اسماعیل خلج؛ خالق آثار سهل و ممتنع

اسماعیل خلج؛ خالق آثار سهل و ممتنع

از این‌روست که دیالوگ‌های نمایش‌نامه‌های او این‌چنین یگانه‌اند؛ چرا‌که نمی‌خواهند حرف بزرگی بزنند که نویسنده سعی می‌کند بر زبانشان بگذارد، بلکه حرف‌هایی می‌زنند که زندگی‌هایشان بر زبانشان گذاشته است

کد خبر : ۷۴۳۵۷
بازدید : ۸۳۷۸
اسماعیل خلج و آثار سهل و ممتنع
دکتر طلایه رؤیایی | «جمعه‌کُشی» را از قبل چندین‌بار دیده بودم؛ اولین‌بار وقتی کودکی بودم و در اجرای تلویزیونی‌اش مرا تحتِ تأثیر قرار داد و به‌یا‌دم ماند و دومین‌بار چند سال پیش، در اجرائی در فرهنگ‌سرای نیاوران از کارگردانی جوان که به‌همراه خود آقای خلج، به دیدن اجرایش رفتیم و حالا سومین‌بار در اجرای خود آقای خلج پس از چندین دهه... که البته هر بار فارغ از اجرائی، با نحوه کارگردانی و بازیگرانی متفاوت، متن درخشش خاص خود را برایم داشت.

همیشه درباره کار‌های آقای خلج گفته‌ام و می‌گویم که کار‌های او سهل و ممتنع است؛ اصطلاحی ادبی در شعر، که حاکی از سادگی ظاهر اثر است؛ سادگی‌ای که کسی نمی‌تواند آن را دوباره خلق و ایجاد کند و برای دیگران، این سهلی، ممتنع می‌شود، درست مثلِ کار‌های اسماعیل خلج که قادر است در پسِ دیالوگ‌های صمیمانه و ساده‌اش، جهانی عمیق را بنمایاند و این قدرت را از فضیلتِ حشر و نشر با مردمی دریافت کرده که او با فروتنی، در میان‌شان زندگی می‌کرد و می‌کند.

خود او یک‌بار وقتی با هم در قهوه‌خانه‌ای در یک روز آفتابیِ بندر، در بازارِ ماهی‌فروش‌ها، در کنار پدرِ از‌دست‌رفته‌ام، روی چهارپایه‌های کوچک چوبی، نشسته بودیم و چای می‌خوردیم، به مردانِ قهوه‌خانه که با هم گفتگو می‌کردند، نگاه کرد و به من گفت که همیشه وقتی به قهوه‌خانه می‌رفت و با مردم می‌زیست، به‌دقت به گفتگو‌هایشان گوش می‌داد و حتی وقوعِ برخی موقعیت‌ها را روی صحنه تصور می‌کرد.

خلج این تواناییِ یگانه را دارد شخصیت‌هایی خلق کند که زبانشان چنان از عمقِ جانشان و آمیخته با زیست‌شان است که انگار نویسنده از پنجره‌ای رو به دنیای آن‌ها گشوده، تنها با انگشتش به مخاطبانش نشانشان می‌دهد. مخاطبانی که شاید هرگز، شعرِ زبان مردم اعماق را نشنیده یا نمی‌خواستند که بشنوند.

به قول بودلر «این موهبت به هر کسی داده نمی‌شود که بتواند غرق کند خودش را در توده‌ی مردم، آن‌چنان‌که در حمام‌... او هر وقت که بخواهد در هر کسی رسوخ می‌کند‌...». این استادی خلج است، کشف شاعرانگی زبان آدم‌هایی که زندگی‌هایشان، غم و نومیدی شاعرانه‌ای دارد؛ هر‌چند خودشان چیزی از آن نمی‌دانند. نمی‌دانند که به‌خاطر همین که زندگی روی خوشی به آنان نشان نداده، از فضیلتی سرشارند که خوشحالی و خوشبختی، نصیب کسی نمی‌کند.

از این‌روست که دیالوگ‌های نمایش‌نامه‌های او این‌چنین یگانه‌اند؛ چرا‌که نمی‌خواهند حرف بزرگی بزنند که نویسنده سعی می‌کند بر زبانشان بگذارد، بلکه حرف‌هایی می‌زنند که زندگی‌هایشان بر زبانشان گذاشته است.... شخصیت‌ها آن‌قدر خودشان هستند که برای خیلی‌ها قابل درک نیست این‌همه سادگی و این‌همه خود‌بودن، اعجاز کار‌های خلج در همین سادگی ا‌ست.

من این را حتی در دو اجرای دیگر او پس از آن دوره کاری موفقش در کارگاه نمایش، در سال ۸۵ در «هفت نمایش کوتاه» و در سال ۹۱ «داستان‌های ناتمام» دیدم و تأسف من از این بود که چرا آن اجراها، آن‌طور که شایسته بودند، مورد توجه قرار نگرفتند.

انگار این پنجره‌هایی که او گشوده بود و این‌چنین مهربانانه ما را به تماشایش فرا‌می‌خواند، برای همه‌کس تماشایی نبود، انگار از راز و رمزی آکنده بود که برای همه قابل درک نبود و این نه از پیچیدگی، که از سادگی و بی‌پیرایگی آن آثار بود، چون واقعا گاهی درک ساده‌ترین چیزها، سخت‌تر از درک پیچیده‌ترین‌هاست؛ و مهم‌تر جادویی که نویسنده در نویسش این سادگی و در خلق موقعیت‌های ساده آن به‌کار می‌برد، مثل همین نمایشِ «جمعه‌کُشی» ....

چند مرد، در یک روزِ جمعه، در قهوه‌خانه، هر کدام درگیر کشتن یک روز ملال‌انگیز که صبحش شاید مثل ترجیع‌بند شعری نمایش بهار باشد، اما به‌تدریج، ملال مرگ‌آور خود را از پی گذشتن ساعت‌ها، آشکارتر و آشکارتر می‌کند. مثل خود زندگی که ملالش را رفته‌رفته می‌نمایاند. این فریبی که نامش زندگی است.

این فراموشی سنگین که با آخرین ترفندش مرگ، غافل‌گیرمان می‌کند، مثل غروب غمناک جمعه که انگار برای همه، بی‌آنکه بدانند، سایه‌ای از مرگ دارد.

هر جمعه، در شعری که همه با هم‌خوانی، چند بار تکرار می‌کنند، مثلِ یک سال به‌نظر می‌آید و حتی از آن هم بالاتر، مثلِ یک عمر که بالاخره با اندوه به‌پایان می‌رسد و بی‌حاصل. همه در همان حال می‌مانند، اتفاقی نمی‌افتد و قرار هم نیست که بیفتد، همه اتفاق‌ها، اوهامی‌اند برای فرار از ملال گذشتن بی‌رحمانه زندگی که بالاخره باید گذراندش و قرار نیست تغییری در این پایان محتوم ایجاد کنند.
پس هیچ اتفاقی، اتفاق نیست و هیچ عملی هم کنشی نیست؛ چه در نمایش، چه در زندگی‌.... همه دایره جمعه را دور می‌زنند و سر جای اولشان هستند. همه در نهان، با دپرسیونی، به‌قول شخصیت ناصرآقا راننده نمایشِ جمعه‌کُشی درگیرند که برآمده از این حقیقت تلخ و پوشیده است که این جمعه هم مثل خود زندگی، بالاخره تمام می‌شود و هیچ آدرس و نشانه‌ای هم، مثل آدرسی که آقای احمدی نمایش جمعه‌کُشی، به دنبالش هست و می‌فهمد که وجود ندارد، قرار نیست روزنی از سعادت به روی آنان بگشاید و این را حتی آن صاحب قهوه‌خانه طماع هم می‌داند و حتی آن قهوه‌چی هم که همه‌اش می‌خواهد در برابر ظلم و جباریت او بایستد و نمی‌تواند.

در پایان نمایش فکر کردم که ما زندگی را هم مثل جمعه، می‌کُشیم و جمعه‌کُشی در حقیقت، زندگی‌کُشی است انگار.
عمق آثار خلج، در لفاف سادگی ظاهری‌اش پنهان است، چون اصیل است و اصل‌ها هم همیشه از دیده پنهان‌اند و برای همین شاید در برابر نمایش‌های بسیاری که حرف کمی دارند و آن‌همه تماشاچی را پُر می‌کنند در سالن‌هایشان، این نمایش عمیق، با سالنی نیمه‌خالی اجرا می‌شود، افسوس‌... یادِ شعری افتادم که در نمایش می‌خوانند:
چه شود به چهره زرد من، نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من، به یکی نظاره، دوا کنی
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید