی را ممکن کرد.
موضوع بعدی که فیشر بررسی میکند ماتریالیسم تاریخی است. در فلسفه تاریخ مارکس، هر مرحله تحول نیازمند نیروهای مولد جامعه با اَشکال معین مالکیت، مناسبات مشخص میان انسانها و شرایط تولید مرتبط میشود. تاریخ در هر مرحله تحولش با مسیری مشروط میشود که در آن تقسیم کار و مناسبات طبقاتی بسط و تحول یافتهاند. با وجود این، همچنان که فیشر توضیح میدهد، مارکس از این واقعیت صرف که مناسبات اجتماعی مشروط شدهاند نتیجه نمیگیرد که «سرنوشت، نامشروط یعنی بیچونوچرا و قطعی است».
بنابراین ماتریالیسم تاریخی تقدیرگرایی تاریخی را رد میکند. شیوه تحلیل مارکس ایجاب میکند که شرایط و مناسبات اجتماعی از نو و در هر موقعیت تاریخی خاص مطالعه شوند، چراکه تاریخ همچون روند عمل اراده انسان شناخته نمیشود، «بلکه تحت اوضاع و احوالی ساخته میشود که مستقیما از گذشته برآمده، مستقر شده و منتقل شده است».
مارکس و جنبش کارگری
از نظر مارکس در جامعه سرمایهداری با نیروی کار همچون کالایی از هر نظر مثل دیگر کالاها رفتار میشود. ارزش نیروی کار، همچون همه کالاها با بهای بازتولید آن تعیین میشود. در مورد نیروی کار این قیمتها با سطح از نظر تاریخی معینشده معیشت (که با آداب و رسوم، سطح رشد و توسعه وضع جاری مبارزه طبقاتی و ... متغیر است) همتراز بودند.
اگرچه در تحلیل مارکس، سرمایهدار کسی است که از نظر اصولی به افزایش سهم زمان کار اضافی (عامل تولید سود ناخالص) و کاهش سهم زمان کار ضروری (کار ورودی ضروری برای تولید هزینههای دستمزد) میپردازد، اما او علیه این نظر که هر سرمایهداری یک تبهکار است هشدار میدهد. به جای این، او سرمایهدار را بیشتر از نظر انتزاعی و همچون «سرمایه شخصیتیافته» یعنی، همچون نماینده سرمایه، همچون رابطهای اجتماعی میشناساند.
در فصل هشتم فیشر نظریه سود و سرمایه را در اندیشه مارکس بررسی میکند. سرمایهداری، پیش از هر چیز، نظامی برای افزایش سود سرمایه است. هر چند این امر با ارضای نیازهای اجتماعی و رشد خود ابزار تولید در تعارض قرار میگیرد. بحرانهای مازاد تولید، به جهت تمرکز قدرت خرید (درآمد و ثروت) در رأس جامعه، سرمایه را وارد رکود میکند.
این در حالی است که استراتژیهای بازتوزیع که این وضعیت را بهبود میبخشد در تقابل با خصلت اولیه این نظام همچون نظام ایجاد سود که با انباشت ثروت خصوصی گره خورده، قرار میگیرند. بنابراین، رشد تولید این نظام در هر مرتبهای، خود را از سوی خود طبقه محدود و اَشکال مالکیت که همبسته شیوه تولید سرمایهداری است، در مخاطره مییابد. در نتیجه، بحرانهای اقتصادی مکرر به همان میزان جستجوی خود سود، جزئی از سرمایهداری است.
فیشر، که در پی یک ربع سده رونق اقتصادی در آمریکای شمالی و اروپای غربی، (از پایان جنگ جهانی دوم تا سال ۱۹۷۰) مینوشت با برخی توافقات با آن گروه از منتقدان مارکس رسید که معتقد بودند بحرانهای اقتصادی دیگر مشکلی به همان بزرگی که در زمانهای گذشته برای سرمایهداری بود، نیست.
طبقه سرمایهدار به این باور رسید که دیگر آموخته است چگونه بحرانهای اقتصادی را از طریق مدیریت تقاضا از سوی دولت، یعنی دولت رفاه کینزی، تخفیف دهد. اما همانطور که جان بلامی فاستر تصریح میکند امروزه سرمایهداری باز هم با نرخ پایین رشد، سطح بالای بیکاری و افزایش بیثباتی اقتصاد جهانی مشخص میشود و دولت رفاه مضمحل شده است و به همین دلیل معتقد است که «بازاندیشی مارکسیسم، خود به بازاندیشی نیاز دارد».
مسئله فقر فزاینده موضوع فصل نهم است. همچنان که فیشر اشاره میکند مارکس هرگز مفهوم «نظریه فقر فزاینده» را به کار نبرد. از نظر مارکس ارزش نیروی کار به لحاظ تاریخی با عامل رسوم و نیز با «قدرت مخصوص به خود رزمندگان» در مبارزه طبقاتی تعیین میشود.
او معتقد بود دستمزدهای واقعی همجهت با انباشت به آهستگی رو به افزایش دارند، اما رشد دستمزدها از رشد درآمدها و ثروت در رأس جامعه عقب میماند. فیشر این نظر مارکس را دستکم آنچنان که در ارتباط با اقتصادهای پیشرفته دهه ۱۹۶۰ توصیف میکند، به چالش میکشد که ارتش ذخیره بیکاران در اقتصادهای همواره رو به رشد، کوششهای کارگران برای سازمانیافتن و ثابت نگهداشتن دستمزدهایشان درون نظام را به شکست میکشاند.
هرچند از آن زمان و بعد از سیطره نولیبرالیسم بر اقتصاد جهانی و تهاجم همهجانبه به حقوق کار، وضعیت نیروی کار دوباره به سطوح بهشدت بیرحمانهای که مارکس توصیف کرد واپس رانده شده است. مطابق نظر مارکس، تضادی که در درون هر جامعه طبقاتی معینی بین نیروهای مولد گسترشیابنده و اشکال مالکیت موجود تشدید میشود کلید بیثباتی و تغییرات انقلابی را تشکیل میدهد.
مارکس در اصل میاندیشید که انقلاب علیه سرمایهداری در پیشرفتهترین کشورهای سرمایهداری مثل انگلستان، فرانسه و آلمان روی میدهد. هرچند که در اواخر زندگیاش به کشورهای کمتر توسعهیافته سرمایهداری، که در حاشیه جهان سرمایهداری بودند، به ویژه روسیه توجه کرد.
مفهوم مناقشهانگیز دیگری که فیشر بررسی میکند، دیکتاتوری پرولتاریا و نظر مارکس درباره دولت در گذار به سوسیالیسم و کمونیسم است. طبق یکی دیگر از تحریفهای عامیانه اندیشه مارکس، درک او از گذار به جامعه سوسیالیستی یا کمونیستی به ستایش از قدرت دولتی ختم میشود. اما در واقع، نظریه مارکس درباره جامعه، در نقد او از بیگانگی سیاسی و سرکوب دولتی ریشه داشت. او تأکید کرد که هدف پرولتاریا باید تسخیر دولت برای دگرگونکردن آن و از کار انداختن ماشین دولت باشد.
فیشر به میراث بسیار ارزشمند مارکس در مورد تشکیلات سیاسی نیز میپردازد که اصول فراگیر آن تا زمان ما همچنان پابرجاست. همچنان که فیشر تأکید میکند این میراث شامل مبارزه علیه فرقهگرایی درون جنبش طبقه کارگر است؛ یعنی جدایی برخی فرقهها از مبارزات واقعی و گسترشیابنده کارگران آن هم به اتکای تصوراتی درباره «خلوص سیاسی».
از نظر فیشر، اومانیسم انقلابی مارکس (درک او از آزادی انسان به عنوان رشد و تحول همه هستی انسانی) در «فلسفه پراکسیس» او ریشه دارد که هم با ایدئالیسم و هم با ماتریالیسم انتزاعی مخالفت میکند. آنچنان که فیشر اعلام میکند واقعیت اجتماعی باید تعامل «اوضاع و احوال عینی با فعالیت انسانی» دانسته شود.
در پایان کتاب، فیشر در توصیف پیشرفتهای مهم در اندیشه مارکسیستی در اواخر دهه ۱۹۶۰، که رد آن را تا انگلس به عقب میبرد به کاربرد «ماتریالیسم دیالکتیکی در تاریخ» و نقد آن میپردازد. چنانکه فیشر اشاره میکند، بعد از جنگ جهانی دوم، روشنفکرانی مثل اریک فروم و ژان پل سارتر به همراه تأکید مجدد بر جنبههای فلسفی اومانیستی مارکسیسم به تهیبودگی جامعه مدرن واکنش نشان دادند، اما در برابر، مارکسیستهای ساختارگرا مثل لویی آلتوسر و نیکوس پولانزاس با به کارگیری تعبیر ساختارگرایانه شناخت در مورد مارکسیسم، در کمارزش نشاندادن اومانیسم نقش داشتند و به شکلگیری دوباره انگارههای مارکسیستی به عنوان مجموعه مفاهیم انتزاعی در درون یک ساختار پرداختند.
پیوست آخر کتاب نوشتهای از پل سوئیزی با عنوان «روش مارکس» است و در آن، سوئیزی به اختصار، عناصر اصلی روش مارکس را در اقتصاد سیاسی تشریح و دو جنبه روششناسی اقتصادی مارکس یعنی استفاده از تجرید و خصلت تاریخی اندیشه مارکس را برجسته میکند.
۰