و من اشكریزان فرو ریختم!
روزهای خونین شام همچون سالهای ویرانی آن در حال گذر است؛ سرزمینی كه دیگر یادآور رؤیاهای مشرق زمین، قصههای هزار و یك شب شهرزاد اساطیری و سندباد ملاح و هیچ زیبایی مسحوركننده دیگری نیست.
کد خبر :
۲۴۷۴۰
بازدید :
۱۲۵۴
خواب میبینم یا بیدارم؟ اگر خوابم، بیدارم كنید و اگر بیدار، خوابم كنید. برای این سرزمین افسانهای مرثیهوار باید گریست. روزهایی كه كشتیهای ملاحان، سیاحان و بازرگانان برای ورود به سرزمینهای مسحوركننده شرق عربی در طرطوس و اسكندرون و لاذقیه پهلو میگرفتند سپری شد. برای چی، كی و چرا؟ نمیدانم!
متین مسلم كارشناس روابط بینالملل، در روزنامه «آرمان» مینویسد: روزهای خونین شام همچون سالهای ویرانی آن در حال گذر است؛ سرزمینی كه دیگر یادآور رؤیاهای مشرق زمین، قصههای هزار و یك شب شهرزاد اساطیری و سندباد ملاح و هیچ زیبایی مسحوركننده دیگری نیست.
دمشق، حلب، طرطوس، بانیاس، حما، لاذقیه، درعا و آن پالمیرای افسونگر كه هزاران سال مأمن عشاق جوان و دلدادگان عرب و سیاحان سرزمینهای دور مدیترانه یا آنگونه كه خود میگویند «بحرالابیض المتوسط» بود، ویران شدهاند. مسافران بحر ابیض خوشبخت بودند و در بازگشت، سعادتمند. سفر به شام روزگاری آرزویی و رؤیایی در دوردست بود؛ از بس كه زیبا و رویایی مینمود.
به قول طاها حسین «اما آن روزها» گذشت. آن خاكی كه در افسانههای مردم مشرقزمین كیمیای محبت و عشق بود و به سوغات تحفه میشد، امروز گرد نیستی و مرگ و نفرت شده میپراكند.
از حلویات حلب، حموص درعا و قهوه تلخ دمشقی، قلیان السفیره، تنباكوی تند اردنی، چای سیاه جوشیده و عسل معطر بعلبك و خرمای زاحیه، بوی عطر دیوانهكننده ادویههای بازار شام و سوق الحمید، رؤیای قدم زدن در زیر طاقهای گنبدی مسجد اموی، كوچههای تنگ و دلبرانه دمشق و آن بستنیهای كشدار معروف دمشقی همراه با پسته و زعفران ایرانی دیگر خبری نیست!
آن روزها رفت... روزگار دیری نیست كه خسته از دنیای بیرحم و شرمسارانه سیاست در جهان عرب و غمگین از حیله سیاستبازان خاورمیانه عربی، از امان یا قاهره، از خرطوم یا طرابلس، از رباط یا تونس، از بیروت یا اسكندریه یا هر جای دیگر جهان عرب هر لحظه خسته میشدیم، با یك اراده، به دمشق و قهوهخانههایش پناه میبردیم و میتوانستیم غصهها را به شیرینترین لحظات عمر تبدیل كنیم.
كوچههای نیمهتاریك مفروش با سنگهای قرن پنجم حمص و حلب و لاذقیه و دمشق كسی را خسته نمیكرد، درحالی كه حس میكردیم زمان از دیرباز متوقف شده است. در نیمه تاریكهای كوچهها كه هیچ نمیخواستی روشن باشند از هر كوی و برزن نوای آرام عود فریدالاطرش و صدای گرم عبدالحلیم حافظ و زمزمههای نجاه الصغیر و نالههایام كلثوم كه الهواء، این العراب، الحبی و الف لیل را میخواندند به گوش میرسید! و مدهوش به عمق تاریخ هجرت میكردیم و با خود میگفتیم «خوابیم، بیداریم یا در رؤیا؟ كجاست آن سرزمین زیبا؟...
دیگر در خیابانها آن دخترك ۸ ساله مو قهوهای اما چشم آبی زیبای اهل زاحیه شرقی را نمیبینیم. ساره كوچك كه دست عمران برادر از خود زیباتر ۴ سالهاش را گرفته و با شاخه گل رز قرمز رنگی كه البته از آن دو زیباتر نیست به سمت زیارتگاه بسیار مقدس و محترم زینب (ع) میرود و میگوید این مكان قلب معصوم و كوچك او و عمران را آرام میكند. ساره دختر گلفروش بازار حمیدیه دیگر نیست؟ و عمران كه چهرهای خونین دارد.
خواب میبینم یا بیدارم؟ اگر خوابم، بیدارم كنید و اگر بیدار، خوابم كنید. برای این سرزمین افسانهای مرثیهوار باید گریست. روزهایی كه كشتیهای ملاحان، سیاحان و بازرگانان برای ورود به سرزمینهای مسحوركننده شرق عربی در طرطوس و اسكندرون و لاذقیه پهلو میگرفتند سپری شد. برای چی، كی و چرا؟ نمیدانم!
رؤیای شام به كتابها و نقاشیها و خاطرات پیوست. از آن واپسین روز نحس ۵ سال گذشت... سخت دلم برای دل كشیدههای ناجی علی، قصههای طاها حسین و قلم نیمهشكسته نجیب محفوظ تنگ شده است... نزار قبانی وصف بینظیری دارد از روزگار سرزمینی كه عاشقانه دوستش میداشت.
نزار در میان ما نیست... «پسرم جعبه آبرنگش را پیش رویم گذاشت / و از من خواست برایش پرندهای بكشم / در رنگ خاكستری فرو بردم قلم مو را / و كشیدم چارگوشی را با قفل و میلهها / شگفتی چشمانش را پر كرد! / اما این یك زندان است، پدر! / نمیدانی چگونه یك پرنده میكشند؟ / و من به او گفتم پسرم من شكل پرندهها را از یاد بردهام / پسرم مدادهای شمعیاش را / پیش رویم گذاشت / و از من خواست برایش سرزمین مادری را بكشم / قلم در دستانم لرزید / و من اشكریزان فرو ریختم.»
متین مسلم كارشناس روابط بینالملل، در روزنامه «آرمان» مینویسد: روزهای خونین شام همچون سالهای ویرانی آن در حال گذر است؛ سرزمینی كه دیگر یادآور رؤیاهای مشرق زمین، قصههای هزار و یك شب شهرزاد اساطیری و سندباد ملاح و هیچ زیبایی مسحوركننده دیگری نیست.
دمشق، حلب، طرطوس، بانیاس، حما، لاذقیه، درعا و آن پالمیرای افسونگر كه هزاران سال مأمن عشاق جوان و دلدادگان عرب و سیاحان سرزمینهای دور مدیترانه یا آنگونه كه خود میگویند «بحرالابیض المتوسط» بود، ویران شدهاند. مسافران بحر ابیض خوشبخت بودند و در بازگشت، سعادتمند. سفر به شام روزگاری آرزویی و رؤیایی در دوردست بود؛ از بس كه زیبا و رویایی مینمود.
به قول طاها حسین «اما آن روزها» گذشت. آن خاكی كه در افسانههای مردم مشرقزمین كیمیای محبت و عشق بود و به سوغات تحفه میشد، امروز گرد نیستی و مرگ و نفرت شده میپراكند.
از حلویات حلب، حموص درعا و قهوه تلخ دمشقی، قلیان السفیره، تنباكوی تند اردنی، چای سیاه جوشیده و عسل معطر بعلبك و خرمای زاحیه، بوی عطر دیوانهكننده ادویههای بازار شام و سوق الحمید، رؤیای قدم زدن در زیر طاقهای گنبدی مسجد اموی، كوچههای تنگ و دلبرانه دمشق و آن بستنیهای كشدار معروف دمشقی همراه با پسته و زعفران ایرانی دیگر خبری نیست!
آن روزها رفت... روزگار دیری نیست كه خسته از دنیای بیرحم و شرمسارانه سیاست در جهان عرب و غمگین از حیله سیاستبازان خاورمیانه عربی، از امان یا قاهره، از خرطوم یا طرابلس، از رباط یا تونس، از بیروت یا اسكندریه یا هر جای دیگر جهان عرب هر لحظه خسته میشدیم، با یك اراده، به دمشق و قهوهخانههایش پناه میبردیم و میتوانستیم غصهها را به شیرینترین لحظات عمر تبدیل كنیم.
كوچههای نیمهتاریك مفروش با سنگهای قرن پنجم حمص و حلب و لاذقیه و دمشق كسی را خسته نمیكرد، درحالی كه حس میكردیم زمان از دیرباز متوقف شده است. در نیمه تاریكهای كوچهها كه هیچ نمیخواستی روشن باشند از هر كوی و برزن نوای آرام عود فریدالاطرش و صدای گرم عبدالحلیم حافظ و زمزمههای نجاه الصغیر و نالههایام كلثوم كه الهواء، این العراب، الحبی و الف لیل را میخواندند به گوش میرسید! و مدهوش به عمق تاریخ هجرت میكردیم و با خود میگفتیم «خوابیم، بیداریم یا در رؤیا؟ كجاست آن سرزمین زیبا؟...
دیگر در خیابانها آن دخترك ۸ ساله مو قهوهای اما چشم آبی زیبای اهل زاحیه شرقی را نمیبینیم. ساره كوچك كه دست عمران برادر از خود زیباتر ۴ سالهاش را گرفته و با شاخه گل رز قرمز رنگی كه البته از آن دو زیباتر نیست به سمت زیارتگاه بسیار مقدس و محترم زینب (ع) میرود و میگوید این مكان قلب معصوم و كوچك او و عمران را آرام میكند. ساره دختر گلفروش بازار حمیدیه دیگر نیست؟ و عمران كه چهرهای خونین دارد.
خواب میبینم یا بیدارم؟ اگر خوابم، بیدارم كنید و اگر بیدار، خوابم كنید. برای این سرزمین افسانهای مرثیهوار باید گریست. روزهایی كه كشتیهای ملاحان، سیاحان و بازرگانان برای ورود به سرزمینهای مسحوركننده شرق عربی در طرطوس و اسكندرون و لاذقیه پهلو میگرفتند سپری شد. برای چی، كی و چرا؟ نمیدانم!
رؤیای شام به كتابها و نقاشیها و خاطرات پیوست. از آن واپسین روز نحس ۵ سال گذشت... سخت دلم برای دل كشیدههای ناجی علی، قصههای طاها حسین و قلم نیمهشكسته نجیب محفوظ تنگ شده است... نزار قبانی وصف بینظیری دارد از روزگار سرزمینی كه عاشقانه دوستش میداشت.
نزار در میان ما نیست... «پسرم جعبه آبرنگش را پیش رویم گذاشت / و از من خواست برایش پرندهای بكشم / در رنگ خاكستری فرو بردم قلم مو را / و كشیدم چارگوشی را با قفل و میلهها / شگفتی چشمانش را پر كرد! / اما این یك زندان است، پدر! / نمیدانی چگونه یك پرنده میكشند؟ / و من به او گفتم پسرم من شكل پرندهها را از یاد بردهام / پسرم مدادهای شمعیاش را / پیش رویم گذاشت / و از من خواست برایش سرزمین مادری را بكشم / قلم در دستانم لرزید / و من اشكریزان فرو ریختم.»
۰