بازگشت فرزند مُسرف

کد خبر : ۱۲۹۲۳
بازدید : ۲۵۷۹

من در اينجا براى شادى پنهانم، همانسان كه در رساله هاى كهن معمول بود، تمثيلى را كه سرورمان عيسى مسيح براى ما نقل كرد، تصوير كرده ام. الهام دوگانه اى را كه محرك من است، پراكنده و آشفته باقى گذاشتم و قصد آن ندارم كه پيروزى هيچ خدايى بر من يا پيروزى خودم را نشان دهم. با اين همه شايد اگر خواننده از من انتظار مهرى داشته باشد، نبايد آن را بيهوده در تصويرگرى من جست وجو كند كه در آن مانند اهداكننده اى در گوشه تابلو، به زانو افتاده ام، همانند فرزند مسرف و مانند او در عين حال لبخند بر لب و چهره غرق در اشك.

• • •

• فرزند مسرف
وقتى كه پس از غيبتى طولانى، خسته از هوس خويش و گويى بيزار از خويشتن، فرزند مسرف، از ژرفاى بى برگى كه در جست وجويش بود به چهره پدرش مى انديشد، به آن اتاق نه چندان تنگ كه مادرش بالاى تختخواب او خم شده بود، به آن باغى كه با آب جارى مشروب مى شد، اما بسته بود و او پيوسته مى خواست از آن فرار كند، به برادر بزرگ مقتصدش كه هرگز دوستش نداشت، اما هنوز سهمى از دارايى او را كه با همه مسرف بودنش نتوانسته بود تلف كند، به انتظار او در دست دارد- اقرار مى كند كه نتوانسته است خوشبختى را پيدا كند و نيز نتوانسته است آن سرمستى را كه با محروميت از خوشبختى در جست وجويش بود، مدت درازى ادامه دهد- با خود مى گويد: آه، آيا پدرم كه سخت بر من خشمگين بود و شايد مرده ام پنداشته بود، به رغم گناهم، از بازديدن من شاد خواهد شد. آه وقتى كه متواضعانه با پيشانى فروافكنده و پوشيده از خاكستر به سوى او مى روم. اگر وقتى كه در برابر او خم مى شوم و به او مى گويم: «پدرم، من در قبال تو و خداوند گناه كرده ام.» چه مى توانم كرد اگر او دست پيش بياورد و مرا بلند كند و بگويد: «به خانه درآ پسرم.»؟ و پسر با عشق و احترام به راه مى افتد.

وقتى كه ديگر تپه اى در برابرش نيست، سرانجام بام هاى خانه را كه دود از آنها بلند است، مى بيند. شامگاه است، اما منتظر سياهى شب مى شود تا كمى به تيره روزى او سايه بيندازد. از دور صداى پدرش را مى شنود، زانوانش خم مى شود، به زمين مى افتد و چهره را با دست مى پوشاند، زيرا از شرم خود شرم دارد. هر چند كه مى داند بچه مشروع خانه است. گرسنه است. ديگر در چين وشكن پالتو مندرسش مشتى از آن بلوط شيرين كه خود نيز مثل خوك هايى كه نگه مى داشت، از آن تغذيه مى كرد، باقى نمانده است. تدارك شام را مى بينند... هيكل مادرش را تشخيص مى دهد كه به پلكان بيرونى نزديك مى شود. ديگر قرارش نمى گيرد، دوان دوان از تپه پايين مى آيد. به رغم پارس سگش كه او را نمى شناسد، در حياط پيش مى رود، مى خواهد با خدمتكاران حرف بزند، اما آنان با بدگمانى از او دور مى شوند و مى روند كه صاحبخانه را خبر كنند: اينك او. بى شك منتظر فرزند مسرفش بود. زيرا فوراً او را مى شناسد، بازوانش از هم گشوده مى شود، آن گاه پسر در برابر او زانو مى زند و صورتش را با يك بازو مى پوشاند، دست راستش را به انتظار بخشايش بالا مى برد:

- پدر، پدر، من در برابر خداوند و در برابر تو گناه بزرگى مرتكب شده ام. ديگر لياقت آن را ندارم كه صدايم كنى، اما دست كم مانند يكى از خدمتكارانت، مانند بى ارزش ترين آنها اجازه بده كه در گوشه اى از خانه زندگى كنم.
پدر او را بلند مى كند و در آغوش مى فشارد:
-پسرم، روزى كه پيش من بازگشته اى مبارك باد!
و شادى از قلبش سرمى كشد. مى گريد. سرش را بالاى پيشانى فروافتاده فرزندش بلند مى كند و روبه خدمتكاران مى گويد:
-زيباترين جامه ها را بياوريد. به پاهايش كفش بپوشانيد و انگشترى گرانبهايى به انگشتش. در اصطبل هايمان فربه ترين گوساله را پيدا كنيد و سر ببريد. يك ضيافت شادمانه فراهم كنيد. چون پسرى كه مرده اش مى خواندم زنده است.
و چون خبر در خانه مى پيچد، او خود مى دود، نمى خواهد كس ديگرى بگويد:
- مادر، پسرى كه در فقدانش گريه مى كرديم، به ما بازپس داده شده است.
شادى همگانى كه همچون سرودى بلند است پسر ارشد را نگران مى كند. اگر بر سر ميز مشترك مى نشيند از اين رو است كه پدرش او را دعوت كرده و به زور وادارش كرده است. در ميان همه مدعوين - زيرا حتى حقيرترين خدمتكاران هم دعوت شده است- تنها اوست كه چهره اى خشمناك دارد... چرا به گناهكار پشيمان حرمتى بيش از او گذاشته مى شود، بيش از او كه هرگز گناه نكرده است؟ او نظم را به عشق ترجيح مى دهد. اگر پذيرفته است كه در ضيافت حضور پيدا كند از اين رو است كه با اعتنا به برادرش مى تواند تنها براى يك شب به او شادمانى ببخشد. و نيز از اين رو است كه پدر و مادرش به او وعده داده اند كه فردا پسر مسرف را تنبيه كنند و خود او هم براى بازخواست سختى از او آماده مى شود.
مشعل ها رو به آسمان دود مى كنند... غذا پايان يافته است و خدمتكاران سفره را جمع كرده اند. اكنون در شبى كه نسيمى در آن بلند نيست، ساكنان خسته خانه، يكى پس از ديگرى به خواب مى روند. اما با اين همه در اتاق پهلويى اتاق فرزند مسرف مى دانم كه كودكى، برادر كوچك، در سراسر شب تا سپيده دم بيهوده مى كوشد كه بخوابد.
• توبيخ پدر
خداى من، امروز من مانند كودكى در برابر شما زانو مى زنم، با چهره غرق در اشك. اگر به خاطر بياورم و تمثيل عاجل شما را در اينجا نقل كنم، مى دانم كه فرزند مسرف شما كه بوده است. سخن اين است كه من در او خودم را مى بينم. سخن اين است كه گاهى اين سخنان را از درون خودم مى شنوم. سخنانى را كه سبب مى شد او از اعماق مسكنت عظيمش فرياد بزند:
- چندين نفر از مزدوران پدرم در خانه او نان فراوان دارند و من از گرسنگى مى ميرم.
181629.jpg
من فشار بازوان پدر را در نظر مجسم مى كنم و قلبم از حرارت چنين عشقى ذوب مى شود. حتى يك مسكنت قبلى را هم تصور مى كنم. اين را تصور مى كنم: من خود همان كسى هستم كه وقتى ديگر تپه اى در برابرش نيست و بام هاى آبى خانه اى را كه ترك گفته بود مى بيند، قلبش مى تپد. سبب چيست كه درنگ مى كنم و به سوى خانه نمى روم تا وارد شوم؟ آنجا منتظر من هستند. از هم اكنون گوساله فربه را مى بينم كه آماده مى كنند... دست نگه داريد، به اين زودى ترتيب ضيافت را ندهيد. اى فرزند مسرف به تو مى انديشم. نخست به من بگو كه پدر، فرداى آن روز پس از ضيافت بازديدنت با تو چه گفت. آه! به رغم آنچه پسر ارشد در گوشتان زمزمه مى كند، پدر! مى توانم گهگاه صداى شما را از خلال سخنان او بشنوم.
-پسرم، چرا مرا ترك كردى؟
-واقعاً من شما را ترك كردم؟ پدر! آيا شما همه جا نيستيد؟ من هرگز دلم از عشق شما خالى نبوده است.
-بيهوده جروبحث نكنيم. من خانه اى داشتم كه براى تو زندان بود. اين خانه براى تو بنا شده بود. براى اينكه روح تو بتواند در آن مأمنى بجويد و تجملى شايسته و رفاهى و كارى. نسل هاى متمادى كار كردند. تو اى وارث و اى فرزند، چرا بايد از خانه فرار كنى.
- براى اينكه خانه محبوسم كرده بود. البته خانه نه، شما پدر!
- من آن خانه را ساختم و براى تو.
- آه، شما اين را نگفته بوديد ولى برادرم گفته بود. شما براى خودتان همه زمين را ساختيد و خانه را و اين خانه را. خانه را ديگران براى شما ساختند، به نام شما، من مى دانم، كسان ديگرى به جز شما.
- انسان به سقفى احتياج دارد كه سرش زير آن بياسايد. اى پسر مغرور! تو فكر مى كنى كه بتوانى در معرض بادبخوابى؟
- آيا براى اين كار اين همه غرور لازم است؟ چه بسيارى كه از من فقيرترند و اين كار را كرده اند.
- آنها فقيرند، تو فقير نيستى. هيچ كس نمى تواند منكر ثروتمندى خود شود. من تو را بين ديگران ثروتمند كردم.
- پدرجان، شما خوب مى دانيد كه من وقت رفتن هر قدر كه مى توانستم از ثروتم را با خود بردم. ثروتى كه انسان نتواند با خود ببرد چه ارزشى دارد؟
- همه آن ثروتى را كه بردى ديوانه وار تلف كردى.
- من طلاى شما را با لذت، فرامين شما را با هوس، پاكدامنى ام را با شعر و متانتم را با اميال عوض كردم.
- آيا براى همين بود كه والدين مقتصدت كوشيدند كه آن همه فضيلت در تو ايجاد كنند؟
- شايد براى اينكه، بر اثر شور تازه ترى، از شعله زيباترى بسوزم.
- به آن شعله پاكى فكر كن كه موسى بر شجره طوبى ديد: مى درخشيد اما نمى سوزاند.
- من با عشقى آشنا شدم كه مى سوزاند.
- عشقى كه من مى خواهم به تو ياد بدهم طراوت مى بخشد. پس از گذشت مدتى كوتاه، براى تو چه باقى مانده است فرزند مسرف من؟
- خاطره آن لذات.
- و فقر و فاقه اى كه به دنبالشان آمد.
- در اين فقر و فاقه من خودم را نزديك شما احساس كردم، پدر.
- آيا احتياج به بينوايى بود تا تو را وادار كند كه پيش من برگردى؟
- نمى دانم، نمى دانم، در خشكى و بى آبى بيابان بوده، كه من عطشم را بيشتر دوست داشتم.
- بينوايى ات باعث شد كه ارزش ثروت ات را بهتر حس كنى.
- نه، اينطور نه! به من گوش نمى دهيد پدرجان؟ قلب من كه از همه چيز خالى شده بود از عشق آكنده شد. من به قيمت همه داراييم، شور و شوق خريدم.
- پس تو دور از من خوشبخت بودى؟
- من خودم را دور از شما نمى ديدم.
- پس چه چيزى تو را برگرداند؟ حرف بزن؟
- نمى دانم. شايد تنبلى.
- تنبلى، پسرم؟ پس عشق نبود؟
- پدر، قبلاً گفتم كه هرگز شما را آن قدر كه در بيابان دوست داشتم دوست نداشته ام. اما ديگر از اينكه هر بامداد به دنبال رخوتى بدوم خسته شده بودم. در خانه اقلاً آدم خوب غذا مى خورد.
- بلى در خانه خدمتكاران همه چيز را فراهم مى كنند. پس آنچه تو را برگرداند گرسنگى بود.
- شايد! در عين حال بزدلى و بيمارى... با گذشت زمان اين تغذيه خطرناك مرا ناتوان كرد، چون از ميوه هاى وحشى و تلخ و عسل تغذيه مى كردم. فقدان راحتى را كه در آغاز بر شور و شوقم مى افزود رفته رفته نمى توانستم تحمل كنم.
شب هنگام وقتى كه سردم مى شد فكر مى كردم كه تختخواب من در خانه پدرم آماده و آراسته است. وقتى كه بى غذا بودم، به ياد مى آوردم كه در خانه پدرم، فراوانى غذاهاى چيده شده پيوسته از حد گرسنگى من بيشتر بود. تسليم شدم، براى اينكه مدت بيشترى مبارزه كنم، ديگر جراتى و قدرتى بيشتر در خود نمى ديدم و با اين همه...
- پس گوساله فربه ديروز براى تو خوشايند بود؟
فرزند مسرف هق هق كنان خود را به زمين مى اندازد و صورتش را به خاك مى مالد:
- پدر! پدر! به رغم همه چيز، طعم وحشى دانه هاى بلوط شيرين هنوز در دهانم باقى است. هيچ چيزى طعم آن را از ميان نخواهد برد.
پدر او را از زمين بلند مى كند و مى گويد:
- طفلك من. شايد من با تو به درشتى حرف زدم. برادرت خواسته بود. در اينجا او است كه فرمان مى راند، او بود كه به من اخطار كرد به تو بگويم: «بيرون از خانه رستگارى براى تو نيست.» اما گوش كن: منم كه تو را بار آورده ام. از آنچه در دل تو است خبر دارم. مى دانم كه چه چيزى تو را به راه ها كشانده بود. در انتهاى راه منتظرت بودم. مى توانستى صدايم كنى، من آنجا بودم.
- پدرجان! پس من مى توانستم بى آنكه برگردم شما را بازيابم؟
- اگر احساس ضعف كردى، خوب كارى كردى كه برگشتى حالا برو، به اتاقى وارد شو كه فرمان دادم براى تو آماده كنند. براى امروز كافى است. استراحت كن تا فردا بتوانى با برادرت صحبت كنى.
• توبيخ برادر ارشد
فرزند مسرف نخست مى كوشد كه برترى جويانه صحبت كند و مى گويد:
- برادر بزرگ من. ما شبيه هم نيستيم. برادر، ما هيچ شبيه هم نيستيم.
برادر بزرگ جواب مى دهد:
- اين گناه تو است.
- چرا گناه من؟
- براى اينكه من آدم منظمى هستم. هر آنچه بيرون از اين نظم است محصول يا بذر غرور است.
- آيا من نمى توانم تفاوتى داشته باشم كه عيب و نقص شمرده نشود؟!
- آن چيزى را صفت بنام كه تو را به سوى نظم سوق مى دهد و مابقى را جدى نگير.
- من از همين حذف و تحريف است كه مى ترسم. آن چيزى هم كه تو مى خواهى دور بريزى از پدرمان ناشى است.
- آه! نه دور ريختن! گفتم جدى نگير.
- خوب مى فهمم كه چه مى گويى. به همين ترتيب بود كه من ارزش هاى خودم را جدى نگرفته بودم.
- و به همين علت است كه حالا من آنها را بازمى يابم. تو بايد در آنها مبالغه كنى. خوب بفهم. ببين چه مى گويم. من نه تقليل تو را، بلكه نوعى شور و هيجان را پيشنهاد مى كنم كه بر اثر آن گوناگون ترين و سركش ترين عناصر جسم و روح تو بايد با هماهنگى دست به دست هم دهند. و آن گاه بدترين جنبه تو از بهترين جنبه ات تغذيه كند و بهترين جنبه ات مطيع...
- من در بيابان دنبال همين شور و هيجان بودم و شايد چندان از آنچه تو پيشنهاد مى كنى متفاوت نبود.
- در واقع من مى خواستم آن را به تو تحميل كنم.
- پدرمان با اين همه خشونت حرف نمى زد.
- من مى دانم كه پدر به تو چه گفته است. مبهم است. ديگر چندان روشن حرف نمى زند. به طورى كه آدم مى تواند هر چه مى خواهد از زبان او بيان كند. اما من با انديشه او خوب آشنا هستم. در حضور خدمتكاران من يگانه ترجمان او هستم و هركس كه مى خواهد منظور پدر را بفهمد بايد به من گوش كند.
- من بدون تو به راحتى حرف هاى او را مى فهميدم.
- تو خيال مى كردى. اما بد مى فهميدى. فهميدن حرف هاى پدر انواع مختلف ندارد، شنيدن حرف هاى او انواع مختلف ندارد، دوست داشتن او انواع مختلف ندارد.
- هدف اين است كه همه با هم در عشق او متحد باشيم.
- در خانه اش.
181701.jpg
- اين عشق به خانه هم مى برد، خودت بهتر مى دانى. چون كه بالاخره برگشتى. حالا به من بگو، چه چيزى تو را وادار مى كرد كه بگذارى و بروى؟
- بيش از حد دچار اين احساس بودم كه خانه همه دنيا نيست. من هم در آنچه شما مى خواستيد انجام بدهم كامل نيستم... بى اختيار به فرهنگ هاى ديگر، به سرزمين هاى ديگر مى انديشيدم. و به راه هايى كه طى كنم، به راه هاى باز نشده. در خودم موجود تازه اى را تصور مى كردم كه احساس مى كردم تن به آنها سپرده است. فرار كردم.
- فكر كن چه پيش مى آمد اگر من خانه پدر را رها مى كردم. خدمتكاران و راهزنان همه دارايى مان را غارت مى كردند.
- براى من اهميتى نداشت. چون كه من به دارايى هاى ديگر مى انديشيدم.
- چه مبالغه اى مى كند غرور تو، برادرم، اين بى انضباطى بود. اگر هنوز نمى دانى. ياد خواهى گرفت كه بشر از چه هاويه اى بيرون آمده و اگر روح القدس يارى اش نكند و او را بالا نكشد، دوباره با همه وزن بدنش در آن هاويه فرو خواهد غلتيد. آنچه را كه به ضرر تو است يادنگير. عناصر منظم كه تشكيل دهنده تو اند تنها منتظر يك تائيد يا يك ضعف از جانب تو هستند تا به هرج ومرج بازگردند. ... اما آنچه تو هرگز نخواهى فهميد طول زمانى است كه لازم بوده است تا انسان، انسان شود. اكنون كه سرعشق به دست آمده است به آن چنگ بيندازيم. روح القدس به فرشته كليسا مى گويد: «آنچه دارى حفظ كن و استوارنما...» و اضافه مى كند: «تا مبادا كسى تاج تو را بگيرد...»۱
آنچه تو دارى، تاج تو است و اين فرمانروايى است بر ديگران و بر خويشتن. غاصب در كمين تاج تو است. او در همه جا هست، دور تو و در درون تو پرسه مى زند. استوارنما برادرم، استوارنما.
- من از مدت ها پيش دست كشيده ام، ديگر نمى توانم بر دارايى ام چنگ بزنم.
- چرا، چرا؟ من كمكت مى كنم. من در طول مدت غيبت تو مواظب اين دارايى بوده ام.
- و بعد. اين سخن روح القدس! من آن را مى شناسم. تو آن را كامل نقل نكردى.
- در واقع اين طور ادامه پيدا مى كند: «هر كه غالب آيد او را در هيكل خود ستونى خواهم ساخت و ديگر هرگز بيرون نخواهد رفت.»
- «هرگز بيرون نخواهد رفت.» اين دقيقاً همان چيزى است كه مرا مى ترساند.
- حتى اگر براى خوشبختى او باشد؟
- آه، خوب مى فهمم. ولى من در اين كاخ بودم...
- بيرون رفتن از آن كاخ به حالت نساخت. چون كه تصميم گرفتى برگردى.
- مى دانم، مى دانم، مى بينى كه برگشته ام. موافقم.
- تو در جاى ديگر چه ثروتى پيدا مى كنى كه در اينجا آن را به وفور پيدا نكنى؟ يا بهتر بگويم: ثروت تو فقط در اينجا است.
- مى دانم كه تو ثروت مرا نگه داشته اى.
- آن قسمت از ثروت تو را كه به باد نداده بودى، يا بهتر بگويم آن قسمتى كه بين ما مشترك است. بين همه ما: يعنى اموال غيرمنقول.
- پس ديگر هيچ دارايى شخصى ندارم؟
- چرا آن سهم مخصوص از ثروت اهدايى كه شايد پدرمان موافقت كند كه به تو اختصاص داده شود.
- من فقط روى اين قسمت حساب مى كنم و موافقت مى كنم كه غير از آن مالك چيزى نباشم.
- اى مغرور! كسى با تو مشورت نمى كند. در ميان ما اين سهم شانسى است. من تو را نصيحت مى كنم كه بهتر است از آن صرف نظر كنى. چون همين سهم شخصى است كه مايه از دست رفتن تو مى شود. همين دارايى ات كه تو بلافاصله بر باد مى دهى.
- بقيه را نمى توانستم با خودم ببرم.
- به همين علت است كه دست نخورده باقى مانده است. امروز ديگر كافى است. برو و از آسايش خانه استفاده كن.
- خيلى خوب است، چون كه خسته ام.
- پس خستگى ات مبارك باد. فعلاً بخواب، فردا مادرت با تو حرف خواهد زد.
• مادر
اى فرزند مسرف كه هنوز روحت در برابر گفته هاى برادرت سركشى مى كند، اكنون بگذار كه دلت حرف بزند، چقدر براى تو شيرين است كه پيش پاى مادرت كه نشسته است دراز كشيده اى و پيشانيت را در زانوان او پنهان كرده اى و دست نوازشگر او را احساس مى كنى كه گردن شورش گرت را بالا مى آورد!
- چر اين همه مدت مرا رها كردى؟
و چون تو جوابى به جز گريه ندارى مى گويد:
- چرا بايد حالا گريه كنى پسرم؟ حالا كه به هم رسيده ايم. در انتظار تو من هر چه اشك داشتم ريختم.
- هنوز هم منتظر من بوديد؟
- هرگز اميدم را براى ديدن تو از دست ندادم. هر شب پيش از اينكه بخوابم با خود مى گفتم: «اگر امشب بيايد، آيا خواهد توانست در را باز كند.» و خيلى طول مى كشيد تا بخوابم. هر روز صبح پيش از آنكه كامل بيدار شوم با خود مى گفتم: «آيا امروز خواهد آمد؟» بعد دعا مى كردم. آن قدر دعا كرده بودم كه لازم بود حتماً بيايى.
- دعاهاى شما وادارم كرد كه برگردم.
- به من لبخند نزن پسرم.
- آه مادر! من سخت فروتنانه پيش شما برگشته ام. ببينيد كه چگونه پيشانيم را پائين تر از قلب شما نهاده ام! حتى يكى از انديشه هاى ديروزم نيست كه امروز بيهوده نشده باشد. در كنار شما به زحمت مى توانم بفهمم كه چرا از خانه رفته بودم.
- ديگر نخواهى رفت؟
- ديگر نمى توانم بروم.
- پس چه چيزى تو را به بيرون مى كشاند؟
- ديگر نمى خواهم به آن فكر كنم... هيچ چيز... خودم.
- يعنى فكر مى كردى كه دور از ما خوشبخت خواهى بود؟
- من دنبال خوشبختى نبودم.
- دنبال چه بودى؟
- مى خواستم بدانم... من كى هستم!
- آه، فرزند پدر و مادرت و برادرى در ميان برادرهايت.
- من شبيه برادرهايم نبودم... ديگر از اين موضوع حرف نزنيم. حالا كه برگشته ام.
- چرا! باز هم از آن حرف بزنيم. فكر نمى كنى كه برادرانت خيلى با تو متفاوتند...
- از اين به بعد همه تلاش من اين خواهد بود كه شبيه همه باشم.
- مثل اينكه اين حرف را از سر تسليم و رضا مى گويى...
- هيچ چيزى خسته كننده تر از اين نيست كه انسان تفاوت خودش را با ديگران نشان دهد. اين سفر بالاخره مرا خسته كرد.
- تو پير شده اى، حقيقت دارد.
- من رنج بردم.
- طفلك بيچاره ام. بى شك رختخواب تو هر شب مرتب نمى شد و براى همه غذاهايت ميز چيده نمى شد.
- هر چه پيدا مى كردم مى خوردم و اغلب فقط ميوه هاى سبز نارس يا فاسد بود كه گرسنگى وادارم مى كرد بخورم.
- اصلاً به جز گرسنگى از چيز ديگرى رنج نبردى؟
- آفتاب وسط ظهر، سوز سرماى نيمه شب، شن هاى بى ثبات صحرا، خارزارهايى كه پاهايم را زخم مى كرد. هيچ يك از اينها جلو مرا نگرفت اما- اين را به پدرم نگفتم- مجبور شدم كه كار كنم.
- چرا اين را مخفى كردى؟
- استادكارهاى خشنى كه تن را زجر مى دادند، غرورم را مى شكستند و پولى كه به من مى دادند به زحمت كفاف خوراك روزانه ام را مى كرد. آن وقت بود كه فكر كردم: آه! خدمت براى خدمت! در خواب، خانه مان را ديدم. برگشتم.
فرزند مسرف دوباره پيشانيش را پائين مى اندازد كه مادر با محبت نوازش مى كند.
- حالا مى خواهى چه كار كنى؟
- گفتم كه... جديت مى كنم كه شبيه برادر بزرگم باشم. دارايى مان را اداره كنم. مثل او زن بگيرم...
- وقتى اين حرف را مى زنى حتماً كسى را در نظر دارى؟
- آه! هركس كه شما انتخاب كنيد مورد قبول من خواهد بود. همان طور كه در مورد برادر بزرگم كرديد.
- من دلم مى خواست كه انتخاب من باب دل تو باشد.
- چه اهميتى دارد! دل من انتخابش را كرده بود. من از آن غرورى كه مرا از شما دور كرده دست برمى دارم. حالا به جاى من انتخاب كنيد. گفتم كه اطاعت مى كنم. حتى بچه هايم را هم وادار به اطاعت خواهم كرد. به اين ترتيب كارى كه كردم ديگر در نظرم بيهوده جلوه نخواهد كرد.
- گوش كن. فعلاً بچه اى هست كه تو مى توانى به او برسى.
- منظورتان چيست؟ و از چه كسى صحبت مى كنيد؟
- از برادر كوچكت كه وقتى از اينجا رفتى ده سال بيشتر نداشت و تو او را درست نشناخته اى. با اين همه...
- جمله تان را تمام كنيد مادر. فعلاً چه چيزى ناراحت تان مى كند؟...
- تو مى توانى خودت را در او ببينى. چون الان او عين تو است در روزهايى كه مى رفتى.
- شبيه من؟
- گفتم كه شبيه آن چه بودى. افسوس! نه شبيه آن چه الان شده اى.
- كه او هم خواهد شد.
- بايد كارى كرد كه هر چه زودتر بشود. با او حرف بزن. حتماً حرف تو را گوش خواهد كرد. تو را كه مسرف هستى. به او بگو كه چه تلخ كامى هايى در مسيرت بود. منصرفش كن.
- ولى چه چيزى باعث شده كه در مورد برادرم احساس خطر كنيد؟ شايد فقط يك شباهت ظاهرى...
- نه، نه، شباهت بين شما دو تا خيلى عميق تر است. من الان چنان نگران او هستم كه به موقع خودش نسبت به تو آن همه نگرانى داشتم. خيلى كتاب مى خواند، اما كتاب هاى خوب را انتخاب نمى كند...
- فقط همين؟
- اغلب در بالاترين نقطه باغ مى نشيند كه از آنجا مى توان بيرون را ديد. مى دانى، بالاى ديوارها...
- آرى، يادم مى آيد. همه اش همين؟
- بيشتر از اينكه پيش ما باشد در مزرعه است.
- آه! آنجا چه مى كند؟
- هيچ كار بدى نمى كند. اما نه با كشاورزان بلكه با كارگران زمختى كه نسبت به ما دورتر از همه اند معاشرت مى كند و با آنهايى كه مال اين حوالى نيستند مخصوصاً يكى از آنها هست كه از دوردست ها آمده است و براى او داستان ها نقل مى كند.
- آه! خوكبان!
- آرى، تو او را مى شناختى: برادرت براى گوش دادن به حرف هاى او دنبال او به اصطبل خوك ها مى رود و تا وقت شام برنمى گردد، تازه اشتهاى غذا ندارد و لباس هايش هم بوى گند مى دهد. سرزنش ها هم هيچ اثرى ندارد، در برابر فشار براق مى شود و بعضى روزها در سپيده دم پيش از اين كه ما از خواب بيدار شويم بيرون مى رود تا آن خوكبان را كه گله اش را به چرا مى برد تا دم در همراهى كند.
- مى داند كه نبايد بيرون برود!
- تو هم مى دانستى! يقين دارم كه در يكى از روزها فرار خواهد كرد. در يكى از روزها خواهد رفت...
- نه، مادر، من با او حرف خواهم زد. نگران نباشيد.
- مطمئنم كه به حرف هاى تو گوش خواهد داد. ديدى كه آن شب اول چطور به تو نگاه مى كرد؟ لباس هاى ژنده در نظر او چه اعتبارى داشت! بعد لباس مخملى كه پدر به تن تو كرد، مى ترسم كه او در مغزش اين دو لباس را با هم قاتى كرده باشد و آنچه او را به اينجا مى كشد در درجه اول لباس ژنده باشد. اما اين فكر به نظر من ديوانگى است. چون بالاخره تو فرزندم اگر مى توانستى آن همه بدبختى را كه بر سرت آمد پيش بينى كنى ما را ترك نمى گفتى، اين طور نيست؟
- نمى دانم كه اصلاً چه طور توانستم شما را ترك كنم مادرجان!
- خوب! همه اينها را به او بگو
- فردا شب همه اينها را به او خواهم گفت. حالا همان طور كه وقتى كوچك تر بودم و مواظب من بوديد كه بخوابم پيشانى مرا ببوسيد. خوابم مى آيد.
- برو بخواب. من مى روم كه براى همه تان دعا كنم.
گفت وگو با برادر كهتر
در كنار اتاق فرزند مسرف اتاق ديگرى است با ديوارهاى برهنه كه هيچ كوچك تر از آن نيست. فرزند مسرف چراغى در دست به تختخوابى نزديك مى شود كه برادر كهترش در آن خوابيده و رو به ديوار دارد. با صداى آهسته آغاز به سخن مى كند تا اگر بچه خوابيده باشد خواب او را آشفته نكند.
- مى خواستم با تو حرف بزنم، برادرم.
- خوب! چرا حرفت را نمى زنى؟
- فكر مى كردم كه خوابى.
- براى رويا ديدن، احتياجى به خوابيدن نيست.
- تو رويا مى ديدى؟ روياى چى؟
- براى تو چه اهميتى دارد؟ اگر من از روياهايم چيزى نمى فهمم فكر نمى كنم تو كسى باشى كه آنها را براى من شرح بدهى.
- پس خيلى ظريفند؟ اگر برايم تعريف كنى شايد بتوانم.
- آيا تو خودت روياهايت را انتخاب مى كنى؟ روياى من خودسرند خيلى آزادتر از من... تو اينجا چه كار مى كنى؟ چرا مزاحم خواب من مى شوى؟
- تو خواب نيستى و من آمدم كه با تو آهسته حرف بزنم.
- تو چه حرفى دارى به من بگويى؟
- اگر با اين لحن جواب بدهى، هيچ.
- پس خداحافظ.
فرزند مسرف به سمت در مى رود. اما چراغ را كه نور بسيار كمى به اتاق مى اندازد روى زمين مى گذارد. سپس برمى گردد و در لبه تختخواب مى نشيند و در تاريكى مدتى طولانى پيشانى بچه را كه رو به ديوار است نوازش مى كند و مى گويد:
- تو به من با چنان خشونتى جواب مى دهى كه من هرگز به برادرت چنان جواب نداده بودم با اينكه من هم به او اعتراض مى كردم.
كودك سركش ناگهان بلند مى شود.
- بگو. برادرمان تو را فرستاده است؟
- نه كوچولو، او نه! ولى مادرمان
- آه پس به ميل خودت به اينجا نيامده اى.
- ولى با اين همه دوستانه آمده ام.
بچه كه در رختخوابش نيم خيز شده است به فرزند مسرف خيره مى شود.
- چه طور ممكن است كه يكى از نزديكانم دوست من باشد؟
- تو از برادرت بيزارى...
- از او برايم حرف نزن! از او متنفرم... همه قلبم بى صبرانه مخالف او است. او باعث شده كه من به تو با خشونت جواب بدهم.
- چه طور مگر؟
- تو نمى توانى بفهمى.
- با اين همه بگو.
فرزند مسرف برادرش را به سينه فشار مى دهد و پسر نوجوان خود را رها مى كند.
- شبى كه تو برگشتى من نتوانستم بخوابم. سراسر شب را در فكر تو بودم. من برادر ديگرى داشتم و خودم بى خبر بودم. اين است كه وقتى تو را در حياط خانه ديدم كه غرق در افتخار پيش من آمدى، قلبم با آن شدت در سينه مى كوبيد.
- افسوس! من غرق در لباس ژنده بودم.
- آرى، تو را ديدم با هاله اى از افتخار و ديدم كه پدرمان چه كار كرد. او يك انگشترى در انگشت تو كرد، انگشترى كه برادر بزرگمان هم ندارد. من نمى خواستم درباره تو از هيچ كسى بپرسم. فقط مى دانستم كه از دوردست ها مى آيى و نگاه تو به ميز غذا...
- تو در ضيافت حاضر بودى؟
- آره! مى دانم كه تو مرا نديدى، در سراسر ضيافت تو به دوردست ها نگاه مى كردى، بى آنكه چيزى ببينى و شب دوم با پدر حرف زدى. خوب بود، اما شب سوم...
- تمام كن...
- آه، مى توانستى اقلاً يك كلمه دوستانه به من بگويى!
- پس تو منتظرم بودى؟
- خيلى! فكر مى كنى كه اگر تو آن شب آن همه طولانى با برادرمان حرف نمى زدى من اين همه از او متنفر بودم؟ شما چه حرفى داشتيد به هم بگوييد؟
- من در قبال او خطاهاى بزرگى مرتكب شده بودم.
- مگر ممكن است؟
- دست كم در قبال پدر و مادرمان مى دانى كه من از خانه فرار كرده بودم.
- آرى، مى دانم. خيلى وقت پيش. نه؟
- تقريباً، وقتى كه به سن تو بودم.
- آه! همين كارت را خطاى بزرگ مى شمارى؟
- بلى، خطاى من و گناه من همين بود.
- وقتى كه رفتى فكر مى كردى كه كار بدى مى كنى؟
- نه، احساس مى كردم مجبورم كه بروم.
- از آن پس چه حوادثى پيش آمد كه حقيقت آن زمان را به خطا تبديل كند؟
- رنج بردم.
- و همين است كه تو را وادار مى كند بگويى: خطا كردم؟
- دقيقاً نه! اما همين مرا وادار كرد كه فكر كنم.
- قبلاً فكر نكرده بودى؟
- چرا اما منطق ناتوان من تسليم هوس هايم مى شد.
- و بعدها هم تسليم رنج هايت به طورى كه امروز برگشته اى شكست خورده.
- نه، نه دقيقاً. تسليم شده.
- بالاخره تو از آن كس بودن كه مى خواستى باشى منصرف شدى؟
- غرور من متقاعدم مى كرد كه باشم.
پسرك لحظه اى ساكت مى ماند. بعد ناگهان هق هق گريه را سر مى دهد و فرياد مى زند:
- برادرم. من همان هستم كه تو وقت رفتن بودى. آه! بگو: آيا در سر راهت هيچ چيزى به جز سرخوردگى پيدا نكردى؟ آيا تمام آن چيزهايى كه من از بيرون انتظارش را دارم و با اينجا متفاوت است سرابى بيش نيست؟ همه آن تازگى هايى كه درونم احساس مى كنم ديوانگى است؟ آه چه چيزى تو را برگرداند؟
- آن آزادى را كه در جست وجويش بودم از دست دادم، اسير شدم و مجبور شدم خدمت كنم.
- من هم اينجا اسيرم.
- بلى، اما خدمت كردن به ارباب هاى بد. اينجا كسانى كه بهشان خدمت مى كنى پدر و مادرت اند.
- آه، خدمت براى خدمت، آيا انسان اين آزادى را ندارد كه نوع بردگى اش را انتخاب كند؟
- من اين اميد را داشتم. تا هر چه دورتر كه پاهايم توان بردن مرا داشت، مانند «شائول» به دنبال ماده الاغ هايش من هم به دنبال هوس هايم رفتم. اما آنجا كه سلطنتى در انتظار او بود، من تيره روزى را يافتم با اين همه...
- تو به راه عوضى نرفتى؟
- من راهى كه در برابرم بود در پيش گرفتم و رفتم...
- مطمئنى؟ با اين همه باز هم قلمروهاى ديگر هست و سرزمين هاى بى شاه كه بايد پيدا كرد.
- چه كسى به تو گفت؟
- من مى دانم. احساس مى كنم. از هم اكنون. به نظرم از هم اكنون فكر مى كنم كه بر آن حكومت مى كنم!
- اى مغرور!
- آه! آه! اين كلمه اى است كه برادرمان به تو گفت چرا حالا آن را به من بازمى گويى؟ آن غرورت كجا رفت. نبايد برمى گشتى.
- آن وقت نمى توانستم تو را بشناسم.
- چرا، چرا، آنجا، همانجا كه من به تو مى پيوستم. تو مرا به عنوان برادر خودت مى شناختى. هنوز هم به نظرم مى آيد كه براى باز يافتن تو به راه مى افتم.
- مگر مى خواهى بروى؟
- مگر نفهميدى؟ آيا خود تو نبودى كه مرا به رفتن تشويق كردى؟
- من مى خواستم تو را از بازگشت منصرف كنم، اما با منصرف كردنت از رفتن.
- نه، نه، اين را به من نگو. آنچه تو مى خواهى به من بگويى اين نيست. آيا تو هم مثل يك فاتح به راه نيفتادى؟
- و همين بود كه بردگى را برايم دشوارتر كرد.
- خوب، چرا اطاعت كردى؟ آيا اين همه خسته بودى؟
- نه، نه هنوز. اما شك كردم.
- منظورت چيست؟
- شك به همه چيز، شك به خودم. خواستم توقف كنم. به جايى پايبند شوم. آسايشى كه ارباب به من وعده مى داد وسوسه ام كرد. آرى حالا اين را خوب احساس مى كنم. من شكست خوردم.
فرزند مسرف سرش را پايين مى اندازد و نگاهش را در ميان دست ها پنهان مى كند.
- اما قبل از آن؟
- مدت درازى در زمين وسيع وحشى راه رفتم.
- برهوت؟
- هميشه برهوت نبود.
- آنجا دنبال چه مى گشتى؟
- حالا ديگر خودم هم نمى فهمم.
- از روى تختخوابم بلند شو. روى ميز بالاى سرم را نگاه كن. آنجا كنار آن، كتاب پاره پاره را نگاه كن.
- يك انار شكافته مى بينم.
- ديشب خوكبان پس از آنكه سه روز غيبش زده بود، آن را براى من آورد.
- آرى، اين يك انار وحشى است.
- مى دانم، گسى مزخرفى دارد. با اينكه احساس مى كنم اگر به قدر كافى تشنه باشم آن را به دندان مى كشم.
- آه! حالا مى توانم به تو بگويم. همين تشنگى بود كه در بيابان به دنبال آن مى گشتم.
- عطشى كه فقط اين ميوه بى مزه رفع مى كند.
- نه، اما كارى مى كند كه آدم آن عطش را دوست داشته باشد.
- تو مى دانى كه آن را از كجا بايد چيد؟
- باغ كوچك متروكى است كه پيش از رسيدن شب به آن مى رسند. هيچ ديوارى آن را از بيابان جدا نمى كند. جويبارى در آن جريان داشت، چند ميوه نيم رسيده از شاخه ها آويزان بود.
- چه ميوه هايى؟
- از همان ميوه هاى باغ ما. اما وحشى. سراسر روز هوا بسيار گرم بود.
- گوش كن. مى دانى چرا امشب منتظر تو بودم؟ پيش از پايان شب خواهم رفت. امشب به محض اينكه تاريكى كمى رنگ ببازد... كمربندم را محكم بسته ام... امشب كفش هايم را در نياورده ام.
- چه؟ آن كارى را كه من نتوانستم بكنم تو خواهى كرد؟
- تو راه را براى من باز كردى و انديشيدن به تو حامى من خواهد بود.
- من بايد تو را بشناسم و تو برعكس بايد مرا فراموش كنى. با خودت چه مى برى؟
- مى دانى كه من به عنوان فرزند كهتر كوچكترين سهمى از ارثيه ندارم.
- اين بهتر است.
- از پنجره به چه نگاه مى كنى؟
- به باغى كه اجداد مرده مان در آن خفته اند.
- برادرم... (و بچه كه از رختخواب برخاسته است بازوانش را كه به نرمى صداى او است دور گردن فرزند مسرف حلقه مى كند) بيا با هم برويم.
- بگذار من بمانم! من مى مانم تا مادرمان را تسلى بدهم. بى من تو شجاع تر خواهى بود. الان وقتش رسيده است. ظلمت آسمان رنگ مى بازد. بى سر و صدا راه بيفت. خوب! برادر جوانم. مرا ببوس. تو همه اميدهاى مرا با خودت مى برى. قوى باش. ما را فراموش كن، مرا فراموش كن. تو مى توانى كه برنگردى... آهسته پايين برو. من چراغ مى گيرم...
- آه! تا دم در دستت را به من بده.
- مواظب پله ها باش.

پى نوشت:
۱- مكاشفات، سوره سوم، آيه دوازدهم.

ترجمه: رضا سيدحسينى

۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید