زلزله بم؛ خاطره تلخ ۶ ماه زندگی در ویرانه‌ها

زلزله بم؛ خاطره تلخ ۶ ماه زندگی در ویرانه‌ها

ولی وقتی در منطقه زلزله‌زده می‌مانی، بعد از دو یا سه روز که بین جسد‌ها می‌چرخی و بوی جسد می‌شنوی، مشامت به بوی جسد عادت می‌کند. واکنش آدم‌ها هم همین طور است. چند روز اول بعد از زلزله، وقتی دو یا سه جسد بیرون می‌آوردیم، دچار شوک می‌شدیم.

کد خبر : ۱۰۲۰۳۹
بازدید : ۹۷۵۴

بنفشه سام‌گیس | خاطره زلزله بم، ۱۸ ساله شد. زلزله بم، مثل دیواری مرتفع بود بین دشتی سرسبز و زمینی بایر. همه آن‌ها که در روز‌ها و هفته‌های اول بعد از زلزله، به بم شتافتند تا مرهمی بر درد بازماندگان بگذارند، امروز یک تصویر مشترک را بازخوانی می‌کنند: «در چشم‌های مردمی که زنده بودند، نشانی از حیات نبود.»

بازمانده‌های زلزله، امروز یک تقویم جدید در ذهنشان ساخته‌اند؛ قبل از زلزله، بعد از زلزله. زلزله بم، غیر از آنچه به سر ساکنانش آورد، این طرف‌تر، در شهر‌های کوچک و بزرگ، ولوله‌ای ساخت برای صف بستن در نوبت همیاری؛ حماسه‌ای که دیگر تکرار نشد.

زلزله بم، حواس آدم‌ها را از روزمرّگی‌های ساده و بی‌اهمیت، به سمت هدفی ارزشمند معطوف کرد. مردم، در هر شهر و کوچه و خانه، بدون آنکه ما‌به‌ازایی را وزن‌کشی کنند، هرچه توانستند اهدا کردند.

یکی نان فرستاد، یکی آب فرستاد، یکی رفت و گرد آوار را از پیشانی مردگان بم پاک کرد، یکی رفت و برای مردگان بم اشک ریخت، یکی رفت و نور انداخت در چشم‌های بی‌نور زنده‌ها، یکی رفت و با رفتنش، سقف شد برای سر‌های سرد زنده‌ها. حماسه بم، یکی بود. تک ماند. معادل عظمت همان ۱۸ ثانیه که بم به خود پیچید ...

مخلص همه حرف‌های علیرضا سعیدی، این بود «آدمی که از بم برگشت، دیگه اون آدم قبل از زلزله بم نبود.» زلزله بم برای بعضی‌ها هم چنین تاثیری داشت؛ مسیر زندگی‌شان، پیچ خورد و چشم‌انداز جاده تغییر کرد. علیرضا سعیدی، تا بامداد ۵ دی ۱۳۸۲، یک مهندس ساختمان بود و صاحب یک کارگاه ساختمانی و تولید‌کننده سنگفرش ....

صبح جمعه، خبر زلزله را از تلویزیون دیدم. تا قبل از زلزله بم، جز مطالعاتی درباره آوار‌برداری، هیچ تجربه‌ای از زمین‌لرزه نداشتم. سال‌ها قبل، تصاویر زلزله رودبار را دیده بودم ولی حضور در منطقه زلزله‌زده، با تصاویری که از تلویزیون می‌بینی خیلی متفاوت است.

وقتی تصاویر بم را دیدم؛ آن حجم خرابی‌ها را، با خودم گفتم بروم و شاید بتوانم به مردم کمک کنم. به یکی از دوستانم؛ نعمت کریمی، تلفن زدم و پرسیدم «میای با هم بریم؟»

ایشان هم قبول کرد. هر کدام، تعدادی پتو و چند بسته آب معدنی جمع کردیم و حدود ساعت ۱۰ صبح جمعه، با پژوی ۴۰۵ دوستم، از تهران راهی بم شدیم. نزدیک نیمه شب، به ترافیک ورودی بم رسیدیم. باید آن ترافیک وحشتناک را دور می‌زدیم. من یک نقشه ایران همراهم آورده بودم.

از روی نقشه به سمت جاده فرعی پشت شهر راندیم؛ جاده‌ای که از داخل رودخانه رد می‌شد و آن فصل از سال، سطح آب رودخانه خیلی پایین بود در حدی که آب از رکاب ماشین بالاتر نیامد. راندیم تا به ورودی شهر رسیدیم ولی شهر را پیدا نمی‌کردیم. جاده را می‌دیدیم، تیر‌های برق را می‌دیدیم ولی خانه‌ای نمی‌دیدیم.

نور چراغ قوه‌ام را رو به شهر گرفتم، همه خانه‌ها خراب شده بود، تمام دیوار‌ها فرو ریخته بود. به همین دلیل فکر می‌کردیم هنوز داخل شهر نشده‌ایم.

وارد کوچه‌ای شدیم که دو طرف آن آوار خانه‌ها بود. راه باریکی بین آوار باز بود. از روبرو، یک ماشین زانتیا به سمت ما می‌آمد با دو سرنشین. تا سقف زانتیا، پر بود از وسایل. حتی درِ صندوق عقب ماشین هم به دلیل حجم وسایل باز مانده بود.

نزدیک‌تر که آمدند، دیدیم که داخل ماشین، پر است از شیرآلات ساختمانی. این‌ها سارق بودند. معلوم بود که به مغازه‌های لوازم ساختمانی دستبرد زده‌اند. اتاق ماشین ما، تا سقف، پتو چیده شده بود. راننده زانتیا گفت «دو تا از اون پتو‌ها به ما بده.»

گفتم «اینجا درِ ماشین باز نمیشه، برو جلو ما رد بشیم، در باز بشه، بهت پتو بدم.»

وقتی از کنار هم رد شدیم، دوستم پا گذاشت روی گاز و فرار کردیم... طبق ساعت ماشین، ۲ بامداد بود. رفتیم سمت میدان اصلی شهر؛ جایی که لوله‌های آب شکسته بود. رفتیم سمت انبار‌های هلال احمر. چند نفر از امدادگرها، از خستگی، بیهوش شده بودند.

انبار‌ها پر شده بود از وسایل امدادی. به امدادگر‌ها کمک کردیم وسایل مازاد را به انبار‌های دانشگاه آزاد و کارخانه‌های ارگ جدید منتقل کردند. هنوز هوا روشن نشده بود که در یک نقطه کور توقف کردیم و چند ساعتی داخل ماشین خوابیدیم تا صبح.

با روشن شدن هوا، وسط آوار شهر، گروه‌های سه‌نفره و چهار‌نفره‌ای از مردم را دیدیم که به هم چسبیده و خودشان را پتوپیچ کرده بودند. بعضی‌شان، کنار شعله آتش کوچکی، خودشان را گرم می‌کردند. صبح ۶ دی، بم، آواری در هم ریخته و آشفته بود.

باید هر چه سریع‌تر آوار‌برداری شروع می‌شد. من می‌دانستم زلزله در چنین منطقه‌ای، چه حجم تخریبی دارد. می‌دانستم وقتی جنس سازه‌ها از گل و سنگ باشد، آدم‌ها، زیر آوار هم له می‌شوند و هم خفه می‌شوند. می‌دانستم سازه خشت و گِل هم بیشترین کشتار را دارد، چون گِل، منفذ‌ها را می‌بندد و آدم‌ها، زیر آوار خفه می‌شوند.

می‌دانستم تعداد جنازه‌ها در بم، خیلی زیاد خواهد بود. چند سرباز و دانشجوی دانشگاه شهید باهنر کرمان، با ما همراه شده بودند. اصول اولیه آوار‌برداری را برای‌شان توضیح دادم و کار را شروع کردیم.

۷ نفر بودیم. هر روز، ساعت ۹ یا ۱۰ صبح، راهی یک منطقه جدید می‌شدیم برای آوار‌برداری و تا غروب کار می‌کردیم. ظهر، کنار آوار، غذا می‌خوردیم. غروب، به چادرمان در قرارگاه لشکر سید‌الشهدا برمی‌گشتیم؛ محوطه وسیعی محصور با سیم خاردار که به محل اسکان نیرو‌های امدادی و تیم‌های خارجی تبدیل شده بود.

سه چادر در اختیارمان بود. هر روز صبح، دوستانم از تهران، کمک‌های مردم را به سمت بم می‌فرستادند و در همین چادر‌ها انبار می‌شد.

من تا روز پنج‌شنبه مشغول آوار‌برداری بودم. تا روز پنج‌شنبه، فقط جسد از زیر آوار بیرون آوردم؛ حدود ۷۰ جسد. آدم زنده‌ای زیر آوار پیدا نکردم.... اولین جسد‌هایی که از زیر آوار پیدا کردیم، جنازه سه تا خانم و یک بچه بود. اینها، شب را مهمان خانه اقوام‌شان بودند و پدر، آن شب خارج از شهر بود که زنده ماند.

شب اول، روز اول، روز‌های اول، من هیچ صدایی در شهر نشنیدم. صدای شهر، سکوت بود، چون هیچ کسی گریه نمی‌کرد. در خیابان‌ها که راه می‌رفتی، آدم‌های بهت‌زده می‌دیدی. آدم‌هایی که هنوز نمی‌دانستند یا نمی‌فهمیدند چه بلایی به سرشان آمده. چند روز باید می‌گذشت تا بعضی اتفاقات، کاملا عادی شود.

فردی که می‌میرد، اگر کسی جنازه‌اش را پیدا نکند، بعد از سه روز، بو می‌گیرد. تا روز پنج‌شنبه، بعضی جسد‌ها به مرحله ورم کردن رسیده بودند.

جسد، در روز‌های اول، کبود می‌شود، سپس، ورم می‌کند و سطح پوست، تاول می‌زند. تاول‌ها، ناشی از انباشت آب بدن و در زمان ترکیدن، بسیار متعفن است. در نهایت، به دلیل فشاری که به شکم وارد می‌شود، مدفوع از قسمت مقعد بیرون می‌زند که بوی جسد در این زمان، بسیار وحشتناک است.

ولی وقتی در منطقه زلزله‌زده می‌مانی، بعد از دو یا سه روز که بین جسد‌ها می‌چرخی و بوی جسد می‌شنوی، مشامت به بوی جسد عادت می‌کند. واکنش آدم‌ها هم همین طور است. چند روز اول بعد از زلزله، وقتی دو یا سه جسد بیرون می‌آوردیم، دچار شوک می‌شدیم.

بعد از چند روز، عادی شد. باید جسد را به سرعت بیرون می‌آوردی، به سرعت داخل پتو می‌گذاشتی، لبه پتو را می‌گرفتی، یک دور از این طرف و یک دور از آن طرف می‌کشیدی تا دست‌ها برود زیر تنه، سر و ته پتو را می‌بستی، یاد می‌گرفتی برای اینکه پتو باز نشود، یک ملافه را ۴ برش بزنی و دور کمر و دور گردن و دور پا بپیچی که جسد، هنگام حرکت دادن، داخل پتو جابه‌جا نشود.

اسم این سرعت در عمل، بی‌تفاوتی نبود. برای ما، همه اجساد محترم بودند. حس می‌کردی کاری انجام می‌دهی که زمان در آن خیلی نقش دارد. اجساد باید به سرعت دفن می‌شدند. اگر می‌توانستی ظرف ۵ دقیقه یک جسد را پتو‌پیچ کنی، یعنی کمک می‌کردی تعداد کمتری از اجساد به تعفن برسند.

این سرعت عمل، یک حسن هم برای خودت داشت؛ دیگر از نظر عاطفی درگیر سوگ اجساد نمی‌شدی. من تا روز پنج‌شنبه، صف‌های طولانی از جسد کنار هم چیدم. ده تا ۱۵ تا جسد کنار هم می‌چیدیم، لودر می‌آمد و روی این ردیف خاک می‌ریخت. دوباره یک ردیف ده تایی یا ۱۵‌تایی می‌چیدیم، دوباره لودر می‌آمد و روی این ردیف خاک می‌ریخت.

اولین شب بعد از زلزله، چهره شهر کمی فرق کرد. از شهر‌های اطراف، وانت‌های پر از هیزم برای مردم رسید. مردم یاد گرفته بودند برای گرم ماندن در آن هوای سرد دی‌ماه، لاستیک ماشین آتش بزنند. چادر تا روز چهارم توزیع نشد و مردم، ۴ شب در سرمای هوا کنار شعله‌های آتش ماندند. شهر را اگر از بالا نگاه می‌کردی، گل‌های کوچک آتش در تاریکی می‌درخشید.

آدم‌هایی را می‌دیدیم که دچار شوک شده بودند. ما اسم آن‌ها را گذاشته بودیم «آواره». اینها، هیچ‌وقت، هیچ جا نمی‌نشستند، توقف نمی‌کردند. یکی از اینها، یک جوان سرباز بود که خانواده‌اش را از دست داده بود. یک روز که کنارش رفتم تا با او صحبت کنم، از جا بلند شد و رفت دورتر. کمی جلوتر رفتم و برایش کمی غذا و یک پتو گذاشتم. از همان فاصله گفتم «من با تو کاری ندارم»

رفتم و ۲۰ دقیقه بعد برگشتم. غذا را خورده بود و پتو را هم روی شانه‌اش انداخته بود. فردای آن روز، دیدم روبه‌روی آواری نشسته، یک عروسک کوچک هم دستش گرفته بود. فهمیدم خانواده‌اش زیر این آوارند؛ و این جوان، در این سه روزی که به شهر برگشته، نتوانسته آوار را کنار بزند. با دوستانم، آوار را کنار زدیم، جسد عزیزانش را به او تحویل دادیم، رفت.

هر جسدی که از زیر آوار بیرون می‌آوردیم، پتوپیچ، سر کوچه می‌گذاشتیم. اگر صاحب جنازه هم، معلوم بود، سر کوچه، کنار جنازه‌هایش می‌نشست تا ماشین‌ها بیایند و اجساد را جمع کنند و به گورستان ببرند. اگر از یک خانواده، ماشینی باقی مانده بود، کل اجساد خانواده را با همان ماشین منتقل می‌کردند. اگر در گورستان، از اقوام این خانواده، کسی حاضر بود، جسد‌ها را تفکیک می‌کردند. «این جسد از خانواده ماست، این یکی از خانواده فلانی.»

در یکی از کوچه‌هایی که آوار‌برداری می‌کردیم، مردی زنده مانده بود که یک ماشین پیکان داشت. این مرد، کل ماشینش را؛ صندلی جلو، صندلی عقب، حتی داخل صندوق عقب پیکان را، جنازه می‌چید و می‌رفت سمت گورستان.

زلزله بم
روز دوشنبه، پیرمردی آمد و گفت «یه لودر بیارین آوار خونه من رو‌بردارین.»

پرسیدیم «مگه جسداشو در آوردن؟»

گفت «نه، کسی نیومده»

گفتیم «بریم شاید کسی زنده باشه.»

پیرمرد گفت «نمی‌خوام، دیگه کسی زیر این آوار زنده نیست. فقط جسداشونو می‌خوام.»

گفتیم «ولی اگه لودر بیاد و کسی زیر آوار زنده باشه، خفه میشه»

پیرمرد گفت «من میدونم کسی اون زیر زنده نیست، چون این همه شب، از کنار این آوار هیچ صدایی بیرون نیومد.»

لودر آمد، آوار را جابه‌جا کردند و پیرمرد، جسد عزیزانش را برداشت و رفت.

روز سه‌شنبه؛ پنجمین روز بعد از زلزله، مشغول آوار‌برداری بودیم که دوستم صدا زد و گفت «بیا اینجا، یه دست از زیر خاک بیرونه.»

دست یک زن بود. کبود و ورم کرده. معلوم بود که لحظات اول بعد از زلزله، زنده بوده، چون خاک را کنار زده بود. وقتی خواستیم جسد را بیرون بیاوریم، دیدیم دستش زیر یک کمد فلزی گیر کرده. به دوستم گفتم «این جسد، در حال متلاشی شدنه. اگه دستش رو بکشیم، دست قطع میشه، اعصاب ما هم به هم می‌ریزه. بیا کمی وقت بذاریم و کمد رو جابه‌جا کنیم.»

کمد را که برداشتیم، دیدیم دستش در دست یک بچه است؛ یک دختربچه. لحظه اول که آوار روی سرشان می‌ریزد، دست این بچه در دست مادرش بوده و مادر، برای اینکه هوا به بچه برسد، دستش را از خاک بیرون آورده و تکان داده بود تا راه تنفس بچه‌اش باز شود. بچه را که بیرون آوردیم، خون روی پیشانی بچه، هنوز سیاه نشده بود. بچه، فقط چند ساعت قبل از رسیدن ما تمام کرده بود؛ شاید ۴ ساعت قبل.

اگر دست این مادر را روز شنبه یا یک شنبه دیده بودیم، بچه، زنده می‌ماند. من بعد از بیرون آوردن جسد این بچه، دچار شوک شدم. کنار دیواری نشستم و به گریه افتادم؛ گریه‌ای عصبی و با صدای بلند که قطع نمی‌شد.

حس تقلای این بچه زیر آوار، اینکه دست در دست مادر داشته و احتمالا مادر را صدا می‌زده، انگار این حس، یک باره به من منتقل شد. پیدا کردن این دختربچه، بچه‌ای که آن زمان، هم سن فرزند خودم بود، بدترین خاطره من از آوار‌برداری برای تمام عمرم شد.

من جسد متلاشی ندیدم. شاید دست و پای جسد شکسته بود ولی جسد، بدون دست و سر و پا نمی‌شد. احتمال متلاشی شدن جسد زیر آوار بم محال بود، چون آوار، ضربه‌ای نبود، تیر آهنی در سازه‌ها نبود که جسد را تکه تکه کند. مصالح، آجر بود و خشت و گل که آدم را دفن می‌کرد.

مردم بم، از خفگی مردند. گل، منفذ‌های هوایی را بسته بود و همه، خفه شدند. خفگی هم در یک لحظه نبوده. حداقل دو تا سه دقیقه طول کشیده. مرگ مردم بم، آنی نبود.

یک تابلو از زیر خاک بیرون بود. روی تابلو نوشته شده بود «پیوندتان مبارک»

به دوستانم گفتم «اینجا حتما جسد هست»

پرسیدند «از کجا می‌دونی؟»

گفتم «اینو بالا سر تخت عروس داماد زدن.»

آوار را کنار زدیم و زیر همان تابلو، تخت و جسد عروس و داماد را پیدا کردیم.

هر روز، تا قبل از غروب، مشغول آواربرداری بودیم و بعد، می‌رفتیم گورستان برای کمک به تدفین. روز اول، حتی داخل جوی‌های خالی آب هم جنازه دفن کردیم. روز‌های بعد، لودر فرستادند که خاک‌برداری می‌کرد و اجساد را داخل زمین دفن کردند.

روز‌های اول، عمق خاکی که روی جسد‌ها می‌ریختند، کم بود و بوی اجساد بیرون زد. قرار شد روی همه جسدها، نیم متر خاک ریخته شود. اولین شب دفن اجساد، شایعه شد که تعدادی را زنده دفن کرده‌اند و بعضی‌ها صدای ناله از زیر خاک شنیده‌اند. مردم هم رفتند و خاک را کنار زدند که شاید آدم زنده پیدا کنند.

جسدها، سنگ قبر نداشتند، لحد روی جسد نبود، خاک، مستقیم روی صورت‌شان ریخته شده بود. حتی اگر این شایعه واقعیت داشت، حتی اگر کسی زنده دفن شده بود، همان دو یا سه دقیقه اول، زیر توده‌های خاک، خفه شده بود.

اجساد یک خانواده را از زیر آوار بیرون آوردیم؛ ۱۶ جسد. همه را داخل یک خاور، بار زدیم و به گورستان بردیم. همان‌جا طلبه‌ای پیدا کردیم که همه اجساد را تیمم داد و به تنهایی، همه اجساد را کنار هم چید. قبل از بیرون آوردن این ۱۶ جسد، جسد یک زن را هم از زیر آوار پیدا کرده بودیم.

بین اجساد این خانواده و جسد این زن، چند آجر گذاشتیم که از هم جدا بمانند. تابلویی بالای سر خانواده ۱۶ نفره گذاشتیم و اهالی محل، اسم اجساد را روی تابلو نوشتند که اگر بعدها، از اقوام‌شان سراغ‌شان را گرفت، بداند که کل خانواده اینجا دفن شده‌اند.

یک روز که مشغول دفن اجساد بودیم، سربازی به محوطه آمد. تازه فهمیده بود که پدر و مادرش زیر آوار کشته شده‌اند. یک اسلحه کلاش دستش بود. شروع کرد به شلیک به سمت مردم. می‌خواست خودش را هم با همان اسلحه بکشد که مردم ریختند و اسلحه را از دستش گرفتند.

شبی در چادرهای‌مان خوابیده بودیم که آمدند و داد زدند که از زیر آوار یک خانه، صدای بلبل می‌آید. گفتیم «آدم برای بلبل نمیره آوار‌برداری.»

خسته بودیم و گفتیم ما نمی‌رویم. چند تا از بچه‌های بسیج تیپ سیدالشهدا گفتند ما می‌رویم. رفتند و یک ربع بعد آمدند و داد زدند «کسی تخصص آوار داره؟ دو تا بچه پیدا کردیم زیر آوار گیر کردن»

وقتی کنار آوار رسیدیم، بسیجی‌ها، بچه‌ها را بیرون آورده بودند. بچه‌ها زیر تخت گیر افتاده بودند و بلبل، کنار این بچه‌ها بود و آواز خوانده بود و صدایش به بیرون رسیده بود و بچه‌ها زنده ماندند.

مشغول توزیع آب معدنی بودم که مردی آمد و یک بطری آب معدنی خواست. آب خورد و گفت «یه دونه دیگه بده»

گفتم «نفری یکی که به همه برسه»

این مرد سرش را رو به آسمان گرفت و گفت «خدا می‌بینی؟ من که پولدار این شهر بودم، کارم به جایی رسیده که برای یه بطری آب باید التماس کنم»

رو به من گفت «اون خونه رو نگاه کن»

یک خانه بسیار شیک دورتر از من بود که دیوارهایش ریخته ولی داخل خانه معلوم بود؛ لوستر‌های گران قیمت و گچ بری‌های سقف و.... مرد گفت «این خونه منه. الان من چقدر پول بهت بدم که این جعبه آب معدنی رو به من بدی؟»

مشغول توزیع شیر خشک و شیشه شیر و پوشک بودیم. کنار پارک ۲۲ بهمن، زنی نشسته بود و بچه‌اش را شیر می‌داد. به همراهم گفتم «به این بچه هم پوشک بدین»

زن جلو آمد و گفت «دو تا قوطی شیر خشک و یه شیشه شیر هم به من بدین.»

گفتم «خانم، شما که خودت داری بچه‌تو شیر میدی. گناه داره به بقیه نرسه.»

زن گفت «این بچه من نیست، بچه خواهرمه که مرده. از دیروز تا حالا بهش آب قند دادیم، منم سینه مو می‌ذارم دهنش شاید گولش بزنم و انقدر گریه نکنه. وگرنه من اصلا شیر ندارم.»

در آن شرایط، هیچ چیزی قابل قضاوت نبود. کدام از این آدم‌ها، چه چیزی حقش بود یا حقش نبود؟

تعداد زیادی از زنان زیر آوار مانده بم، به دست پدر‌ها و برادر‌ها و شوهرهای‌شان قطع نخاع شدند، چون مردان خانواده اجازه نمی‌دادند امدادگر حرفه‌ای، زنان زیر آوار مانده را بیرون بیاورد. چون، زلزله صبح اتفاق افتاده بود و همه زنان، لباس خواب به تن داشتند و مردان خانواده نمی‌خواستند غریبه‌ها، این زنان را با لباس خواب ببینند.

این زنان، دچار آسیب نخاعی بودند. مردان خانواده، برای کمک می‌آمدند و دست زیر کمر یا بغل این زن می‌انداختند و او را از زیر آوار، بیرون می‌کشیدند. آسیب نخاع، تبدیل به قطع نخاع می‌شد.

در حدی از دیدن آن همه جسد، آسیب روحی دیده بودیم که شب‌ها که به چادر برمی‌گشتیم، یا به سرعت و در سکوت می‌خوابیدیم، یا اگر قرار بود حرف بزنیم، کسی اجازه نداشت از خاطرات روز تعریف کند. برای همدیگر لطیفه تعریف می‌کردیم تا روحیه‌مان را حفظ کنیم.

بعد از بازگشت از بم، دچار آسیب بعد از حادثه شدم. امروز، با یادآوری هر خاطره از بم، غمگین می‌شوم. آنقدر جسد بچه از زیر آوار بم بیرون آوردم که تا یک سال بعد از زلزله، نمی‌توانستم بچه خودم را بغل کنم. بچه وقتی در بغلم می‌نشست، بغض می‌کردم.

به دوستانم گفتم زلزله، فقط ساختمان‌ها را خراب نمی‌کند بلکه هر پدیده بی‌بنیانی را هم ویران می‌کند. یکی از پدیده‌های بی‌بنیان، اخلاق است؛ و در بم این اتفاق افتاد. در بم، شاهد رفتار‌های بسیار زشت و کریهی بودیم که زلزله آن‌ها را به سطح آورد...

تعدادی از زنانی که زنده می‌ماندند، به دفعات می‌گفتند ما زنده ماندیم، چون خوب بودیم و مسلمان بودیم. تعدادی دیگر هم می‌گفتند خداوند می‌خواست ما را تنبیه کند که ما زنده ماندیم و همه اعضای خانواده‌مان کشته شدند.

از ماه دوم بعد از زلزله، افسردگی شدید و مصرف مواد بین مردم به اوج و انفجار رسید. مواد مصرف می‌کردند که غم را فراموش کنند؛ حتی افرادی که تا آن زمان لب به مواد نزده بودند. بعد از زلزله، کودکانی از بم ربوده شدند. دختربچه‌ای بود به نام الهام.

عمه او یکی از کارمندان پرورشگاه بم بود. این بچه را از شهر دزدیدند و به شهر دیگری بردند و او را به گدایی واداشتند. بعد از ۶ ماه، بچه پیدا شد و به بم برگشت در حالی که در این ۶ ماه، در حدی آزار دیده بود که حتی ثانیه‌ای دستش را از لباس عمه جدا نمی‌کرد.

ولی کنار همه بی‌اخلاقی‌ها، بیشترین چیزی که در آن روز‌ها دیدم، معرفت بود و محبت. وقتی می‌رفتی آوار یک خانه را کنار می‌زدی، طرف، هیچ چیزی برای تشکر از تو نداشت. فقط یک جعبه خرما برایش مانده بود و همان را می‌آورد و به تو تعارف می‌کرد. بچه‌هایی که به کمک زلزله‌زده‌ها آ‌مده بودند؛ بسیجی و سپاهی و ارتشی و مردم عادی، با جان و دل کار می‌کردند؛ در یک همبستگی عجیب، در جریانی از رفاقت.

گروهی آمده بودند که بچه‌های زمان جنگ بودند؛ آرپی‌جی‌زن، سرباز ساده، همه هم میانسال. اعضای یک گردان به همراه فرمانده‌شان؛ سید مجید. ما به شوخی می‌گفتیم این گروه، شهید شدند ولی خدا اجازه داده یک بار دیگر به زمین برگردند. هر وقت ازشان می‌پرسیدم «جای شما کجاست؟ شما شبا کجا می‌خوابین؟»

سید مجید می‌گفت «اون پشت.»

یک جایی را هم با دست نشان می‌داد. من یک بار رفتم همان «پشت» ولی آنجا هیچ چیزی نبود. در آن مدتی که این گروه با ما بودند، هر وقت گرهی به کار ما می‌افتاد، سر و کله گردان سید مجید پیدا می‌شد. هر کار کردیم با هم عکس بگیریم، گفت «عکستون خراب میشه.»

یک بار به سید مجید گفتم «خیلی از بچه‌های کوچولو رو از اینجا می‌دزدن. کاش می‌شد همه رو یه جا جمع کنیم.»

فردا ۱۴ بچه آورد و به من تحویل داد که ما هم بچه‌ها را به بهزیستی فرستادیم. خیلی آدم‌های عجیبی بودند. ۸ ساعت کار کرده بودند؛ کار سخت؛ تخلیه تریلی و کامیون. وقتی می‌خواستند غذا بخورند، دو عدد نان و چند خرما، این کل غذای ۸ نفرشان بود. نه حرصی داشتند و نه به دنبال دیده شدن بودند. یک روز از سید مجید پرسیدم «ما شما رو بعدا چطور پیدا کنیم؟»

گفت «یه جوری همدیگه رو پیدا می‌کنیم.»

نه شماره تلفنی به ما داد، نه با ما عکس گرفت. پنج‌شنبه، آخرین باری بود که گروه‌شان را دیدم. روز بعد، رفته بودند.

در بم، نخل‌ها سر پا مانده بود و مردانگی آدم‌ها. طلبه‌هایی را یادم هست که آمده بودند برای کمک به دفن اجساد. دختر دانشجویی را یادم هست که تنها آمده بود برای کمک رسانی. دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی بود.

با یک ظاهر خیلی معمولی، با یک کوله‌پشتی مشابه کیف بچه‌های دبیرستانی. با یک روسری آبی. کیسه خواب نداشت، جای خواب نداشت. رفت و در شهر چرخید و برگشت پیش ما و گفت «من کارم رو پیدا کردم. من جسد زن‌ها رو تیمم میدم.»

این دختر، هر روز باید به جسد ۱۰۰ زن دست می‌زد. به دست‌ها و صورت‌ها و پاهای‌شان. هیچ کسی اسم این دختر را نپرسید.

۲
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید