زندگی زیر بار؛ چرخ باربر‌ها می‌چرخد اما به سختی!

زندگی زیر بار؛ چرخ باربر‌ها می‌چرخد اما به سختی!

الان بخواهم یک ساندویچ بخرم باید ۵۰ هزار تومان بدهم. سه میلیون اجاره خانه می‌دهم. توی همین منصور زندگی می‌کنم. با این کسادی دیگر نمی‌رسم غذا بخرم.

کد خبر : ۱۰۹۶۷۶
بازدید : ۶۸۲

ترانه بنی‌یعقوب | «محل کار؛ پیاده‌رو. وسیله کار؛ گاری. پلاک؛ گاری رو. چی بهتر از این؟ ترافیک اتوبان هم ندارم.» این را علی آقا یکی از باربر‌های بازار بزرگ تهران با خنده می‌گوید. عرق می‌ریزد و چرخ دستی‌اش را که پر از بار لباس است به گوشه یکی از دالان‌های بازار حرکت می‌دهد.

عرق از پیشانی می‌گیرد. چند ثانیه توقف هم نظم رفت و آمد را به‌هم می‌ریزد. لحنی شوخ دارد و تند تند حرف می‌زند: «ببین با هر کس می‌خواستی مصاحبه کنی باید می‌رفتی دفتر کارش، اما دفتر کار من این همه دنگ و فنگ ندارد. راحت آمدی کنارم ایستادی و حرف زدی. این جوری نیست؟

روی چرخ دستی‌ام پلاک هم دارم. حالا همه بنازند ما ماشین داریم، من هم یک ماشین بی‌دردسر دارم. راحت رفتم شوش خریدم، بعدش هم پلاک گرفتم. این جوری نیست؟» همه جمله‌هایش را این طور تمام می‌کند: «این جوری نیست؟»

علی آقا ۲۰ سال در بازار تهران باربری کرده و ۵۲ ساله است. صورتش آفتاب‌سوخته و پر از چین و چروک؛ چروک‌هایی که خبر از کار سخت و پرزحمت‌اش می‌دهند تا پشت‌سر گذاشتن یک عمر طولانی.

همین جور تند تند از شرایط کاری‌اش می‌گوید و اینکه روز‌هایی هست که اصلاً بار به پستش نمی‌خورد و وضعیت بازار تهران اصلاً مثل قبل نیست و مشکلات اقتصادی روی کار باربر‌ها هم اثر گذاشته است. همین جوری که تند تند توضیح می‌دهد به برخی باربر‌ها که از کنارمان رد می‌شوند هم اشاره‌ای می‌کند:

«نگاه کن ببین چه طمع کرده، ببین، ببین...» به باربری اشاره می‌کند که چند برابر حجم چرخ دستی‌اش بار زده و بریده نفس و هن وهن کنان هل‌اش می‌دهد: «می‌بینی چقدر طمع‌کارند؟ هم اونی که بار داده طمع کرده هم کسی که این همه بار را قبول کرده. می‌دانی چه ضربه‌ای به بدنش می‌زند؟

فردا از پادرد و کمردرد می‌افتد. البته صاحب‌بار هم گفته به جای دو تا باربر پول یک باربر را می‌دهد و خلاص. آخر این خودش نان آجر کردن نیست؟ از صبح یک عالمه باربر [اینجا بوده‌اند، اما]اصلاً بار بهشان نخورده.»

به دور و بر که نگاه می‌کنی معنی حرف‌هایش را می‌فهمی. باربر‌های زیادی گوشه و کنار و این طرف و آن طرف دالان‌ها روی چرخ دستی‌شان خوابیده‌اند. چند باربر هم این‌سو و آن‌سو بیکار به گوشه‌ای زل زده‌اند. رد نگاه‌شان را که می‌گیری می‌بینی به جایی نامعلوم خیره مانده‌اند:

«خیلی این روز‌ها تحت فشاریم. خودت در جریان هستی که زندگی سخت شده. آدم نمی‌داند چطور زندگی را بگذراند. این کار هم خیلی زیاد درآمد داشته باشد روزی ۳۰۰ هزار تومان بیشتر نیست. پنجشنبه، جمعه هم که بازار تعطیل است و بعضی روز‌ها هم که اصلاً بار به پست آدم نمی‌خورد.»

یکی از کسبه بازار که صاحب مغازه لباس فروشی است وقتی می‌بیند با علی آقا حرف می‌زنم، صدایم می‌کند و می‌گوید: «راست می‌گوید کارشان از رونق افتاده. قبلاً روزی صد تا گونی بار می‌بردند. الان به زور ببرند روزی بیست تا بیست و پنج گونی. تازه گونی‌های سه متری تبدیل به گونی‌های یک متری شده.»

عباس آقا روی چرخ دستی‌اش نشسته و زانوهایش را بغل گرفته. یک جوری که انگار غم دنیا روی دلش نشسته است. چهره او هم مثل دیگر همکارانش خیلی بیشتر از سن‌اش که ۵۰ ساله است به نظر می‌رسد: «چرا سن‌ام بیشتر به نظر نرسد وقتی تابستان همه روز زیر آفتابیم و زمستان‌ها پوست‌مان از سرما یخ می‌زند.»

خودش می‌گوید رنگ استراحت را در زندگی‌اش ندیده: «همین جوری منتظرم یک باری به من بخورد. امروز از صبح بازار خراب بوده. خیلی کار کنم هفته‌ای ۳۰۰ یا ۴۰۰ هزار تومن بیشتر نمی‌شود. آخر می‌دانی من کمردرد هم دارم. نمی‌توانم خیلی تند بار جابه جا کنم. بقیه از من زرنگ‌ترند، مخصوصاً این جوان‌ها.»

با حسرت به باربر‌های جوان بازار نگاه می‌کند. از همه سنی هستند و کودک کار هم کم بین‌شان نیست: «این‌ها که می‌بینی ماشاءالله خیلی زور بازو دارند. اندازه من ۲۰ سال که کار کنند بالاخره توان‌شان کم می‌شود، اما باز هم حسرت‌شان را می‌خورم.»

از پلاک چرخ دستی‌اش که می‌پرسم می‌گوید مدت‌هاست جدا شده و افتاده. گویی یاد زمان خرید چرخ دستی‌اش می‌افتد. او هم مثل خیلی از باربر‌ها گاری‌اش را از جایی در میدان شوش خریده: «چرخ دستی از ۳۰۰ - ۲۰۰ هزار تومان هست تا ۵۰۰ هزار تومان. چرخ نو الان یک میلیون و دویست‌هزار تومان است، دست دوم ۲۰۰ تا ۳۰۰ هزار تومان. اگر کسی نخواهد کار کند، می‌رود گاری‌اش را می‌فروشد.»

باربری

عباس آقا در نزدیکی بازار تهران زندگی می‌کند. می‌گوید دیگر بعید می‌داند امروز باری به پستش بخورد و تصمیم دارد برود خانه ناهار بخورد و غروب برگردد. مستأجر است و صاحب دو دختر. آن‌ها هم توی خانه کار می‌کنند؛ از سبزی پاک کردن گرفته تا ترشی درست کردن. می‌گوید چرخ زندگی یک جوری باید بچرخد هر چند خیلی سخت.

چند باربران جوان سعی می‌کنند گاری‌شان را از لابه لای جمعیت فشرده عبور دهند. خیلی که سر راه‌شان شلوغ می‌شود تنه می‌زنند و دیگران را هل می‌دهند. زنی داد می‌زند که گاری از روی پایش رد شده. باربر می‌گوید آخر وسط راه ایستاده‌ای و حرف می‌زنی، بازار که جای ایستادن نیست. زن توضیح می‌دهد که آدرس پرسیده. دعوا کم‌کم بالا می‌گیرد و کسبه بازار مداخله می‌کنند و همه چیز ختم به خیر می‌شود.

باربر جوان بارش را به گوشه‌ای می‌کشاند، نوشابه‌ای می‌خرد و سر می‌کشد. نامش محسن و ۲۸ ساله است و دیپلم ریاضی دارد. دوره برق هم گذرانده، اما کاری پیدا نکرده. آنقدر دنبال کار گشته که نگو. به قول خودش «کار کجا بود؟» مدتی آبدارچی یک شرکت خصوصی هم بوده، اما چند ماه نشده عذرش را خواسته‌اند:

«می‌دانی اصلاً این کار کاری نیست که بشود سال‌ها انجامش داد. اگر چند سال متوالی توی این کار بمانی سلامت‌ات را از دست می‌دهی. قیافه آدم‌ها را ببین چقدر پیر و شکسته‌اند. حالا بماند که همه مسخره‌ات می‌کنند. پدر و مادر خودم به کسی نمی‌گویند شغل من چیست، می‌گویند خجالت می‌کشیم. مدام می‌گویند آخر باربری هم شد شغل؟ می‌گویم مادرمن، پدر من کار بهتر پیدا کنید می‌روم سر همان کار.»

محسن روزی ۴۰۰ هزار تومان درآمد دارد، اما می‌گوید این درآمد در درازمدت به قیمت سلامت‌اش تمام می‌شود.

چرخ دستی مرد پر از پارچه است. منتظر ایستاده تا بارش را خالی کنند. دیسک کمر دارد و فقط می‌تواند گاری را هل دهد، اما پیاده کردن کار خودش نیست. باربر جوانی قرار است بیاید و بارش را خالی کند: «معمولاً روزی ۳۰۰ هزار تومان درمی‌آورم. اما این پول توی این دوره و زمانه پولی نیست. فقط ماهی یک میلیون و دویست کرایه می‌دهم. خانه‌ام کیانشهر است.

۲۰ سال است باربری می‌کنم. چند سال دیگر باید این کار را بکنم؟ اصلاً چقدر دیگر توان دارم؟ تازه قسمتی از این پول را می‌دهم به کسی که بار‌ها را خالی می‌کند. در واقع شریکم است وگرنه تنهایی که نمی‌توانم کار کنم.»

دست‌هایش را که از کار زیاد سیاه شده نشانم می‌دهد. چروک‌های عمیقی روی پوستش نقش بسته. آرزو دارد کار بهتری پیدا کند. می‌گوید این کار حق او نیست و اگر کار دیگری باشد حتماً سراغش می‌رود. هر چند خودش می‌گوید با ۵۲ سال سن دیگر بعید است کاری گیرش بیاید.

حیدر بارش را خالی کرده و به چرخ دستی‌اش تکیه داده است. تا درباره کار و بارش می‌پرسم از مریضی‌اش می‌گوید. می‌گوید همین الان به خودش سوند وصل کرده و کار می‌کند. پای چپش را روی زمین می‌کشد. اهل ایلام است و ۵۸ سال سن دارد و پدر سه بچه است.

از سال ۵۵ در بازار باربری کرده. می‌گوید این روز‌ها آنقدر مریض است که بیشتر از یک حدی دیگر نمی‌تواند بار را هل دهد. می‌گوید آنقدر افغانستانی به بازار آمده و کار‌ها را گرفته‌اند که دیگر کاری برای آن‌ها نمانده.

زن و مرد جوانی با کودک خردسال‌شان از کنارمان می‌گذرند. مرد ظرف یک بار مصرفی در دست دارد. حیدر می‌گوید غذا را به او بدهند تا دعایشان کند. مرد با شرمندگی می‌گوید بچه‌اش بیشتر غذا را خورده و چیزی باقی نمانده. اما با این همه، ظرف را به او می‌دهد. حیدر روی چرخ دستی‌اش می‌نشیند و به برنجی که کمی سبز رنگ است، زل می‌زند.

غذا چند لقمه بیشتر نیست، اما اهمیتی نمی‌دهد. قاشق یک بار مصرف روی غذا را بر می‌دارد و غذا به دهان می‌گذارد: «الان بخواهم یک ساندویچ بخرم باید ۵۰ هزار تومان بدهم. سه میلیون اجاره خانه می‌دهم. توی همین منصور زندگی می‌کنم. با این کسادی دیگر نمی‌رسم غذا بخرم.» چرخ باربر‌های بازار تهران این روز‌ها می‌چرخد، اما به سختی، اما به کندی.

منبع: روزنامه ایران

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید