گور پدر مردن

کد خبر : ۱۲۹۲۲
بازدید : ۲۰۰۰


پدرم مى گفت، «گور پدر مردن، اين بچه ها آقا قندى رو مى خوان»

آقا قندى آدمى بود مرض قندى، الكلى و گيتاريست كه پايين خيابان ما توى يك مزرعه، پنبه رها شده زندگى مى كرد. برادر و خواهرهاى بزرگترم بيشترين بهره را از آقا قندى برده بودند چون وقتى بزرگ مى شدند آقا قندى هنوز سال ها از عمرش باقى مانده بود بنابراين مى توانست هر چند بار كه دلش بخواهد از لب گور برگردد به زندگى. پدرم در حالى كه همسر آقا قندى را (كه زار مى زد، هرچند مى دانست تا آقا قندى عزمش را جزم نكند از مرگ خبرى نيست) كنار مى زد مى گفت: «آقا، گور پدر مردن، اين بچه ها آقا قندى رو مى خوان.» كه عين حقيقت بود زيرا با كوچك ترين اشاره پدر بچه ها دور تختخواب آقا قندى جمع مى شدند و خودشان را روى تخت او مى انداختند و هر كدام كه در آن زمان از همه كوچكتر بود سراسر صورت پرچروك و قهوه اى او را غرق بوسه مى كرد و شروع مى كرد به قلقلك دادنش به طورى كه پيرمرد از خنده ريسه مى رفت و سبيل اش كه مثل سر ميوه آناناس بلند و تيغ تيغى بود، مى لرزيد.


آقا قندى، در نوجوانى براى خودش بلندپروازى هايى داشت، مى خواست پزشك، حقوقدان و يا دريانورد بشود، اما خيلى زود دريافت كه سياهپوست ها بهتر است پايشان را از گليم خودشان درازتر نكنند. و از آنجا كه نمى توانست به هيچ يك از اين حرفه ها دست يازد لاجرم به ماهى گيرى به عنوان حرفه اصلى و گيتار نواختن به عنوان تنها كار غيرمعمول روى آورد. پسرش، تنها فرزند او و همسرش مارى خانم، موجود بى لياقت و ولخرجى بود. چنان پول خرج مى كرد كه به قول آقا قندى انگار مى خواهد كف ضرابخانه را، كه همان كف دست قهوه اى خودش بود، ببيند. مارى خانم عاشق پسرش بود، و تمام تلاش اش را به كار مى برد تا «نيازهاى ضرورى» زندگى را براى او فراهم كند، كه در اغلب موارد شامل جنس لطيف مى شد.

آقا قندى مرد بلندقد و تركه اى بود با موهاى وزوزى كه كاملاً سفيد شده بود. رنگش قهوه اى تيره بود و چشمان لوچش به آبى مى زد، تمام مدت هم تنباكوى «قاطر قهوه اى» مى جويد. اكثر اوقات مست لايعقل بود، چون خودش عرق اش را مى كشيد و در اين زمينه هم بسيار دست و دلباز بود. حالت غمگين و اندوه زده اى داشت، با وجود اين هر وقت سرحال بود دور حيات با ما مى رقصيد، و معمولاً وقتى مادرم مى آمد بيرون ببيند سروصداها از چيست كله پا شده بود.

با ما بچه ها بسيار مهربان و حتى خجالتى بود كه در ميان بزرگسال ها امرى بى سابقه است. براى مادرم احترام زيادى قائل بود چون هرگز مستى او را به رخش نكشيد و همچنان اجازه مى داد با او بازى كنيم حتى وقتى از شدت مستى داشت توى بخارى ديوارى مى افتاد. با وجود آن كه آقا قندى گهگاه بخش عمده يا حتى كل حواس اش و اختيار گردن اش را از دست مى داد به طورى كه كله اش روى پشتى صندلى ولو مى شد، اما به طور عجيبى هميشه حضور ذهن داشت و مى توانست گفت وگوى معقولى را ادامه بدهد.

هرگاه ما بچه ها با آقا قندى بازى مى كرديم متوجه سن اش نمى شديم. عاشق چين و چروك هاى صورتش بوديم و با مداد چهره هايمان را خط خطى مى كرديم تا شبيه او بشويم، و البته موهاى وزوزى و سفيدش براى من گنجينه اى بود و خودش هم مى دانست، از اين رو هرگز پس از آن كه سلمانى رفته و موهايش را كوتاه كرده بود به ديدن ما نمى آمد. يك بار براى امرى به خانه ما آمده بود، احتمالاً براى ديدن پدرم و گرفتن اطلاعاتى درباره كود و استفاده آن براى زراعتش، زيرا با وجود آن كه توجه زيادى به زراعتش نمى كرد، اما زمانى كه به آن توجه مى كرد مايل بود بهترين بذر و كود را به كار ببرد. و البته از وقتى هم كه سلمانى رفته بود و سرش را تراشيده بود سراغ ما نيامده بود. كلاه حصيرى بزرگى بر سر داشت تا هم مخش آفتاب نخورد و هم كله تراشيده اش را از ما بچه ها پنهان كند. البته به محض اين كه چشمم به او افتاد به طرفش دويدم و خواستم بغلم كند و ببوسدم، با آن ريش مضحك كه بوى شديد تنباكو مى داد. با عشق به اين كه انگشتان كوچكم را لابه لاى موهاى وزوزى اش فرو كنم كلاهش را از سرش برداشتم و بلافاصله متوجه شدم كه اتفاقى براى موهايش افتاده، كه ديگر اثرى از آنها نبود! چنان فرياد كشيدم كه مادرم تصور كرد بالاخره آقا قندى مرا يا داخل چاه انداخته يا جايى از آن بدتر و از آن روز به بعد هرگز نتوانستم به مردهاى كلاه به سر اعتماد كنم. اما مدت زيادى نگذشت كه آقا قندى با همان موهاى سفيدبرفى وزوزى و غيرقابل نفوذ هميشگى به سراغمان آمد.

آقا قندى مرا شازده خانم صدا مى كرد و من باورم شده بود. در پنج، شش سالگى موفق شد به من القا كند كه زيبا هستم، و در هشت سال و نيمى كه ديگر پذيرفته بودم از شدت زيبايى خانه خراب كنم. هر وقت با گيتارش به خانه ما مى آمد، هر كس هر كارى در دست داشت رها مى كرد دور او حلقه مى زد و به نواختن اش گوش مى سپرد. ترانه «جورجيا براون شيرين» آهنگ محبوبش بود و مدام آن را مى نواخت و گاهى هم مرا به همين نام مى خواند، گاهى هم دوست داشت آواز «كالدونيا» و تصنيف هاى شيرين و دلگير ديگرى را كه بداهه مى سرود بخواند. از طريق يكى از همين تصنيف ها بود كه فهميدم مجبور شده با مارى خانم ازدواج كند در حالى كه عاشق دختر ديگرى بوده (كه اكنون در شى _ كا - گو يا دس - تروى، ميشيگان زندگى مى كرد). در واقع چندان هم مطمئن نبود كه «جو- لى» نور چشم مارى خانم، فرزند خودش باشد. گاهى اشكش سرازير مى شد كه نشانه آن بود كه بار ديگر مى خواهد بميرد. در نتيجه همگى گوش به زنگ مى شديم، چون مى دانستيم كه به زودى خبرمان مى كنند.

نخستين بارى كه در مراسم «زنده كردن» آقا قندى شركت كردم هفت سالم بود _ پدر و مادرم به من گفتند كه قبلاً هم شركت كرده بودم، و من بودم كه انتخاب شده بودم صورت اش را ببوسم و قلقلك اش بدهم، و اين مدت زمانى پيش از آن بود كه درباره مراسم «زنده كردن» آقا قندى چيزى بدانم. قضيه از اين قرار بوده كه آقا قندى آمده بود خانه ما، اين چند سالى پس از مرگ زنش بود، بسيار اندوهگين و طبعاً سياه مست. روى زمين كنار من و برادرم مى نشيند (بقيه برادر و خواهرها بزرگ شده بودند و از خانه رفته بودند) گيتار مى زند و زار زار مى گريد. من سر پشمالويش را در ميان بازوانم گرفته بودم و آرزو كرده بودم اى كاش من آن زنى بودم كه تا اين حد دوست داشت و سال ها پيش تركش كرده بود.

وقتى شب ما را ترك كرد، مادرم به ما سپرد بهتر است آن شب خوابمان سبك تر باشد چون به احتمال قوى پيش از سحر به خانه آقا قندى صدايمان مى كنند و بايد برويم آنجا. ما هم چنين كرديم. و تازه رفته بوديم به رختخواب كه يكى از همسايه ها آهسته به در نواخت و پدرم را صدا كرد و به اطلاعش رساند كه آقا قندى در شرف است و اگر مايل است پيش از آن كه كار از كار بگذرد با او وداع كند بهتر است خودش را برساند. همه همسايه ها مى دانستند اگر اتفاقى براى آقا قندى بيفتد بايد بيايند خانه ما، ولى نمى دانستند ما چگونه حالش را خوب مى كنيم، يا دست كم، در حالى كه تا مرگ فاصله اى نداشت مانع مرگش مى شويم. به محض اين كه صداى همسايه را شنيديم من و برادرم و پدر و مادرم از جا جستيم و لبا س هايمان را پوشيديم. به عجله از خانه زديم بيرون و تمام راه را دويديم چون هميشه نگران بوديم مبادا دير برسيم و آقا قندى طاقت نياورد و كار از كار بگذرد.

وقتى به خانه اش رسيديم، خانه كه چه عرض كنم، كلبه نيمه مخروبه اش، متوجه شديم اتاق جلو پر از همسايه ها و اقوام است، كسى به استقبال ما آمد و گفت كه باعث تاسف است كه آقا قندى كوچك (نام خانوادگى اش كوچك بود ولى ما هرگز به آن توجه نمى كرديم) دارد نفس هاى آخرش را مى كشد. به پدر و مادرم اطلاع داده شد با توجه به اين كه سن ما خيلى كم است بهتر است من و برادرم را به «اتاق مرگ» نبرند، ليكن ما به قدرى به اتاق مرگ عادت داشتيم كه بدون كمترين توجه به هشدار او به سرعت وارد شديم. من در حال زارى بودم چون اين مرگ ها به شدت مرا مى افسرد، و سنگينى مسئوليتى كه بر دوش من و برادرم بود حسابى عصبى ام مى كرد.

دكتر روى تختخواب خم شده بود با ورود ما سرش را بلند كرد و براى دهمين بار در تاريخ خانواده ما به ما گفت كه متاسفانه آقا قندى كوچك آخرين دقايق را مى گذراند و بچه ها بهتر است اين لحظات احتضار را نبينند (من نمى دانستم احتضار يعنى چى ولى هر چه كه بود آقا قندى در آن حال نبود). پدرم با كمى شتاب او را از سر راه كنار زد و طبق معمول با صداى بلند، چون مى خواست آقا قندى بشنود، گفت، «آقا، گور پدر مردن، اين بچه ها آقا قندى رومى خوان - » كه مثل سوت آغاز مسابقه براى من بود تا خودم را روى تختخواب او بيندازم دور تا دور سبيل هايش را، زير چشمانش، دور تا دور گردنش و يقه پيراهن خوابش، كه بوى هزار چيز مى داد، از همه بيشتر روغن كرچك، را ببوسم.

من خيلى خوب از عهده اين كار برمى آمدم، چون به محض آن كه مى ديدم مى كوشد لاى چشمانش را باز كند، مى دانستم كه حالش خوب مى شود، بنابراين چون از موفقيت ام مطمئن شده بودم با شدت بيشترى به «زنده كردن» او مى پرداختم. تا چشمانش باز مى شد لبخندى بر لبانش مى نشست و به اين نحو بود كه مى دانستم قطعاً پيروز شده ام. يك بار اما حسابى وحشت كردم، چون نتوانست چشمانش را باز كند و من بعدها متوجه شدم كه سكته كرده بوده و يك طرف صورتش فلج شده بود و امكان نداشت تكان بخورد. لحظه اى كه لبخند بر لبانش ظاهر مى شد ديگر حسابى قلقلكش مى دادم چون مى دانستم هيچ چيز نمى تواند جلوى ريسه رفتن اش را بگيرد، هر چند يك بار چنان به سرفه افتاد كه تقريباً مرا از روى شكمش به پايين انداخت، ولى اين مال زمانى بود كه خيلى كوچك بودم، در واقع كمابيش نوزاد، و ظاهراً موهاى انبوهم وارد دماغ اش شده بود.

وقتى مطمئن مى شديم كه مى تواند بشنود از او مى پرسيديم چرا توى تختخواب خوابيده و كى مى آيد خانه ما، و آيا اجازه داريم با گيتارش بازى كنيم، كه احتمالاً به تختخواب تكيه داشت. در اين هنگام چشمانش پر از اشك مى شد و گاهى به صداى بلند مى گريست، كه از نظر ما اشكالى نداشت، چون كه مى دانست عاشقش هستيم و تازه خود ما هم گاهى بدون دليل گريه مى كرديم. در اين هنگام پدر و مادرم اتاق را ترك مى كردند و ما سه نفر را تنها مى گذاشتند؛ و اين زمانى بود كه آقاقندى كمابيش نشسته بود و تعداد زيادى بالشت زير سرش بود و من هم روى سينه و شانه اش ولو بودم. حتى وقتى هم تنفس برايش دشوار مى شد اشاره نمى كرد كه پايين بروم. چشم در چشمانم مى دوخت و با انگشت چروكيده و زبرش دور تا دور صورتم، خط رويش موهايم را دنبال مى كرد، كه حسابى پايين بود، تقريباً تا بالاى ابروهايم، كه باعث شده بود خيلى ها بگويند شبيه ميمون هاى كوچولو هستم.

در تمام اين مدت برادرم با سعه صدر كامل تحمل مى كرد، اجازه مى داد كه مراسم زنده كردن را خودم به تنهايى انجام بدهم _ او سال ها پيش از تولد من اين كار را كرده بود بنابراين خوشحال هم مى شد كه اين وظيفه را به ديگرى محول كند. زمانى كه من با آقا قندى حرف مى زدم برادرم وانمود مى كرد كه گيتار مى نوازد، در واقع وانمود مى كرد كه آقا قندى جوان است، و اين هميشه باعث خوشحالى آقا قندى مى شد كه مى ديد كسى هم هست كه دلش مى خواهد مانند او باشد _ البته ما آن زمان اين نكته را نمى دانستيم، خودانگيخته كارهايى مى كرديم، هركارى او خوشش مى آمد انجام مى داديم. حقيقتاً از اين وحشت داشتيم كه روزى ترك مان كند و تنهاى مان بگذارد.

به عقل مان هم نمى رسيد كه كار خاصى انجام مى دهيم؛ هنوز نمى دانستيم وقتى مرگ آمد نهايى است. به مخيله مان خطور نمى كرد كه به كرات بر آن پيروز شده بوديم و حتى تا حدودى از افرادى كه در اين مورد مبالغه مى كردند آزرده مى شديم. هرگز به ذهن مان نرسيده بود كه اگر پدرمان در حال مرگ بود نمى توانستيم مانعش شويم و اين كه آقاقندى تنها كسى بود كه ما اين قدرت را بر او داشتيم.

هنگامى كه آقا قندى سال هاى هشتاد عمرش را مى گذراند من در دانشگاهى به دور از شهرمان درس مى خواندم. هر بار به ديدن خانواده مى رفتم مى ديدمش، ولى هرگز ديگر در بستر احتضار نيفتاد و من احساس كردم كه نگرانى ام در مورد وضعيت روحى و جسمانى او بيهوده بود. در اين ايام او علاوه بر سبيل پرپشتش ريش انبوه و سفيدى هم داشت، كه من عاشقش بودم و ساعت ها آن را شانه مى كردم و مى بافتم. در اين زمان او خيلى آرام، شكننده، و مهربان بود، و تنها نكته ناخش در موردش همان گيتار فلزى قديمى بود، كه همچنان همان ترانه هاى دلگير و خودساخته را با آن مى نواخت.

زمان تولد نودسالگى آقا قندى من مشغول گذراندن دوره دكترايم در ماساچوست بودم و در حال دادن ترتيباتى بودم كه بتوانم چند هفته اى براى استراحت نزد خانواده بروم. همان روز تلگرافى به دستم رسيد كه اطلاع مى داد آقا قندى در بستر احتضار است و بهتر است من آب در دست دارم بگذارم و خودم را به او برسانم. مگر كار ديگرى هم مى توانستم بكنم. پايان نامه ام مى توانست صبر كند و وقتى جريان را براى استادانم شرح مى دادم حتماً درك مى كردند. با عجله تلفنى با فرودگاه تماس گرفتم، بليت و جا گرفتم و چهارساعت بعد در جاده خاكى منزل آقا قندى مى دويدم.

كلبه اش از آخرين بارى كه ديده بودم درب و داغان تر بود ليكن رزهاى زردى كه خانواده من سال ها پيش در حياطش كاشته بودند حسابى شاخ و شانه كشيده بود و اطراف آن را پوشانده بود. هوا سنگين و آرام بخش و شيرين بود. وقتى از در كوتاه حياط وارد شدم و قدم به پله هاى تق و لق ورودى كلبه گذاشتم حس عجيبى داشتم. ليكن به محض ديدن ريش سفيد و بلندى كه انقدر عاشق اش بودم و از سر آن بدن نحيف به روى روتختى نخ نماى آشنا پخش شده بود اين حس عجيب از سرم پريد.

آقا قندى! چشمانش محكم بسته بود و دستان ظريف و لاغرش كه ديگر زبر نبود صليب وار روى شكمش قرار داشت. يادم آمد چگونه پيشترها هرجا مى ديدمش به سويش مى دويدم و آويزانش مى شدم؛ آشكارا ديگر نمى توانست وزن بدنم را تحمل كند. دور و بر را نگاه كردم و پدر و مادرم را ديدم، با شگفتى متوجه شدم كه پدر و مادرم هم پير و شكسته شده اند. پدرم با موهاى خاكسترى با ملايمت روى پيرمرد كه تصادفاً هنوز هم بوى شراب و تنباكو مى داد خم شد و به روال هميشگى گفت، «آقا، گور پدر مردن، دختر من اومده آقا قندى رو ببينه!» برادرم نتوانسته بود خودش را برساند چون درگير جنگ در ويتنام بود. خم شدم و با ملايمت چشمان بسته پيرمرد را نوازش كردم و چشم ها به تدريج گشوده شدند. لب هاى خشك و لكه دار از شرابش لرزش نامحسوسى پيدا كرد و به لبخند گرم و خجولى از هم باز شدند. آقا قندى مرا ديد و شناخت و براى لمحه اى برقى در چشمانش درخشيد. سرم را كنار سرش روى بالشت گذاشتم و مدت مديدى فقط در چشمان هم خيره مانديم. سپس با دستى لاغر و نوك انگشتى نرم خط خاص رويش موهايم را دنبال كرد. وقتى نوك انگشتش به بالاى گوشم رسيد، چشمانم را بستم (وقتى كوچك بودم از كثافت توى گوشم ابراز شادمانى مى كرد)، دستش روى گونه ام متوقف ماند. چشمانم را كه گشودم، با اطمينان خاطر از اين كه به موقع رسيده ام، چشمان او بسته بود.

حتى در بيست و چهار سالگى چگونه مى توانستم بپذيرم كه شكست خورده ام؟ كه آقا قندى واقعاً رفته است؟ او پيشتر هرگز نرفته بود. ليكن سرم را كه بالا كردم و به پدر و مادرم نگريستم ديدم چه دشوار جلوى اشك هايشان را گرفته اند. آنها نيز عاشقش بودند. آقا قندى حكم ظرف چينى كمياب و ظريفى را داشت كه هميشه محفوظ نگاه داشته شده بود و سرانجام افتاده و شكسته بود. مدتى طولانى به آن چهره سالمند، پيشانى پرچين و چروك، لب هاى قرمز لكه دار و دست هايى كه هنوز به سوى من دراز شده بود نگريستم. لحظه اى بعد پدرم شىء سردى را در دست هايم قرار داد. گيتار آقا قندى بود. ماه ها پيش از آنها خواسته بود آن را به من بدهند؛ مى دانسته كه دفعه بعد كه بيايم، اگر بيايم، قادر نخواهد بود مثل سابق واكنش نشان بدهد. نمى خواسته احساس كنم سفرم بيهوده بوده.

گيتار قديمى! زخمه اى به تارهايش زدم و زير لب آهنگ «جورجيا براون شيرين» را زمزمه كردم. شميم روح بخش رزهاى زرد از پنجره به درون مى تراويد. مرد خوابيده بر تخت پايه بلند با روتختى چل تكه و ريش سفيد بلند نخستين عشق زندگى من بود.

گور پدر مردن
آليس واكر
ترجمه: گلى امامى

۰
نظرات بینندگان
  • ونوس ارسالی در

    عالی...
    آقا قندى حكم ظرف چينى كمياب و ظريفى را داشت كه هميشه محفوظ نگاه داشته شده بود و سرانجام افتاده و شكسته بود...

    ممنون

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید