مانده از شبهای دورادور
نکته اصلی در «آه، استانبول»، مجموعه داستانی که در کلیتش تصویری از وضعیت یک زمانه به دست میدهد، در ایدهای نهفته است که پشت داستانهای کتاب خوابیده و بازتابنده استراتژی نویسنده در کتاب است.
کد خبر :
۲۳۵۱۸
بازدید :
۲۳۹۸
نکته اصلی در «آه، استانبول»، مجموعه داستانی که در کلیتش تصویری از وضعیت یک زمانه به دست میدهد، در ایدهای نهفته است که پشت داستانهای کتاب خوابیده و بازتابنده استراتژی نویسنده در کتاب است.
رضا فرخفال در «آه، استانبول» ایدهای مشخص را دنبال کرده و این ایده بهگونهای در هر هشت داستان کتاب حضور دارد که نهانگار این کتاب مجموعهای است از داستانهای متفاوت از هم.
«آه، استانبول» مجموعهای از داستانهای درستطراحیشده با روایتی ظریف و دقیق است که اگرچه در هریک ماجراها و آدمها و مکانهای مختلفی تصویر شدهاند، اما هر هشت داستان کتاب به گونه آگاهانه و هنرمندانهای با هم پیوند خوردهاند و بخشی از این پیوند به ذهنیت رماننویس نویسندهاش برمیگردد. ذهنیتی رماننویس که بهدرستی امکانهای فرم داستانکوتاه را میشناسد و میتواند در مرز میان رمان و داستان کوتاه قدم بردارد و مجموعهای به دست دهد که در آن انگار هر داستان ادامه داستان قبلی است.
آنچه داستانهای «آه، استانبول» را به هم ربط میدهد، نه اشتراکات مضمون و شخصیتها بلکه شکلگرفتن داستانها در زمینه یک «وضعیت» مشخص است و همین وضعیت مشترک است که هر قصه این مجموعه را همچون تکهای از طرحی کلی نمایان میکند.
چنین است که «آه، استانبول» را در کلیتش میتوان روایت داستانی و هنرمندانهِ «وضعیت بحران» نامید و باز چنین است که کابوسهای آدمی در یک قصه از مجموعه مقدمه کابوسهای آدمی دیگر در قصه بعدی میشود و در آخر همه این کابوسها یکبار دیگر در خوانندهای حلول میکنند که وضعیت روایتشده در داستانها را در گذشتهای نهچندان دور تجربه کرده و شاید هنوز هم تجربه میکند.
بهعبارت دیگر، فرخفال در داستانهایش با شناخت تمام ظرایف فرم ادبی مورد نظرش بحران نهفته در زمان و جغرافیایی مشخص را به تصویر کشیده است. بحران در قصههای فرخفال، نه بحران سیاسی یا بحران روابط بلکه دقیقا بحران آدمهای گیرافتاده در وضعیتی است که نه آنچنان نقشی در ساختن آن داشتهاند و نه آنچنان توانی برای تغییردادنش.
کم نبودهاند داستانهایی که در پیوند با وضعیت تاریخی و سیاسی مشخصی نوشته شدهاند اما آنچه داستانهای فرخفال را همچنان و بعد از گذشت بیش از دو دهه خواندنی و امروزی نشان میدهد، قدرت قصهگویی نویسندهای است که در روایتش از شرایط تاریخی مشخص، به کلیگویی نیفتاده و جزئیات زندگی را با نگاهی هنرمندانه به تصویر کشیده و چنین است که بحران در هر گوشهوکنار هر هشت داستان کتاب جاخوش کرده و در فضای کلی مجموعه استنشاق میشود.
فرخفال در داستانهای «آه، استانبول» فقط به گزارش وضعیت بحران نپرداخته، که اگر چنین بود خیلی پیش از این عمر این داستانها به سر رسیده بود؛ او بحران یک زمانه را از فیلتر نگاهی هنرمندانه عبور داده و بیآنکه شتابی یا اصراری در نوشتن داستانهایی تاریخی یا سیاسی داشته باشد اجازه داده تا بحران قبل از هرچیز بهتمامی در ذهنیت خودش تهنشین شود و بعد به روایت آن بپردازد.
هم از اینروست که داستانهای «آه، استانبول» به شیوهای مستقیم با هیچ رویداد تاریخی و سیاسی مواجه نمیشوند و بهعبارت بهتر، هیچیک از داستانهای کتاب ماجرایی سیاسی و تاریخی را شرح نمیدهند.
در چند داستانی از کتاب حتی هیچ اتفاقی نمیافتد و چیزی به جز اتفاق یا ماجرا سازنده روایت داستان است. در داستانهای «برجی برای خاموشی» و «کوهنوردان» و تا حدی «همه از یک خون» این ویژگی دیده میشود و از این حیث این داستانها کاملا متمایز از شیوه داستاننویسیای است که در سالهای اخیر مرسوم شدهاند.
در «برجی برای خاموشی»، جغرافیایی نامعلوم و بیزمان به شکلی استعاری تصویر شده و در بیگاهی که نه شب است و نه روز، تمثیلهایی دیرپا اما نه کلیشهای از بحران به دست داده شده: «دیگر صدای سم اسبان را با سرزدن آفتاب بر سنگفرش کوچهها نشنیدیم. کرکسهایی با پرهای ریخته و خاکآلود به شهر آمده بودند، انگار که از توفانهایی در بیابانهای دور گریخته باشند. صف درازی از آنها روی کنگرهها، شاخههای خشک درختان بادام، هرههای عمارت دیوانی نشسته بود، و از پسرکانی که به آنها سنگ میانداختند، نمیترسیدند.
در کوچهها که میگذشتیم گاهی کرکسی سیاه با بالهای سنگین همچون شبکوری غولآسا به چشمان ما حملهور میشد. بادهای گرمی که میوزید غباری سرخ از خاکرس را با خود میآورد، در برگهای سوزنی، بوتههای گز میپیچید، جوانههای نارس گیاه را از هم میشکافت، پرپر میکرد و با خود میبرد. درختان دیگر سایهای از خود بر زمین نمیانداختند. پرندگانی سفید را دیدیم در آسمان بالای سرمان، سرگردان بر فراز بامها و خانهها، و گاهی لاشهای از آنها را در کشتزارها بر قشر مواجی از شنهای بیابان پیدا میکردیم».
چه برجی که در این داستان تصویر شده و چه خانهها و خیابانها و کافههای خالی در داستانهای دیگر، همگی برسازنده جغرافیای ویرانشده و بحرانزده داستانهای «آه، استانبول» است. مکانها در داستانهای فرخفال نقشی حیاتی و محوری در روایت دارند و بخشی از بار داستان بر مکانها سوار شده و حتی برخی مکانها شمایلی از یک شخصیت داستانی به خود گرفتهاند.
جغرافیای «آه، استانبول»، جغرافیای هول و ویرانی وحشت است که در آن اشباح شبزده و کابوسهای ناتمام سرگرداناند: «باران روی شهری خالی فرومیبارید. سگی که جایی زیر آسمان زوزه میکشید- از درد یا از وحشت بارانهای مدام این شبها- انگار کنار صندلی او روی پاهای خود نشسته بود، و آن دو روشنایی که میتوانست با درازکردن دست هاله لرزانشان را در تاریکی لمس کند، انگار از پنجرههای آخرین خانه شهر بود که پشت به فرسنگها بیابان داشت.»
آدمهای گیرافتاده در این جغرافیا، آدمهایی ترسخورده و غمزدهاند که هیچ دلخوشکنکی برایشان نمانده است. آدمهای داستانهای «آه، استانبول» غالبا آدمهایی بیناماند و در طول داستان حتی یکبار نامهایشان آورده نمیشود.
«ما تنها میشویم دخترکم، تنها!»؛ این جمله را پدری به دخترش در داستان «همه از یک خون» میگوید با اینحال، اما این جمله بازتابنده وضعیتی است که در همه داستانهای کتاب دیده میشود. این تنها راوی «همه از یک خون» و پدر و برادرهایش نیستند که تنهایند بلکه همه آدمهای «آه، استانبول» در تنهایی به سر میبرند.
«همه از یک خون»، روایت زوال تدریجی خانوادهای است که هریک از اعضایش به طرز وحشتآوری به نابودی کشیده شدهاند و حالا دختر خانواده که در آستانه سی سالگی است گذشته خود و خانوادهاش را به یاد میآورد. دختری که انگار همه عمرش را در محیط بسته خانهای گذرانده که هیچوقت ردی از شادی در آن وجود نداشته است.
او از خاطره برادر بزرگش میگوید که روزی برای همیشه این خانه و آدمهایش را ترک کرده و جای خالیاش همیشه در ذهن او و بهویژه پدرش باقی مانده است: «یکروز ما دیگر صدای آن قدمها را نشنیدیم. ایستاده بودم کنار پنجره و بیرون را نگاه میکردم. پدر جای همیشگیاش نشسته بود. سرم را که برگرداندم چشمان شگفتزده و اندوهبارش را دیدم. او هم دیگر آن صدا را نمیشنید. خانه ساکت بود». مادر و برادرهای دیگر راوی داستان هریک به بدترین شکل ممکن مرده یا به نابودی کشیده شدهاند و پدر نیز چون بیگانهای در خانهاش تنها و درمانده است تا کی مرگش فرا برسد: «...احساس میکنم که او موجود بیگانهای در میان ماست. نه انگار که سالهاست او را میشناسم... نگاهش که به من میافتد، در قعر تاریکی چشمانش هیچ پرسشی نیست. نزدیکتر که میروم میبینم که آن چشمها مرا نگاه نمیکرده است؛ بیآنکه بخواهم احساس میکنم که او دیگر حتا در میان ما هم نیست.»
تصویر دیگری از زوال تدریجی یک آدم در «بارانهای عیش ما» دیده میشود. «بارانهای عیش ما» از درخشانترین داستانهای «آه، استانبول» است که سیر تکوینی نابودی شخصیت داستان بهخوبی در آن روایت شده است. وحشت و تشویشی که در «بارانهای عیش ما» حضور دارد یادآور برخی از داستانهای بهرام صادقی نیز هست. شخصیت این داستان، مردی تنها است که در وضعیتی قرار دارد که نابودیاش حتمی است بیآنکه خود از آن آگاه باشد. او به آدمی میماند که به دلایلی نامعلوم از جایی گریخته است، یا مستی و دیوانهای که تاب رفتن به خانه و تنها و ماندن با خود را ندارد و برای فرار از این وضعیت شبها به کافهای خالی پناه میبرد که غالبا آخرین مشتریاش خود اوست. او مردی است سیوچندساله که در خانهای دواتاقه زندگی میکند و با اینکه چندماهی است اجارهاش عقب افتاده و تا آیندهای نامعلوم تنها اندک پولی برایش مانده است، در کافهای گرانقیمت ولخرجی میکند و این نشانهای است از اینکه به ته خط رسیده است. او بهتدریج بدل به شبگردی دیوانه میشود که خیالات و اوهامش با واقعیت زندگیاش درهممیآمیزد. در پرسهزنیهایش مدام هذیان میبیند و دستآخر در شبی هولآور که باران امانش را بریده، وقتی به خانهاش وارد میشود با پیکر بیجان آدمی مواجه میشود که پشت میز اتاقش جاخوش کرده. در وضعیت هذیانآلود مرد، تلفن خانهاش زنگ میخورد و او از پشت تلفن تنها صدای نفسهای خودش را در شبی بارانی میشنود. «اتاق در نظرش به کشتی شکستهای میمانست که در آبهایی پرهول و توفانی پیش میرفت و بهزودی او و میهمان ناخواندهاش را در اعماق فرو میبرد و در آنجا دیگر دست هیچکس به آنها نمیرسید احساس کرد در آن چند لحظه گذرا که به صدای تلفن گوش میداده، به اندازه سالی خسته و فرسوده شده است».
او در آخر تصمیم میگیرد نعش این پیکر بیجان و غریبه را از خانهاش بیرون ببرد اما انگار این پیکر بیجان که معلوم نیست زنده است یا مرده خود اوست یا تجسم وضعیت بحرانی اوست. نکته مهم در «بارانهای عیش ما»، رخدادن امر غریب در متن زندگی روزمره است و این ویژگی در کنار شیوه روایت داستان، هم وقوع امر محال را باورپذیر میکند و هم به تشویش و وحشت ماجرا میافزاید.
برای مرد داستان، حضور غریبهای در خانهاش بعد از گذشت لحظهای بدل به امری عادی میشود و او مثل شبهای پیش سماور را روشن میکند و سیگاری آتش میزند و نهانگار که ماجرایی هولناک برایش رخ داده است. وضعیت بحرانی مرد چنان او را از خود و زندگیاش بیگانه کرده که انگار این غریبه خود اوست که از متن زندگی به بیرون پرتاب شده و شبها چون شبحی در خیایانهای تیره و بارانخورده شهر پرسه میزند و با هذیانها و کابوسهایش زندگی میکند. فضای این داستان از برخی جهات یادآور فضاهای کافکایی نیز هست خاصه از این حیث که فاجعه و امر محال در این داستان در متن زندگی روزمره رخ میدهد.
«گردشهای عصر»، داستانی دیگر از مجموعه است که این نیز فضایی استعاری دارد و داستان در همان شروعش اولین ضربه را به خواننده میزند: «گمشدن عمویم را نمیتوانستم باور کنم».
«گردشهای عصر»، با ماجرای گمشدن عموی راوی داستان شروع میشود. راوی داستان مردی سیوپنجساله است که مدتهاست با عمو و زنعمویش زندگی میکند. عموی او یکروز بعد از گردشهای هرروزهاش دیگر به خانه برنمیگردد و غیاب طولانیمدت او باعث میشود که راوی در جستوجوی عموی گمشدهاش هر روز در خیابانهای شهر پرسه بزند: «دلم میخواست تنها باشم و خودم را با این خیال دلخوش میکردم که میخواهم در خیابانهای شهر به دنبال عمویم بگردم. میدانستم که جستوجوی بیهودهای است، اما تنها کاری بود که از دستم برمیآمد.»
راوی در پرسهزنیهای بیهودهاش بهتدریج همان کارهای عموی گمشدهاش را میکند و هر روزی که میگذرد او بیشازپیش به عمویش شبیه میشود تا اینکه در آخر داستان با چرخشی که بهطرز هنرمندانهای روایت شده جانشین عمویش میشود و او نیز به سمت مرگ حرکت میکند. «در این گردشها انگار که لباسهای عاریه مردهای را به تن کردهام و در چهارراههای شلوغ از روی خطکشی خیابان با خونسردی قدم برمیدارم. کفشهای من هم این روزها خاکآلود است.»
این فقط راوی داستان نیست که در روایت استعاری داستان جانشین عمویش میشود بلکه درنهایت خود داستان استعارهای از یک دوران یا یک وضعیت میشود.
«آه، استانبول» که نام مجموعه نیز از این داستان برگرفته شده، تصویر دیگری از وضعیتی بحرانی به دست میدهد. داستان «آه، استانبول»، روایتی است از عشقهای فروخورده در دل وضعیتی بحرانی که حتی امکانی برای ابراز عشق وجود ندارد.
آدمهای این قصه، آدمهاییاند که در حاشیه حوادث وضعیت اطرافشان قرار گرفتهاند و پوسته سفتوسخت واقعیت موجود هیچ مجالی حتی برای لحظهای رهاشدن از بحران نهفته در وضعیت موجود نمیدهد. وضعیتی که بیش از آنکه هراسآور باشد، ناامیدکننده است و این ناامیدی تمام آرزوها و احساسهای آدمها را از لحظه اول به شکست کشانده است. تصلب این وضعیت هیچجایی برای خیالپردازی باقی نمیگذارد و حتی در خیال هم نمیتوان عشقها و رؤیاهای بیسروسامان این زمان را به زمانه دیگر برد.
رضا فرخفال در «آه، استانبول» ایدهای مشخص را دنبال کرده و این ایده بهگونهای در هر هشت داستان کتاب حضور دارد که نهانگار این کتاب مجموعهای است از داستانهای متفاوت از هم.
«آه، استانبول» مجموعهای از داستانهای درستطراحیشده با روایتی ظریف و دقیق است که اگرچه در هریک ماجراها و آدمها و مکانهای مختلفی تصویر شدهاند، اما هر هشت داستان کتاب به گونه آگاهانه و هنرمندانهای با هم پیوند خوردهاند و بخشی از این پیوند به ذهنیت رماننویس نویسندهاش برمیگردد. ذهنیتی رماننویس که بهدرستی امکانهای فرم داستانکوتاه را میشناسد و میتواند در مرز میان رمان و داستان کوتاه قدم بردارد و مجموعهای به دست دهد که در آن انگار هر داستان ادامه داستان قبلی است.
آنچه داستانهای «آه، استانبول» را به هم ربط میدهد، نه اشتراکات مضمون و شخصیتها بلکه شکلگرفتن داستانها در زمینه یک «وضعیت» مشخص است و همین وضعیت مشترک است که هر قصه این مجموعه را همچون تکهای از طرحی کلی نمایان میکند.
چنین است که «آه، استانبول» را در کلیتش میتوان روایت داستانی و هنرمندانهِ «وضعیت بحران» نامید و باز چنین است که کابوسهای آدمی در یک قصه از مجموعه مقدمه کابوسهای آدمی دیگر در قصه بعدی میشود و در آخر همه این کابوسها یکبار دیگر در خوانندهای حلول میکنند که وضعیت روایتشده در داستانها را در گذشتهای نهچندان دور تجربه کرده و شاید هنوز هم تجربه میکند.
بهعبارت دیگر، فرخفال در داستانهایش با شناخت تمام ظرایف فرم ادبی مورد نظرش بحران نهفته در زمان و جغرافیایی مشخص را به تصویر کشیده است. بحران در قصههای فرخفال، نه بحران سیاسی یا بحران روابط بلکه دقیقا بحران آدمهای گیرافتاده در وضعیتی است که نه آنچنان نقشی در ساختن آن داشتهاند و نه آنچنان توانی برای تغییردادنش.
کم نبودهاند داستانهایی که در پیوند با وضعیت تاریخی و سیاسی مشخصی نوشته شدهاند اما آنچه داستانهای فرخفال را همچنان و بعد از گذشت بیش از دو دهه خواندنی و امروزی نشان میدهد، قدرت قصهگویی نویسندهای است که در روایتش از شرایط تاریخی مشخص، به کلیگویی نیفتاده و جزئیات زندگی را با نگاهی هنرمندانه به تصویر کشیده و چنین است که بحران در هر گوشهوکنار هر هشت داستان کتاب جاخوش کرده و در فضای کلی مجموعه استنشاق میشود.
فرخفال در داستانهای «آه، استانبول» فقط به گزارش وضعیت بحران نپرداخته، که اگر چنین بود خیلی پیش از این عمر این داستانها به سر رسیده بود؛ او بحران یک زمانه را از فیلتر نگاهی هنرمندانه عبور داده و بیآنکه شتابی یا اصراری در نوشتن داستانهایی تاریخی یا سیاسی داشته باشد اجازه داده تا بحران قبل از هرچیز بهتمامی در ذهنیت خودش تهنشین شود و بعد به روایت آن بپردازد.
هم از اینروست که داستانهای «آه، استانبول» به شیوهای مستقیم با هیچ رویداد تاریخی و سیاسی مواجه نمیشوند و بهعبارت بهتر، هیچیک از داستانهای کتاب ماجرایی سیاسی و تاریخی را شرح نمیدهند.
در چند داستانی از کتاب حتی هیچ اتفاقی نمیافتد و چیزی به جز اتفاق یا ماجرا سازنده روایت داستان است. در داستانهای «برجی برای خاموشی» و «کوهنوردان» و تا حدی «همه از یک خون» این ویژگی دیده میشود و از این حیث این داستانها کاملا متمایز از شیوه داستاننویسیای است که در سالهای اخیر مرسوم شدهاند.
در «برجی برای خاموشی»، جغرافیایی نامعلوم و بیزمان به شکلی استعاری تصویر شده و در بیگاهی که نه شب است و نه روز، تمثیلهایی دیرپا اما نه کلیشهای از بحران به دست داده شده: «دیگر صدای سم اسبان را با سرزدن آفتاب بر سنگفرش کوچهها نشنیدیم. کرکسهایی با پرهای ریخته و خاکآلود به شهر آمده بودند، انگار که از توفانهایی در بیابانهای دور گریخته باشند. صف درازی از آنها روی کنگرهها، شاخههای خشک درختان بادام، هرههای عمارت دیوانی نشسته بود، و از پسرکانی که به آنها سنگ میانداختند، نمیترسیدند.
در کوچهها که میگذشتیم گاهی کرکسی سیاه با بالهای سنگین همچون شبکوری غولآسا به چشمان ما حملهور میشد. بادهای گرمی که میوزید غباری سرخ از خاکرس را با خود میآورد، در برگهای سوزنی، بوتههای گز میپیچید، جوانههای نارس گیاه را از هم میشکافت، پرپر میکرد و با خود میبرد. درختان دیگر سایهای از خود بر زمین نمیانداختند. پرندگانی سفید را دیدیم در آسمان بالای سرمان، سرگردان بر فراز بامها و خانهها، و گاهی لاشهای از آنها را در کشتزارها بر قشر مواجی از شنهای بیابان پیدا میکردیم».
چه برجی که در این داستان تصویر شده و چه خانهها و خیابانها و کافههای خالی در داستانهای دیگر، همگی برسازنده جغرافیای ویرانشده و بحرانزده داستانهای «آه، استانبول» است. مکانها در داستانهای فرخفال نقشی حیاتی و محوری در روایت دارند و بخشی از بار داستان بر مکانها سوار شده و حتی برخی مکانها شمایلی از یک شخصیت داستانی به خود گرفتهاند.
جغرافیای «آه، استانبول»، جغرافیای هول و ویرانی وحشت است که در آن اشباح شبزده و کابوسهای ناتمام سرگرداناند: «باران روی شهری خالی فرومیبارید. سگی که جایی زیر آسمان زوزه میکشید- از درد یا از وحشت بارانهای مدام این شبها- انگار کنار صندلی او روی پاهای خود نشسته بود، و آن دو روشنایی که میتوانست با درازکردن دست هاله لرزانشان را در تاریکی لمس کند، انگار از پنجرههای آخرین خانه شهر بود که پشت به فرسنگها بیابان داشت.»
آدمهای گیرافتاده در این جغرافیا، آدمهایی ترسخورده و غمزدهاند که هیچ دلخوشکنکی برایشان نمانده است. آدمهای داستانهای «آه، استانبول» غالبا آدمهایی بیناماند و در طول داستان حتی یکبار نامهایشان آورده نمیشود.
«ما تنها میشویم دخترکم، تنها!»؛ این جمله را پدری به دخترش در داستان «همه از یک خون» میگوید با اینحال، اما این جمله بازتابنده وضعیتی است که در همه داستانهای کتاب دیده میشود. این تنها راوی «همه از یک خون» و پدر و برادرهایش نیستند که تنهایند بلکه همه آدمهای «آه، استانبول» در تنهایی به سر میبرند.
«همه از یک خون»، روایت زوال تدریجی خانوادهای است که هریک از اعضایش به طرز وحشتآوری به نابودی کشیده شدهاند و حالا دختر خانواده که در آستانه سی سالگی است گذشته خود و خانوادهاش را به یاد میآورد. دختری که انگار همه عمرش را در محیط بسته خانهای گذرانده که هیچوقت ردی از شادی در آن وجود نداشته است.
او از خاطره برادر بزرگش میگوید که روزی برای همیشه این خانه و آدمهایش را ترک کرده و جای خالیاش همیشه در ذهن او و بهویژه پدرش باقی مانده است: «یکروز ما دیگر صدای آن قدمها را نشنیدیم. ایستاده بودم کنار پنجره و بیرون را نگاه میکردم. پدر جای همیشگیاش نشسته بود. سرم را که برگرداندم چشمان شگفتزده و اندوهبارش را دیدم. او هم دیگر آن صدا را نمیشنید. خانه ساکت بود». مادر و برادرهای دیگر راوی داستان هریک به بدترین شکل ممکن مرده یا به نابودی کشیده شدهاند و پدر نیز چون بیگانهای در خانهاش تنها و درمانده است تا کی مرگش فرا برسد: «...احساس میکنم که او موجود بیگانهای در میان ماست. نه انگار که سالهاست او را میشناسم... نگاهش که به من میافتد، در قعر تاریکی چشمانش هیچ پرسشی نیست. نزدیکتر که میروم میبینم که آن چشمها مرا نگاه نمیکرده است؛ بیآنکه بخواهم احساس میکنم که او دیگر حتا در میان ما هم نیست.»
تصویر دیگری از زوال تدریجی یک آدم در «بارانهای عیش ما» دیده میشود. «بارانهای عیش ما» از درخشانترین داستانهای «آه، استانبول» است که سیر تکوینی نابودی شخصیت داستان بهخوبی در آن روایت شده است. وحشت و تشویشی که در «بارانهای عیش ما» حضور دارد یادآور برخی از داستانهای بهرام صادقی نیز هست. شخصیت این داستان، مردی تنها است که در وضعیتی قرار دارد که نابودیاش حتمی است بیآنکه خود از آن آگاه باشد. او به آدمی میماند که به دلایلی نامعلوم از جایی گریخته است، یا مستی و دیوانهای که تاب رفتن به خانه و تنها و ماندن با خود را ندارد و برای فرار از این وضعیت شبها به کافهای خالی پناه میبرد که غالبا آخرین مشتریاش خود اوست. او مردی است سیوچندساله که در خانهای دواتاقه زندگی میکند و با اینکه چندماهی است اجارهاش عقب افتاده و تا آیندهای نامعلوم تنها اندک پولی برایش مانده است، در کافهای گرانقیمت ولخرجی میکند و این نشانهای است از اینکه به ته خط رسیده است. او بهتدریج بدل به شبگردی دیوانه میشود که خیالات و اوهامش با واقعیت زندگیاش درهممیآمیزد. در پرسهزنیهایش مدام هذیان میبیند و دستآخر در شبی هولآور که باران امانش را بریده، وقتی به خانهاش وارد میشود با پیکر بیجان آدمی مواجه میشود که پشت میز اتاقش جاخوش کرده. در وضعیت هذیانآلود مرد، تلفن خانهاش زنگ میخورد و او از پشت تلفن تنها صدای نفسهای خودش را در شبی بارانی میشنود. «اتاق در نظرش به کشتی شکستهای میمانست که در آبهایی پرهول و توفانی پیش میرفت و بهزودی او و میهمان ناخواندهاش را در اعماق فرو میبرد و در آنجا دیگر دست هیچکس به آنها نمیرسید احساس کرد در آن چند لحظه گذرا که به صدای تلفن گوش میداده، به اندازه سالی خسته و فرسوده شده است».
او در آخر تصمیم میگیرد نعش این پیکر بیجان و غریبه را از خانهاش بیرون ببرد اما انگار این پیکر بیجان که معلوم نیست زنده است یا مرده خود اوست یا تجسم وضعیت بحرانی اوست. نکته مهم در «بارانهای عیش ما»، رخدادن امر غریب در متن زندگی روزمره است و این ویژگی در کنار شیوه روایت داستان، هم وقوع امر محال را باورپذیر میکند و هم به تشویش و وحشت ماجرا میافزاید.
برای مرد داستان، حضور غریبهای در خانهاش بعد از گذشت لحظهای بدل به امری عادی میشود و او مثل شبهای پیش سماور را روشن میکند و سیگاری آتش میزند و نهانگار که ماجرایی هولناک برایش رخ داده است. وضعیت بحرانی مرد چنان او را از خود و زندگیاش بیگانه کرده که انگار این غریبه خود اوست که از متن زندگی به بیرون پرتاب شده و شبها چون شبحی در خیایانهای تیره و بارانخورده شهر پرسه میزند و با هذیانها و کابوسهایش زندگی میکند. فضای این داستان از برخی جهات یادآور فضاهای کافکایی نیز هست خاصه از این حیث که فاجعه و امر محال در این داستان در متن زندگی روزمره رخ میدهد.
«گردشهای عصر»، داستانی دیگر از مجموعه است که این نیز فضایی استعاری دارد و داستان در همان شروعش اولین ضربه را به خواننده میزند: «گمشدن عمویم را نمیتوانستم باور کنم».
«گردشهای عصر»، با ماجرای گمشدن عموی راوی داستان شروع میشود. راوی داستان مردی سیوپنجساله است که مدتهاست با عمو و زنعمویش زندگی میکند. عموی او یکروز بعد از گردشهای هرروزهاش دیگر به خانه برنمیگردد و غیاب طولانیمدت او باعث میشود که راوی در جستوجوی عموی گمشدهاش هر روز در خیابانهای شهر پرسه بزند: «دلم میخواست تنها باشم و خودم را با این خیال دلخوش میکردم که میخواهم در خیابانهای شهر به دنبال عمویم بگردم. میدانستم که جستوجوی بیهودهای است، اما تنها کاری بود که از دستم برمیآمد.»
راوی در پرسهزنیهای بیهودهاش بهتدریج همان کارهای عموی گمشدهاش را میکند و هر روزی که میگذرد او بیشازپیش به عمویش شبیه میشود تا اینکه در آخر داستان با چرخشی که بهطرز هنرمندانهای روایت شده جانشین عمویش میشود و او نیز به سمت مرگ حرکت میکند. «در این گردشها انگار که لباسهای عاریه مردهای را به تن کردهام و در چهارراههای شلوغ از روی خطکشی خیابان با خونسردی قدم برمیدارم. کفشهای من هم این روزها خاکآلود است.»
این فقط راوی داستان نیست که در روایت استعاری داستان جانشین عمویش میشود بلکه درنهایت خود داستان استعارهای از یک دوران یا یک وضعیت میشود.
«آه، استانبول» که نام مجموعه نیز از این داستان برگرفته شده، تصویر دیگری از وضعیتی بحرانی به دست میدهد. داستان «آه، استانبول»، روایتی است از عشقهای فروخورده در دل وضعیتی بحرانی که حتی امکانی برای ابراز عشق وجود ندارد.
آدمهای این قصه، آدمهاییاند که در حاشیه حوادث وضعیت اطرافشان قرار گرفتهاند و پوسته سفتوسخت واقعیت موجود هیچ مجالی حتی برای لحظهای رهاشدن از بحران نهفته در وضعیت موجود نمیدهد. وضعیتی که بیش از آنکه هراسآور باشد، ناامیدکننده است و این ناامیدی تمام آرزوها و احساسهای آدمها را از لحظه اول به شکست کشانده است. تصلب این وضعیت هیچجایی برای خیالپردازی باقی نمیگذارد و حتی در خیال هم نمیتوان عشقها و رؤیاهای بیسروسامان این زمان را به زمانه دیگر برد.
۰