مولوی قرن بيستم

مولوی قرن بيستم

ريشه ناشناخته ماندن اقبال لاهوري را مي‌توان در شخصيت چند بعدي اين متفكر ديد، به‌طوري‌كه از سوي برخي صاحبان انديشه، ابعاد شخصيت اقبال به دوازده وجه تفكيك شده است؛ ابعادي كه در حوزه‌هاي انديشه‌اي و علمي گسترده‌اي است اما در يك تركيب به نام محمداقبال لاهوري گردآمده است.

کد خبر : ۴۵۴۴۱
بازدید : ۲۹۷۲
مولوي قرن بيستم
محمد بقايي ماكان | با وجود اينكه درباره اقبال لاهوري از حدود يك قرن پيش فراوان گفته و نوشته‌اند و حتي منتقدان بزرگ ادب فارسي او را «مولوي عصر» خوانده‌اند و از ميان ستاره‌هاي ادبي نسل پيشين مورد ستايش دهخدا، ‌محمدتقي بهار، تقي‌زاده، ‌مينوي، معين و ‌نفيسي قرار گرفته است و به همين ترتيب در ميان چهره‌هاي ادبي نوظهور نيز چهره‌هاي شاخصي مانند اخوان ثالث، نصرت رحماني، سيمين بهبهاني، نادرپور و ديگران او را از منظر ادبي و ايران دوستي ستوده‌اند، اما همچنان اقبال آنچنان كه بايد و شايسته است شناخته نشده است.
ريشه ناشناخته ماندن اقبال لاهوري را مي‌توان در شخصيت چند بعدي اين متفكر ديد، به‌طوري‌كه از سوي برخي صاحبان انديشه، ابعاد شخصيت اقبال به دوازده وجه تفكيك شده است؛ ابعادي كه در حوزه‌هاي انديشه‌اي و علمي گسترده‌اي است اما در يك تركيب به نام محمداقبال لاهوري گردآمده است.
بنابراين اين ابعاد متعدد شخصيت اقبال است كه براي جامعه ناشناخته مانده است و هركسي كه به سمت مطالعه او رفته تنها توانسته بخشي از انديشه اقبال را دريافت و فهم كند، چراكه فهم تمامي ابعاد انديشه‌ او از يك شخص برنمي‌آيد چرا كه كمتر كسي مي‌تواند به اندازه‌اي داراي اطلاعات و آگاهي‌ باشد تا بتواند اقبال را به درستي مورد تجزيه، تحليل و تعريف قرار دهد و اگر كسي بخواهد به فهم اقبال برسد بايد خود را در حوزه‌هاي متعدد و پراكنده علومي مانند فيزيك، فلسفه و ادبيات و زبان‌هاي گوناگون در سطوح عالي توانمند سازد.
اقبال علاوه بر آنكه به عنوان شاعر و فيلسوف شناخته شده است در زمينه‌هايي مانند حقوق، جامعه‌شناسي، تعليم و تربيت، اقتصاد، ادب فارسي، تفسير قرآن، فلسفه شرق و غرب و همچنين از چندين زبان آگاهي و سررشته داشته است.
اقبال علاوه بر تبحر در حوزه‌هاي نظري از سوي بسياري از انديشمندان به عنوان يك فعال سياسي نيز شناخته شده است و همينطور نوآوري و خلاقيت‌هاي ذهني اقبال سبب شده تا آثاري بديع با انديشه‌هاي نو و غيرتكراري در حوزه‌هاي گوناگون از او بر جاي بماند.
بدون ترديد اگر كسي بخواهد به اقبال بپردازد يا انديشه‌هاي او را در معناي دقيق كلمه نقد كند بايد تخصص و توانايي مورد نياز آن حوزه تخصصي را داشته باشد، براي مثال وقتي اقبال در كتاب «بازسازي انديشه ديني» موضوعات مربوط به فيزيك نوين را به كار مي‌برد يا وقتي از مفاهيم بسيار پيچيده درباره زمان و مكان سخن مي‌گويد، فهم آن تنها توسط متخصصين امكان‌پذير است و خواننده عامي، بدون داشتن زمينه‌هاي فكري در اين امور، از درك نگاه اقبال عاجز خواهد بود.
به همين دليل كساني كه در آثار اقبال پژوهش مي‌كنند، اقبال‌شناس نامگذاري مي‌شوند كه به‌طور قطع عنوان نادرستي است چراكه شناخت انديشمندي با اين وجوه شخصيتي نظري و عملي گسترده و متكثر، از عهده يك تن بر نمي‌آيد و اگر كسي چنين عنواني را براي خود قائل باشد، بي‌ترديد نشانه اقبال‌ناشناسي او است؛ لذا اغلب منتقدان و اقبال پژوهان تنها يكي از وجوه شخصيتي اقبال را مورد توجه و نقد خود قرار داده‌اند، علت اين امر آن است كه فهم آثار اقبال، به ويژه آثاري كه به زبان‌هاي غيرفارسي نوشته شده، كسي كه به آن زبان‌ها تسلط كافي ندارد از عهده‌اش بر نخواهد آمد به همين ترتيب كسي كه در آثار ادبي اقبال تحقيق مي‌كند، بي‌ترديد توانايي لازم را براي فهم تمامي ابعاد ديدگاه‌هاي فلسفي او ندارد.
اين مساله زماني خودنمايي مي‌كند كه برخي اهل ادب به سراغ اشعار فلسفي اقبال مي‌روند غافل از آنكه در شعر اقبال ديدگاه‌هاي بسيار ظريف فلسفي مطرح مي‌شود كه غالبا از سوي اهل ادب به دليل آنكه سر در مطالعات فلسفي ندارند مغفول مي‌ماند.
آنچه گفته شد دليلي بر آن است تا دريابيم چرا اقبال چنانچه بايد، مورد توجه نسل جديد قرار نگرفته است. ولي مهم‌ترين عامل در اين ميان متوجه مونوپوليست‌هايي است كه برخي از نظرات اقبال را با ديدگاه‌هاي خود منطبق ساخته‌اند و آن را در مناسبت‌هاي مختلف مطرح مي‌سازند و از او شخصيتي به دست مي‌دهند كه تنها از دريچه‌اي خاص و عقيده‌اي معين به جهان نگاه مي‌كند در حالي كه به هيچ روي چنين نيست و اقبال به دليل گستردگي انديشه‌هايش نمي‌توانسته محدودنگر و تنها بر يك ديدگاه خاص تاكيد داشته باشد.
اقبال را نمي‌توان فرقه‌گرا ناميد يعني نمي‌توان گفت او به ديدگاه خاص عقيدتي وابسته بوده است زيرا وقتي در آثار وي تامل مي‌كنيم، مشاهده مي‌كنيم افرادي مانند سنايي، مولوي، عطار و ديگر بزرگان تفكر عرفاني و اسلامي فراتر از فرقه‌گرايي مي‌انديشيده‌اند و از نظر او وجود شاخه‌هاي متنوع در درخت دين امري طبيعي مي‌نمود و معتقد بود كه تمامي اين شاخه‌ها از يك ريشه تغذيه مي‌كنند و اگر فقط يك شاخه بماند و مابقي قطع شوند چنين درختي زيبايي خود را از دست مي‌دهد.
اقبال متفكري تكثرگراست و دليل آن را مي‌توان در آثارش رديابي كرد ولي مونوپوليست مانع مطرح شدن چنين ديدگاه‌هايي مي‌شود. با اين حال انديشه‌هاي او را مي‌توان به اقيانوسي تشبيه كرد كه از هر ساحلي منظر خاص خود را دارد يا به منشوري مانند كرد كه انوار گوناگون از آن مي‌تابد و در واقع يك بعد يا دو بعد از شخصيت او شناخته شود.

اقبال تلاشي براي شكل‌گيري پاكستان نداشت
اقبال به خلاف آنچه گفته مي‌شود تلاشي براي پايه‌ريزي يك سرزمين مستقل نداشته بلكه همه سعي او بر اين بوده كه هند به صورت يك كشور مستقل باقي بماند و از گفت‌وگوهايي كه با رهبران هند در زمانه خود داشته كاملا پيداست كه همه سعي و كوشش او در حفظ و يكپارچگي اقوام هندي بوده است ولي سرانجام كشتارهايي پيش مي‌آيد و سبب مي‌شود كه او از سر اكراه اين جدايي را بپذيرد ولي بايد توجه داشت به وجود آمدن كشور مستقلي به نام پاكستان ٩ سال بعد از درگذشت اقبال شكل مي‌گيرد، بنابراين نمي‌توان نقشي اساسي براي او قائل شد.
حتي مي‌توان گفت در همان زمان و پيش از آنكه اين تفكيك صورت گيرد، او معضلي به نام كشمير را پيش‌بيني مي‌كرد كه اكنون يكي از مسائل دنياي اسلام است و معضلاتي كه بر اين سرزمين مي‌رود به واقع كم از مشكلاتي نيست كه در خاورميانه در سرزمين‌هاي فلسطين شاهد هستيم.

اومانيسم از نگاه اقبال
اقبال از جمله متفكراني است كه به انسان اهميت زيادي مي‌داده، ما اين ديدگاه را در تاريخ عرفان ايراني هم شاهديم. رجوع به انديشه شخصيتي مانند بايزيد بسطامي، ابوالحسن خرقاني و ابوسعيد ابوالخير نشان از جايگاه انسان در ادبيات عرفاني دارد.
اما در طول تاريخ عرفان ايراني و شخصيت‌هاي ايراني نسبت به انسان مي‌بينيم كه بر «من» بودن و انسان بسيار تاكيد دارند و اين مفهوم بيشترين ارزش را در اين انديشه دارد به طوري ‌كه اين مفهوم را مكرر مي‌توانيم در انديشه مولوي ببينيم. مولوي بر اين مفهوم در مثنوي و ديوان شمس تاكيد بسيار دارد و از آنجا كه اقبال، جلال‌الدين بلخي را مراد و استاد خود مي‌دانست و از انديشه‌هاي او پيروي مي‌كرد. - البته اين پيروي به معناي تقليد از مرشد نيست- بر اين موضوع و اهميت انسان به معناي واقعي كلمه بسيار تاكيد دارد؛ اقبال ‌در بيتي خطاب به انسان مي‌گويد: «شاخ نهال سدره‌يي خار و خس چمن مشو/ منكر او اگر شدي منكر خويشتن مشو»
ابياتي از اين دست در اشعار اقبال شعر فارسي و اردو به قدر كافي ديده مي‌شود در اينجا اقبال خطاب به انسان مي‌گويد كه اگر چنانچه طريق الحاد و بي‌ديني را در پيش گرفته‌اي -كه البته از نظر اقبال مسير قابل قبولي نيست؛ ‌چون با ذكر شرط «اگر» ديدگاه منفي خود را اظهار مي‌دارد- به انسان متذكر مي‌شود كه دست‌كم «من» بودنت را فراموش نكن.
در اين من بودن انديشه‌اي است كه ‌در آثار و نگاه مولوي هم مورد تاكيد قرار گرفته و ابيات متعددي در ديوان شمس با همين مضمون آمده است كه بر پرورش و اعتلاي «من» بودن انسان تاكيد دارد و انديشه استعلايي مولوي را مطرح مي‌كند. هم مولوي و هم اقبال به اين موضوع باور دارند كه انسان مي‌تواند خودش را از مراتب پايين به جايگاهي چنين رفيع برساند كه بتواند با حقيقت مطلق روياروي شود و همچنين انسان اين ظرفيت را دارد تا بتواند خود را به عالي‌ترين درجات برساند.
با اين حال برخي مواقع اقبال تاكيدش بر انسان‌مداري به‌قدري شديد است كه از گفته معروف حلاج يعني «انالحق» فراتر مي‌رود؛ شايد برخي ابيات اقبال را بايد در شمار شكيات قرار داد. مثلا اگر حلاج گفته است اناالحق كه با بيان تفصيلي يعني من خدا هستم و به همين علت هم او را به‌ دار آويختند، اقبال از اين حد هم فراتر رفته و وقتي به انسان آرماني خود دل مي‌بندد، مي‌گويد:
از خداي گم شده‌ايم او به جست‌وجوست/چون ما نيازمند و گرفتار آرزوست
گاهي به برگ لاله نويسد پيام خويش/گاهي درون سينه مرغان به ‌هاي و هوست
در نرگس آرميد كه بيند جمال ما/چندان كرشمه دان كه نگاهش به گفت‌وگوست
آهي سحرگهي كه زند در فراق ما/بيرون و اندرون زبر و زير و چار سوست
هنگامه بست از پي ديدار خاكئي/نظاره را بهانه تماشاي رنگ و بوست
پنهان به ذره ذره و ناآشنا هنوز/پيدا چو ماهتاب و به آغوش كاخ و كوست
در خاكدان ما گهر زندگي گم است/ اين گوهري كه گم شده ماييم يا كه اوست
اقبال در واقع در بيت آخر مي‌خواهد تعادل يا توازني ميان انسان آرماني خود و خالق به وجود آورد و حرف «يا» اين معنا را كاملا قابل استنباط مي‌كند. شايد خيلي‌ها فكر كنند افكار اين شخص بي‌اندازه ملحدانه است ولي در واقع بايد گفت كه منطبق با يك حديث موثق كه مي‌گويد إن‌الله رجالا إذا أرادوا أراد (خداوند مرداني دارد كه اراده او متكي به اراده آنهاست) بنابراين اقبال به دنبال اومانيسمي رفته بود كه برآمده از چنين ديدگاهي باشد.
البته اومانيسم او محصور در ديدگاه خاصي نيست بلكه از همه انديشه‌هايي كه به اين تفكر مدد مي‌رساند از هندوييسم تا فلسفه شرق و... برآمده الهام گرفته است.
در واقع انديشه اقبال همانند افشره‌گيري است كه به قول معروف همه اين نوباوگان قابل قبول را در چرخوش انديشه ذهن خودش فشرده و عصاره‌اي از آنها گرفته كه نام آنها را بايد فلسفه خودي (PHILOSOPHY OF SELFHOOD) گذاشت كه عنوان فلسفه اقبال است و مبين برداشتي است كه وي از انسان دارد و در اين فلسفه به خلاف تصوف سنتي، خودي انسان را نفي نمي‌كند بلكه در تقويت آن مي‌كوشد و معتقد است كه اين خودي هيچگاه زايل نمي‌شود.
ردپاي اين انديشه در واقع در مولوي قابل رديابي است؛ ‌هر دوي آنها انسان را آنقدر متحول و بالنده مي‌خواهند كه در واقع مي‌توان آن را با ابر انسان يا ابرمرد نيچه برابر گرفت با اين تفاوت كه انسان آرماني مدنظر اقبال و مولوي در دايره اخلاقيات جايي دارند. اگر مولوي گفته است:
«به زير كنگره كبرياش مردانند/ فرشته صيد و پيمبر شكار و يزدانگير»
در همين مضمون اقبال هم گفته است:
در دشت جنون من جبريل زبون صيدي/يزدان به كمند آور ‌اي همت مردانه
اقبال به منبر زد رازي كه نبايد گفت/ ناپخته برون آمد از خلوت ميخانه
بنابراين اهميتي كه اقبال به انسان مي‌دهد و ارج و منزلتي كه او براي انسان قائل است مبتني بر ديدگاه‌هايي است كه او از عقايد مورد قبول خودش اخذ كرده و معتقد است انسان مي‌تواند عروجي چنان داشته باشد كه در برابر «منِ غايي» قرار گيرد و بر اساس آيه هفده سوره نجم «مازاغ البصر وما طغي/ ديده [اش] منحرف نگشت و [از حد] در نگذشت» چنان خيره در او بنگرد كه ديده‌اش نه به راست متمايل شود و نه به چپ.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید