پارادکس هیوم: چگونه پرچم‌دار روشنگری طرفدار عقاید افراطی شد؟

پارادکس هیوم: چگونه پرچم‌دار روشنگری طرفدار عقاید افراطی شد؟

یقیناً دیوید هیوم جایگاه رفیعی در میان فیلسوفان دارد، اما وقتی سراغ سیاست می‌رود، بار‌ها و بار‌ها به دام خطا می‌افتد. این غول دورۀ روشنگریْ دمکراسی را به دیدۀ تردید می‌نگریست و علی رغم شهرتش به «کافر اعظم»، از کلیسای رسمی جانب داری می‌کرد. هیوم همچنین نسبت به برابری حقوق زنان خاطرجمع نبود، در نژادپرستی شهرۀ خاص و عام بود و در یک حملۀ نظامی بی دلیل علیه فرانسه هم حضور داشت. چگونه یکی از بزرگ‌ترین فیلسوف‌های تاریخ این همه به اشتباه افتاده است؟ جولیان باگینی توضیح می‌دهد.

کد خبر : ۱۰۰۸۹۷
بازدید : ۱۷۷۶
پراسپکت، جولیان باگینی | چگونه یکی از بزرگ‌ترین فیلسوف‌های تاریخ این همه به اشتباه افتاده است؟ یقیناً دیوید هیوم جایگاه رفیعی در جرگۀ فیلسوفان دارد، اما وقتی سراغ سیاست می‌رود، بار‌ها و بار‌ها به دام خطا می‌افتد. این غول دورۀ روشنگری اسکاتلند در قرن هجدهم دمکراسی را به دیدۀ تردید می‌نگریست و -علی رغم شهرتش به «کافر اعظم» - از کلیسای رسمی جانب داری می‌کرد. او نسبت به برابری حقوق زنان خاطرجمع نبود و در نژادپرستی شهرۀ خاص و عام بود. هیوم در یک حملۀ نظامی بی دلیل علیه فرانسه شرکت کرد، بدون آنکه موجه بودن آن را آشکارا به پرسش بکشد.

چیزی که با گره گشایی از پارادکس هیوم درمی یابیم این است که دقیقاً همان خصوصیاتی که هیوم را فیلسوفی برجسته می‌کند، درعین حال، از او متفکرِ سیاسیِ ضعیفی ساخته است. این امر اشاراتی برای فلسفۀ دانشگاهی معاصر دارد و نشان می‏‌دهد که «مهارت‌های انتقادی قابل انتقالِ» فلسفۀ دانشگاهی -که دربارۀ آن خیلی هم حرف می‌زنند- چندان هم قابل ‏انتقال نیستند. اسلوب‌های فکری، که در حوزه‌های معین به طور درخشانی مفید هستند، در حوزه‌های دیگر به طور تأسف آوری ناتوان اند: به بیان بهتر، بسیاری از بزرگ‌ترین اشتباهات ما ناشی از این است که روش فکریِ متناسب با حوزۀ خاصی را به حوزۀ دیگری انتقال می‌دهیم که اصلاً درخور آن نیست. این امر همچنین نتایجی برای زندگی روزمره و کاری دارد: هیوم نشان می‌دهد که برگزیدن باهوش‌ترین فرد الزاماً هوشمندانه‌‏ترین انتخاب برای فلان شغل نیست؛ و درنهایت می‏‌توانیم ببینیم چطور شک‏‌گرایی فکری سالم، که پیش‏‌شرط اساسیِ پژوهش‏‌های عقل‏‌بنیاد در علم و سایر حوزه‏‌هاست، بدل به کلبی‏‌گراییِ تقدیرگرایانه در رابطه با ایجاد جامعه‏‌ای بهتر می‏‌شود.

شاید هیوم زنگ خطری هم باشد برای اینکه بفهمیم چه آسان ممکن است دگراندیشی عمیق نظری دست در دست همرنگی راحت و بی‌دردسرِ اجتماعی دهد. چه بسیار کسانی که به‌خاطر نفی عقاید مقبول عامه به خود می‌بالند و هم‌زمان به نظم اقتصادی و اجتماعی مستقر خشنودند. از قرار معلوم، دارایی و مستمری و حقوق و منزلت اجتماعی قدرتی دارند که به‌طور حیرت‌آوری شکّاکیت را از بین می‌برند.

اما، پیش از اینکه تزلزل اندیشۀ هیوم را در جهان عملی سیاست مشخص کنیم، لازم است ابتدا به بررسی عواملی بپردازیم که او را در حوزۀ فلسفه بسیار بزرگ گردانیده است.

هیوم میانه رو بود و از تندروی فرار می‌کرد. او تجربه گرایی بود که شک داشت ذهن آدمی بتواند شناخت‌هایی نظری و مستقل از تجربه داشته باشد. او مظهر این توصیۀ ارسطو بود که می‏‌گفت «از هر موضوع تنها به میزانی که طبیعتِ آن موضوع امکان می‏‌دهد، نه کمتر و نه بیشتر، طلب دقت و روشنی کنید». بنابراین، از نظر یک هیومی، هرگز قرار نیست الگوریتم‏‌ها مسائل اخلاقی را حل کنند، ولی تا جای امکان باید برای وضوح و دقت آن‌ها کوشید. هیوم با این رویکرد متعادل با غامض‌ترین مسائل در فلسفه مواجه شد، بدون آنکه از مشکلات بگریزد یا، با راه حل‌های نامعقول، آن‌ها را توجیه کند.

مسئلۀ ارادۀ آزاد را در نظر بگیرید. از روزگار باستان، فیلسوفانی که جهان را پدیده‌ای مطلقاً طبیعی می‌پنداشتند با نتیجۀ منطقی این باور دست‌به‌گریبان بودند که اگر انسان‌ها همانند حیوانات، گیاهان، و اشیا تابع قوانین علّی و معلولی هستند، پس ظاهراً رفتار آن‌ها آزادانه‌تر از پرستوی مهاجر یا خورشیدی که طلوع می‏کند نخواهد بود. در این خصوص، دو میل بروز می‌کند: باورمان به آزادی انسان را به‌طور کلی کنار بگذاریم و تسلیم شویم، یا به‌طریقی شکاف‌هایی در طبیعت پیدا کنیم که بتوانیم نیروی خاص انسانی را در آن‏ها جای دهیم و زنجیره‌هایی علّی و رها از ضروریات علم فیزیک به وجود آوریم.

راه میانۀ هیوم عبارت از این بود که بیایید به آزادی انسان در عمل نگاهی دقیق‏‌تر بیندازیم. هیچ‌کس به‌راستی باور ندارد که آزادی انسان یعنی اینکه بتواند پدیدآورندۀ علت‏‌های نامعلول باشد. درواقع، ما رفتار هیچ‌کس را نمی‌توانیم درک کنیم، مگر اینکه بفهمیم آن رفتار از امیال معین و محرک‌های قابل‌اتکا سرچشمه گرفته است. برای مثال، وقتی برای کسی هدیه‌‏ای انتخاب می‏‌کنید، درواقع می‏‌گویید که دوست‌داشتن او نوعی ضرورت گریرناپذیر است که ریشه در شخصیت او دارد. ما می‌گوییم «او عاشق این خواهد شد»، نمی‌گوییم «امیدوارم انتخاب کند عاشق این شود». اگر ترجیحات آدمی آزادانه بود، یعنی انتخاب‌هایی نامقید بودند، هرگز نمی‌توانستیم بدانیم افراد چه چیز‌هایی را دوست می‌دارند؛ بنابراین هیوم استدلال می‌کند که ارادۀ آزاد نه‌تن‌ها با طبیعی‌بودن انسان در جهانی تابع قوانین طبیعی منافاتی ندارد، بلکه درواقع مستلزم آن است. تنها تلقی قابل‏‌اعتنا از آزادی عبارت از این است که بتوانیم رها از هرگونه اجبار و بر مبنای انتخاب‏‌های خودمان عمل کنیم. اینکه ما پدید‏آورندۀ اصلی آن انتخاب‌ها نیستیم موضوعی خارج از این بحث است. این رویکرد «سازگارگرایانه» ۱ که هیوم پیشگام آن بود هنوز هم در میان فیلسوفان محبوب‏‌ترین راه عبور از کوره‌راه ارادۀ آزاد است.

هیوم با همین صداقت و واقع‌گرایی با تمام مسائل فلسفی روبه‌رو می‌شود. او با وسوسه‏‌های شک‏‌گراییِ افراطی که انسان را به بی‏‌باوری به همه‏‌چیز سوق می‏‌دهد آشنا بود. اما این را هم می‏‌دانست که با شکّاکیت مطلق نیز نمی‏توان زندگی کرد؛ بنابراین می‏‌گفت باور‌های بنیادینی وجود دارند که چه‌‏بسا برای آن‌ها براهینی قطعی نداشته باشیم، اما به‌هرحال چاره‌ای جز تأیید آن‌ها نداریم. شاید یکی از اساسی‌ترین آن‌ها اعتقاد به اصل علّیت باشد: بدون فرض علت و معلول نمی‌شود روزگار را گذراند، چون در آن صورت دیگر نمی‏‌توانیم دربارۀ خاصیت غذا برای بدنمان چیزی بگوییم، یا اینکه هرچیز چقدر زمان می‏‌برد و اینکه چه رفتاری از انسان‌های هم‌نوعمان سر خواهد زد.

به نظر هیوم، به‌طور کلی استدلال فلسفی، هرقدر هم که مهمل باشد، قرار نیست به جایی رهنمون شود که منطق برای ما معین کرده است؛ مهم این است که با آنچه تجربه اقتضا دارد موافق باشد. عقلِ منفک از تجربه خود را عقیم می‌سازد و به ما می‌قبولاند که هیچ‌چیز را نمی‌توان شناخت. یک شخص با عقل سلیم می‌داند که استدلال صرفاً تدوین براهین نیست، بلکه رسیدگی به تمامی آن دلایلی است که ما را به چیزی معتقد می‌کند یا نمی‌کند و اینکه برخی از آن دلایل با تجربه فراهم می‌شوند، نه منطق. این رویکرد به کار هیوم در فلسفه آمد. او الگویی برای بسیاری از فیلسوفان امروز است که می‌خواهند نه در زندان شکّاکیت افراطی گرفتار شوند و نه قصر‌هایی مفهومی بر روی ابر‌ها بنا کنند. اما این الگو در سیاست گرایشی ارتجاعی را رقم می‌زند.

منطق محافظه‌کاری -که مسلماً منطقی پشت آن است- قطعاً هیومی است. محافظه‌کاران بیش از هرچیز دیگری به عقلِ انتزاعی ظنین هستند: اینکه آیا عقل می‌تواند قرن‌ها تجربه را از اعتبار ساقط کند یا نه. آرمان‌شهر خیالی که تنها روی کاغذ وجود دارد محکوم به شکست و بدل‌شدن به چیزی بدتر از جامعۀ ناقص موجود است. یکی از قطعات مشهور هیوم می‌گوید «بنابراین، عادتْ راهنمای بزرگ زندگی بشری است. همین اصل است که تجربیات گذشته‏‌مان را برایمان مفید می‌سازد و باعث می‌شود برای آینده سیری از رویداد‌ها را انتظار داشته باشیم، سیری مشابه با آن‌ها که در گذشته رخ داده‏اند». این «اصل» را در متافیزیک و معرفت‌شناسی -یعنی ماهیت جهان و چگونگی شناخت آن- به کار ببندید و ببینید که معجزه می‌کند. ولی اگر همین اصل را در سیاست و اخلاق عمومی به کار ببندید، خواهید دید که ما را به پذیرش هنجار‌ها و قوانین مخدوش و چه‌بسا مخوف ترغیب می‌کند، تنها به این دلیل که از قبل بوده‏‌اند.

خطایی که هیوم بار‌ها و بار‌ها مرتکب می‌شود دقیقاً همین است. یکی از مثال‌های بسیار قابل‌توجهْ جستار او تحت عنوان درباب چندهمسری و طلاق۲است. صفحات اولیۀ جستار فوق‌العاده ترقی‏‌خواهانه است، زیرا شمِّ شکّاکانۀ هیوم مفروضات من‏درآوردیِ مدافع قرارداد‌های اجتماعی را دانه‌دانه از دم تیغ می‏‌گذراند. او تأکید می‏‌کند که «این تصورْ خرافۀ محض است که قوانین ازدواج همیشه یکنواخت است و فقط در یک حالت یا گونه می‌توان درباره‌اش حرف زد». حتی با نگاهی اجمالی به «دوران‌ها و مکان‌های مختلف» آشکار می‌شود که «چون شرایط و قوانین تغییر کرده است ما نیز درمی‌‏یابیم که ... این شرایط متفاوت قیود متفاوتی را نیز بر این قرارداد مهم اعمال می‌کند». او حتی «سلطۀ جنس مذکر» را زیر سؤال می‌برد، «وضعیت غصبی‌ای» که «آن هم‌ترازی نسبی (نه برابری) که طبیعت میان جنسیت‌ها مقرر کرده است را نابود می‌کند». هیوم آرام‌آرام به‌سوی حمایت از طلاق کشیده می‌شود، چون «هیچ‌چیز ستمگرانه‌تر از حفظ یک پیوند با خشونت نمی‌تواند باشد که در آغاز با عشقی مشترک شروع شده و اکنون عملاً با نفرتی متقابل فروپاشیده است».

اما هیوم بعدتر بر آن می‌شود که این براهین را با نوع دیگری از شکّاکیت باطل سازد که عبارت است از نگرانی شدید وی از واژگونی سنت‌های مقدس. او، علی‌رغم دفاع جانانه‌‏اش از حقانیت طلاق، درمی یابد که پیوند ازدواج نباید آسیبی ببیند، هم به‌خاطر بچه ها، هم به این دلیل که عصبانیت زودگذر به دوستی پایدار بدل شود، و هم، چون از مشکلات حقوقی و مالی که معمولاً هنگام جدایی پیش می‏آید اجتناب شود. او بحث را آن‌چنان آتشین شروع کرده بود، اما با این عبارت حاکی از رضایتمندی خاتمه می‏‌دهد: «ممنوعیت چندهمسری و طلاق به‌قدر کافی مطبوع عرف کنونی اروپایی مان است».

بحث هیوم از طلاق و ازدواج مثال خوبی است که نشان می‏دهد اولاً هیچ فضلیت عقلانی‌‏ای اوراق‌‏نشدنی نیست، و ثانیاً برای تمامی مقاصد مناسب نیست. احتیاط معقول در فلسفه می‌تواند به بزدلی در سیاست تبدیل شود. سیاست‌مداری که بدین نحو به اصلاحات نو بدگمان باشد ازدواج متفاوت را قانونی نخواهد کرد، حداقل دستمزد را معین نمی‌کند یا سرویس سلامت همگانی را راه‌اندازی نمی‌کند.

خب تا چه اندازه باید شکّاک بود؟ برای پاسخ باید از عقیدۀ ارسطو راجع به فضلیت، که آن را حد وسط افراط و تفریط می‌بیند، کمک بگیریم: شک گرایی صحیح در میان تفریطِ زودباوری و افراط بدگمانیِ فلج کننده قرار دارد. به‌هرحال، شرایط مشخص می‌کند که این حد وسط در کجا باید قرار بگیرد. ازاین‌رو، مثلاً شخص قاعدتاً باید در تعامل با غریبه‌ها شکّاک‌تر باشد تا افرادی که به آن‌ها اطمینان دارد. به همین نحو، عقاید نامأنوس نیازمند اثباتی قدرتمندتر هستند، در مقایسه با عقایدی که خیلی راحت با چیز‌هایی که عموماً به درستی شان باور داریم جور درمی آیند.

پرسش بعدی این است: شک گرایی دربارۀ چه؟ درواقع، جهان به شکّاکان و غیرشکّاکان تقسیم نشده است، بلکه این تقسیم میان چیز‌هایی است که به آن‌ها شک می‌شود. افراطی‌ها نسبت به وضع کنونی شکّاک‌اند و سنت‌گرایان به این پندار که ما بهتر می‌توانیم عمل کنیم. بدبینان به واکسن به علم پزشکی بی‌اعتمادند و دانشمندان علوم پزشکی نسبت به دارو‌های گیاهی تردید دارند. طرفه آنکه وقتی نوبت به برکسیت می‌رسد، بسیاری از کسانی که به «شکّاکان به اروپا» ۳ مشهورند عملاً باورمندانِ بی‌چون‌و‌چرایش هستند.

شکّاکیت هیوم در فلسفه شکل صحیحی داشت و دقیقاً در میانه قرار داشت. اما همین میزان از شکّاکیت برای سیاست بسیار زیاد بود. او همین شکّاکیت را نیز به‌طور نادرست قسمت کرده بود، به‌طوری که به مزایای دگرگونی بسیار مشکوک بود، اما به اندازۀ کافی بررسی نکرده بود که آزمون زمان چه اندازه هنجار‌های اجتماعی موجود را تأیید کرده است.

این نقطه‌‏ضعف‏‌ها در کنار فضایل سیاسیِ مهمی قرار دارند. بیزاری هیوم از جناح‌گرایی در جهانی قطبی‌شده فرح‌بخش است. او نوشته است «هنگامی‌که افراد در یک جناح فعالیت می‌کنند، به‌خاطر خدمت به حزبشان، بدون شرم و ندامت، به چشم‌پوشی از تمامی قید‌های اخلاقی و شرافت انسانی سوق می‌یابند». برای اثبات این مسئله نگاه کنید به چاپلوسی جمهوری‌خواهان از دونالد ترامپ یا بی‌اعتنایی محافظه‌کاران نسبت به رذالت بوریس جانسون. هیوم هرگز درگیر چیزی که ما امروزه اتاق پژواک۴ می‌نامیم نبوده است: او تصمیم گرفت که رسالۀ درباب طبیعت آدمی۵را در شهر کوچک لافلاش بنویسد، جایی که تنها جمع فکری آنجا را راهب‌های یسوعی تشکیل داده بودند. هیوم بر این باور بود که ذهن باز و شکّاک از هیچ‌چیز هراسی ندارد و از یافتن جمع کسانی که به‌جد با آن‌ها مخالف است فواید زیادی به دست می‌آورد.

دومین حُسن هیوم بدبینی نسبت به آرمان‌شهر است. او مدام علیه «آن تلاش خطیر فلسفی برای رسیدن به کمال» سخن می‌گفت، خواه آرمان‌شهر آن دستورِ رواقی‌ای باشد که ما را در برابر خسران گزندناپذیر می‌سازد، خواه طرح‌‏هایی باشد برای خلق بهشت روی زمین. هیوم معتقد بود که کمال ناانسانی دشمن تعالی انسانیت است. شکست‌های سهمگین انقلاب‌ها برای ساخت جامعه‌‏ای یکسر جدید، از روسیۀ استالینی تا کامبوج پل پوت، همه بر درستی نظر هیوم صحه می‌گذارند.

سومین درس هیوم این است که نباید به اصول سفت و سخت اعتماد کنیم. او نوشته است «در سیاست، قواعد کلی را باید با احتیاط فراوان نوشت»، زیرا «نمود‌های غیرعادی و نامعمول نو به نو ظاهر می‌شوند». دولت‌هایی که به‌لحاظ مالی محافظه‌کارند، آن زمانی که به‌خاطر مصونیت ما از همه‌گیری میلیاردمیلیارد دلار به اقتصادشان تزریق کردند، گویا این ملاحظه را با جدیت به کار بستند.

این مطالب آموزنده به‌خودی‌خودشان کاملاً منطقی و خوب‌اند. شاید به نظر برسد توصیه‌های هیوم درمجموع به محافظه‌کاری به‌سبک ادموند برک [یا محافظه‏‌کاری سنتی]منتهی می‌شوند: احتیاط، عمل‌گرایی، تردید نسبت به تغییر، اصول انتزاعی و طرح‌های مترقی. بااین‌حال، آن‌ها یک فلسفۀ سیاسی کامل را شکل نمی‌دهند: شکّاکیتی که شکل می‌دهند فلج‌کننده می‌شود، مگر اینکه در برابر آن شکّاکیتِ هم‌سنگ دیگری قرار بگیرد، شکّاکیتی راجع به وضع کنونی. خطرات نامعلوم اصلاحات هرچه باشد، غالباً ضرر‌های آشکار «طبق روال مرسوم زیستن» از آن بدتر است.

در فلسفه، احتمال نابخردی نظری و کنارگذاشتن عقل سلیم که راهبری جهان را برای ما فراهم می‌کند به قدری زیاد است که ما باید بیش از گواه تجربه به خودِ شکّاکیت بدبین باشیم. اما، در سیاست، شواهدی که نشان دهد عقل سلیم برای ما مفید بوده بسیار اندک است: وضعیت کنونی شاید آن‌چنان با تجربه بهبود نیابد، به این دلیل که توسط منافع قدرتمندی ساخته و آنگاه تثبیت شده است. تا زمانی که منطق دوران خود را زیر سؤال نبریم، خطا‌های آن را تداوم خواهیم بخشید.

یک محافظه‌کار همواره معتقد است اگر اصلاحات بیش‌ازحد درست به نظر برسد، احتمالاً آن‌قدر‌ها هم نباید باورش کرد. یک ترقی‌خواه معتقد است که، قطع‌نظر از اینکه رهاکردن امور به حال خودشان چقدر می‌تواند وسوسه‌انگیز باشد، ما باید برای تصور آینده‌های جایگزین تلاش کنیم. اعتدال ارسطویی، در اینجا، هم از اصول کلی بهره می‌برد و هم سعی دارد به قضاوتی معتدل در هر مورد مفروض برسد. این دیدگاه مانع از گرایش‌هایی می‌شود که می‌توانند به گمراهی هر دو طیفِ لیبرال و محافظه‌کار منتهی شوند. هیوم، متأسفانه، وقتی اندیشه اش را بر امور عمومی و عملی به کار می‌بندد، در این زمینه شکست می‌خورد. همان‌طور که جستارش درباب طلاق نشان داد، او قادر بود قضایای نظری را له و علیه اصلاحات تعدیل کند، اما درنهایت به‌خاطر بدبینی به تغییر به دام خطا می‌افتد.

مثال بسیار برجستۀ دیگر مربوط به زمانی است که او با هوشمندی آسیب‌هایی را برمی شمارد که با نابرابری پدید می‌آیند: «طبیعت برای نوع بشر بسیار سخاوتمند است، به‌طوری که اگر تمامی عطایای آن به‌صورت برابر میان انواع تقسیم شده بود و با فن و صنعت بهبود بخشیده شده بود، ابنای بشر از تمام ضروریات زندگی و حتی بیشترین تسهیلات زندگی برخوردار می‌شدند ... همچنین باید اذعان کرد که هرکجا از این برابری عدول کردیم، بیش از آنکه بر دارایی ثروتمندان افزوده باشیم، رضایتمندی فقرا را به یغما برده ایم. گویا ارضای اندک غروری بچگانه در یک فرد به‌مراتب ارزشمندتر از سیرکردن بسیاری خانواده‌ها و حتی مناطق است».

اما دوباره تردید‌های محافظه‌کارانه نمی‌گذارد او از چیز‌هایی دفاع کند که روشنگر این موضوع‌اند. ایجاد چنین برابری‌ای ممکن است مستلزم اجبار و خشونت بسیار زیاد باشد، درنتیجه باید به مرجع اجراکنندۀ این برابری قدرت بسیار داده شود که این خود «قطعاً به‌زودی در دام استبداد فرو می‌افتد». «برابری مطلق در دارایی‌ها به‌کلی فرمان‌برداری را نابود خواهد کرد، به‌شدت قدرت حاکم را ضعیف می‌کند، و قطعاً تمام قدرت‌ها را به یک سطح کاهش می‌دهد». از قرار معلوم، او این برابری را چیز خوبی تلقی نمی‌کرد و ملتفت نبود بین اغراقش دربارۀ قدرت فرضیِ گروه برابری‌خواه و چشم‌پوشی از حاکم مستقر مخالف برابری هیچ تناسبی وجود ندارد.

برابری مطلق شاید عملاً محقق نشود، اما هیوم به این موضوع نپرداخت که برابری بیشتر همچنان می‌تواند شگرف باشد. گاهی «بیشتر» بهتر است، حتی اگر بیشترین بدترین باشد. او دربارۀ بی شمار پنداشت‌های مرسوم نیز اشتباهات محافظه‌کارانۀ مشابهی را مرتکب شده است.

هیوم، به‌جای آنکه بدیل‌های جدیدتر را بررسی کند، به‌سادگی هر نوع عقیدۀ جاافتاده‌ای را می‌پذیرد. از همه بدتر اینکه هیوم در یک پاورقی نوشته است به این عقیده گرایش پیدا کرده که «سیاه‌پوستان به‌لحاظ طبیعی پست‌تر از سفید‌ها هستند. بعید است ملت متمدنی و یا انسان برجسته ای، چه در عمل و چه در تفکر، با آن رنگ پوست وجود داشته باشد». هیوم باید بسیار بدبین‏‌تر به مفروضاتی می‌بود که دربارۀ سلسله‌مراتب نژادی است، زیرا نظریاتی نبودند که از تجربه اخذ شده باشند، بلکه طرح‌واره‌هایی بودند برای توجیه دروغین تعصباتی که تجربه را تحریف می‌کنند. او به همین ترتیب خلقیات پدرسالارانۀ عصر خویش را نیز زیر سؤال نمی‌بُرد، آن‌هم با این فرض که آن‌ها ریشه در فرایند‌های زیستی دارند.

یک دلیل اینکه چرا هیومِ محافظه‌کار برای فیلسوفان امروزی همچنان مثل یک قهرمان است -به‌رغم اینکه اکثر آن‌ها لیبرال هستند- این است که رویکرد تجربی وی در درازمدت تعصبات را می‌زداید و نابخردی رسوم کهنه را نشان می‌دهد. اگر هیوم امروز بود، شواهد معتبر علیه نژادپرستی علمی را قاطعانه می‌دانست و از دیدگاه‏‌های متعصبانه‏‌اش اظهار ندامت می‌کرد. به همین ترتیب، او فواید محقق دمکراسی، توانایی‌های برابر زنان، و فواید بازتوزیع ثروت را می‌‏بیند. نقد او به اصلاحات هیچ‌گاه اساساً جزمی نبوده، بلکه بر پایۀ چیز‌هایی بوده که او آن‌ها را به‌اشتباه شواهد موثق می‌پنداشته است.

همچنین می‌شد امیدوار ماند که هیوم می‌آموخت نابخردی اصلاحاتِ بسیار خشن را نباید در مقابل بی‌میلی به تغییر وضع موجود قرار داد. این بی‌میلی در جهتی مخالف به یک اندازه نابخردانه است. داوری صحیح سیاسی مستلزم متعادل‌کردن دو شکل متفاوت شکّاکیت است: شکّاکیت به طرح‌های ایدئالیستی و بزرگ، و شکّاکیت راجع به محاسن شیوۀ عمل مرسوم.

هیوم دقیقاً شکل صحیحی از «شکّاکیت خفیف» را در بخش عمدۀ فلسفه اش به کار بست. با این حال احتیاط ستودنی هیوم در متافیزیک، هنگامی‌که در سیاست اعمال شد، قدرت خلاقه‌اش را از دست داد. امروزه که قصور در مبارزه با نابرابری و به‌خصوص تغییرات اقلیمی ثبات نظم جهان را تهدید می‌کند، نابخردی‌های رویکرد «اول آسیب نرسان» دوچندان شده است. تغییرندادن قطعاً بحران به بار می‌آورد، بنابراین این میانه‌روی باید از محافظه‌کاری به‌سوی گرایشی ترقی خواهانه تغییر مسیر دهد. هیوم در بهترین حالتِ تجربه‌گرایی اش یقیناً می‌توانسته به این امر دست پیدا کند، حتی اگر چنین فهمی در دوران او ورای ذهن فیلسوفی بوده که معتقد بوده «آنچه بوده» همواره «آنچه باید باشد» خواهد ماند.

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را جولیان باگینی نوشته و در تاریخ ۵ مه ۲۰۲۱ با عنوان «The Hume paradox: how great philosophy leads to dismal politics» در وب سایت پراسپکت منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «پارادکس هیوم: چگونه پرچم‌دار روشنگری طرفدار عقاید افراطی شد؟» در بیستمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ سهراب جعفری منتشر شده است.
•• جولیان باگینی (Julian Baggini) فیلسوف عامه‌پسند و دانش‌آموختۀ فلسفه از کالج دانشگاهی لندن (یو. سی. ال) است. همچنین فارغ‌التحصیل افتخاری و پژوهشگر افتخاری گروه فلسفه دانشگاه کِنت است. از کتاب‌های او می‌توان به آزادی مجدد: امکان ارادۀ آزاد (Freedom Regained: The Possibility of Free Will) و همچنین آخرین کتاب او با عنوان راهنمای بزرگ: دیوید هیوم چه چیزی می‌تواند دربارۀ انسان‌بودن و خوب زندگی‌کردن به ما بیاموزد (The Great Guide: What David Hume Can Teach Us about Being Human and Living Well) که در مه ۲۰۲۱ منتشر شد اشاره کرد.

[۱]compatibilist
[۲]Of Polygamy and Divorces
[۳]Eurosceptics
[۴]Echo chamber: محیطی که در آن فرد فقط با عقاید یا باور‌هایی روبه‌رو می­شود که منطبق بر عقاید خودش است، بنابراین دیدگاه‌های موجود وی تقویت می‌شوند و دیدگاه­های جایگزین بررسی نمی­شوند [مترجم].
[۵]A Treatise of Human Nature
۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید