لوکا مودریچ؛ از جنگ تا فینال جام جهانی
وقتی به روستای خود برگشتم، میتوانید خانه را از آنجا ببینید. تصاویر زیادی از روستا برایم ارسال میشود و افراد زیادی به آنجا میروند و جلوی خانه عکس میگیرند. اما خانه سوخته است. همهچیز در شرایط بدی است.
کد خبر :
۸۴۳۸۷
بازدید :
۴۰۰۸
علی ولیاللهی | «خانه هنوز آنجاست. میتوانی آن را از جاده ببینی.» لوکا مودریچ این را میگوید و دستگاه آیپدش را میچرخاند و برمیگردد به خاطرات کودکیاش. زمانی که او شکل گرفت. خاطرات هنوز هم به همان گرمی سابق وجود دارند.
مودریچ اصرار دارد که البته آن خاطرات دردناک هم هستند. مودریچ هنوز هم گاهی اوقات به آنجا سر میزند ولی تاکنون همه فرزندانش را با خود نبرده است. ایوانو ۱۰ ساله است و ایما هفت ساله و صوفیا سه ساله. مودریچ میگوید: «آنها هنوز خیلی بچه هستند و من نمیخواهم با آنها در مورد این داستان حرف بزنم. شاید طی سالهای آینده این کار را کردم.»
اینها داستانهای راحتی برای تعریف کردن نیستند. «آنها قبلا در این دهکده حضور داشتند و دیدهاند که من قبلا کجا زندگی میکردم، اما در مورد آنچه اتفاق افتاده و همه آن ماجراها با آنها صحبت نکردهام. در آینده فرصتهایی وجود دارد که میتوانم اینها را به فرزندانم بگویم. هنوز نه، اما قطعا آنها خواهند فهمید.»
اینها داستانهای راحتی برای تعریف کردن نیستند. «آنها قبلا در این دهکده حضور داشتند و دیدهاند که من قبلا کجا زندگی میکردم، اما در مورد آنچه اتفاق افتاده و همه آن ماجراها با آنها صحبت نکردهام. در آینده فرصتهایی وجود دارد که میتوانم اینها را به فرزندانم بگویم. هنوز نه، اما قطعا آنها خواهند فهمید.»
هنگامی که مودریچ این کار را انجام دهد، آنها خواهند دید که یک ساختمان سنگی شکسته و کوچک بالای جاده کوارتریچ واقع در روستای زاتون اوبرواچی محل زندگی هافبک رئال مادرید و یک دهکده کوچک دیگر به نام مودریچی محل زندگی عموزادههایش بوده است.
«وقتی به روستای خود برگشتم، میتوانید خانه را از آنجا ببینید. تصاویر زیادی از روستا برایم ارسال میشود و افراد زیادی به آنجا میروند و جلوی خانه عکس میگیرند. اما خانه سوخته است. همهچیز در شرایط بدی است.»
بیشتر قسمت سقف فرو ریخته و پنجرهها از بین رفته است. ریشههای گیاهان بیش از حد رشد کردهاند و همه جا را گرفتهاند. در پشت آن تابلویی به چشم میخورد که رویش یک جمجمه با دو استخوان ضربدری نقش بسته و زیر آن هشدار داده: ne prilazite یعنی نزدیک نشوید.
مناطق اطراف آن خانه ۳۰ سال پس از رها شدن هنوز یک میدان مین است. این خانه متعلق به مادربزرگ مودریچ ژلا و پدربزرگش لوکا بود. مردی که مودریچ نامش را از او گرفته است. پدربزرگ لوکا گوسفند، بز و مرغ نگهداری میکرد.
در آنجا بود که او به سمت کوههای ولبیت میدوید. کسی که تبدیل به کاپیتان کشوری شد که آن موقع وجود نداشت و همچنین لقب موفقترین فوتبالیست آن کشور را هم دریافت کرد. او در دوران کودکی به یک شکل روزگارش را هر روز میگذراند تا اینکه یک روز صبح پدربزرگش آن طور که مودریچ توصیف میکند به قتل رسید: با گلوله نیروهای صرب!
چند صد متر از درب ورودی خانه در حالی که به تنهایی ایستاده بود مقابل آتش مسلسل قرار گرفت. او آن موقع ۶۶ سال سن داشت و نوهاش ۶ ساله بود. نوهای که حالا ۳۵ ساله است.
مودریچ میگوید: «یادم میآید پدرم هنگامی که پدربزرگ در تابوت بود از من خواست او را ببوسم. آنچه برای او اتفاق افتاد بخشی از خاطرات خودم است. بخشی از داستان خانوادگیام. من آن خاطره را از او دارم و البته خاطراتی از گذراندن وقت با او.
در خانه با او میخوابیدم، با او بازی میکردم، با او به شکار میرفتم؛ زمانی که پدر و مادرم مشغول کار بودند. زمان زیادی با پدربزرگم گذراندم و خاطرات شگفتانگیزی از آن اوقات با او دارم.»
مودریچ ادامه میدهد: «در آن سن شما فقط نمیدانید که چرا این اتفاقات میافتد. میدانید؟ شما از همه اتفاقات پیرامون خود مطلع نیستید زیرا پدرتان هم سعی دارد از شما محافظت کند تا به این چیزها فکر نکنید. آنها خودشان متوجه شدند که اتفاقاتی در حال وقوع است و چیزهایی از راه میرسند و شما میبینید وقتی والدینتان نگران هستند، اتفاقی میافتد.
اما وقتی بچه هستید نمیفهمید. شما یک لحظه با آن مساله درگیری ذهنی پیدا میکنید ولی بعدش میخواهید بروید بازی کنید و با دوستان خود باشید و سپس آن...» مودریچ مکثی کرد و بعد جملهاش را اینطور تمام کرد: «لحظه تراژیک. اما جنگ هیچوقت به نفع هیچ کسی نیست.»
دسامبر ۱۹۹۱ بود. ۶ ماه پس از استقلال کرواسی جنگ آغاز شد و نیروهای صرب در منطقهای که خانواده مودریچ زندگی میکردند بخشی از نیروهای کروات را محاصره کردند. هر قدر پدربزرگ مودریچ متوجه خطری که تهدیدش میکرد، نبود خانواده او این کار را کردند و فرار را برقرار ترجیح دادند.
آنها ابتدا به یک اردوگاه پناهجویان در ماکارسکا رفتند و سپس در آوریل ۱۹۹۲ به زادار در ساحل دالماتیان. در آنجا آنها در هتل کولواره که به یک مرکز برای زندگی پناهجویان و تبعیدیها تبدیل شده بود، اسکان داده شدند.
پدر مودریچ به جنگ رفت. همانطور که مودریچ به یاد میآورد در پدر هیچ صحبتی از انتقام و کینه نبود. او با علاقه خاصی از تجربیات خودش میگوید. روزها با فوتبال بازی کردن با دیگر بچههای پناهجو در پارکینگ هتل میگذشت. نام دوستانش مارکو اوستریک و آنته کرنیاک بود. آنها تلاش میکردند با این کار از جنگ فرار کنند حتی اگر هیچ فرار واقعیای امکانپذیر نبود.
زیر گلولهباران شدید، او صدای نارنجک و موشک را به خاطر میآورد. «آن سوتهای وحشتناک و به دنبالش صدای انفجار» و لحظات زیادی که آنها باید با سرعت هرچه تمامتر به سمت اردوگاه پناه میبردند، اما همچنان همراه با توپ. در اینجا نکته قابل توجهی در مورد چگونگی توضیف مودریچ از کشته شدن پدربزرگش و فرار به سرپناه به عنوان بخشی از زندگی وجود دارد.
اینها بخشی از زندگی او هستند. سه سال قبل از پایان جنگ بود. اینها بخشهایی است که زندگی مودریچ را تشکیل داده است. اما تا قبل از این او علاقهای نداشت زیاد در مورد اینها حرف بزند. با این حال او در کتاب زندگینامه خود مینویسد که چگونه «هر وقت فکر میکنم پدربزرگم در حال مرگ است به معنای واقعی کلمه قلبم میشکند.»
او همچنین یادآوری میکند که چگونه هنگامی که ۱۰ ساله بود معلمش از بچهها خواست تا در مورد چیزی که روی آنها اثر گذاشته داستانی بنویسند و او داستان سقوط نارنجک و مرگ پدربزرگش را نوشت.
وی سپس نوشت: «گرچه هنوز هم کوچک هستم، اما ترس زیادی در زندگیام تجربه کردهام. ترس از گلولهباران چیزی است که سعی میکنم به آرامی آن را پشت سر خود قرار دهم. همه گریه میکردند. چتنیکها (نیروهای صرب) پدربزرگم را کشتند. من خیلی دوستش داشتم. همه گریه میکردند. میپرسیدم آیا کسانی که این کار را کردند و ما را از خانههامان بیرون راندند... آیا میتوان نامشان را مردم گذاشت؟»
او حالا میگوید: «وقتی این داستان را به یاد میآورم اشک به چشمانم میآید. این داستان مال خیلی سال پیش بود و بعد از جام جهانی ۲۰۱۸ بیرون آمد. زمانی که داستانهای زیادی از من نقل شد و به نمایش درآمد. خودم تقریبا فراموش کرده بودم. باور نمیکردم آن داستان همچنان مانده باشد. معلمم آن را نگه داشته بود.
اگر او این کار را نمیکرد هیچ کس نمیتوانست داستانم را بشنود. بنابراین من از او سپاسگزارم. به یاد آوردن آن خوب بود و احساسات واقعیام را در آن لحظه توصیف میکرد.»
«و حالا؟ جنگ هرگز چیز خوبی برای کسی به ارمغان نمیآورد. من در آن لحظه نوشتم بعد از این از هیچ کس نفرت ندارم و این تمام آن است. هر چیزی که اتفاق افتاده است همینی هست که میبینید. حیف است که او دیگر با ما نیست. در جنگ اتفاقات خوبی رخ نمیدهد. من از دیگران نفرت ندارم یا احساسات بد دیگری در وجودم نیست. این بخشی از زندگی است که مجبور به گذراندن آن شدم.»
وی ادامه داد: «این اتفاقات میتواند شما را سختتر کند یا باعث شکسته شدن شما بشود. من راه دیگری انتخاب کردم. ترجیح دادم سختگیر باشم و شخصیت خودم را شکل بدهم. بله این بود...» مودریچ مکث میکند نفس میکشد و ادامه میدهد: «ترس زیادی در اطراف وجود داشت، اما شما باید کنار بیایید.
اتفاقاتی که افتاد باعث قوت من شد. میتوانم این را بگویم. وقتی شما آنچه من تجربه کردم پشت سر بگذارید پذیرفتن بعضی چیزهایی که بعدا در زندگی شما رخ میدهد بسیار راحتتر است. دردسرهای فوتبالی یا شکستها یا انتقادات و چیزهایی شبیه به این.»
اینها بخشی از چیزهایی است که او را ساخته است. کرواسی اساسا کشوری است که از تناقضها ساخته شده است و دانستن مسالهاش خالی از لطف نیست.
مساله این است که شناخت هویت خیلی اوقات مشکلساز یا دردناک هستند. همچنین اینها مسائلی مناقشه برانگیز هستند. ورزش نمیتواند از سیاست یا تاریخ فرار کند. بعضی اوقات حتی در این مسائل نقش اساسی هم ایفا میکند. ورزشکاران در خلأ زندگی نمیکنند. هرچند موقعیتهایی شبیه به زندگی مودریچ کمتر پیدا میشود.
مودریچ میگوید: «به هیچوجه. آنها همه مردم هستند. اینجا جایی است که بحث شروع میشود. بحث در مورد اینکه چگونه به راحتی این حقیقت اساسی نادیده گرفته میشود ناشی از مشاهدات اوست. مودریچ معتقد است احساسات جوهر هر داستانی است.»
برای برخی مردم جنگ در یوگسلاوی در بازی دیناموزاگرب مقابل ستاره سرخ بلگراد در سال ۱۹۹۱ آغاز شد. این بازی در حالی برگزار شد که ممکن بود تیم پایتخت سلطهاش را از دست بدهد و از مسابقات یورو ۹۲ باز بماند. مودریچ یکی از طرفداران بسکتبال میگوید وقتی او یک فیلم مستند به نام Once Brothers که درباره تیره شدن روابط بین بهترین بازیکنان کشور یعنی درازن پترویچ و ولاد دیواچ به خاطر شروع جنگ بود را دیده به گریه افتاده است. «این یک فیلم بسیار مهیج است. شرم آور است که همه این اتفاقات رخ داده است و ما نمیتوانیم دیگر آن را تغییر دهیم.»
زوونومیر بوبان بت فوتبالی مودریچ بود و او به یاد میآورد که صعود کرواسی به نیمهنهایی جام جهانی ۱۹۹۸ در اولین دوره حضور آنها چقدر برای کشور اهمیت داشته است. بیست سال بعد مودریچ به پیشرفت بیشتر آنها کمک کرد. توپ طلا در ادامه، سال ۲۰۱۸ را برای او سالی رویایی کرد.
این جایزهای بود که به عنوان یک دستاورد جمعی تحلیل شد و مودریچ توصیف میکند که چگونه درد شکست در روسیه به زودی با سرخوشی جایگزین شد. چون آنها میدیدند که چه کار بزرگی انجام دادهاند و این کار چه معنایی دارد. «این غیر قابل توصیف است. احساس ما برای کرواسی و اینکه چگونه احساس غرور میکنیم و چه مسوولیتهایی داریم. به خصوص اینکه ما هنوز یک کشور جوان هستیم.»
مودریچ ادامه میدهد: «ما احساس میکنیم که کشورمان را روی شانههای خود داریم و نمیخواهیم مردم خود را پایین بیاوریم. به همین دلیل چنین روحیه قدرتمندی داریم. همهچیزهایی که اتفاق افتاد ما را قو یتر و به هم نزدیکتر کرد. این یک مسوولیت بزرگ و عظیم است. مردم از رسیدن ما به فینال جام جهانی مفتخر شدند.
صادقانه بگویم تصور این مساله دشوار بود. هر قدر هم تیم خوبی باشید برای رسیدن به فینال باید واقعا خاص باشید. صرفا با خوششانسی نمیتوانید به فینال برسید.» اینجا مکثی اتفاق افتاد و مودریچ دوباره به هتل کولاواره برگشت و یک پسر کوچک شد.
پشت در خانه سنگی ویران شده او روزی با فرزندان خود دیدار خواهد کرد. او در گفتوگویش مورد موفقیت مارکو و آنته دو همپناهجوهای دوران کودکیاش حرف میزند که نقش دوستان جدانشدنیاش را داشتند. در مورد خانوادهاش و جایی که او مکالمه را از آنجا آغاز کرد و به پایان رساند و همچنین در مورد پدربزرگش لوکا.
«با هر دستاورد قطعا این خاطرات به ذهن شما خطور میکند. شما در مورد او فکر میکنید. این بخشی از من است. من همیشه او را در ذهن خود خواهم داشت. هر زمان که بتوانم سر مزارش میروم. من واقعا رابطه خاصی با او داشتم. نوه اولش به حساب میآمدم. در جنگ شما افراد مهم را از دست میدهید. برای من این آدم مهم پدربزرگم بود.»
«سخت است که نمیبیند من به چه چیزی رسیدهام. هر موقع اتفاق بزرگی رخ میدهد او را به یاد میآورم. دوست دارم او را در اطراف خودم داشته باشم تا ببیند من در فوتبال و زندگی شخصیام چه کار کردم. بچههایم را ببیند و همسرم را. دوست داشتم او اینجا بود و بچهها را در اطراف خودش میدید. شرمآور است که او کنار ما نیست. اما دنیا اینگونه است. من از هیچ کس متنفر نیستم. شما حرکت رو به جلو را ادامه میدهید.»
منبع: گاردین
۰