كافكائيه

کد خبر : ۱۲۹۱۹
بازدید : ۱۵۸۳

هر روز صبح و پاورچين پاورچين، صاحبخانه وارد اتاقم مى شود و من صداى پايش را مى شنوم. طول اتاقم خيلى زياد است؛ اين قدر زياد كه اگر بگويم كه دوچرخه مى خواهد تا اين مسافت بين در و تختخواب را طى كنى پربيراه نگفته ام. صاحبخانه خم مى شود بر رويم و سپس سر برمى گرداند به سمت در، تا با اشاره به يك نفر بگويد: آقاى كافكا حاضر است.

سه بار هوا را با انگشت سبابه اش سوراخ مى كند، بعد آهسته آهسته مى رود به سمت در و زنش كه ظاهراً در آنجا است سينى استيل و سفيد را كه شيرينى كرواسان و فنجان قهوه در داخلش هست مى دهد به دست او و او با دست هاى لرزان و در حالى كه فنجان با سر و صدا در داخل سينى تكان مى خورد، آن را مى آورد براى من. گاهى پيش مى آيد كه بعد از آن كه به اين شكل از خواب بيدار شدم از خودم بپرسم كه اگر او مى آمد تا به اين نحو بيدارم كند و بعد اعلام مى كرد كه ديگر نيستم چه چيزى اتفاق مى افتاد. و آن وقت وحشت عظيمى بر دلم مستولى مى شود. زيرا الان سال هاست كه صاحبخانه هايم اعلام حضور مرا تكرار مى كنند و اين به ياد آن هفته اول است كه هر روز صبحانه ام را مى آوردند و مى ديدند كه من غايب هستم.

آن روزها مثل دوران سوم باران مى باريد. رودخانه دائم با يك آهنگ ثابت در جريان بود. من مى ايستادم در زير آن باران بى امان و مى ماندم كه آيا در بزنم يا بروم. برگ ها، دست آفريدگان استادى هنرمند، بر تارك درخت ها در ترنم بودند، چراغ ها كوشش مى كردند كه در ميان شاخه هاى درهم تنيده نفوذ كنند و اگر يك كم در اتاق را باز مى كردى، يك نفر در داخل آن بود... تا بخوابد يا خاطرات اش را زنده كند. سايه اى كه نور چراغ خواب هلش داده بود مى آمد تا با در جلاخورده تصادم كند و متوقف شود.

و من از خودم مى پرسيدم: آيا صاحب اين سايه يك نفر است يا اينكه كس ديگر هم آنجا هست؟ بر تنم لرز مى افتاد. زيرا بارانى كه در شب مى بارد سرد است و سيل آن رد پاها را از بين مى برد. با اين حال خوب است در هراس به سر بردن و صداى دندان هايت را شنيدن، كه به علت ترس بر هم مى خورند. خوب است زندگى ات را تا سر حد مرگ هل دادن و فردا صبح باز آن را از سر گرفتن. و همچنين اين هم خوب است، اينكه براى هميشه خداحافظى هايت را بكنى و بدبختى را تمجيد گويى، همان طور كه ايوب نبى كرد، آن پير دانا. اما مى ايستادم در زير آن باران بى امان، بى آنكه بدانم آيا بايد دق الباب بكنم يا بروم، چون عرضه اين را نداشتم كه چشم حسود مغزم را از كاسه اش بيرون بكشم. دست به دعا برمى داشتم. مى گفتم اى شب بارانى، مرا در اينجا و به امان اين زيبايى مبتذل رها نكن، بگذار لااقل در وسط اين گل زانو بزنم و منزل دربسته را تماشا كنم. آن وقت صبح از پولدى مى پرسيدم: پولدى جان! هنوز هم دوستم دارى؟

و او هم همين را مى پرسيد: هنوز هم دوستم دارى؟ دفعه بعد كه از خواب بيدار شوم مى پرسم: خواب هستى جناب كشيش؟ شايد روزى خواهد آمد كه وقتى آينه جيبى را به لب هاش نزديك مى كنم ديگر بخارى صفحه آن را تار نكند.

الان دارم از محوطه اونژل رد مى شوم و كليساى جامع سن-ژاك را نگاه مى كنم كه جشن عروسى امپراتور شارل را در خود ديده است. صاحبخانه ام در نبش خيابان مالا استوپارتسكا سيلى خورده است، اما شغلش باعث آن نبوده است، كارآگاه مبارزه با منكرات است، بلكه مى خواسته است كه دوتا دائم الخمر را از هم جدا كند. در محوطه اونژل كلبه اى است كه من يك مدت در اتاق زيرشيروانى اش مى نشستم، اما يك نوازنده آكوردئون بود كه مى بايست از اتاق من رد شود تا به اتاق خودش برود. حاضرم جانم را بدهم تا بدانم كه امپراتور چه كشيد از دست آن همسر كه سينى قلعى را با دستش مى پيچاند و از آن قيف درست مى كرد. آرى حاضرم جانم را بدهم تا اين را بدانم. تاقى ها را نگاه مى كنم كه ماركيز دلا استراد از زيرشان رد مى شد. معروف است كه پوستش به قدرى شفاف بود كه وقتى داشت نوشابه مى خورد خيال مى كردى كه آن را در داخل يك لوله شيشه اى مى ريزد.

وارد خانه اى مى شوم كه در آنجا ساكنم. يك روز، كه صحبت خيلى وقت پيش است، يكى از ناقوس هاى برج تين طناب هايش پاره شد، با سرعت از روى آردوازهاى بام گذشت، سقف را سوراخ كرد و افتاد به اتاقى كه اتاق من است. صاحبخانه ام متفكر به پنجره تكيه داده است، پرده ها در باد تكان مى خورند، دنياى نامرئى تجديد قوا مى كند. من در اشكوب سوم از پنجره به بيرون خم شده ام و اگر دستم را دراز كنم تقريباً به ديوار سنگى كليساى تين مى رسد. صاحبخانه ام مارچوبه هاى موى سرخش را بر سرم ريخته است و بوى شراب قره قاط مى دهد. عكس مريم كه بر ديوار كليسا نقش شده است مثل مارگراو گرو حالت جدى دارد. عابرها از جلو شهردارى سوخته رد مى شوند و به سربازها سلام مى كنند.

سركار خانم در گوشم مى گويد: «يك چيزى بهت بگويم؟ بيا قدر همديگر را بدانيم. مختصر هم برگزارش مى كنيم. مختصر و دوستانه.»
مى گويم: «از من دلخور نشو خانم عزيز. من عهدى با خود بسته ام كه آن را نمى شكنم.»
و او با لحن پرصفيرى مى گويد: عهد كه بله. اما عهد اين كه جز پيمانه به هيچ چيز ديگر دست نزنى. آخر تافته جدابافته تشريف دارى.

و آن وقت با قدم هاى سريع دور مى شود و رد كاملاً مشخصى از بوى قره قاط در پشت سرش باقى مى نهد. پرده ها كه باد در آنها پيچيده است به هوا برمى خيزند و سپس آرام آرام پايين مى آيند و هزاران مرغ زرين پر مثل موكبى شاهانه ارگاندى را به منقار مى گيرند و باز نوبت باد مى شود كه در پرده ها بپيچد. يك نفر در جايى از منزل قطعه اى از متد رز را مى نوازد، مرد ژنده پوشى در زير پنجره ام ايستاده است، با چمدانى مثل مقواى جوشيده و صورتى مثل آن چمدان. جغدها و ميمون هاى پف كرده در گچ برى هاى سقف خوابيده اند.
- مسواك بدهم خدمتتان؟
- نه، نه. نمى خواهم.
- ساخت خارجند. آره. توى نايلون از فرانسه مى آيند. هر دو جين دويست و شصت و هشت كرون.
- نه، نه، نه. نمى خرم.
- گران است؟ ميل خودتان. اما مشترى هاى ما براى جنس هامان سر و دست مى شكنند آقاى كارمند.
- براى همين است كه اين قدر از درد مى نالند.
- جنس جديد هم داريم- كه البته به كسى نگو. شانه بچگانه هم در انبار داريم. سفارش مى دهيد؟
- آخر، من نمى توانم سفارشم را از خودم دور كنم.
- البته. اما اين شانه ها جنسشان درجه يك است. با ارز خارجى خريده شده اند.
- پس اگر به خانه ببرمشان، خانه را پر خواهم كرد از تعريف و از بدبيارى.
- اگر قيمت را نقد پرداخت كنى، دو درصد هم تخفيف خواهى گرفت. هزينه ارسال را هم ازت نخواهم گرفت. هفته ديگر به دستت مى رسد. اگر گفتى كدام جنس؟ همان كه در موسسه هريوناك و شركا ساخته شده است. بله، همان هريوناكى كه خودش را حلق آويز كرد. چرا؟ هيچ نمى دانم. تو اول بايد لطف بكنى و به من بگويى كه چرا قاضى منطقه مان ديوانه شد و چرا پزشك قانونى لبخند زد. هرجور كه حساب كنى آخر به آنجا خواهى رسيد كه كافى است كه يك كم كراواتت را سفت تر كنى و از سايه ات بپرسى: هنوز هم اثرى از حيات در وجودت هست، اى برادر مهتر؟

از رختخواب مى پرم بيرون و مى روم در كنار پنجره مى ايستم و طورى به خيابان خم مى شوم كه انگار كه چاه است. يك كله موزرد مى بينم كه كله زنى است، و در كنارش يك جوان كوتاه قد مى بينم. و باد صداهايى را به بالا و به رختخواب من مى آورد كه صدايشان به صداى شلاق مى ماند. نگاه مى كند.

واقعاً ديگر دوستم ندارى؟

زن موزرد نوازش گدايى مى كند و قل قل هاى سكوت به طرف ماه مى رود كه بر روى طناب شب در حال بندبازى است، خرناس آشپز كه قبلاً با من هم خانه بود از ضخامت سه تا ديوار نفوذ مى كند و به گوشم مى رسد. هر روز مى بايست نان تازه بخرم. اين آشپز به قدرى بلند خرناس مى كشد كه مجبور بودم گوش هايم را با خمير وسط نان بگيرم و هر شب خود را در برابر خرناس هاى او استتار كنم. اكنون زن موزرد با حالت نيازمندانه اى بر روى يك كپه شن در كنار كليساى جامع خوابيده است. بشكه هايى كه لكه هاى گچ بر سطحشان است بر روى دايره هايى در بالاى سرشان مى چرخند اما او و پسر جوان چيزى نمى شنوند. طوقه سفيدى كه شبيه قرص ماه است در خيابان تنگ مى چرخد. دست هاى مريم زندانى سيمان است و او نمى تواند چشم هاى كودك عزيزش را بپوشاند.

آنگاه بسته شدن كافه ها و مطالعه فيگارو، عنكبوت، كلاه سرخ، رومانيا، امان. كسى در نبش خيابان استفراغ مى كند، در گوشه اى از ميدان كهن يك شهروند با فرياد مى گويد: من، آقا، من اهل چكسلواكى ام!
و كسى ديگر او را با سيلى مى زند و مى گويد: بعدش؟

زنى از دالان تاقدار خارج مى شود كه از بينى اش خون مى آيد. آدم خيال مى كند كه اين هم با فرياد به كسى گفته است: من، آقا، من اهل چكسلواكى ام! و مرد سياهپوشى در وسط ميدان زن زيبايى را در دنبال خود مى كشد كه پيراهن كتان گلدار و ضخيمى پوشيده است. مرد زن را داخل گودال هل مى دهد سرش را به آسمان مى گيرد و شكوه مى كند: عجب زن عفريته اى گرفته ام! عجب پتياره اى گرفته ام!

زن پاى مرد را مى چسبد و مرد او را با يك لگد به داخل گودال مى اندازد و او مثل عكسى با قاب بيضى شكل در آنجا جا خوش مى كند و موهايش مثل جلبك بر سطح كثيف آب شناور مى شود. و در اين هنگام است كه مرد از نتيجه كار خود راضى است. در لباس رسمى در داخل آب زانو مى زند، موهاى خيس را از آب مى گيرد تا بپيچد و به شكل گره دربياورد و صورت اشك آلود زن را به سمت خود برمى گرداند، انگشت هايش را بر خط هاى عزيز آن صورت مى كشد و بعد كمكش مى كند تا بر سر پا بلند شود و با تأنى، مثل يك زوج مقدس. رو به سوى ميدانچه مى روند و آنجا كه مى رسند مرد طورى بازوهايش را در برابر شاهزاده رژان از هم باز مى كند كه انگار شمشيرى را از غلاف بيرون مى كشد و خطاب به مكان خلوت مى گويد: روح بر ماده فائق آمده است.

بعد تراموايى رد مى شود كه چند نفر از آن آويزانند و يك عابر مى خورد به زمين و به پياده رو فحش مى دهد. در اين موقع كه پاسى از شب گذشته است گاو نرى با گام هاى بلند در شهر راه مى رود كه تنها دم گلى رنگش از آنجا ديده مى شود.

گاهى قبل از ظهر به بازار اوكوتكو مى روم. در گوشه اى جدول نجومى ماهانه مى خرم و قماش هاى رنگين، كه هر وقت كه فروشنده با طول بازويش مترشان مى كند از زير بينى اش آويزان مى شوند و هر روز يك چتر آفتابى بر بالاى گردن قورى ها باز مى شود. خيلى مى بينى كه در اين گذرگاه پيرزن هاى كوچولو و لرزانى از دخمه هاشان بيرون مى آيند كه بر صورت هاشان آثارى است از علائم نجومى و چشم هاشان تكه هايى از پوست يوزپلنگ است. اشياى بى مصرف و عجيبى را به نمايش مى گذارند. يكى از آنها رزهايى از جنس پرهاى سبز و يك شمشير ناوى و شستى هاى آكاردئون مى فروشد. ديگرى زيرشلوارى هاى نظامى و سطل هاى برزنتى و يك ميمون كاه آكند عرضه مى كند. در راسته ذغال فروش ها جيب هاى كانگرويى اين فروشنده ها لاله هايى در خود پنهان كرده اند از همه رنگ. در ويترين هاى خيابان ريتيرسكا كبوترها پرهاى گردنشان را مرتب مى كنند، طوطى ها در قفس هاشان بال بال مى زنند- انگار كه استعاره هايى از شاعر هستند. در آكواريوم بلندى كه شبيه لوله بخارى است موش هاى كانادايى فرار خود را تدارك مى بينند. يك روز براى چند لحظه و با سيصد كرون من خود را به قديس تبديل كردم. همه سهره ها را خريدم و خودم شخصاً آنها را آزاد كردم. چه حالى دارد وقتى كه پرنده هراسان از دستت پرواز مى كند و تو اين را احساس مى كنى! آن وقت به بازارى مى روم كه عجوزه ها لخته خون در بشقاب ها مى فروشند. عجيب اينكه در همه اعياد بزرگ حيوان ها رنج را مى كشند. ماهى ها در نوئل، بره ها و بزها در عيد پاك. يادم هست كه يك روز در خانه ما خوك مى كشتند. كسى كه مى خواست آن را بكشد بلد نبود چاقو را فرو كند، حيوان فرار كرد و رفت به كوددانى، ترجيح داد كه خود را در كثافت دفن كند تا اينكه باز چشمش به چشم قاتل بيفتد و سلاح او را ببيند.

حالا ديگر بايد عجله كنم، اما كاملاً بى فايده است. نوشابه اى كه با خود مى برم بويش در هوا پيچيده است. در دفتر برادران تسينر، با پنج تا قفسه مملو از اسباب بازى، انباردار از خشم مى لرزد:
- هى! عروسك حمام! نفرستاده بودندت كه آب حيات بياورى. رفته بودى نوشابه بخرى. خيلى طولش دادى!
و حضرتش قصد ندارد كه آرام بگيرد:
- يك كم برايمان تعريف كن كه عمو آدولفت باز كى مى خواهد بميرد. مى دانى كه چه مى گويم؟ منظورم مردن هاى مكررش است.
مى گويم:
- خيلى طول نخواهد كشيد.
صورت حساب ها را به دستم مى گيرم و الباقى روز اسباب بازى هاى دوتا واگن پر را شمارش مى كنم.
سرباز پياده با تفنگ، سرباز با كپى، سرباز با كلاهخود، افسر در حال قدم رو، تيمسار با شنل، طبل كوچك، ترومپت، شيپور، طبل بزرگ، سرباز با تفنگ در حال درازكش، توپچى با لوله پاك كن، افسر و در دستش نقشه ستاد...
شخصيت هايم را علامت مى زنم و به ياد اين مى افتم كه چطور مردم مرا با يك نفر ديگر اشتباه مى گيرند. چند سالى مى شود كه من خانواده ام را ترك كرده ام، اما هر وقت كه هر جا عقى زده مى شود يا فريادى به گوش مى رسد، همسايه ها مى دوند خانه ما تا مادرم را به فحش بكشند. اين پسر شما باز امشب عربده كشيده است، واقعاً اين قدر عوض شده است؟
مساح، تلفنچى در حال نوشتن، موتورسوار مجروح بر روى برانكار، دو تا بهيار، دكتر در روپوش سفيد، سگ امدادگر، سرباز با سيگار در حال درازكش، سرباز سواره نظام بر روى اسب...
در خانه ماريشك ها عمه در حال احتضار بود. خانم ماريسكووا صبح خود را به خانه مادرم مى رساند. خشمگين است. ظاهراً من شب قبل به پنجره خانه شان زده ام و محتضر هول كرده و دچار تشنج شده است. مطمئن است كه من بوده ام. او دويده است به دنبالم و استهزاى وحشتناك مرا شنيده است... و اين در حالى است كه من چندين سال است كه رفته ام.
گاو ماده در حالت چرا، گاو ماده در حالت ماغ كشيدن، گوساله در حالت ايستاده، كره اسب در حالت چرا، گربه با روبان در حالت ايستاده، مرغ ها كه دارند دان مى چينند، توله ببرها، كفتار خال مخالى، خرس ها با حالت تبختر، گاوميش آمريكايى، خرس هاى قطبى جوان، ميمون ها كه خود را مى خارانند...

دامپزشك را نگاه مى كنم كه بر روى حيوانى خم شده است كه بيمار است. به مسئول حيوان مى گويد كه مى خواهد يك محلول تجويز كند. و به من مى گويد كه فوراً بروم آن جا و قلم مو را بگيرم و آن طور كه نشانم مى دهد به وسط سم ها دارو بمالم. و مخصوصاً فراموش نكنم كه بعد از اينكه اين تمام شد يك تبر كوچك بردارم و پوزه گاو را باز كنم و به دهانش هم بمالم. و من ايستاده بودم آن جا و مات مات نگاه مى كردم و نمى توانستم بگويم كه سورچى من نيستم، من فقط آمده ام نگاه كنم.

شوكا، گراز، چوپان، روستايى، پاك كننده بخارى، گاوچران در حالت ايستاده، سرخپوست در حالت انداختن كمند، خرگوش صحرايى در حالت چمباتمه و در اندازه بزرگ، پيشاهنگ پسر با كلاه، سگ گله...
اينك وارد يك كنيسه مى شوم و يك جهود موحنايى سرش را مى آورد جلو و در گوشم مى گويد: - سرورم، تو هم از شرق مى آيى؟ و من با تكان سر مى گويم بله. بعد مى روم كه يك نوشابه بنوشم. در كافه هم دوتاشان هستند. يكى از آنها به من مى گويد: - با تو هستم، تو نانوا هستى! با تكان سر مى گويم بله. او دست هايش را به هم مى مالد و باز مى گويد: - تا ديدمت اين را فهميدم! و مى گويد ورق ها را بياورند. و باز مى گويد: - منتظر يك نفر سوم بوديم تا يك دست مارياژ بازى كنيم. هر امتياز يك كرون و هر برد دو كرون. هر كس كه كمتر آورد مى دهد.

مريم، مسيح كوچولو، يوسف، مغ در حالت ايستاده، پادشاه مغربى، چوپان با بره، عرب باديه نشين، ميش ها در حالت چرا، سگ گله...
در مغازه برادران تسينر كه در خيابان مسلووا واقع است دو واگن اسباب بازى را علامت مى زنم، اسباب بازى ها و اجناس خرازى اى كه يك جا به فروش خواهند رفت و كارم كه تمام شد دوست دارم به گردش بروم. اما انگار كه همه آن اسباب بازى ها كه امروز از ميان دست هايم رد شدند در زير پاهايم هستند و من بر روى آنها سكندرى مى خورم. از جزيره كامپا خوشم مى آيد كه بچه ها بر سطح آسفالت هايش نقاشى مى كشند، چهار دست و پا راه مى روند و كارشان را تا آن جا كه دستشان مى رسد بر روى ديوارها ادامه مى دهند. جلو عكس مردى ايستاده ام و تحسينش مى كنم كه هم عقب كلاهش ديده مى شود هم جلو آن و گوشش به جاى اينكه در زير كلاهش پنهان باشد مثل يك علامت سلحشورى است كه بر روى كله اش ديده مى شود.
با يك حالت بلاهت بار دختربچه اى را صدا مى زنم كه در حال اتمام اين نقاشى است و موهاى حلقه حلقه اى دارد كه با تلالو آبى شان به فشنگ هاى تفنگ شكارى مى مانند.
- اين تويى كه اين نقاشى را كشيده است؟
نقاشى اش را كه استحقاق آن را دارد كه در يك گالرى باشد با كفش هايش پاك مى كند و در اين حال مى گويد:
- بله. اما به درد نمى خورد. مى خواهى موهام را شانه كنى؟
- اگر تو مى خواهى، بله.
دختربچه طورى بر روى نيمكت مى نشيند كه انگار آن را سوار شده است و يك پايش را جمع مى كند و زير تنه اش مى گذارد. من پشت سر او قرار مى گيرم و او از روى شانه اش يك شانه به دستم مى دهد و من موهايش را شانه مى كنم. چشم هايش را تنگ مى كند و بعد برگى را كه از درخت مى افتد نگاه مى كند. مى گويد:
- داشت انگشت هايش درد مى گرفت. ساقه اين برگ را مى گويم. اين بود كه خودش را ول كرد تا بيفتد.

شب با عجله از راه مى رسد. دوچرخه سوارها كه چراغ هاى مخصوص معدنچى ها را به پيشانى بسته اند از مارپيچ هاى تپه پترين به پايين سرازير مى شوند. قايق ها كه در رودخانه يشمى روانند با هر ضربه پارو آب را به شكل ده ها قاشق از جنس آلپاكس به اطراف مى پاشند. مرد كورى از كنار نيمكت رد مى شود كه زن كورى را با رادار عصاى سفيدش راهنمايى مى كند.
- وقتى كه آن نقاشى ها را بر روى آسفالت مى كشى به چه فكر مى كنى؟
شاخه ها را نشان مى دهد و مى گويد:
- به پرنده اى كه آنجا آواز مى خواند.
هنوز بچه است. اما پنج سال ديگر زيبايى كم كم تند و اندكى شور خواهد شد، و با اين طرح است كه زندگى او را در خوشبختى غرق خواهد كرد.
شانه موهايش را تمام كرده ام، كه حجمشان دو تا مشت را پر مى كند و در دست هايم وزنشان مى كنم و با يك نوار مى بندمشان. و دختربچه دستش را پشت سرش مى آورد و انگشتش را با دقت بر روى اولين حلقه مو مى گذارد تا من دومى را هم درست كنم و يك گره پلوخورى برايش بزنم. آن وقت او برمى گردد و گره ريسمانى را كه به جاى كمربند بسته است باز مى كند، دو انتهاى ريسمان را مى گيرد و دور كمرش ميزانش مى كند، شكم كوچولويش را مى دهد جلو و من انگشتم را روى گره اول مى گذارم تا او دومى را هم بزند و يك پاپيون درست كند. بدون هيچ دليل پشت دستم را مى بوسد و مى رود.
از جزيره كامپا كه نگاه مى كنى، پل شارل به يك وان دراز مى ماند كه بر روى يك چارچرخه قرار گرفته است و عابرها آرام آرام در داخلش حركت مى كنند. پراگ با دنده هاى شكسته در رودخانه ناله مى كند و تاقى هاى پل مثل يك گله سگ يكى يكى به ساحل ديگر مى پرند. مى توانم به پيش دخترعمويم به كافه بروم يا پيش صاحبخانه ام بروم كه سركار عليه دعوتم كرده است تا شيشه اى نوشابه قره قاط با او بنوشم، اما ترجيح مى دهم كه همين طور بى هدف راه بروم.
هنگامى كه از خيابان ميخالاسكا رد مى شوم چشمم به نوشته اى مى افتد: درهاى آهنى. طورى اين بر سر حال مى آردت كه انگار باده آهن سر مى كشى. در يك راسته چشمم به داخل يك دكان ساعت فروشى مى افتد، شاگرد در همان حال كه دكان را جارو مى كشد يكريز چشم هاش را باز و بسته مى كند، چشم هايى كه مملو از نبات هستند، احتمالاً ورم ملتحمه دارد، شرط مى بندم كه صبح ها بايد به زور پلك هايش را از هم جدا كند تا بتواند دستشويى را پيدا كند. امروز به دسته هايى از عابرها بر مى خورم كه افراد هر كدامشان يك جورند، گويى كه با طناب نامرئى اى از بدبختى به يكديگر وصل شده اند. ده نفر تنزيب به سر بسته اند، بعد ده دوازده تا با يك حالت معنى دار ابروها را بالا مى برند، انگار كه مى خواهند چيزى بگويند، هفت تاى ديگر چشمبند بر چشم بسته اند.
اما مخصوصاً نسوان را نگاه مى كنم. اين مد چه در خود دارد كه آدم را ديوانه مى كند. چه نگاه هايى! آن چيست كه اين جامه ها در خود پنهان كرده است؟ پيكره انسان است؟ يا نهنگى است كه مى خواهد قصد جانت بكند؟ چه خرامش هايى! الحق كه بايد مردها در شهرهاى بزرگ راه را بر نگاه خود ببندند تا نگذارند كه خونشان به دست اين زيبايان خوش خط و خال بر زمين ريخته شود. در اين موقع است كه يك نفر پايم را بغل مى كند تا از تمام آن شغل هاى عجيبى كه داشته است برايم حرف بزند؛ او بود كه اولين دستگاه خودكار را در اغذيه فروشى كورونا به كار مى انداخت: در داخل آن دستگاه مى نشست تا اول ببيند كه سكه اى كه به داخل انداخته شده است تقلبى نباشد و آن وقت فقط ساندويچ را در داخل يك بشقاب مى گذاشت و دستگاه را كه دستى بود به كار مى انداخت و صداى مردم را در بيرون دستگاه مى شنيد كه آن اختراع جديد به وجدشان آورده بود. و باز هم او بود كه در نمايشگاه در داخل يك ساعت به ارتفاع پنج متر انداخته بودندش تا از روى يك ُ ساعت جيبى كه در دستش بود دقيقه به دقيقه عقربه را جابه جا كند. چيزى كه برايم تعريف مى كرد اين بود، ظاهراً هنوز هم نتوانسته بود كه گذشته خود را فراموش كند. مى گويم:
- تو كه هستى؟
- من يك فيلسوف عملگرا هستم.
- پس لطف كن تا نقد عقل عملى كانت را براى من توضيح دهى.
پراگ مغروقى است كه تحت يك فشار هيدروليك هر دم بيشتر در آب فرومى رود و موهاى فيلسوف مثل سينى اى شده است كه در داخل آن تخم ستاره پرورش مى دهند و ما سربالايى خيابان استپانسكا را در پيش مى گيريم. بعد دعوتم كرد كه سوسيس سرخ كرده بخورم. مى گويم:
- معمولاً سوسيس هاى اين زن خوب است.
چراغ با نور استيلنش پيكر پيرزن را روشن مى كرد و رمبرانت از ميان مردگان برمى خاست. پيرزن طورى دست ها را بر روى شكمش گذاشته بود كه گفتى پشت پسر نابغه اش را نوازش مى كند. پرسيد:
- آقا، نصف شب شده است؟
فيلسوف عملگرا انگشت سبابه اش را به طرف آسمان بلند كرد، در اين لحظه مثل ربى لوف و مثل گوش بريده گوگن، زيبا بود. شب مملو از تفاله فلز و حلقه هاى سيمگون و پيچ ها و مهره ها بود. هوا بوى اگزالات آمونيوم و اسيد لاكتيك و لباس هاى زنانه و رايحه گل ها و ماتيك لب ها را مى داد. و ساعت كليساى سن استپان آغاز نصف شب را اعلام كرد. بعد ساعت هاى پراگ از هر طرف به صدا در آمدند. در دنبال آنها ساعت هايى كه عقب مانده بودند به صدا درآمدند. فيلسوف با اشتهاى تمام سوسيس هاى سرخ شده را خورد و بدون خداحافظى گذاشت و رفت.
زن زيبايى كه در لباس سفيد از آنجا رد شد، غلاف لب هايش شكافى برداشت تا دو رديف نخودفرنگى سفيد را بيرون بيندازد. خيلى هوس كردم كه لبخندش را با چند تا كلمه رنگين امضا كنم تا صبح كه مى خواهد دندان هاش را مسواك كند آن امضا را در آينه بخواند.
به پيرزن مى گويم:
- شما فرانتيشكا كافكا را مى شناسيد، خانم؟
او در جوابم مى گويد:
- جل الخالق! كافكوفا فرانتيشكا من خودمم. پدرم هم يك قصابى داشت كه در آن گوشت اسب مى فروخت و اسمش فرانتيشكا كافكا بود.
سرش را جلو آورده بود و تك دندانش در دهان ساحرانه اش مى درخشيد. گفت:
- اما، آقا! اگر چيز اضافى هم خواستى من در خدمتم. در هر حال تو كه با مرگ طبيعى نخواهى مرد، پس خودت را بسوزان و وصيت كن كه خاكسترت به من برسد تا من چنگال ها و كاردهايم را با آن براق بكنم، يك چيز خيلى خوبى در عوض اين نصيبت مى شود، مثلاً يك هديه، مثلاً يك بدبختى، مثلاً يك عشق... آى آى آى!
اين را كه گفت يك چنگال برداشت تا سوسيس ها را كه تراق و تروق سرخ مى شدند برگرداند.
حرفش را ادامه داد:
من فال ورق هم مى گيرم. و شما، آقا! اگر اين ابر غم نبود كه وجودت را در خود گرفته است كارهاى قشنگى مى كرديد...
و در حالى كه دامنش را مى تكاند و چيزى را با پايش پس مى زد، با فرياد گفت:
- باز هم كه تويى! برو، برو!
- چه كار مى كنى؟
- چيزى نيست. هتويتش كوچولوست. دختر يك كنتس لهستانى است كه غرق شد. روحش است... مى دانستى؟ دائم با من است. دارد پيشبندم را مى كشد. مى فهمى؟
مى گويم:
- مى فهمم.

و عقب عقب از دايره اى كه چراغ استيلن با نور خود درست كرده است خارج مى شوم.
آن وقت راه برگشت را در پيش مى گيرم. در مدخل توراندوت يك نفر به دربان مى گفت كه پول ندارد به او بدهد. از كافه زيرزمينى اشمل هوژ صداى موسيقى به گوش مى رسد و دو نفر پير بيرون مى آيند. خيابان كوژنا مملو از علامت ها و حركت هاى بى شرمانه است. گل سرخى كه احتمالاً از يك دسته گل كنده شده است در آب جوى شناور است. بعد در ميدان شهر قديمى در كنار بركه كوچك مى نشينم. سايه ام سبز و كناره هايش بنفش است. يك خانم كه گويى از نمايشنامه هاى ايبسن بيرون زده است با لباس خانه و مانتو از خيابان پاريژسكا مى گذرد. احتمالاً خوابش نمى برد و دارد مى رود كه به حفاظ سكوى كنار رود تكيه دهد. مردى كه در كنار تير چراغ برق ايستاده است حالتى دارد كه گويى موسيقى كلاسيك گوش مى دهد. اما استفراغ مى كند. مايع استفراغ طورى از دهانش بيرون مى آيد كه گويى يك ساعت جيبى است كه با زنجيرش به زمين مى افتد. پنجره اتاقم را كه روشن است مى بينم. پرده ها به هوا بلند مى شوند و صاحبخانه ام كه صليبى را تكان مى دهد در اتاق قدم مى زند. حتماً هنوز كتابش باز است و آن را بر روى ميز به يك ديكچه تكيه داده است. پاسبانى از دلوها تريدا بيرون مى آيد. آدم خيال مى كند كه دست هايش تا آرنج در گچ است.

من به تو فكر مى كنم پولدى جان، كه به من گفتى:
- آن كه من كمترين نفرت را از او در دل دارم تويى. ... عزيز دلم، تو شام سوسيس خورده اى، چون من يك ذره گوشت بر روى لبم چسبيده است، اما عيبى ندارد. و باز به من بگو كه سليمان با همه حشمتش مثل من لباس نپوشيد و اينكه نه مرغان آسمان از حيث زيبايى با من برابرى مى كنند و نه گل هاى دشت. باز هم اين را بگو و آتش ايثار را در بينمان برافروز و اين خاكستر را كه آتش تنم را پوشانده است با نفس هاى خود پراكنده كن. و اگر صبح به خانه برگشتى و ديدى كه لباسى از پنجره ات آويخته است ناراحت نباش. من هستم كه در منزلى كه مملو از خاطرات شيرين است با آن خاطرات خلوت كرده ام. مى گويند كه وقتى دستت را به نرده پلكان مى كشى انگشتهايت دوباره با سوزن هاى گمشده خورشيد ملاقات مى كنند.
اين بود آنچه آن روز پولدى به من گفت. داشتيم به طرف رودخانه مى رفتيم كه آنجا شهر بر روى دست هايش راه مى رود. برايم عجيب بود كه مى ديدم عكس ماشين ها در آب معكوس افتاده است و چرخه شان رو به بالاست، انگار كه بر روى پشت سورتمه مى روند و عابرها كه به يكديگر سلام مى كنند انگار كه با كلاه هاشان آب از رودخانه برمى دارند.
- اين نيرو را از كجا آورده اى دوست من؟ اينكه مى توانى اين اسباب بازى هاى احمقانه را بفروشى، اين بروس ها و اين شانه ها را و در عين حال سخت هم در رويا فرو بروى؟

و من گفتم:
- پولدى جان من، تنها تو بودى كه مى فهميدى آن كلماتى كه من دهان و موها و هواى ريه هايت را با آنها پر مى كنم چه معنايى مى دهند، كلمات كوچكى كه ممكن بود كه از روزنامه هاى عصر بيرون آمده باشند. تنها تو بودى كه دائم در فكر آن لحظه اى بودى كه چراغ موهاى من خاموش مى شود و فقط تو مى فهمى كه وقتى من با چهره اى بى اعتنا و از آهن سفيد رفتم چه چيزى باقى خواهد ماند، زيرا من هم مثل تو هيچ وقت نخواسته ام وقتم را با نسخه ها تلف كنم، من هم مثل تو هيچ وقت حق درد و غم را پامال نكرده ام... اما پولدى جان من، مكار، خبيث، بدذات، چرا مثل يك استالاكتيت يا خفاش وحشت به زندگى ام مى آورى؟
در ميدان شهر قديمى كه بر روى نيمكت نشسته ام از جايم مى جهم. پاسبانى كه انگار دست هاش تا آرنج در گچ است با پاهاى گشاد از هم در برابرم ايستاده است. چون هيچ كس نبود سفره دلم را براى او باز كردم:
- اين است كه از اين به بعد و از همين امروز، هيچ وقت اين آرزو دست از سرم بر نخواهد داشت كه با معلم خنده آرامى ها گردش بكنم، مى فهمى؟ از اين به بعد، هيچ وقت از دست شقاق مغز راحت نخواهم شد. زيرا آزاد بودن يعنى شاد بودن. من در شركت تسينرها غرق در شادى هستم، دائم در عروسى، غرق در لذت، خرگوش هاى سفيد و قهوه اى را علامت مى زنم و كليساهاى يادگارى را، موهاى فرشتگان را، زلم زيبوهاى مخصوص نوئل را، اسباب بازى ها را، مى فهمى؟ من و اينها برادر هم هستيم، از اخوان هنر براى هنر هستيم، زيبايانيم مثل هنر فاسد، راستگويانى مثل بلبل، فاسدهايى مثل گل سرخ. واقعاً مى فهمى؟ تا شقاق مغز نباشد زيستن ممكن نيست. كشتن اين شپش، كه اسمش آزادى است، ممكن نيست. مى فهمى؟
پاسبان با لحنى جدى مى گويد:
- اينقدر بلند داد نزن، آقاى كافكا. چرا اين طور داد مى زنى؟ من آخر تو را به جرم اين سروصداهاى شبانه ات بازداشت خواهم كرد.

پى نوشت ها:
۱- مارگراو؛ به سكون راى اول و كسره گاف، از القاب سلطنتى در كشور آلمان
۲- ارگاندى؛ به ضم اول، نوعى پارچه است
۳- آلپاكس؛ آلياژى است از آلومينيم و سيليوم
۴- رمبرانت؛ نقاش مشهور هلندى كه چهره هاى زيادى را نقاشى كرده است. راوى در اينجا پيرزن را به نقاشى هاى رمبرانت تشبيه مى كند.
۵- پاسبانى كه انگار دست هايش تا آرنج در گچ است؛ آستين هاى اونيفورم پاسبان هاى پراك از آرنج به پائين به رنگ سفيد بوده است. خنده آرامى ها؛ منظور خنده اقوام آرامى است. آرام پنجمين پسر سام بود.

۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید