داستان‌های دردناک از ایستگاه قطار بوداپست

داستان‌های دردناک از ایستگاه قطار بوداپست

استقبال گرمی از پناهجویان سوری در آلمان به عمل آمد، اما اصلا چرا آن‌ها کشورشان را ترک کردند؟ در ادامه با شش روایت از پناهندگان سوری آشنا شوید.

کد خبر : ۳۵۰۱
بازدید : ۵۹۸۸
داستان‌های دردناک از ایستگاه قطار بوداپست

فرادید | استقبال گرمی از پناهجویان سوری در آلمان به عمل آمد، اما اصلا چرا آن‌ها کشورشان را ترک کردند؟ در ادامه با شش روایت از پناهندگان سوری آشنا شوید.

به گزارش فرادید به نقل از گاردین، شرایط پناهجویان سوری بسیار وخیم بود تا اینکه آن‌ها توانستند بالاخره به آلمان و اتریش بروند.

من می‌خواهم به کشورم برگردم و به مردم آموزش دهم
مجد حاج حسن همان‌قدر که به کتاب‌های شکسپیر تسلط دارد، به اوضاع سوریه نیز مسلط است. مجد حاج حسن دانشجوی رشته ادبیات انگلیسی است و دوست دارد که بالاخره از دانشگاهی فارغ‌التحصیل شود. او از خانواده نسبتا ثروتمندی آمده و مانند بسیاری دیگر به قاچاقچیان پول داده تا از او را از مرز اروپا رد کنند.

او می‌گوید: «ما شش خانه، دو اتومبیل، 1000 هکتار زمینِ پر از درخت از زیتون داشتیم. ما پنج سال تحمل کردیم، اما شرایط دیگر مثل قبل نیست.» او با برادرش ولید، همسر ولید و دو فرزند آنها، دوستان و جمعی از آشنایان سفر می‌کند. ولید در شهر اِدلِب سوریه بر روی یک کامیون بتن ریز کار می‌کرد.

داستان‌های تامل برانگیز از ایستگاه قطار کلتیِ بوداپست
مجد حاج حسن (راست) و ولید (چپ)

دو اتفاق افتاد که آن‌ها را مجاب کرد قاچاقی سفر کنند: اتفاق اول درگیری بین جبهه نصرت و داعش بود که دو خانه در شهر کوچکشان را با خاک یکسان کرد؛ اتفاق دوم نیز نقاشی بود که برادرزاده‌ی شش ساله‌ی او کشید.

داستان آن نقاشی نیز این‌گونه بود که مجد حاج حسن برای برادرزاده‌اش یک جعبه مداد شمعی و چند عدد کاغذ نقاشی خرید. مجد می‌گوید: «به او گفتم که با کمک این مدادها می‌تواند یاد بگیرد که چگونه خودکار در دستش بگیرد، چرا که نمی‌توانست مدرسه برود. اما او یک سرباز، یک تانک و یک بمب را نقاشی کرد. این اتفاق من و ولید را به شدت ناراحت کرد. من دوست نداشتم که او در این شرایط در اینجا بزرگ شود.»

آن‌ها خانه و زمین و اتومبیل‌ها را فروختند تا خرج سفر را تامین کنند. والدین آن‌ها اما به همراه فرزندان نرفتند. آن‌ها گفتند که ترجیح می‌دهند در خانه بمیرند تا اینکه در غربت زندگی کنند.

آن‌ها با وجود داشتن پول کافی، سفر سختی را پشت سر گذاشتند. مجد اولین باری که می‌خواست از مرز ترکیه عبور کند، گیر افتاد و دو تا از دندان‌های جلویش شکسته شد. آن‌ها ساعت‌ها در دریا بودند و هیچ سرپناهی هم نداشتند. خرج سفر هر یک دست کم 2000 دلار تمام شد.

آن‌ها وقتی به صربستان رسیدند به یکی از تاکسی‌های محلی پول دادند تا آن‌ها را به هتلی ببرد که به پناهجویان جا دهد، اما مدیر هتل زیر بار نرفت. 20 روز طول کشید تا آن‌ها به مجارستان برسند. آن‌ها 4 روز در ایستگاه قطار اسیر شدند. افسردگی و خستگی توان آن‌ها را گرفته بود. مجد می‌گوید: «ما خیلی کثیف شده بودیم و فقط می‌توانستیم دست و صورتمان را در خیابان بشوییم. این در حالی بود که من روزی دو بار حمام می‌رفتم.»

مجد در روزهای ابتداییِ جنگ به صورت داوطلبانه در صلیب سرخ کار می‌کرد و از سختی‌های این سفر اطلاع داشت. او می‌گوید که دوست دارد روزی استاد شود و به کشورش برگردد تا به مردم درس دهد.

فرزندانم از صدای هواپیما می‌ترسند
ماری العبود قبل از جنگ در یک مدرسه ابتدایی در شهر دیر الزور زبان انگلیسی تدریس می‌کرد. او در گوشی مویابل خود ویدیویی را نشان می‌دهد که در آن بمبی با خانه‌اش اصابت کرده و شوهرش را می‌کشد. او می‌گوید: «الان فقط من ماندم و چهار فرزندم.»

او وقتی دید که داعش به زودی به سراغشان می‌آید تصمیم گرفت که با فرزندانش فرار کنند. آن‌ها پنجاه روز در سفر بودند و در نهایت به برادرش در آلمان رسید. او می‌گوید که برادرش تنها کسی است که در دنیا دارد. برادرش خرج سفر آن‌ها را فرستاد، اما آن پول اصلا کافی نبود. ماری 33 ساله است و نگران کودکانش بود. او می‌‎گوید: «چهار روز تمام آن‌ها جز نان و کمی ماهی چیزی نخوردند.»

داستان‌های تامل برانگیز از ایستگاه قطار کلتیِ بوداپست

اوضاع فرزندان ماری خوب نیست. کوچکترین فرزند او «روئا» دو ساله است. کفش‌های روئا در اردوگاهی در مجارستان گم شد و حالا به کفش نیاز دارد. محمد نیز پنج ساله است و باید به پزشک مراجعه کند. چندی پیش یک بمب در نزدیکی او منفجر شد و ناشنوایی دائمی را برای او به یادگار گذاشت. بزرگترین فرزند او «نادا» است که 10 سال دارد. دو سال است که او به مدرسه نمی‌رود. خاطره جنگ اینجا در ایستگاه قطار بوداپست هنوز هم از ذهنشان پاک نشده است.

جنگ مرا بی‌سرپناه کرد
جنگ تمام رویاهای آینده را می‌دزدد و خانه مرا از من گرفت. «حاجی احمد یوسف» در اخبار شنید که خانه‌اش در روستای «عفرین» توسط یک بمب با خاک یکسان شده است. خانواده‌ی او حالا با مشتی خاطره از آن خانه روبه‌رو بودند و تنها چند وسیله را به همراه داشتند.

حاجی احمد یوسفِ 62 ساله در حرفه‌ی پینه دوزی مشغول به کار بود. او پس از ازدواج خانه‌ای سه‌خوابه ساخت و بچه‌هایش نیز در همان خانه بزرگ شدند.

داستان‌های تامل برانگیز از ایستگاه قطار کلتیِ بوداپست
حاجی احمد یوسف

سفر مجارستان برای او بیش از حد طاقت‌فرسا بود. او بیشتر دندان‌هایش را در این سفر از دست داد، چرا که در طول سفر مجبور بود بیسکوییت و نان خشک بجود. او بخشی از مسیر را در شب طی کرده بود و مدام از تپه‌ها بالا و پایین می‌رفت. حاجی احمد می‌گوید: «هر قدمی که برمی‌داشتم از خدا می‌خواستم که به من کمک کند. بالاخره توانستم به پایان راه برسم.»

خانواده حاجی احمد سه سال پیش، سوریه را به مقصد ترکیه ترک کرد، زیرا آتش جنگ به سرعت به روستای آن‌ها رسید. آن‌ها در ترکیه توانستند کار کنند تا خرج سفر خود را دربیاورند. فرزندان حاجی احمد یوسف نیز دوست دارند که تحصیل خود را ادامه دهند. پسر بزرگ او یک سال و نیم پیش به آلمان رفت و حاجی احمد یوسف امیدوار است که او را دوباره ببیند.

نمی‌دانم در آلمان چه به سر فرزندم خواهد آمد
حسین بهبودی 33 سال دارد و در دریایی از نگرانی غرق شده است. تنها 250 یورو در جیبش باقی مانده و نمی‌داند که در آینده چه خواهد کرد. پنج ماه است که آن‌ها در سفر هستند و پولشان برای ادامه سفر کافی نیست.

داستان‌های تامل برانگیز از ایستگاه قطار کلتیِ بوداپست
حسین بهبودی و دخترش آرزو (چهار ساله، چپ)؛ همسفر او مهدی حسینی و دخترش افسانه (18 ماهه)

آن‌ها حالا یک بار در روز غذا می‌خورند تا پولشان را برای مدت بیشتری نگه دارند. آن‌ها در طول روز از بیسکویت و میوه‌های اهدایی تغذیه می‌کنند. او می‌گوید: «خوشحالم که یک دشک خوب همراهم دارم. خیلی از کسانی که اینجا هستند روی کارتن می‌خوابند و هیچی چیزی هم ندارند که روی خودشان بیندازند که گرمشان شود.»

این دومین بار است که او به دنبال پناهندگی است. زمانی که او کودک بود، همراه خانواده‌اش از جنگ داخلی فرار کردند و به ایران رفتند. او در ایران بزرگ شد، اما چون اجازه نداشت به مدرسه برود و خودش هم نتوانست صاحب شغل شود به افغانستان بازگشت و تشکیل خانواده داد. اما با افزایش خشونتِ طالبان و درگیری‌های قومیتی در افغانستان تصمیم گرفت که دست دخترش آرزو را بگیرد و در آلمان پناهنده شود.

او می‌گوید: «نمی‌دانم در آلمان چه به سر فرزندم خواهد آمد.» شاید دلیلش زندگی در ایران بوده است، چرا که پناهنده‌های افغان در این کشور شهروند درجه دوم محسوب می‌شوند. او نمی‌داند که چه چیزهایی در انتظار او است.

آرزو داریم که اجازه دهند از مجارستان خارج شویم
هیثم 25 ساله است و به دلیل اینکه نمی‌خواست خویشاوندانش در سوریه نگران شوند، نام خانوادگی‌اش را نگفت. پیش از شروع جنگ، او به عنوان یک فوتبالیست نیمه‌حرفه‌ای فعالیت می‌‎کرد و در دمشق گوشی همراه می‌فروخت. او ماهی 1000 لیر درآمد داشت و دوست داشت جلوی چند صد نفر تماشاگر فوتبال بازی کند.

او قصد دارد که به جای فوتبال و فروشندگی، در رشته حقوق تحصیل کند و زبان هر کشوری که به او پناهندگی دهد را خواهد آموخت. او می‌‎گوید: «مادرم به همراه دو برادرم دو سال پیش به اردن فرار کردند. من در سوریه ماندم تا تحصیلاتم را تمام کنم.» اما جنگ باعث تحصیلی دانشگاه شد و او موفق نشد سال سوم خود را تمام کند.

داستان‌های تامل برانگیز از ایستگاه قطار کلتیِ بوداپست

او با جمعی از دوستان و اعضای خانواده‌اش به اروپا سفر کردند. سفری که 8000 دلار برای آن‌ها آب خورد و یک ماه و نیم هم طول کشید. آن‌ها در ترکیه در خیابان خوابیدند و منتظر قایق قاچاقچیان بودند. موتور آن قایق هم به درستی کار نمی‌کرد و همین مسئله می‌توانست خطرناک باشد، چرا که سفری که باید چند ساعته تمام می‌شد 13 ساعت طول کشید و بچه‌ها بسیار از این بابت ترسیدند.

هیثم می‌گوید که از آن روزی که خانه را ترک کرده نتوانسته یک شب راحت بخوابد یا یک دوش بگیرد. تنها 400 دلار برای آن‌ها مانده و آن‌ها بیشتر نگران شرایط کودکان هستند. آن‌ها در ابتدا قصد داشتند به هلند بروند، اما در نهایت راهی آلمان شدند. او می‌گوید: «ما هیچ چیزی نمی‌خواهیم، نه غذا می‌خواهیم، نه پول می‌خواهیم، هیچ چیز؛ تنها خواسته‌مان این است که آن‌ها در اینجا را باز کنند و اجازه دهند از مجارستان خارج شویم.»

از موصل با عصا فرار کردم
یوسف رایدِ 26 ساله از ترکیه و بالکان عبور کرد و در طول مسیر حواسش بود که بانداژ پای چپش باز نشود. سه سال پیش او در نزدیکی یک خودروی بمب گذاری شده قرار داشت و مجروح شد. اوایل سال جاری میلادی نیز دوباره همین اتفاق برایش افتاد.

او با عصا راه می‌رود و تمام انرژی خود را صرف این می‌کند که یک پا را جلوی پای دیگر بگذارد. یوسف هیچ وسیله‌ای جز شرت و تی شرت مشکی‌رنگ و آن دو عصا ندارد. او قصد دارد که به وین برود، جای که دو برادرش، خواهرش و مادرش هستند و پیش‌تر تقاضای پناهندگی داده‌اند. او می‌گوید: «من با عصا به اروپا رفتم. این سفر خیلی طاقت فرسا بود.»

داستان‌های تامل برانگیز از ایستگاه قطار کلتیِ بوداپست
یوسف راید

خانواده یوسف در موصل عراق زندگی می‌کردند و سه ماه پیش تصمیم گرفتند که در کشوری دیگر پناهنده شوند. یکی از بزرگترین نگرانی‌های آن‌ها این بود که نکند خواهرش بالاجبار با یکی از اعضای داعش ازدواج کند. البته داعش مسلمانان را مانند اقلیت ایزدی‌ها در بازار برده‌های جنسی نمی‌فروشد، اما اگر یکی از داعشی‌ها از خواهر او خواستگاری می‌کرد، آن‌ها چاره‌ی دیگری نداشتند.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید