رهایی از مغز پروانهای
مدام کارهایتان را بهتعویق میاندازید؟ کارولین ویلیامز این کار را میکند، بنابراین تصمیم گرفته بفهمد تربیتِ مغز چطور مشکلِ ذهنِ پرسهزن را حل میکند. آنچه او کشف کرده است، میتواند برای همه مفید باشد.
فرادید | تا چندلحظه دیگر یک آهنربای الکترومغناطیسی، هر ثانیه و به مدت ۸ دقیقه، به سرم نیرو وارد میکند. من آراموقرار ندارم و مدام روی یک صندلی بزرگ مشکی با دستههای فلزی وول میخورم و تلاش میکنم که آرام بگیرم. با آن هدبندی که روی سرم محکم شده و بهنظر میرسد که در بالاترین نقطهاش چیزی شبیه چوبلباسی نصب شده است، چهره مضحکی پیدا کردهام.
به گزارش فرادید، مایک ایسترمن، محققی که قرار است نیروی الکترومغناطیسی را به من وارد کند، میگوید: «فقط باید راحت باشی. گفتنش برای او آسان است ـ آهنربا در دستِ اوست.»
به آزمایشگاه توجه و یادگیری در بوستونِ آمریکا آمدهام تا به مغزم آموزش بدهم بهتر تمرکز کند. ایسترمن و همکارش، جوئی دِگوتیس، که دانشمند علوماعصابِ شناختی است، ۷ سال است روی برنامه آموزش کار میکنند تا به مغزهای پرسهزن و گریزان آموزشِ «در منطقه ماندن» بدهند.
تااینجای کار روشِ آنها روی سربازانِ کهنهکار ارتش آمریکا که به دلیل اختلال استرس پسازحادثه دچار مشکلاتِ توجه بودند، و همینطور روی افرادی که دچار اختلالِ بیشفعالی بودهاند، نتایجِ امیدوارکنندهای داشته است.
اما آنچه من میخواهم بدانم آن است که آیا این روش روی افرادِ معمولی که دچار اهمالکاری و بهتعویقانداختنِ امور هستند نیز پاسخ میدهد؟ و اگر چنین است، آنها میتوانند این کار را روی من نیز انجام دهند؟ لطفاً؟
یکماه قبل وقتی با دِگوتیس تمای گرفتم و از او درخواست کردم، او راضی به کمک کردن به من نشد. او گفت: «بهرغمِ تبلیغاتِ برخی شرکتهای آموزشی، ارتقاء سطح توجه افرادِ «طبیعی» به سطحِ بالاتر از متوسط یا بالاتر از حد طبیعی، تقریباً مشکل است. اگر عملکردِ شما آنقدر ضعیف نباشد که از عهده کارهایتان برنیایید، این برنامهها برایتان فایده ندارد.»
اما بعد نگاهی به نتایج آزمایشِ «تمرکزِ پیوسته» که به صورتِ آنلاین از من گرفته شده بود، انداخت و بعد نظرش را تغییر داد. امتیاز من در این آزمایش ۵۳ بود که ۲۰ امتیاز پایینتر از حدِ متوسط است. (میتوانید با مراجعه به این آدرس شما هم آنلاین از خودتان تست بگیرید)؛ و بعد ازچند آزمایشِ آنلاین دیگر و پر کردن چند پرسشنامه حقیقتی بسیار تلخ به من ایمیل شد. در ایمیل به من گفته شده بود: «با توجه به نتایجتان، واضح است که شما هم در آزمایشگاه و هم در زندگیِ روزمرهتان به شدت دچار مشکلِ توجه و تمرکز و دچار حواسپرتی هستید.»
دِگوتیس آنزمان به من نگفت که این نتایج چه اطلاعاتی درباره مغز من میدهد، اما به من اطمینان داد که جا دارد که تمرکز مغزی را افزایش دهیم و سپس از من دعوت کرد که به بوستون بروم و در یک دوره آموزشی برای تربیت و تحریکِ فعالیت مغزی شرکت کنم.
از شنیدن این خبر هیجانزده شدم. افرادی که من را میشناسند میدانند که من روی هیچکاری به مدت طولانی نمیتوانم تمرکز کنم. سالها پیش برادرم با یک پیشنهاد جذاب کاری به سراغم آمد که خوب شروعش کردم، اما نصفهکاره رهایش کردم و به معنای واقعی کلمه فقط به همهچیز گند زده بودم.
برادرم گفت: «آه... معلومه که کار، کارِ کارولینه!» دوستانِ قدیمیترم یک اصطلاحِ شاعرانهتر برای توصیفم دارند، آنها من را «مغز پروانهای» صدا میزنند، زیرا مثل پروانهای که مدام از گلی به گل دیگر پرواز میکنم، من هم مدام در حالِ حرکت از یک فعالیت به فعالیت دیگر هستم. این یکی را بیشتر دوست دارم.
آیا امیدی برای افزایش تمرکز هست؟
خوشبختانه برای من ـ و برای هر فردی که تمرکزش به واسطه شبکههای اجتماعی، خیالپردازی یا فوریتِ ناگهانی برای دم کردنِ چای بهم میخورد ـ دلیلِ خوبی است که فکر کنیم همیشه میتوان ظرفیتِ تمرکز را افزایش داد.
دهها سال است که متخصصان اعصاب نشان دادهاند که بیتردید مغز بزرگسالان در طولِ زندگی میتواند تغییر کند، زیرا خاصیت انعطافپذیری دارد. مدارهایی که ما اغلب استفاده میکنیم قویتر و کارامدتر میشوند و نواحیای از مغز که آنها بههموصل میکنند، قویتر میشود. اما مدارهایی که هرگز استفاده نمیکنیم، آب میرود و ناپدید میشود. مطالعههای فراوانی پشتِ سرِهم خبر از این حقیقت میدهند که مغز میتواند بهبود پیدا کند.
اما ـ آن هم نه یک امای کوچک ـ برای تغییر هر ناحیهای از مغز باید روی آن ناحیه تمرکز کنید. آنوقت اگر مشکلِ اصلی ناتوانی در تمرکز کردن باشد چه؟ چطور میتوانید برای مدتِ طولانیتری تمرکز کنید تا طولِ مدتِ توجهتان را گسترش دهید؟
این فقط پرسشِ من نیست. روانشناسان و متخصصان علوماعصاب هر روز بیشتر از قبل به تواناییِ متمرکزماندن روی یک فعالیت، علاقه نشان میدهند؛ بهخصوص به این دلیل که بسیاری از ما هر روز بیشتر از روز قبلی حس میکنیم که تمرکزمان بههمریخته و متمرکز ماندن کار دشواری شده است.
درحدودِ ۸۰ درصد از دانشآموزان و ۲۵ درصد از بزرگسالان میپذیرند که دچار اهمالکاری و پشتِگوشاندازی هستند و باوجودِ اینترنت و تلفنهای هوشمندی که هر روز با بینهایت حواسپرتی ـ بیشتر از ظرفیتِ ذهنِ ما ـ فعالیت میکنند، اوضاع ما دارد بدتر هم میشود.
مهم نیست که تاچهاندازه باور داشته باشیم قدری اهمالکاری و پشتگوشاندازی برای خلاقتر شدن مفید است، شواهد هر روز بیشتر نشان میدهند که اهمالکاری واقعاً منجر به استرس، بیماری و مشکلاتی در روابطِ ما میشود.
روی ابرها راه رفتن یا در خیالات غرق شدن هم حالتان را بهتر نمیکند. در سال ۲۰۱۰، دو روانشناس به نامهای متیو کیلینگورث و دنیل گیلبرت از دانشگاه هاروارد، جلوی مردم را میگرفتند و از آنها میپرسیدند مشغولِ چه کاری هستند و آیا این کار آنها را خوشحال میکند. آنها دریافتند که مردم فقط وقتی درباره چیزی مطبوع خیالپردازی میکردند، به اندازه وقتی در حالِ انجام وظیفه بودند، حسِ خوشحالی داشتند. درباقیِ اوقات، پرسهزنیِ ذهن، باعث میشد که آنها کمتر از زمانی که در حالِ انجامِ وظیفه بودند، احساس خوشحالی کنند.
خوب چطور میتوانیم پرسهزنیِ ذهنمان را کنترل کنیم و در زندگی مولدتر باشیم؟
قدم اول تشخیصِ دلیلِ پرسهزنیِ ذهن است. تیم پایکیل، روانشناس از دانشگاه کارلتون در کانادا، و نویسنده کتاب حلِ معمای اهمالکاری، میگوید اهمالکاری اساساً مشکلی عاطفی است ـ سازوکاری دفاعی است که درست زمانی که استرس داریم به سراغمان میآید.
«مغزی داریم که برای گزینشِ پاداشِ آنی طراحی شده است. پشتگوشاندازی یا اهمالکاری یعنی به خودمان میگوییم ترجیح میدهم همینحالا احساسِ خوبی داشته باشم؛ بنابراین کار کردن را بهتعویق میاندازیم، هرچند واقفیم که این کار در آینده به ما ضربه مهلکی وارد میکند و جایی یقهمان را میگیرد.»
خبر خوب این است که همه میتوانند رویهشان را تغییر بدهند. پایکیل میگوید: «قدرتِ اراده مثلِ عضله است... با گذرِ زمان میتوانید منابعِ توجهتان را تقویت کنید. من واقعاً به این قضیه اعتقاد دارم.»
هدفِ مغز
این دقیقاً همان چیزی است که دِگوتیس و ایسترمن مشغول کار کردن روی آن بودهاند. برنامه آموزشی آنها «شبکه توجه پشتی» مغز را هدف قرار میدهد که دو ناحیۀ قشرِ پیشپیشانی ـ تکهای از مغز که بالای چشمها قرار داد و به ما در تصمیمگیری کمک میکند ـ و قشرِ آهیانه، «صفحه سوییچِ» حسهایمان که کمیبالاتر و پشتِ گوشها قرار دارد، را به هم وصل میکند.
شبکه توجه پشتی بخشی از مغز است که وقتی عمداً همه حواسمان را روی انجام کاری متمرکز کردهایم، وارد عمل میشود و اگر بنا باشد که برای مدتِ طولانی کار کند، فعالیت در چیزی که با عنوانِ شبکه حالتِ شبکه پیشفرض شناخته میشود ـ این شبکه مسئولِ سرگردانیِ ذهن، پرسهزنیِ ذهن، خلاقیت و در فکر فرو رفتن، اما فکر نکردن درباره چیزی خاص است ـ باید متوقف شود.
تصاویرِ مغزی نشان میدهند که بخشِ سمتِ راستِ شبکه توجه پشتی بیشترین حجم از کار را برعهده دارد ـ افرادی که در آزمونهای توجه و تمرکز امتیازات کمی میگیرند، اغلب در تصاویرِ مغزی فعالیتِ بیشتری را در هر دو نیمکره نشان میدهند که یعنی آنها بیشتر به سمتِ چپ مغز گرایش دارند که عملاً برای توجه و تمرکز کمترین نقش را ایفا میکند.
بنابراین، من که به گفته کارشناسان سطح تمرکزم از یک فردِ معمولی بسیار پایینتر است و مدام دچار سرگردانیِ ذهنی هستم، نیمکره راست مغزم عملاً آنقدر که باید فعالیت کند، فعال نیست. یا به زبانِ دیگر من در غیرفعال کردنِ حالتِ شبکه پیشفرضِ ذهن که باعث میشود ذهنم به جای تمرکز روی وظیفه به جاهای دیگر پرواز کند، ناموفق هستم.
پس در بیمارستانی که اتاقش به سبکِ دهه ۵۰ میلادی است روی صندلی مشکی نشستهام تا به محققان اجازه بدهم من را یکهفته ارزیابی کنند. در ارزیابی توجه بصری و گرایش به حواسپرتی درنتیجه بروز یک محرکِ ناگهانی ـ مثلِ نوتیفیکیشنِ شبکههای اجتماعی ـ من خوب عمل میکنم. دِگوتیس میگوید: «درباره رانندگیات نگرانی ندارم.» که خبر خوبی است، چون با توجه به نتیجه تستِ تمرکز، داشتم نگران میشدم.
تمرکز کن، تمرکز کن
اما آنچه در موردِ من ـ یا خیلیهای دیگر ـ مسئله است، ناتوانی در تمرکزِ پایدار در زمانهایی است که باید به مدتِ طولانی روی یک پروژه تکراری و کسالتآور تمرکز کنیم.
نخستین آزمونی که در این زمینه دادم، آزمونِ «به بِتی دست نزن»، بود. بهنظر آسان میآمد: تعدادی چهره مردانه روی صفحه نمایش ظاهر میشوند و مشارکتکننده باید به محضِ دیدنِ این چهرهها روی صفحهنمایش کلیدی را فشار بدهد. اما وقتی در همین بین چهرهای زنانه (به اسمِ بتی) روی صفحه ظاهر میشود، نباید کلید را فشار دهید.
انجام این کار برای من آنقدر که به لحاظِ جسمی سخت بود، به لحاظ فکری نبود. حتی وقتی بتی را روی صفحه میدیدم، خیلی وقت میگرفت تا به دستم فرمان بدهم که کلید را فشار ندهد. بعد فهمیدم که امتیازم در این آزمون بهطرز ناامیدکنندهای با امتیاز نرمال فاصله دارد. من ۵۱ درصد خطا داشتم، اما یک داوطلب معمولیِ سالم درصد خطایش باید ۲۰ درصد باشد. بدترین امتیازی که محققان پیش از من در این آزمون ثبت کرده بودند، خطای ۴۰ درصد بود. امتیاز من نزدیک به افرادی بود که دچار ترومای بعدازحادثه یا آسیب ناشی از سکته مغزی بودند.
من در آزمون سنجشِ سطح عمومی اضطراب و تکانشگری نیز امتیاز بسیار بالایی کسب کرده بودم و علاوهبرآن، نمره حواسپرتیام ـ آزمونی که تعداد دفعاتِ خیره شدن به یک نقطه و غیاب در لحظه اکنون را اندازهگیری میکند ـ از سطح متوسط بالاتر بود.
پس تعجبی نداشت که دِگوتیس و ایسترمن تااینحد نگران شدند. آنها چهار روز وقت داشتند تا سطح توجه و تمرکز من را افزایش دهند تا به لندن بازگردم و درباره آن با تمام جهان صحبت کنم. راستی چندان ایده خوبی نیست که یک روزنامهنگار را به آزمایشگاه تحقیقاتی دعوت کنیم نه؟ این الان به ذهنم رسید!
بهرحال نخستین قدم برای درمان من تصویربرداری تشدید مغناطیسی از مغزم بود تا ایسترمن بتواند آن ناحیهای از مغزم که باید تحریک شود را مشخص کند. او میخواست ناحیهای در لبِ پیشپیشانیِ نیمکره چپ مغزم را که به آن میدانِ چشمِ جلویی گفته میشود و در فاصله بین گوش چپ و تاج سر قرار میگیرد، هدف قرار دهد. این ناحیه یکی از دلایلِ کمکاریی شبکه توجه پشتیِ مغزم بود.
بعداً فهمیدم که فکرشان این بود که از پالسهای مغناطیسیِ الکترومغنانسیِ ضعیف برای کم کردنِ فعالیتِ میدانِ چشمِ جلویی در نیمکره چپ استفاده کنند تا من مجبور شوم نیمکره راست مغزم که کارامدتر است را تقویت کنم و درنتیجه قدرتِ تمرکزم را تقویت کنم ـ چیزی شبیه اینکه یکی از بازوهایتان که قویتر است را مدتی ببندید تا بازوی ضعیفتر بیشتر فعالیت کند و قویتر شود.
وقتی روز بعد برای تحریک مغزی مراجعه کردم دیدم زیاد هم چیز بدی نیست. البته اول اینطور به نظر رسید. چند لحظه اول احساس میکردم آدامس جرقهای زیر جمجمهام در حالِ ترکیدن است. ۵ دقیقه بعد، اما اوضاع خیلی کلافهکننده شد ـ حس میکردم که بدترین قلدر مدرسه مدام با مشت توی سرم میکوبد.
درمجموع، دو بار و هر بار به مدت ۸ دقیقه تحریکِ مغناطیسی مغز روی من انجام شد که بعد از هر بار به مدت ۱۲ دقیقه نیز به کمکِ برنامههای کامپیوتری آموزش میدیدم. آموزش کامپیوتری شبیه آموزشِ «به بتی دست نزن» بود.
یک تصویر هدف وجود دارد ـ فنجانی سفید روی میزی قهوهای ـ این تصویر هر بار روی صفحه نمایش ظاهر میشود. شما با دیدنِ این تصاویر نباید کلید فاصله را فشار دهید، بلکه هر بار که ترکیبِ رنگی مزبور را ندیدید، باید کلید فاصله را فشار دهید. باید این کار را در سریعترین زمان ممکن انجام دهید که فرصت تقلب از شما گرفته شود. اول به اندازه بتی کلافهکننده بود ـ کنترل دستم را نداشتم ـ بهنظر میرسد که دستم بسیار سریعتر از مغزم فعالیت میکند!
بعد از اولین جلسه تحریک مغزی حتی اوضاع بدتر شد و میدیدم که محققان اخمهایشان از نتایج من درهم رفته بود. هیچکدام حرفِ زیادی نمیزدند، اما مشخص بود که انتظار داشتند بعد از اولین جلسه نتایج من بهبود پیدا کند. بعد از سهجلسه تمرین من بدتر از دفعه قبل عمل میکنم و آنقدر کلافه و عصبانی هستم که هر بار به دلیلِ فشردنِ اشتباهیِ کلیدِ فاصله فریاد میزنم.
حس حماقت میکنم ـ مسئله این نیست که من تصویرِ غلط را روی صفحه نمایش نمیبینیم یا تشخیص نمیدهم. بلکه مشکل اینجاست که انگار یک تفنگ روی شقیقهام گذاشتهاند که نمیگذارد کلید فاصله را فشار ندهم.
اما بعد، خیلی ناگهانی، در بعدازظهر روز سوم، تغییراتی مشاهده میشود. امتیازِ «لمس نکردنِ کلید» که تعدادِ دفعاتِ صحیح آن روی ۱۱ تا ۳۰ درصد بود به ۵۰ تا ۷۰ درصد مواردِ صحیح افزایش پیدا میکند. از خوشحالی در پوستم نمیگنجم و اینبار که به طور تصادفی کلید را فشار میدهم تازه متوجه میشوم که نوعی هشیاریِ عجیب و ناگهانی در مغزم وجود دارد.
برای مثال، متوجه شدم که آن لحظهای که اشتباه کلید را فشردم دلیلش این بود که داشتم به این فکر میکردم که چطور یک مقدمه درست برای مطلبم بنویسم؛ و یکبار دیگر اشتباهی کلید را فشردم، چون داشتم فکر میکردم پسرم چه کار داشت که برگشته بود خانه. یکبار دیگر اشتباهی دکمه را فشار دادم، چون داشتم فکر میکردم کدام نوشیدنی را بعد از تمرین بخورم؟
دگوتیس میگوید این مهمترین پیشرفتی است که من کسب کردهام. اینکه هر لحظه به فکری که در سرتان است آگاه باشید در روانشناسی «متاآگاهی» نامیده میشود و متاآگاهی مفید است، زیرا قبل از اینکه ذهنتان زیادی از شما دور شود و غرق افکار دیگر شود، میتوانید جلوی سرگردانیِ ذهن را بگیرید.
دگوتیس میگوید: «همه افرادی که این آموزشها را دیدهاند، درنهایت به این نتیجه رسیدند که سطحِ متاآگاهیشان اندکی بهتر شده است. آنها مشغولِ انجام وظیفهای هستند که متوجه میشوند در همان حین به کار دیگری فکر میکنند.»
سارا لازار، عصبشناس در دانشگاه پزشکی هاروراد، درباره اثراتِ دارو روی مغز تحقیق میکند و به نتیجهای مشابه رسیده است. او در مطالعاتِ طولانیمدتی که روی عواملِ مداخلهگر داشته است، متوجه شد که ناحیهای از مغز با عنوان قشرِ سینگولیت خلفی ـ بخشی از شبکه حالتِ پیشفرض که سرگردانیِ ذهن را کنترل میکند ـ فعالیتِ کمتری دارد.
لازار میگوید کنترل بهترِ این ناحیه به شما کمک میکند که متوجه سرگردانیِ ذهنتان شده و خیلی سریع آن را به انجام وظیفهای که مشغولش هستید، بازگردانید. او میگوید: "بنابراین وقتی ندایی درونی به شما نهیب میزند که «وای راستی فلان کار مدتِ زمانِ تحویلش نزدیکه! "، شما متوجه میشوید و به آن پاسخ میدهد: "بسیار خوب، فعلاً ساکت شو، الان باید روی کارم تمرکز کنم! "»
بهنظر میرسید که اتفاقی در مغز من افتاده است. اما برای آنکه مطمئن شویم باید یکبار دیگر آزمایشِ «بتی» را انجام میدادم. تاآنزمان محققان به من چیزی نگفته بودند و تنها چیزی که از آن مطمئن بودند این بود که من دچار بیشفعالی نیستم. محققان قبل از اعلام نتایج من چند نکته را یادآوری کردند. نخست اینکه این آزمایش یک آزمایش صحیح نیست. ممکن است که اثر این آزمایش مانند دارونما باشد. آنها باید یکبار دیگر این آزمایش را در غیاب محرکهای الکترومغناطیسی روی من انجام میدادند تا متوجه شوند که آیا تغییراتی که مشاهده میکنند واقعاً با محرکهای الکترومغناطیسی مرتبط است یا خیر.
بااینحال، آنها اعلام کردند که نتایج آزمون من در انجامِ تمرینِ «به بتی دست نزن» نسبت به روز اول پیشرفتِ آشکاری داشته و درصد خطای من که تا قبل از تمرینها ۵۱درصد بود به ۹.۶ درصد کاهش پیدا کرده که تقریباً نزدیک به بالاترین سطح امتیاز در همان روز نخست است.
برای آنکه آشنایی ِ من با آزمونِ «به بتی دست نزن»، نتیجه را مخدوش نکند؛ محققان شکلِ آزمایش را تغییر داده بودند. درواقع بتی دیگر مثل روز نخست، ناگهان روی صفحه ظاهر نمیشد بلکه آرامآرام و با یک لبخند ظاهر میشد و به من سلام میکرد. حتی چندبار من هم به او سلام کردم، اما دستم به سمتِ دکمه فاصله نرفت.
اما آنچه تغییر نکرده بود، سرعت من در فشردنِ دکمه فاصله در پیش و پس از تمرینات بود. من پیش از تمرینات با سرعتی معادل ۸۱۵ میلیثانیه و بعد از آن با سرعتی معادل ۸۱۶ میلیثانیه دکمه فاصله را فشار میدادم.
در یک آزمونِ دیگر که هدفش شناساییِ سرعتِ من در تمرکزِ مجدد بعد از حواسپرتی بود نیز من پیشرفت قابلملاحظهای داشتم و از ۴۶ درصد پیش از تمرینها به ۸۷ درصد بعد از تمرینها بهبود پیدا کرده بودم. دگوتیس به من گفت که این پیشرفت خارقالعاده است.
باید اعتراف کنم که بهطور کلی خودم هم احساس میکردم که خونسردیام بیشتر شده و تمرکزم روی کاری که در لحظه در حالِ انجام دادنش هستم، بیشتر شده است.
اما یک پرسش از ذهنم بیرون نمیرفت، واقعاً ممکن بود که ظرف ۴ روز توانسته باشم مغزم را تغییر بدهم؟
ایسترمن پاسخ داد: «نه به لحاظ ساختاری، ولی به لحاظِ عملکردی بله... اینکه چطور مغز را مشغول کنی ... تفاوت ایجاد میکند.»
ایسترمن میگوید: «نتایج آزمایشهای تکمیلی نشان میدهد که وقتی فعالیتِ شبکه حالتِ پیشفرض بالا باشد ـ یعنی زمانی که مغز به صورت خودکار فعال است و فرد دچار سرگردانی ذهنی است ـ درصد خطا کردن بالاتر میرود، درحالیکه با افزایشِ فعالیتِ شبکه توجه خلفی درصدِ موفقیت فرد بالاتر میرود؛ بنابراین اگر بتوانید مغز را در این وضعیت مشغول نگه دارید و نگذارید که وارد حالتِ پیشفرض شود، سرگردانیِ ذهنی و خطا نیز کمتر میشود.»
ذهن را به خانه برگردان
معنایش این است که من از همان منابع توجهِ همیشگی استفاده میکنم، اما به شکلی کارامدتر. متمرکز ماندن روی یک وظیفه معنایش این نیست که شما باید همه انرژی خودتان را صرف آن کار بکنید ـ بلکه معنایش این است که باید به ذهنتان اجازه بدهید گاهی پرسهزنی را تجربه کند و به دوردستها برود و بعد آرام آن را به کاری که مشغولِ انجامش هستید، بازگردانید. اگر همیشه به دلیلِ ترس از حواسپرتی استرسِ زیادازحد را تجربه کنید، در مغزتان مقدار زیادی هورمون استرس ترشح میشود که هیچ کمکی برای متمرکز ماندن به شما نخواهند کرد.
دِگوتیس میگوید: «وقتی خیلی مضطرب و زیادی دلمشغول نیستید و درواقع در نقطه شیرینی قرار دارید، گیرندههای هورمونِ نوراپینفرین [هورمونی که مسئولِ تمرکزِ سریع است]با نامِ گیرندههای آلفا ۲-A که در قشر پیشپیشانی قرار دارند، فعال میشوند. اگر خیلی دچار استرس شوید این گیرندهها خاموش میشوند.
بنابراین، خیلی کنایهآمیز است، اما بهنظر میرسد که من در پسِ ذهنِ سرگردانم در تلاشم که به سختی تمرکز کنم، اما این تلاش برای متمرکز شدن جواب معکوس میدهد و باعث میشود که نتوانم تمرکز کنم. این چرخهای معیوب است. بعد از یک هفته تمرین، بهنظر میرسد که من کمتر در این چرخه معیوب گیر میکنم.
اما دِگوتیس یک خبر بد برایم دارد. آرامشِ تازه من مدت زیادی طول نمیکشد. دگوتیس میگوید: «مقدار آرامشی که به دست آوردی احتمالاً ظرف یک یا دو هفته از بین خواهد رفت.» ظاهراً این آن نقطه تاریکِ آموزشِ مغز بزرگسالان است. درست مثل تمرینهای جسمانی، باید این تمرینها را مرتب و دورهای تکرار کنید.
خوب حالا باید چه کنم؟
دگوتیس به من میگوید تمرینهایی هست که میتوانم در خانه انجام دهم تا این حالت را ثابت نگه دارم. اما راستش را بخواهید من همیشه نمیتوانیم این تمرینها را انجام دهم یا مدام از این طرف اقیانوس به آنطرف سفر کنم تا تمرکزم را بسنجم. بنابراین، من برخی اوقات دچار اهمالکاری، بهتعویقانداختنِ کارها و فقدانِ تمرکز خواهم شد.
محققان میگویند تا زمانیکه تحقیقات تکمیل شود و برنامههای کاربردی برای افزایش تمرکز تولید شوند، من میتوانم از کلاسهای مراقبه و مدیتیشن استفاده کنم و هفتهای یکبار یوگا انجام دهم. آنها همچنین میگویند وقتگذارندن در طبیعت کمک زیادی به افزایش توجه و تمرکز میکند. بنابراین، شاید قدم زدم در طبیعت یکی از سادهترین راهها برای برگردانِ ذهنِ سرگردان باشد.
تحقیقات نشان میدهند که هر چه ذهن را مشغولتر نگه داریم، فرصت کمتری برای حواسپرتی به آن میدهیم. گفته میشود که موسیقی نیز میتواند تمرکز را ارتقاء دهد، زیرا میتواند ترشح هورمون نوراپینفرین را افزایش دهد.
منبع: BBC World
نویسنده: Caroline Williams
ترجمه: عاطفه رضواننیا- سایت فرادید