داستان شگفت‌انگیز ۴۰ سال زندگی در جنگل‌های روسیه

داستان شگفت‌انگیز  ۴۰ سال زندگی در جنگل‌های روسیه

غم‌انگیزترین جنبۀ داستانِ عجیبِ خانواده لیکوف از بین رفتنِ تدریجی آن‌ها بعد از برقراری ارتباط مجدد با دنیای بیرون بود.

کد خبر : ۱۱۰۶۸۶
بازدید : ۱۰۲۷۶

فرادید | تابستان‌های سیبری طولانی نیستند. برف تا ماه مه ادامه پیدا می‌کند و سرما در ماه سپتامبر دوباره برمی‌گردد و تایگا را به طبیعتی بی‌جان تبدیل می‌کند؛ طبیعتی که با‌وجود یخ‌بسته بودنش هم‌چنان زیباست: تا چشم کار می‌کند جنگل‌هایی از درختان کاج و غان که در پهنه‌شان خرس‌های به‌خواب‌رفته و گرگ‌های گرسنه پراکنده‌اند؛ کوه‌هایی با شیب‌های تند و رودخانه‌های سفیدرنگی که با تندی در دره‌ها جاری هستند و صدهاهزار تالاب که در سراسر تایگا پراکنده‌اند.

به گزارش فرادید، این آخرین و بزرگ‌ترین حیاتِ وحشِ کره زمین است. از شمال به دورترین مناطق قطبِ شمال در روسیه می‌رسد و از جنوب تا مغولستان کشیده شده و از شرق به اقیانوسِ آرام می‌رسد. در حدود ۵ میلیون مایل مربع هیچ‌چیزی وجود ندارد. به تعداد انگشتان دست چند شهر کوچک وجود دارد و جمعیتِ کل آن از چندهزار نفر بیش‌تر نیست.

اما چندماه از سال تایگا شکوفا می‌شود. برای چند ماهِ کوتاه تقریباً جای دلپذیری است. در همین زمان است که آدم‌ها می‌توانند به‌وضوح این دنیای پنهان را ببینند ـ البته نه از روی زمین، بلکه از روی هوا؛ زیرا تایگا می‌تواند یک ارتش کاوش‌گر را یک‌جا در خود ببلعد.

سیبری منبع عالی برای منابع نفت و مواد معدنی روسیه است و طی سالیان دراز خیلِ عظیمی از کاوش‌گران و نقشه‌بردارانِ حوزه نفت به دورافتاده‌ترین مناطق این سرزمین گسیل شده‌اند و در اردوگاه‌های جنگلی مشغول استخراج ثروت بوده‌اند.

در‌این‌شرایط و در دورترین نقطه جنوبیِ جنگل در سال ۱۹۷۸ بود که داستان شروع شد.

هلی‌کوپتری که به دنبالِ پیدا کردنِ زمینی امن برای فرود آمدن و پیاده کردنِ گروهی زمین‌شناس فرستاده شده بود، در صدمایلی مرز مغولستان از خطِ رویش درختان با سرعت عبور می‌کرد که ناگهان خود را در داخلِ یکی از انشعاباتِ ناشناسِ رودِ آباکان که از میانِ دره‌ای پردرخت عبور می‌کرد، یافت. آباکان باریکه‌ای آب است که با سرعت از داخلِ این سرزمینِ خطرناک عبور می‌کند.

دیواره‌های دره باریک و در جا‌هایی کاملاً عمودی بودند و درختانِ لاغر کاج و توس آن‌چنان در هم تنیده بودند که عملاً جایی برای پیدا کردنِ نقطه‌ای امن برای فرود پیدا نمی‌شد. اما خلبان که به شیشه جلوی هواپیما چسبیده بود تا جایی برای فرود پیدا کند، ناگهان چیزی را دید که قبلاً متوجه‌اش نشده بود: یک فضای کاملاً خالی‌ از‌ درخت؛ ۶۰۰۰ پا بالای دامنۀ کوه بین درختان فاصله‌ای افتاده بود و زمینی شخم‌زده خودنمایی می‌کرد.

خدمۀ دستپاچۀ هلی‌کوپتر چندین‌بار از روی این منظره عبور کردند تا بالاخره با اکراه پذیرفتند که این منظره شواهدی از سکونت انسان در محل است ـ باغی که باتوجه به اندازه و شکلِ خلوتیِ زمین، احتمالاً مدت‌ها بود که آنجا بود.

کشفِ شگفت‌آوری بود. کوه بیش‌تر از ۱۵۰ مایل با نزدیک‌ترین سکونت‌گاه فاصله داشت و در نقطه‌ای بود که تا پیش‌از‌آن، کسی آن را اکتشاف نکرده بود. مسئولانِ شوروی قبلاً هرگز مدارکی که نشان دهد این منطقه مسکونی است، ارائه نکرده بودند.

به چهار دانشمندی که برای بررسی وجود سنگ آهن به منطقه اعزام شدند، گفته شد که خلبان‌ها چه منظره‌ای را دیده‌اند، و این داستان آن‌ها را مبهوت و نگران کرد.

واسیلی پسکوفِ نویسنده تأکید کرده بود که «در این بخش از تایگا فرار کردن به سمتِ یک حیوان وحشی کم‌خطرتر از دویدن به سمتِ یک غریبه است» و دانشمندان به جای آنکه در پایگاهِ موقت‌شان که ۱۰ مایل با آن مکان فاصله داشت بمانند، تصمیم گرفتند به بررسی آن محل بپردازند. گالیا پیسمنِسکایا، یکی از زمین‌شناسانِ اعزامی، می‌گوید: «روزی که هوا خوب بود در کوله‌های‌مان هدایایی برای دوستانِ احتمالی گذاشتند و ما راهی شدیم.» هرچند، او به یاد می‌آورد که «برای اطمینان، هفت‌تیرم را در کنارم داشتم.»

مهمان‌های ناخوانده با تقلای زیاد از کوه بالا رفتند و به سمتِ جایی که خلبان‌ها آدرس داده بودند، شروع به حرکت کردند و در مسیر با علائمی که نشان از فعالیتِ انسان در منطقه داشت، مواجه شدند: مسیری شخم‌زده؛ تیر چوبی؛ تنه درختی که مسیر یک جوی را بند آورده بود و درنهایت یک آلونکِ کوچک پر از ظروفِ ساخته‌شده از چوبِ درختِ غان که پر از تکه‌های سیب‌زمینیِ خشک‌شده بودند.

منظره‌ای که زمین‌شناسان به‌محضِ ورود به کابین مشاهده کردند، چیزی شبیه به منظره‌ای به جای مانده از قرون وسطی بود. از هر مادۀ در دسترسی چیزی ساخته شده بود و محلِ سکونت چیزی بیش‌تر از یک پناهگاه موقت نبود؛ یک لانۀ چوبیِ دودزده به رنگِ سیاه که به سردیِ سلولِ انفرادی زندان بود.

بازدیدکنندگان در تاریکی کورمال‌ کورمال نگاهی به اطراف انداختند و متوجه شدند که این پناهگاه یک اتاق دارد. اتاق بسیار تنگ، پر از کپک و به طرزِ توصیف‌ناپذیری کثیف بود که با تیرک‌های آویزانی که معلوم نبود به کجا وصل هستند سرپا مانده بود و شگفت‌انگیزتر این بود که زمین‌شناسان متوجه شدند خانه متعلق به یک خانواده ۵ نفری است.

آن‌ها درباره این صحنه نوشته‌اند:

«ناگهان صدای هق‌هق و ناله سکوتِ خانه تاریک را شکست. همان‌موقع بود که سایه دو زن را دیدیم. یکی از آن‌ها با حالتی عصبی و متشنج دعا می‌خواند: "این مجازاتِ گناهانِ ماست، گناهانِ ما. " یکی دیگر که تمام‌مدت پشتِ تیرک خودش را پنهان کرده بود... آرام‌آرام روی زمین افتاد. نور ضعیفی که از پشتِ پنجره به درون می‌تابید روی چشم‌های از حدقه بیرون‌زده و وحشت‌زده او افتاد و ما آن‌لحظه فهمیدیم که باید به‌سرعت از خانه بیرون برویم.»

دانشمندان، با هدایتِ پیسمنِسکایا، با سرعت از کلبه بیرون رفتند و چند‌متر آن‌طرف‌تر عقب‌نشینی کردند و همان‌جا ماندند و شروع به خوردنِ آذوقه‌های‌شان کردند. بعد از حدود نیم‌ساعت، درِ کلبه باز شد و یک پیرمرد به همراه دو دخترش در آستانه در ظاهر شدند؛ دیگر آن‌چنان متشنج نبودند، اما واضح بود که بی‌نهایت ترسیده‌اند و «خیلی کنجکاو» شده‌اند.

خانواده روسی که ۴۰ سال از جنگ‌جهانیِ دوم بی‌خبر بود

آگافیا و پدرش کارپ لیکوف


سه غریبه آهسته و محتاطانه به دانشمندان نزدیک شدند و در کنارشان نشستند و هرچه از سوی آن‌ها تعارف شد ـ از مربا گرفته تا چای و نان ـ را رد کردند و زیرلبی گفتند که «اجازه خوردنِ این‌ها را نداریم.»

پسیمنسکایا پرسید: «آیا تا به حال نان خورده‌اید؟»

پیرمرد جواب داد: «من خورده‌ام. اما آن‌ها نه. آن‌ها تا به‌حال نان ندیده‌اند.»

خانواده روسی که ۴۰ سال از جنگ‌جهانیِ دوم بی‌خبر بود

آگافیا و ناتالیا


حداقل حرف‌های پیرمرد را می‌شد فهمید. دخترانش به‌دلیل یک‌عمر زندگی در انزوا زبان‌شان تحریف‌شده و قابل‌فهم نبود. «دختران که با هم صحبت می‌کردند، انگار چند کبوتر آرام و نامفهوم بغبغو می‌کردند.»

کم‌کم و طی چند دیدار دیگر داستانِ خانواده برملا شد. پیرمرد نامش کارپ لیکوف و یکی از پیروانِ یکی از فرقه‌های بنیادیِ اورتدوکس روسی به نامِ «باورمندانِ کهن» بود که رسم و آیین پرستش‌شان از قرن ۱۷ میلادی دست‌نخورده باقی مانده بود.

باورمندانِ کهن، از روز‌های نخستِ حکومتِ پترِ کبیر تحتِ تعقیب قرار گرفته بودند و لیکوف طوری درباره آن حرف می‌زد که گویی همین دیروز اتفاق افتاده است. از نظر او پتر دشمنی شخصی داشت و یک «ضدمسیح در لباسِ انسان بود.» او اصرار داشت که کمپین‌های تزار برای مدرن‌کردنِ روسیه که از طریقِ «بریدنِ اجباریِ ریشِ مسیحیان» آن را اجرا می‌کرد؛ یکی از نشانه‌های ضدمسیح بودنِ او بود. کارپ هم‌چنین گله‌مند بود که چرا یک تاجر در حوالی سال ۱۹۰۰ از هدیه دادنِ سیب‌زمینی به باورمندانِ کهن خودداری کرده است.

اوضاع برای خانواده لیکوف وقتی بدتر شد که خداناباوران بلشویک قدرت را در روسیه به دست گرفتند. تحتِ حکومتِ شوروی، جوامعِ باورمندانِ کهن که مجبور شده بودند از ترسِ تعقیب به سیبری فرار کنند، بیش‌تر و بیش‌تر از تمدن فاصله گرفتند و بیش‌تر به عمق سرزمین‌های بایر فرو رفتند.

در زمانِ خیزش‌های دهه ۱۹۳۰، که به خودِ مسیحیت نیز حمله می‌شد، یکی از گشت‌های کمونیست‌ها در خارج از روستایی که لیکوف در آن زندگی می‌کرد، به پای برادر او شلیک کرد. در آن زمان لیکوف در کنار برادرش مشغول کار بود. لیکوف در پاسخ به این حمله خانواده‌اش را جمع‌وجور کرد و رهسپار اعماق جنگل شد.

خانواده روسی که ۴۰ سال از جنگ‌جهانیِ دوم بی‌خبر بود

کلبه خانواده لیکوف که از الوار‌های چوب ساخته شده است.


سال ۱۹۳۶ بود و خانواده لیکوف ۴ نفره ـ شامل خودش، همسرش آکولینا، پسری ۹ ساله به نام ساوین و دختری ۲ ساله به نام ناتالیا ـ بود. آن‌ها مقداری دارایی و کمی بذر گیاه برداشتند و هرچه بیش‌تر در اعماق تایگا پیش‌روی کردند. آن‌ها در مناطقِ استخراجِ نفت خام، پشت‌سرهم خانه‌هایی ساختند تا آنقدر به اعماق جنگل فرو رفتند که به منزوی‌ترین مکان، که مکانِ فعلی‌شان بود، رسیدند.

دو بچه دیگر ـ دیمیتری در سال ۱۹۴۰ و آگافیا در سال ۱۹۴۳ ـ در حیاتِ وحش متولد شدند و هیچ‌کدام از فرزندانِ کوچک‌ترِ لیکوف غیر از اعضای خانواده خودشان هیچ انسان دیگری را تا زمانِ ورودِ دانشمندان به آن مکان ندیده بودند. هر چه آگافیا و دیمیتری از جهانِ بیرون از خانه آموخته بودند، داستان‌هایی بود که پدر و مادرشان تعریف کرده بودند. واسیلی پسکوف، روزنامه‌نگارِ روس، اشاره کرده که «شرح دادنِ آرزو‌ها و رویاها» یکی از سرگرمی‌های اصلی خانواده بود.

فرزندانِ لیکوف می‌دانستند مکان‌هایی به نامِ شهر وجود دارد که انسان‌ها در ساختمان‌های متراکمش در کنار هم زندگی می‌کنند. آن‌ها شنیده بودند که کشور‌های دیگری غیر از روسیه نیز وجود دارند. اما این مفاهیم فقط مفاهیمی غیرملموس و انتزاعی برای آن‌ها بود. تنها کتابی که برای خواندن داشتند، کتاب مقدس بود. آن‌ها از چوب درختِ توس قلم درست کرده بودند و آن را در شیره درخت فرو می‌بردند تا مانند جوهر عمل کند. وقتی به آگافیا عکسِ اسب را نشان دادند او از انجیل مادرش به‌سرعت آن را شناخت.

شاید با اغماض می‌شد سختیِ انزوای آن‌ها را درک کرد، اما سختیِ زندگی آن‌ها را اصلاً نمی‌توانستی بفهمی. سفر به مزرعه خانواده لیکوف با پای پیاده، حتی با کمکِ قایقی که بتوان از رود آباکان گذشت، کار خطرناکی بود. پسکوف، که خودش را وقایع‌نگارِ اصلیِ خانواده لیکوف معرفی می‌کند، می‌گوید در نخستین سفر به محلِ اقامت خانواده تا شعاع ۲۵۰‌ کیلومتری اثری از سکونت انسان ندیده بودند.

انزوا بقا در طبیعتِ وحشی را ناممکن کرده بود. آن‌ها که فقط به منابعِ خودشان وابسته بودند، به‌سختی توانستند چند چیزی را که به تایگا آورده بودند، با چیز‌های دیگر جایگزین کنند. آن‌ها به جای کفش، گالش‌هایی از پوستِ درختِ غان می‌پوشیدند. لباس‌ها را آنقدر وصله‌دوزی می‌کردند تا تاروپودش از هم باز شود و از کنف به جای پارچه استفاده می‌کردند.

خانواده لیکوف با خودشان چرخ ریسندگی فلزی شان را به همراه همه وسایل نخ‌ریسی به تایگا آورده بودند. باورش سخت است که این وسایل سنگین را مکان به مکان با خودشان حمل کرده‌اند تا بالاخره به اعماق جنگل رسیده‌اند. اما هیچ تکنولوژی‌ای برای جایگزین کردنِ فلز نداشتند. سال‌ها از یک جفت کتری فلزی استفاده کرده بودند، اما بعد که آثار زنگ‌زدگی روی کتری‌ها نمایان شده بود، مجبور شدند آن‌ها را دور بیندازند. تنها چیزی که می‌توانستند با کتری جایگزین کنند، ساختن کتری از جنسِ درختِ توس بود. از‌آنجا که نمی‌توانستند این کتری‌ها را روی آتش بگذارند، آشپزی برای‌شان سخت‌تر شده بود. کم‌کم خانواده به خود آمد و دید دارد مدام پوره سیب‌زمینی با دانه‌های چاودار و شاه‌دانه آسیاب‌شده می‌خورد.

پسکوف در نوشته‌هایش از خانواده لیکوف، می‌گوید: «از برخی جهات، زندگی در تایگا برای خانواده فراوانی داشت. در کنار خانه آن‌ها رودی سرد و تمیز جریان داشت. درختانِ کاج، توس و صنوبر همه جا بودند و توت‌فرنگی و تمشک، چوب برای شومینه و دانه‌های کاج در دسترس بود.».

اما خانواده لیکوف همیشه در معرضِ قحطی بود. تازه دهه ۱۹۵۰ و وقتی دیمیتری به‌اندازه کافی بزرگ شده بود، خانواده شروع به تله‌گیریِ حیوانات برای استفاده از گوشت و پوست آن‌ها کرد. آن‌ها تفنگ و حتی تیرکمان نداشتند و فقط می‌توانستند زمین را بکنند و تله‌گذاری کنند یا شکار را در کوهستان‌ها دنبال کنند تا خسته شود و از پا بیفتد.


دیمیتری آنقدر قوی شده بود که می‌توانست پای برهنه در زمستان دنبال شکار بدود. گاهی چندشب در دمای ۴۰ درجه در جنگل می‌خوابید و بعد با گوزن جوانی روی شانه‌هایش به خانه بازمی‌گشت. اما اغلب چیزی برای خوردن وجود نداشت و رژیم غذایی‌شان کم‌کم یکنواخت شد. حیواناتِ وحشی هم مزارع هویج را در اواخر دهه ۱۹۵۰ خراب کردند و آن‌ها چیزی به‌غیر‌از برگِ سماق‌کوهی برای خوردن نداشتند.

قحطی در چنین شرایط یک خطر همیشگی بود و در سال ۱۹۶۱ در ماه ژوئن نیز برف بارید. زمین‌یخ‌زده هر چیزی که در باغ درحالِ رشد بود را از بین برد و خانواده تا فصل بهار هیچ‌چیزی به جز کفش و پوست درخت برای خوردن نداشت.

خانواده روسی که ۴۰ سال از جنگ‌جهانیِ دوم بی‌خبر بود

آکولینا ترجیح داده بود که فرزندانش غذا بخورند و خودش همان سال از گرسنگی مرد. بقیه اعضای خانواده به گفته خودشان با معجزه زنده ماندند: یک دانه چاودار در مزرعه نخودهای‌شان جوانه زده بود. خانواده در اطراف گیاه نرده‌کشی کردند و شب‌وروز از آن در مقابل هجومِ سنجاب‌ها و موش‌ها محافظت کردند. در زمانِ برداشتِ محصول، از آن یک گیاه، ۱۸ دانه گرفتند و از‌آن‌طریق به مشقت و سختی توانستند مزرعه دانه چاودار خود را بازسازی کنند.

زمین‌شناسانِ شوروی هر چه بیش‌تر با اعضای خانواده لیکوف آشنا می‌شدند، بیش‌تر متوجه می‌شدند که میزانِ هوش و توانایی آن‌ها را دستکم گرفته‌اند. هرکدام از اعضای خانواده شخصیتی متمایز داشت. کارپِ پیر معمولاً از آخرین تکنولوژی‌هایی که دانشمندان از اردوگاه‌شان برای‌شان به ارمغان می‌بردند، خوشحال می‌شد و با‌اینکه باور نمی‌کرد که بشر پای بر ماه گذاشته باشد، با ایده فرستادنِ ماهواره به فضا سریع سازگار شد.

کارپ در دهه ۸۰ زندگی بود و نگران بود بعد از مرگش چه اتفاقی برای خانواده میافتد. ساوین، بزرگ‌ترین فرزندِ او بود که در زمینه مذهب هیچ انعطافی نداشت. «او ایمانی قوی داشت و مردی سخت‌گیر بود.» پدر خودش هم از او می‌ترسید و می‌ترسید از اینکه بعد از مرگش کنترل خانواده را ساوین به دست بگیرد. واضح بود که پسر بزرگ از سوی خواهرش ناتالی که همیشه می‌خواست جای مادرش را در آشپزی و خیاطی و پرستاری بگیرد، با مقاومتِ کمی مواجه می‌شد. اما فرزندانِ جوان‌تر، نسبت به تغییرات و تکنولوژی و نوآوری منعطف‌تر بودند.

اما محبوب‌ترین عضوِ خانواده لیکوف از نظر زمین‌شناسان، دیمیتری بود که خم‌وچمِ زندگی در تایگا را می‌دانست. او کنجکاو‌ترین و پیشروترین عضو خانواده بود. او بود که برای خانواده اجاق گاز و سطل‌هایی از جنسِ درختِ توس درست کرده بود که می‌توانستند غذا را در آن ذخیره کنند. او بود که تمام روزش را صرفِ بریدن و کاشتنِ تنه‌های درخت می‌کرد.

برای همین دانشمندان تعجب نکردند که او نسبت به تکنولوژیِ دانشمندان از تمامِ اعضای خانواده شیفته‌تر بود و اوقاتی را در اردوگاه آن‌ها سپری می‌کرد.

خانواده روسی که ۴۰ سال از جنگ‌جهانیِ دوم بی‌خبر بود

دیمیتری (چپ) و ساوین


کارپ لیکوف تمام عمر سعی کرده بود که تکنولوژی را از خانواده دور نگه دارد. وقتی زمین‌شناسان نخستین‌بار به دیدار خانواده رفتند، همه هدایای‌شان به جز نمک رد شد. لیکوف ۴ دهه زندگیِ بدونِ نمک را زجرآور توصیف کرده بود. اما با گذشتِ زمان آن‌ها هدایای بیش‌تری قبول کردند. آن‌ها کم‌کم همه آثار تمدن از کارد، قاشق، چنگال تا خودکار و کاغذ و چراغ برقی را دریافت کردند. بیش‌تر ابداعات با کمی اکراه پذیرفته شد، اما گناهِ تلویزیون، که آن‌ها در اردوگاه دانشمندان با آن مواجه شدند، گناهی بود که نمی‌توانستند در مقابلش مقاومت کنند.

اما غم‌انگیزترین جنبۀ داستانِ عجیبِ خانواده لیکوف ازبین‌رفتنِ تدریجی آن‌ها بعد از برقراریِ ارتباطِ مجدد با دنیای بیرون بود. در سال ۱۹۸۱، سه تا از ۴ بچه، به‌فاصله چند روز از همدیگر در کنار مادرشان به خاک سپرده شدند. پسکوف می‌گوید، مرگ آن‌ها غیرمنتظره و ناشی از مواجه‌شدن با بیماری‌هایی بود که بدن‌شان در مقابلِ آن ایمنی نداشت.

ساوین و ناتالی هر دو و احتمالاً به دلیلِ نوع تغذیه، دچار از کارافتادگیِ کلیه شدند. اما دیمیتری از ذات‌الریه جان باخت که می‌تواند ناشی از عفونتی باشد که از دوستان جدیدش به او رسید. مرگ او برای دانشمندانِ زمین‌شناس که تمام تلاش‌شان را برای حفظِ دیمیتری کردند، بسیار دردناک بود. آن‌ها درخواست هلی‌کوپتر کردند تا دیمیتری را به بیمارستان برسانند. اما دیمیتری، نه حاضر بود خانواده‌اش را ترک کند و نه حاضر بودن از مذهبی که به آن اعتقاد داشت دست بکشد.

او قبل از مرگش زمزمه کرد که «ما اجازه نداریم. انسان برای هرچه خدا بخواهد زندگی می‌کند.»

خانواده روسی که ۴۰ سال از جنگ‌جهانیِ دوم بی‌خبر بود

آگافیا


وقتی هر سه فرزندِ خانواده لیکوف از دنیا رفتند، زمین‌شناسان تلاش کردند کارپ را متقاعد کنند که به همراه آگافیا جنگل را ترک کند و به سایر خویشاوندان‌شان که آن‌ها نیز از سال‌ها تحتِ تعقیب‌بودن نجات یافته بودند، بپیوندد. اما هیچ‌کدام از نجات‌یافتگان گوش ندادند. آن‌ها خانه‌شان را بازسازی کردند و همان‌جا ماندند.

کارپ لیکوف در ۱۶ فوریه سال ۱۹۸۸ و ۲۷ سال بعد از مرگِ همسرش، آکولینا، در خواب از دنیا رفت. آگافیا او را با کمکِ زمین‌شناسان در شیبِ کوهستان دفن کرد و بعد به خانه بازگشت.

خانواده روسی که ۴۰ سال از جنگ‌جهانیِ دوم بی‌خبر بود


او گفت، خدا روزی‌اش را می‌رساند و او همان‌جا خواهد ماند.


ربع قرن بعد او که در دهه ۷۰ زندگی بود هنوز در تایگا زندگی می‌کرد. او اکنون ۷۸ ساله است و تا سال ۲۰۱۶ در تایگا زندگی می‌کرد، اما بعد از آن به کوهستان سایان نقل مکان کرد.

منبع: Smithsonian Magazine
ترجمه: عاطفه رضوان‌نیا

۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید