نقشه قتل در باغشاه

نقشه قتل در باغشاه
کد خبر : ۲۷۵۷۱
بازدید : ۵۲۶۲

نقشه قتل در باغشاه فرادید | «... ما هم از اين جانبازى و فداكارى عارى نداريم و هيچ وقت نمى گوييم كه چرا ما مغلوب مستبدين و بى دين ها شديم زيرا كه برادران آذربايجانى و گيلانى و فارسى و اصفهانى ما در راهند و عنقريب خواهند رسيد. ما مى خواهيم با بدن هاى خود زير سم اسب هاى آنان نرم و مفروش كرده و زمين تهران را براى تشريفات مقدم اين مهمان هاى تازه رسيده از خون گلوى خود زينت دهيم و به آن برادرهاى مهربان بگوييم و افتخار كنيم كه ماييم پيش صف هاى شهداى راه آزادى...»

آزاديخواهى به قرعه فال در ملكى اينچنين نصيبى جز رنج روزگار نداشت. آنگاه كه پروبال مى كشيد، چندى بعد با پروبال شكسته به كنجى درمى غلتيد. روايت همان بود. تلخى روزگار و آسمانى تيره. چه آنجا كه عين القضات گرفتار حكمى نانوشته مى شد، چه آنجا كه قلم تيز صوراسرافيل حكومتگرى چون محمدعلى شاه را خوش نمى آمد، بنابراين دستور به سياست كردنش مى داد. روايت همان بود. شايد از اين روست كه جهانگير خان ۳۲ ساله سه روز پيش از كودتاى تلخ محمدعلى شاه و به توپ بستن مجلس به دست لياخوف روسى، خود پيشاپيش به نتايج حركت در مسير انتخابش پى برده بود. بيان جملاتى كه آمد، در شماره ۳۲ روزنامه صوراسرافيل در تاريخ ۲۰ جمادى الاول سال ۱۳۲۶ يعنى درست سه روز پيش از حمله سنگين قزاقان به مجلس نشان دهنده ميزان آگاهى جهانگيرخان از اوضاع زمانه بود: «مائيم اشخاصى كه به مقدم مهمانان گرامى خود جان قربانى مى كنيم و ماحضر هستى را به طبق اخلاص مى نهيم.» (صور اسرافيل، شماره ۳۲)

اين بى پروايى در بيان عقيده ثمره آن هوشيارى جمعى بود كه به مدد تلاش روشنفكران به خيزش عمومى تحت عنوان مشروطه طلبى تبديل شده بود. مطبوعات و نشرياتى كه همزمان با آن خيزش عمومى انتشار مى يافتند عنصرى مهم در آگاه سازى ايرانيان در چنان مقطعى به شمار مى آمدند. آنجا كه نخبگان جامعه از بى پروايى خاصى براى بيان نظرات خود بهره مى گرفتند، مطبوعات نيز به آينه اى براى بازتاب آن بى پروايى تبديل شدند. در آن خيزش عمومى كه حرف نخست اش مطالبه حقوق پايمال شده حيات جمعى بود، پيشروان توده به هيجان آمده نيز به درستى خطوط آرمانى انقلاب را با مطبوعات آن دوره صادقانه در ميان مى گذاشتند.

در چنين فضايى طبيعى بود كه آنچه از قلم جهانگيرخان شيرازى به بيرون تراوش مى كند، نوشته اى خواهد شد سراسر متاثر از شرايط اجتماعى آن دوران. آن نوشته ها وقتى در مجموعه اى كنار هم قرار گرفتند «صور اسرافيل» شكل گرفت. اين نشريه موفق با انتخاب سه شعار حريت، مساوات و اخوت بر پيشانى خود به درستى پايبندى اش را به آرمان هاى انقلاب فرانسه نشان مى داد.

مديريت نشريه بر عهده ميرزا قاسم خان تبريزى معروف به صوراسرافيل بود. وى پس از پيروزى مشروطه طلبان و همزمان با شكل گيرى مجلس اول به خيال تاسيس روزنامه افتاد. در همان زمان اين خيال خود را با دو تن از جوانان آزاديخواه به نام هاى جهانگيرخان شيرازى و على اكبر قزوينى (دهخدا) در ميان مى گذارد. با موافقت اين دو اساس روزنامه را به يارى وطن دوستان و آزاديخواهان استوار مى كند. در نتيجه «با صداى رسا» اعلام مى كنند كه آمده ايم «در تكميل معنى مشروطيت» و «حمايت مجلس شوراى ملى» با «معاونت روستائيان، ضعفا و فقرا» كوشش كنيم، پس «اميدواريم تا آخرين نفس ثابت قدم باشيم» بنابراين تا دستيابى به اهداف خود «تا زنده ايم» از اين «نيت مقدس دست نمى كشيم» چرا كه به «زندگى بدون حريت و مساوات و شرف وقعى نمى گذاريم» به همين خاطر از «تهديد و هلاكت بيم و خوفى نداريم.» (صور اسرافيل، شماره ۱) مبنا قرار دادن فقرا و ضعفا براى معاونت در نقش انقلابى به تمايلات انديشگى چپ در نزد گردانندگان اين نشريه بازمى گشت.

دهخدا و جهانگيرخان به عنوان دو تن از گردانندگان اصلى اين نشريه در كميته انقلاب ملى عضويت داشتند. اين كميته به حزب اجتماعيون عاميون وابسته بود كه رهبرى آن در اختيار حيدرخان عمواوغلى بود.

نقشه قتل در باغشاه در هنگام راه اندازى روزنامه، ميرزا جهانگيرخان از سرمايه لازم براى تاسيس آن برخوردار نبود، بنابراين زحمت راه اندازى بر عهده او نهاده شد. نظارت بر كار روزنامه نيز بر عهده ميرزا قاسم خان بود. زحمت نوشتن سرمقاله ها هم به على اكبر دهخدا واگذار شد. روزنامه با هدف پيگيرى خواسته هاى مشروطه طلبان بنا شد، پس طبيعى بود كه از آرمان هاى آن مبنى بر تقويت مجلس، اصلاح قشون، تعدد ماليات ها، حفظ و گسترش آزادى هاى فردى و اجتماعى و همچنين رفاه كارگران و اصلاحات ارضى حمايت كند. انتشار روزنامه به اين سبك و سياق پس از چندى به گفته عبدالله مستوفى «طرف توجه همه واقع شد» به نحوى كه «شماره چاپ شده آن به بيست و چهار هزار هم بالغ گرديد». مستوفى از ازدحام مردم براى خريد اين روزنامه در تهران خبر مى دهد و با اينكه خود در «پطرزبورغ» سكونت داشته، «روز مى شمرده تا هفته سرآمده اين چهار صفحه روزنامه» به دستش برسد. (شرح زندگانى من، ص ۲۴۹)

با اين حال جدا از تاثيرات اجتماعى بسيار زيادى كه انتشار چنين روزنامه اى به دنبال داشت و بالطبع همراه با اين تاثيرات بر محبوبيتش افزوده مى شد، آنچه به ماندگارى نام اين نشريه در طول تاريخ ايران كمك بيشترى مى كرد، ماجراى دردناكى بود كه در هنگام كودتاى محمدعلى شاه عليه مجلس، گريبان سردبير جوان، راديكال و بى پرواى صوراسرافيل را گرفت.

جهانگيرخان شيرازى ملقب به ميرزا جهانگير صوراسرافيل كه آن روز جان بر سر آزاديخواهى خويش نهاد به سال ۱۲۹۴ در خانواده اى فقير در شيراز به دنيا آمده بود. باقر مومنى مى نويسد: «هنوز كوچك بود كه بى پدر شد و عمه اش بزرگش كرد.» (صوراسرافيل، ص ۴۰) در سال ۱۳۱۱ روانه تهران مى شود تا تحصيلات خود را در رشته ادبيات فارسى و عربى ادامه دهد. در «علم نقدالشعر و عروض و قافيه» (همان ص ۴۰) تبحر پيدا مى كند. مومنى به نقل از فرصت شيرازى مى گويد: «در رياضى و نجوم رياضتى كشيده» گويا نزد فرصت شيرازى دوره اى را هم در يادگيرى علم منطق از سر گذرانده است. در همان دوران جوانى از طرف «حسين قلى خان نظام السلطنه عازم قزوين» مى شود و «همين كه نداى آزادى و مشروطه بلند شد به تهران بازگشت.» (همان، ص ۴۲) معلوم نيست از چه زمانى وارد فعاليت هاى سياسى مى شود، «ملك زاده» نام او را در ميان ۵۴ نفر عضو اصلى كميته انقلاب ذكر مى كند. (تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، كتاب دوم، ص ۲۳۹) وى معتقد است كه جهانگير خان در «چندين انجمن علنى و سرى شريك و انباز» بود و «لحظه اى از خدمت به وطن باز نمى شد.» (همان، ص ۴۳۷) مسلم دانسته اند كه او «عضو فعال انجمن آذربايجان بود» و نيز «يكى از اعضاى حوزه مخفى اجتماعيون عاميون تهران به شمار مى آمد كه آن فرقه» وابسته به فرقه اجتماعيون عاميون مسلمان هاى قفقاز بود كه با «فرقه اجتماعيون روسيه» ارتباط داشت. (صوراسرافيل، مومنى،ص ۴۲)

نقشه قتل در باغشاه در سر پرشور اين مدافع آزادى گاه افكارى موج مى زد كه اجراى آنها نيازمند فداكارى فراوانى بود. ملك زاده نقل مى كند كه چند روز بعد از حادثه سوءقصد به جان محمدعلى شاه در خيابان باغ وحش (اكباتان امروزى) كه ولوله اى عجيب در شهر راه افتاده بود، مشروطه چيان به گفته وى «آزادى خواهان واقعى» در تلاش براى نجات مشروطه از «فرورفتن در گرداب نيستى» برنامه هاى خود را پيگيرى مى كردند. در اين ميان «چون اكثر مردم اميربهادر جنگ را دشمن شماره يك آزادى مى دانستند» جهانگيرخان «كه روحش از باده ناب آزادى سرشار بود» و «كمترين ارزشى به جان خود براى حفظ مشروطيت نمى داد» به خيال حذف امير بهادر مى افتد. به اين ترتيب كه: «براى راندن اميربهادر از دربار و يا از ايران يكى از شب ها به طورى كه او را نبينند به خانه امير بهادر برود و خودش را بكشد» چون «تصور مى كرد قتل او را منسوب به اميربهادر خواهند كرد و ملت اميربهادر را قاتل او خواهد دانست و به ناچار محمدعلى شاه مجبور خواهد شد يا او را تسليم محكمه كند يا به خارج فرارش دهد.» (تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، كتاب سوم، ص ۶۲۵) با اين حال، ملك المتكلمين و سيدجمال الدين پس از پى بردن به قصد اين جوان راديكال «با هزار دليل و برهان» او را از اينكار بازمى دارند.

همان گونه كه مى دانيم از آن تاريخ به بعد روزهاى سخت مشروطه طلبان آغاز شد. چه آن كه به گفته ملك زاده «هر فرد عاقل و متفكرى مى دانست كه پس از آن واقعه ديگر سازش ولو به حسب ظاهر هم باشد ميان شاه و مشروطه طلبان غيرممكن است.» (همان، ص ۶۲۳)

نقشه قتل در باغشاه
محمد علي شاه و وزراي او در باغ شاه بعد از به توپ بستن مجلس

دليل اين سخن آن بود كه بعد از واقعه بمب اندازى «شاه از اظهار خشم و كينه جويى نسبت به سران مشروطه خواه خوددارى نمى كرد و مكرر مى گفت كه انتقام خود را از آنها خواهد كشيد.» (همان، ص ۶۲۳) چنين فردى با آن طينت آشكارا بدخواهانه كه به نوشته مساوات «اولين نقشه اى كه در فكرش پيدا مى شود اين است كه بايد اين اساس را به هم زد» (به نقل از تاريخ انقلاب مشروطيت، ص ۶۳۹) بعد از آن واقعه درصدد انجام مقاصدش شروع به برنامه ريزى كرد.

با بيرون رفتن محمدعلى شاه از تهران به قصد باغشاه در ۴ جمادى الاول سال ۱۳۲۶ هجرى قمرى كه با غوغاى بزرگى همراه شده بود، روزهاى سرنوشت ساز پايتخت فرا مى رسيد، چه آن كه شاه «راه نجات و اميدوارى ملت» را در آن مقطع «مخذول و منكوب» كردن «مفسدين» بى قبول «هيچ وساطتى» مى دانست. (تاريخ مشروطه ايران، ص ۵۶۹) بدين منظور ترتيبى داده شد تا برنامه با رهبرى لياخوف روسى پياده شود. به گفته لياخوف در جلساتى كه با محمدعلى شاه برقرار شد «تبديل كردن حكومت مشروطه به استبداد قديمى» (تاريخ مشروطه ايران، ص ۵۷۳) به ميان آمد. همان شب كه ۹ جمادى الاول باشد، تدارك حمله به مجلس ريخته شد. هدف نيز به گفته لياخوف «معامله با آشيانه دزدان» در نظر گرفته مى شود. به زعم آن مرد روسى مجلس «آشيانه دزدان» بود، بنابراين لازم بود با «قوه مرتبه عسكريه» آنجا را «خراب و حاميانش را در صورت هرگونه مقاومت كشته و در صورت زنده ماندن در عدليه محكوم و با جزاهاى سخت مجازات داد.» (همان، ص ۵۷۳)

پيش درآمد كار نيز مشخص بود. ابتدا محمدعلى شاه خواستار اخراج هشت تن از سران آزاديخواه شد كه ميرزا جهانگيرخان صوراسرافيل نيز به سبب سخنان تندى كه عليه شاه در روزنامه اش مى نوشت يكى از آن افراد به شمار مى آمد. به گفته كسروى «بدگويى هاى» روزنامه «بيشترش از آن ميرزاعلى اكبر خان دهخدا مى بود» اما چون «يكى از دو تن دارنده روزنامه ميرزا جهانگيرخان» بود؛ همه گناه ها «به گردن او مى افتاد» (همان، ص ۵۷۵) ماجراى آن ساعات آخرى كه بر جهانگيرخان گذشت، در نوع خود دردناك است. حكايت را از همان لحظاتى آغاز مى كنيم كه خبر خروج محمدعلى شاه از شهر به سمت باغشاه پراكنده شده بود. به نوشته يحيى دولت آبادى آن روز ميرزا جهانگيرخان به همراه او به سمت خانه علاءالدوله مى روند تا با امرا ملاقات كنند و «بدانند كه چه مى خواهند بكنند». (حيات يحيى، ص ۲۵۴) در جلسه اى كه همان روز با شركت ديگر سران آزادى برگزار مى شود، قرار مى گذارند كه «ملك المتكلمين و آقا سيدجمال الدين و آقا سيد محمدرضا مساوات و ميرزا جهانگيرخان و ميرزا داودخان و حسين آقا فرداى آن روز در منزل ملك المتكلمين جمع شده در اين باب گفت وگو» كنند. (همان، ص ۲۵۸) هدف از اين گردهمايى ارائه ترتيبى است تا از آن طريق كارها با مشورت انجام گيرد يا به نوشته يحيى دولت آبادى: «با مشورت يكديگر بگويند و بنويسند و اقدام نمايند.» (همان، ص ۲۵۸) آن اقدامات انجام نشد و نوشتن ها، محدود به اعلاميه هايى شد كه شب و روز بر بام هاى شهر فرومى ريخت.

كميسيون اصلاح مجلس نيز با پيشنهاد شاه مبنى بر تسليم آن هشت نفر موافقت نكرد.

در بحث هايى كه بر سر رفتن يا نرفتن آن هشت نفر در محل كميسيون درمى گيرد، ميرزا جهانگيرخان در كنار ميرزا داودخان با پيشنهاد ملك المتكلمين مبنى بر پذيرش موضوع رفتن به بهانه جلوگيرى از جنگ و خونريزى در شهر موافقت مى كند.

اما فرداى آن روز به گفته دولت آبادى: «وزرا مى آيند و دست خطى خطاب به مشيرالسلطنه مى آورند كه ما از مسئله «رفتن هشت نفر صرفنظر كرديم» اين در حالى است كه باز به نوشته يحيى دولت آبادى «نقشه جنگ» كشيده شده بود و وزرا را به مجلس خود راه نمى دادند.» (همان، ص ۲۸۲) در آن چند روز باقى مانده جهانگيرخان به همراه ديگر ياران خود در تمامى جلساتى كه مابين آزاديخواهان برگزار مى شود، شركت مى كند. در اغلب اين جلسات او همراه با ملك المتكلمين، سيدجمال الدين و ميرزاحسن مساوات بوده است. البته يحيى دولت آبادى نيز خود را از جمله آن افراد معرفى مى كند، با اين حال كسروى اين سخن را تائيد نمى كند. (تاريخ مشروطه ايران، ص ۵۷۶)

نقشه قتل در باغشاه
محمد علی شاه و لیاخوف چند روز قبل از به توپ بستن مجلس


به هر حال، چه اين سخن درست باشد و چه نباشد، در اينكه آن هشت تن بعد از دستور شاه مبنى بر تسليم كردنشان تا زمان به توپ بستن مجلس، شب و روز در مجلس بوده اند، بحثى نيست. به نوشته دولت آبادى انجمن مجاهدين اطلاع داده بود كه «شب در منزل نمانيد كه خطر به شما نزديك است.» و چون قرار بر اين بوده كه انجمن مجاهدين از آن افراد در يك جا محافظت كند، «لهذا قرار داده اند كه ما شب ها يك جا جمع باشيم و عده اى از مجاهدين اطراف اين عمارت را (منظور عمارت فوقانى در باغ عقب مجلس بود) حفاظت نمايند. به علاوه مجلس امن است و در اينجا نمى توانند كسى را توقيف نمايند.» (حيات يحيى، ص ۳۰۰) به نوشته يحيى، ميرزا جهانگيرخان نيز در ميان آن جمع حضور داشته است. از اشخاص مقصر درجه اول چهار نفر هستند، ملك المتكلمين، ميرزا جهانگيرخان مدير صوراسرافيل و ميرزا داودخان على آبادى و سيدجمال الدين واعظ اصفهانى. (همان، ص ۳۰۸)

در كنار اين عده ساير اعضاى صوراسرافيل هم مشاهده مى شوند. رتق و فتق امور هم به گفته يحيى بر عهده «حسين آقاى كاشانى است». تهيه شام و ناهار اين جمع نيز برعهده ميرزا اسدالله كتابفروش بود كه: «به واسطه بى پولى در نهايت اختصار و نامرتب حتى دو سه روز آخر كه در مسجد سپهسالار براى انجمن تجار و اصناف ناهار و شامى مهيا مى كنند و براى ما هم مى آورند، بى وضع و بى ترتيب است.» (حيات يحيى، ص ۳۰۸) حكم تير اين عده از سوى محمدعلى شاه صادر شده بود. وضعيت آن عده تا روز ۲۳ جمادى الاول يعنى روز حمله به مجلس همان گونه ادامه داشت. همان طور كه كسروى نوشته، در اين روز تمامى كسانى كه در مجلس و اطراف آن بودند از ۷۰ نفر تجاوز نمى كردند. (تاريخ مشروطه ايران، ص ۶۰۱)

اين ۷۰ نفر را فوجى ۱۲ هزار نفرى از قزاقان دربر گرفت. چهار عراده توپى كه در اطراف بهارستان كار گذاشته شده بود، آن فوج عظيم را يارى مى كرد. با شروع شليك هوايى يك قزاق جنگ از دوسو درگرفت. به نوشته كسروى در همان گام نخست «فيروزى در سوى آزاديخواهان پديدار گرديد. چيرگى اينان تا به جايى رسيد كه كسانى بيرون ريخته خواستند توپى را بكشند و به سوى مجلس برند.» (تاريخ مشروطه ايران، ص ۶۰۴)

نقشه قتل در باغشاه
پل کوئیک لیاخوف و قشون قزاق

ميرزا جهانگيرخان صوراسرافيل يكى از آن كسان بود. اين را محمدمهدى شريف كاشانى مى گويد: «اسدالله خان و جهانگيرخان مدير صوراسرافيل، سنگر خود در مجلس را خالى و متفرق مى كنند. با دليرى مى آيند توپ در مجلس را به مجلس ببرند، اسدالله خان گلوله خورده، كشته مى شود. جهانگيرخان خون او را به سر و صورت خود ماليده كه: چون تو شهيد وطن و آزادى هستى، افتخاراً صورت خود را از خون تو رنگين مى نمايم.» (واقعات اتفاقيه در روزگار، جلد اول، ص ۱۸۹)

اين اسدالله خان، خواهرزاده ميرزا جهانگير بود. دولت آبادى در شرح بيشتر آن ماجرا چنين مى نويسد: «ميرزا جهانگيرخان كه مردى جنگجو و تيرانداز قابل است با جوش و خروش فوق العاده جنگ مى كند. گاهى به مسجد مى رود در بالاى گنبد و گاهى سردر بهارستان كار مى كند» در همان حال «جنگجويان را ترغيب و تحريص مى كند.» در اين ميان نيز همشيره زاده او ميرزا اسدالله خان جوانى است به سن بيست و پنج سال خوشبو، با طراوت و جنگجو. اين جوان «بعد از آن كه اطراف توپ محاذى سردر را از توپچيان خالى مى بيند از سنگر فرو آمده مى خواهد برود توپ را به مجلس بياورد و همين كه در مجلس باز مى شود و اين جوان خارج مى گردد، از قراول خانه مقابل سردر مجلس كه آخر نگارستان است گلوله بر پيشانى او اصابت كرده از پاى درمى آيد.» (حيات يحيى، ص ۳۲۶)

در اين وضعيت جهانگيرخان با مشاهده نعش خواهرزاده خود «بى آن كه اظهار تاسفى بنمايد به جوانانى كه اطراف نعش او هستند رو كرده مى گويد: اين نعش خواهرزاده عزيز من است و من سزاوارترم براى او سوگوارى كنم، برويد مشغول كار خود باشيد كه وقت تنگ است و كار سخت.» (حيات يحيى ص، ۳۲۷)

بعد از آن كه جنگ با شليك ۱۹۰ گلوله به مجلس به نفع قزاقان و سپاه محمدعلى شاه به رهبرى لياخوف تغيير مى يابد، با مغلوبه شدن جنگ به ضرر مجاهدين «ملك المتكلمين و بهاءالواعظين و ميرزاجهانگيرخان و ميرزاداوودخان و قاضى و آقاسيدحسن حبل المتين، در باغ امين الدوله» پنهان مى شوند. (واقعات اتفاقيه روزگار، ص ۱۹۰)

نقشه قتل در باغشاه
عمارت مجلس بعد از به توپ بسته شدن به امر محمد علي شاه

به نوشته ملك زاده در آنجا كسان ديگرى هم حضور داشتند كه عبارتند از سيدمحمد طباطبايى، بهبهانى، مستشارالدوله، امام جمعه خويى، حاجى ميرزا ابراهيم آقا، قاضى قزوينى، آقاميرزا سيدمحمد بهبهانى، مساوات در كنار عده اى ديگر كه آن اشخاص اوليه به سفارش طباطبايى از ديگران جدا شده همراه امين الدوله به خانه او مى روند. امين الدوله شخصاً آنها را به آن خانه برده و «در خانه را قفل مى كند، هنوز چند دقيقه از توقف آنها در حياط خانه نگذشته بود، على خان نامى كه از مستخدمين امين الدوله بود ولى مشروطه خواه بود از پشت بام داخل حياط خلوت مى شود و مى گويد من نزديك تلفن بودم و به گوش خود شنيدم كه امين الدوله به محمدعلى شاه تلفن كرد كه ملك المتكلمين و چند نفر ديگر از مشروطه خواهان را در محل مناسبى نگاه داشته ام و منتظر امر مبارك هستم.» (تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، كتاب چهارم، ص ۷۷۱)

پس از اين خبر باز به نوشته ملك زاده: «اين چند نفر با كمك على خان در حياط را شكسته و از راهى كه على خان به آنها نشان داده بود از پارك امين الدوله بيرون مى روند و چند دقيقه در كوچه هاى پشت پارك كه نزديك مريض خانه آمريكايى هاست سرگردان مى مانند.» (همان، ص ۷۷۲)

با اينكه ملك زاده مى نويسد آنها به پيشنهاد يكى از همراهان به در خانه حبل المتين مى روند كه در آن نزديكى هاست، برخى ديگر اين واقعه را به گونه اى ديگر توضيح مى دهند. محمد محمدى شريف كاشانى معتقد است كه حبل المتين در آن روز همراه بقيه در باغ امين الدوله حضور داشته و بعد از خلوت شدن آنها را به خانه دعوت كرده. (واقعات اتفاقيه روزگار، ص ۱۹۰)

اما كسروى به نقل از على اكبرخان برادر قاضى ارداقى كه خود در آن جمع حضور داشته، نوشته است كه چون: «خانه سيدحسن مدير حبل المتين در آن نزديكى مى بود، كسى از دنبال او فرستاديم و او چون آمد ما را در آن حال ديد سخت غمگين گرديد و ما را همراه برداشته به خانه خود برد.» (تاريخ مشروطه ايران، ص ۶۱۲)

نقشه قتل در باغشاه
جمعی از زندانیان مشروطه خواه در باغ شاه پس از به توپ بستن مجلس

مامونتوف وقایع‌نگار روس درباره نحوه به قتل نوشته است: «این دو نفر (میرزا جهانگیر خان و ملک المتکلمین) را به باغ بردند و پهلوی فواره نگاه داشتند. دو دژخیم که مامور قتل آن‌ها بودند طناب به گردن آن‌ها انداختند و از دو سو کشیدند تا خفه شدند و خون از دهانشان بیرون زد و در همین حال دژخیم سوم خنجر به سینه و شکم آن‌ها فرو می‌کرد. برادر قاضی گفته است: چون اندکی گذشت دو نفر فراش برای بردن ملک و میرزا جهانگیرخان آمدند و ایشان را از قطار بیرون آورده به گردن هر یک زنجیر دستی (شکاری) زده گفتند: "برخیزید بیایید!" گویا هر دو دانستند که برای کشتن می‌برندشان. ملک‌المتکلمین دم در با آواز دلکش و بلند خود این شعر را خواند: "ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما/ بر بارگه عدوان آیا چه رسد خذلان." این را خوانده پا از در بیرون گذاشت. ما همگی اندوهگین گردیدیم و این اندوه چند برابر شد هنگامی که دیدیم آن دو فراش زنجیرهایی را که به گردن ملک و میرزا جهانگیرخان زده و ایشان را برده بودند برگردانیده در جلو اتاق به روی دیگر زنجیر‌ها انداختند و ما بی‌گمان شدیم که کار آن بیچارگان به پایان رسیده.»


۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید