آخرین نبرد؛ پوپولیسم چپ در برابر پوپولیسم راست

کد خبر : ۲۳۸۱۹
بازدید : ۱۱۱۲
شانتال موف، محقق بلژیکی علوم سیاسی، روز ۸جولای ۲۰۱۵ در شهر بوگوتای کلمبیا و در تالار کتابخانۀ لوئیس آنخل آرانگو سخنانی ایراد کرد با عنوان «دمکراسی و شور». قبل از جلسه، پلابراس آل مارخن با او دربارۀ معنای امروزی پوپولیسم و دمکراسی و نیز تجربۀ برخی جنبش‌های اجتماعی در اروپا در پرتو وضعیت امریکای لاتین به گفت‌وگو نشست.

پلابراس آل مارخن: ربط و نسبت کتاب تأثیرگذار شما، هژمونی و استراتژی سوسیالیستی۱، که سی سال پیش منتشر شده است، با اوضاع امروزی ما چیست؟

شانتال موف: وقتی کتاب را می‌نوشتیم، مشخص بود که باید در مفهوم سوسیالیسم بازنگری کنیم تا این مفهوم بتواند پاسخ‌گوی اقتضائات جنبش‌های اجتماعیِ جدید‌ باشد؛ از فمینیسم گرفته تا جنبش طرف‌داران محیط‌زیست و جنبش هم‌جنس‌گرایان. اما این پرسش علی‌رغم گذر زمان همچنان ارزش و اعتبار خود را حفظ کرده است. به‌هرحال، حالا دیگر پروژه‌ای نظری برای بازسازی مفهومیِ سوسیالیسم در سر ندارم؛ چون هنگامی که هژمونی را می‌نوشتیم، ایدۀ سوسیالیسمْ ایده‌ای محوری و مرکزی بود، اما امروزه‌روز اوضاعْ دیگر بر سیاق سابق نیست. آن زمان مفتونِ این بودیم که پروژۀ سوسیالیسم را بر حسب مفهوم «رادیکال‌سازی دمکراسی» بازتعریف کنیم. تصور می‌کردیم که باید پروژۀ سوسیالیسم را از حدومرزهای تنگ مفاهیمی همچون «خواسته‌های طبقۀ کارگر» بیرون آوریم. امروزه تفاوت اصلی میان پروژۀ چپ و راست در این واقعیت ریشه دارد که فقط جنبش چپ است که می‌تواند پشتیبان هرگونه رادیکال‌سازی دمکراسی باشد.

ازسوی‌دیگر، خودمان را از لنینیسمِ سنتی متمایز می‌کردیم. لنینیسم سنتی خواهان برچیده‌شدن همه‌جانبۀ دمکراسی فعلی و جایگزین‌ساختن آن با نظامی ماهیتاً متفاوت است. حرف ما در مقابل، این بود که می‌توان این نبرد را در دل همین دمکراسیِ فعلی ادامه داد و به نتیجه هم رسید. مقصود نقد درونی ما از دمکراسی فعلی نیز رادیکالیزه‌کردن آن است.

به‌نظر من پروژۀ چپ نباید در پی نابودی دمکراسیِ پلورالیستی یا لیبرال‌دمکراسی باشد؛ بلکه باید بکوشد دمکراسی موجود را تاحدممکن رادیکالیزه کند. اگر مبانی اخلاقی‌سیاسیِ دمکراسیِ پلورالیست برای ایجاد آزادی و برابری برای همگان را بفهمیم، درمی‌یابیم که خودِ این مبانی کاملاً رادیکال هستند. هر پروژۀ پیشرویی باید جوامعی را که وانمود می‌کنند حامی این اصول هستند، وادار سازد تا آن‌ها را در واقعیت محقق سازند. همچنین از آن‌ها تضمین بگیرد تا این اصول را در بخش‌های مختلف روابط اجتماعی عملی کنند. این اصول صرفاً در رابطه با اقتصاد نیستند؛ به‌رسمیت‌شناخته‌شدن افراد به‌اندازۀ بازتوزیع ثروتْ مهم است. رادیکالیزه‌کردن دمکراسیْ هم به‌معنی جنگیدن برای وضعیت اقتصادی بهتر برای همگان است و هم، برای مثال، دفاع‌کردن از حقوق اقلیت‌های جنسی.

پروژه‌ای که در هژمونی و استراتژی سوسیالیستی طرح شده بود، همچنان با اوضاع و زمانه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم، ربط وثیقی دارد؛ اما اوضاع فعلی برای محقَق‌ساختن آن به‌مراتب دشوار‌تر از گذشته است. از زمان انتشار کتاب در سی سال قبل و به‌موازات گذار جوامع اروپایی از هژمونی سوسیال‌دمکراسی که ما آن را در هژمونی نقد کرده بودیم، این جوامع اسیر سیری قهقرایی شده‌اند و در دام هژمونی نولیبرال افتاده‌اند. اینک طبقۀ کارگرْ حقوق به‌دست‌آمده در زمان دولت رفاه را از کف داده و همین امر نشان می‌دهد که این طبقه اکنون بیش از گذشته در معرض خطر است. بر همین اساس، تصور می‌کنم امروزه در جوامعی «پسادمکراتیک» زندگی می‌کنیم. آن‌ها خودشان را دمکراتیک می‌نامند؛ اما در واقعیت چنین نیستند. به همین خاطر امروزه ضروری است که نخست دمکراسی را پس بگیریم تا پس از آن بتوانیم رادیکالیزه‌اش کنیم. بی‌شک ما ملزم هستیم تا از نهادهایی دفاع کنیم که بر بنیاد سوسیال‌دمکراسی بنا نهاده شده‌اند؛ البته شنیدنِ این حرف از زبان فردی رادیکال شاید تا اندازه‌ای لجوجانه به نظر برسد، آن‌هم در وضعیتی که شاهد هجوم همه‌جانبۀ نولیبرالیسم هستیم. تا پیش از پیدایش اوضاع امروزی، اتخاذ چنین راهکاری حتی به مخیلۀ ما هم خطور نمی‌کرد.

پلابراس آل مارخن: نیروهای عمده‌ای در زمانۀ معاصر در حال پدیداری‌اند. این نیرو‌ها در کار پس‌گرفتن دمکراسی‌اند؛ از جنبش‌های بومیان و دهقانان در پیرامون خودمان گرفته تا دولت‌های پیشرو در امریکای لاتین و تجربه‌هایی مانند سیریزا۲ و پودموس در اروپا. این بسیج‌های سیاسی و اقتصادی چگونه می‌توانند در بازپس‌گیری دمکراسی سهمی داشته باشند؟

شانتال موف: به‌نظر من، جالب‌ترین نکته دربارۀ سیریزا و پودموس این است که ما بعینه دیدیم که چپ می‌تواند هژمونی نولیبرال را زیر سؤال ببرد. اروپا مصداق تمام‌عیاری است از آنچه من «امر پساسیاسی» می‌نامم.۳ در طول سی سال گذشته، ما شاهد بوده‌ایم که با به‌قدرت‌رسیدن گروه‌هایی مثل جریان سوم بلر، تفاوت‌های میان چپ و راست کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شده‌اند. این پدیده نشان‌دهندۀ آن است که چگونه تمامی احزاب سوسیال‌دمکرات به‌سوی مرکز میل کرده‌اند و دیگر نمی‌خواهند ذیل لوای چپ شناخته شوند. یکی از خصیصه‌های دوران پساسیاست همین فقدان تفاوت میان مرکز-راست و مرکز-چپ است. هر دوی این احزاب، این ایدۀ مارگارت تاچر را پذیرفته‌اند که هیچ بدیلی برای جهانی‌سازی نولیبرال وجود ندارد و بنابراین تنها کاری که سوسیال‌دمکراسی‌ها می‌توانند بکنند، این است که هژمونی نولیبرال را به‌شیوه‌ای کم‌وبیش انسانی‌تر و بازتوزیعی‌تر اجرایی کنند.

این امر سبب شده است که علاقه به امر سیاسی به‌نحو چشمگیری کاهش یابد و مشارکت در انتخابات شدیداً کم شود. این امر نشان‌دهندۀ بحران دمکراسی نمایندگی است. من سیاست را در قالب مفاهیم آگونیستی و ستیزه‌جویانه می‌فهمم که تلویحاً بر این امر دلالت دارد که شهروندان حقیقتاً قادرند تا میان پروژه‌های مختلف در جامعه دست به انتخاب بزنند.۴ اما امروزه در اکثر انتخابات، مردم میان پپسی‌کولا و کوکاکولا انتخاب می‌کنند: دو مسمی ذیل یک اسم؛ همان‌طور که امروزه دربارۀ سوسیال‌دمکراسی و راست-مرکز در اروپا این امر اتفاق افتاده است.

تا همین چند وقت پیش، تنها گروهی که هژمونی نولیبرال را زیر سؤال می‌برد، احزاب پوپولیست دست راستی بودند. آن‌ها می‌گفتند که بدیلی بیرون از هژمونی نولیبرال هست و در عمل هم امکان تغییر وضعیت فعلی را نشان می‌دادند؛ اما چپ‌ها جنبش مشابهی نداشتند. درست است که چپ رادیکال مواضعی انتقادی دارد؛ اما موضع آنان از منظر مخالفت اپوزیسیونی است و چنین امکانی وجود ندارد تا آنان به قدرت برسند و اوضاع را عوض کنند. البته در این میان نباید هواداران اندیشه‌های آنتونیو نگری را فراموش کرد که از ایدۀ «خروج»۵ دفاع می‌کنند: رهاکردن نهاد‌ها و تکرار این نکته که نیازی نیست دولت را تغییر دهیم یا به قدرت برسیم؛ بلکه باید تماماً بیرون از حیطۀ دولت، جامعۀ بدیلی بسازیم؛ بنابراین هیچ خطری از جانب نیروهای چپ، هژمونی نولیبرال را تهدید نمی‌کند. آنچه موجود است، صرفاً مواضعی لفاظانه و خطابی است و آنچه مفقود است، برنامه‌ای است برای تصرف نهاد‌ها به‌منظور تغییر آن‌ها. مقصود سیریزا همین بود؛ گرچه پیشرفت و گسترش آن ناشی از اوضاع وحشتناک یونان بود. پودموس هم استراتژی سیاسی جالب‌توجهی اتخاذ کرده است.

پلابراس آل مارخن: جالب است که پودموس تا این اندازه تحت‌تأثیر جنبش‌های اجتماعی و دولت‌های بدیل در امریکای لاتین است.

شانتال موف: بله، درست است. رهبران اصلی پودموس، یعنی پابلو ایگلسیاس، انیگو رخون و خوان کارلوس موندرو، به‌خوبی با امریکای لاتین آشنا هستند و تجربۀ دولت‌های پیشرو در امریکای لاتین، الهام‌بخشِ آنان بوده است. به‌نحو خاص، آن‌ها تحت‌تأثیر ایدۀ برساختن یک ملت هستند. در واقع، دولت‌های پیشروی امریکای لاتین خودشان را دولت‌های ملی و مردمی می‌شناسند. به‌هرحال من با تصمیم پودموس دربارۀ کنارگذاشتن تفاوت میان چپ و راست موافق نیستم. آن‌ها اصرار دارند که نه شباهتی به حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا۶ دارند و نه نسبتی با چپ متحد.۷ آن‌ها می‌گویند که می‌خواهند سیاست پیشروانه را به‌شیوه‌ای متفاوت در پیش گیرند و بر این امر پای می‌فشارند که دگرگشت سرمایه‌داری، ماهیت طبقۀ کارگر را دچار دگرگونی کرده است. به همین دلیل دیگر نمی‌توان از دستورالعمل‌هایی تبعیت کرد که روزگاری گفتمان چپ را تشکیل داده بود. آن‌ها می‌کوشند دمکراسی را رادیکالیزه کنند. مثلاً تلاش می‌کنند از طریق گفتمانشان آرای حزب مردم۸ را به سبد خویش واریز کنند.

پیش‌ازاین، تحلیل‌های جامعه‌شناختی همواره هدف تحلیل خود را طبقۀ کارگر قرار می‌دادند؛ اما اکنون سرمایه‌داری تغییر ماهوی کرده است و درست هم همین است که سایر لایه‌های اجتماعی را از یاد نبریم. درواقع رأی‌دهندگانِ پیشرو در اسپانیای امروزی، هواداران چپ سنتی نیستند. پودموس مخاطبان گسترده‌تری دارد و توانسته است با پیش‌کشیدن مضامینی جدید آن‌ها را حول محور خود سامان دهد. مخاطبان پودموس اینان‌اند: مردمانی که خواهان تغییر بنیادی اوضاع در اسپانیا هستند؛ آن‌هایی که مخالف سیاست‌های ریاضت اقتصادی هستند؛ آن‌هایی که نه دلِ خوشی از حزب محافظه‌کار مردم دارند و نه برایشان از حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا آبی گرم شده است؛ مردمانی که از فساد خسته شده‌اند.

افرادی که امروز در زیر چرخ‌های سرمایه‌داری له می‌شوند، منحصر به کارگران شرکت‌های بزرگ یا کارخانه‌ها نیستند. ما امروز با سرمایه‌داری پسافوردی و سیاست‌زیستگانی۹ مواجهیم و این سرمایه‌داریْ همۀ ما را در شعاع تأثیر خود گرفتار کرده است. سیاست‌های خصوصی‌سازی، تحمیل سیاست‌های ریاضت اقتصادی و گسترش سرمایۀ مالی روابط اجتماعی را زیروزبر کرده است. پیامدهای سرمایه‌داری نیز فرا‌تر از روابط میان سرمایه و کارگر رفته است. به همین دلیل، بسیار مهم است که این سؤال را پیش بکشیم: «ما چگونه یک ملت را برمی‌سازیم؟» یا به‌تعبیر گرامشی «چگونه می‌توان اراده‌ای جمعی را پدید آورد؟» منظور نوعی ارادۀ جمعیِ هم‌گراست که فرا‌تر از ایدۀ قدیمی سازمان‌دهیِ طبقه می‌رود.

پلابراس آل مارخن: شما چطور وضعیتی را که امروزه در راست اروپا پدید آمده، با چشم‌اندازی مرتبط می‌سازید که در افق امریکای لاتین دیده می‌شود؟

شانتال موف: قبل از هر چیز باید این وضعیت را برای خودمان واضح‌تر کنیم. بسیار ضروری است که سیاست را به‌منزلۀ برساختن حدومرز‌ها بفهمیم. مرزبندی میان «ما» در برابر «آن‌ها»: این تعریف بیانگر‌‌ همان تلقی ستیزه‌جویانه از سیاست است. پیش‌ازاین، مرزبندی میان چپ و راست کاملاً آشکار بود؛ اما امروزه این مرزبندی محو و محو‌تر شده است. به نظر می‌رسد اکنون شاهد شکل‌گیری مرزبندی تازه‌ای هستیم: مرزبندی میان مردم و به‌قول پودموسی‌ها «کاست»، طبقۀ حاکم یا نخبگان فوق‌ثروتمند. در آثار ارنستو لاکلائو با برداشتی از پوپولیسم مواجه می‌شویم که مبتنی بر تعریفی محتوایی نیست؛ بلکه مبتنی است بر ایجاد مرزبندی میان مردم و دشمنانشان. پوپولیسم بر مبنای این مرزبندی صورت‌بندی می‌شود.

ما امروزه در اروپا شاهد چرخشی پوپولیستی هستیم؛ حتی می‌توانیم از «امریکای‌لاتینیزه‌شدن اروپا» حرف بزنیم. در امریکای لاتین با جوامعی عمیقاً الیگارشیک و مردمانی مواجهیم که از ساختار قدرت حذف شده‌اند. دولت‌های پیشرو در امریکای لاتین برای عوض‌کردن همین وضعیت به قدرت رسیده‌اند؛ گرچه نتایج سیاست‌هایشان با یکدیگر متفاوت بوده است. امروزه در بولیوی و اکوادور توده‌ها تا اندازه‌ای در قدرت سهیم‌اند؛ اما در اروپا اوضاع برعکس است: مردم در طی دوران دولت رفاه در قدرت سهیم بودند و حالا با ظهور نولیبرالیسم از قدرت حذف شده‌اند. علاوه‌براین، امروزه جوامع اروپایی نیز بدل به جوامعی الیگارشیک شده‌اند. پیکتی به‌خوبی نشان داده است که امروزه ما با طبقه‌ای از ابَرثروتمندان مواجهیم که در مقابل مردم قرار دارند.

ما باید دمکراسی در اروپا را پس بگیریم و به همین دلیل است که پودموس، با همراهی روشن‌فکرانی مانند رخون، بر این مطلب پای می‌فشارد که ما باید از امریکای لاتین درس بگیریم. باید تلاش کنیم پروژۀ برساختن یک ملت را پیش بریم و دولت‌هایی ملی و مردمی تشکیل دهیم. باید بکوشیم بر گفتمان چپ سنتی غالب آییم، پا را از طبقۀ کارگر فرا‌تر نهیم و افکارمان را به محورهای تلاقی ایده‌ها معطوف کنیم.

پلابراس آل مارخن: آیا می‌توان گفت این بازپس‌گیری دمکراسی به‌معنی بازپس‌گیری خود سیاست است؟

شانتال موف: بله، این مطلب کاملاً صادق است. به همین دلیل است که من در وضعیت فعلی از «پساسیاست» حرف می‌زنم. خصیصۀ ستیزه‌جویانۀ سیاستْ سویه‌ای نفی‌کننده نیز دارد که‌‌ همان ایجاد «ما» ست برای مقابله با «آن‌ها». بدون این نزاع آگونیستی هیچ سیاستی وجود ندارد؛ گرچه این خصیصۀ خصمانه ممکن است در برخی مقاطعْ محصولاتی سیاسی‌ به بار آورد که مطلوب سیاست دمکراتیک نیست؛ بنابراین نه‌تن‌ها نباید این مؤلفۀ تقابل‌جویانه را کنار نهاد، بلکه باید سیاستی آگونیستی ایجاد کرد که دمکراسی را به‌سوی رادیکال‌شدن پیش می‌راند. وقتی از بازپس‌گرفتن دمکراسی حرف می‌زنم، منظورم دقیقاً همین است.

مخلص کلام آنکه ما امروزه به یک جبهۀ چپ پوپولیستی نیازمندیم که هدفش رادیکالیزه‌کردن دمکراسی باشد. در سال‌های پیشِ رو ما باید آنتاگونیسم را به رسمیت بشناسیم و به نهادهای دمکراتیک اعتماد کنیم؛ یعنی نهادهایی که تنور را برای داغ‌شدن آتش این نزاع، گرم و گداخته نگاه می‌دارند. نمی‌توان با سلاح مقولات سنتی در این نبرد سرنوشت‌ساز به پیروزی رسید. مطمئنم در سال‌های پیشِ رو شاهد نبردی سرنوشت‌ساز خواهیم بود: نبرد پوپولیسم چپ با پوپولیسم راست. این ملتی که برساخته می‌شوند، هم می‌توانند از دل کورۀ راست درآید و هم از دل کورۀ چپ. مراد از کورۀ راست،‌‌ همان کاری است که ماری لوپن در فرانسه می‌کند: برساختن مردمانی انحصارطلب که خواهان بیرون‌راندن مهاجران هستند. مراد از کورۀ چپ نیز‌‌ همان مردمانی است که مهاجران را به‌جان می‌پذیرند و در برابر نیروهای جهانی‌سازیِ نولیبرال می‌ایستند.

پی‌نوشت‌ها:
* این گفت‌وگو در تاریخ ۲۱ مارس ۲۰۱۶ با عنوان Left Populism and Taking Back Democracy: A Conversation with Chantal Mouffe در وبسایت ورسو منتشر شده است.

[۱] Hegemony and Socialist Strategy

[۲] این گفت‌وگو چند روز پیش از آن صورت گرفت که سیپراس، نخست‌وزیر یونان، تسلیم خواسته‌های صندوق بین‌المللی پول، بانک مرکزی اروپا و کمیسیون اروپایی شود.

[۳] ر. ک به کتاب دیگر موف: on the political

[۴] ر. ک به Agonistics: Thinking the World Politically

موف - که در این کتاب به‌شدت تحت تأثیر کارل اشمیت است - میان سیاست آگونیستی و آنتاگونیستی تمایز می‌نهد. او سیاست را نزاع بی‌وقفه‌ای می‌داند که هیچ راه‌حل معقولی ندارد. جنبۀ آنتاگونیستی خود را در قالب نزاع میان دوست و دشمن جلوه‌گر می‌کند، نزاعی که حتی می‌تواند منجر به نابودی نهادهای سیاسی شود. در طرف آگونیستی، طرفین نزاع مشروعیت خواسته‌های گروه مقابل را به رسمیت می‌شناسند: «این‌‌ همان توافقِ مبتنی بر نزاع میان طرفین دعواست؛ آن‌ها بر سر اصول سیاسی-اخلاقی‌ای که نهاد سیاسیشان را سامان می‌دهد به توافق می‌رسند اما همچنان بر سر تفسیر این اصول با هم درگیر هستند»

[۵] exodus
[۶] PSOE
[۷] IzquierdaUnida
[۸] Partido Popular
[۹] biopolitical

ورسو
مترجم: سید علی تقوی‌‌نسب
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید