"مرگ لویی چهاردهم" رنجوری یک پادشاه در قاب سینما
«مرگ لویی چهاردهم» تصویری متفاوت از آخرین روزهای یک پادشاه را تصویر میکند. ژان پییر لویی در نقش لویی چهاردهم قرار است روزهای آخر لویی چهاردهم یا همان پادشاه خورشید را بازی کند و رنجوری و ضعف پادشاهی را نمایش دهد که در زمان خود به اقتدار و کشورگشایی و اندیشههای سلطه بر اروپا را در سر میپروراند.
کد خبر :
۴۶۲۶۴
بازدید :
۸۶۱۵
تماشاچی بعد از دیدن فیلم «مرگ لویی چهاردهم» (La Mort de Louis XIV) شاید یکسره در فکر این باشد که این چگونه فیلمی است؟ فیلمی که در تمام مدت زمانیاش در یک فضای محدود و تصویرگر زندگی روزهای آخر یک پادشاه مقتدر زمان خودش یعنی لویی چهاردهم است و تقریبا تمام فیلم با صحنههایی از درد و بیماری لویی چهاردهم پر شده.
در تمام مدت ما شاهد تماشای بازی ژان پییر لویی، بازیگر کهنهکار و موج نو سینمای فرانسه، هستیم که در نقش لویی چهاردهم قرار است لحظهها و روزهای آخر زندگی این پادشاه را بازی کند.
این چگونه فیلمی میتواند باشد؟ فیلمی که در تمام مدت نمایش در دو وجه جوانی و پیری و قدرت و ضعف و پویایی و رخوت حرکت میکند. ژان پییر لویی در نقش لویی چهاردهم قرار است روزهای آخر لویی چهاردهم یا همان پادشاه خورشید یا بهتر است گفت: غروب پادشاه خورشید را بازی کند و رنجوری و ضعف پادشاهی را نمایش دهد که در زمان خود به اقتدار و کشورگشایی و اندیشههای سلطه بر اروپا را در سر میپروراند؛
پادشاهی که در پنجسالگی به سلطنت رسید و بهخاطر تصویری که از اَشراف فرانسه یا همان «فرود»ها داشت و شورششان در آن زمان، نسبت به اطرافیانش یک عدم اعتماد و اطمینان داشت و بعد از مرگ مازارن، لویی از انتصاب وزیر دیگر سر باز زد و جمله مشهورش را بر زبان آورد که فرانسه یعنی من.
فیلم لویی چهاردهم هم در تصاویر نقاشیگونه خود که انگار در تمام طول فیلم تماشاچی را به دیدن تابلوهای نقاشی از یک طبقه خاص از پادشاه و اطرافیان نزدیک دعوت کرده است، دائما میل به نشاندادن تصویر از فضاهایی دارد که پادشاه رو به احتضار فرانسوی را در حلقه نزدیکترین آدمهایش نشان دهد و تو گویی که تماشاچی نه به دیدن یک فیلم با خط داستانی و شیوه کلاسیک بازگوکردن داستان و اوج و فرودهای آنچنانی دعوت شده، بلکه به دیدن یک نمایشگاه نقاشی از پرترهها و چهرههای مضطرب اطرافیان پادشاهی دعوت شده که بر بالین و دور تخت پادشاهشان مدام در اندیشه این هستند که حال لویی چهاردهم با یک ساعت قبل و یک نما بعد یا بهتر است گفت: یک تابلو قبل چه تغییری کرده است.
اینجاست که فیلم درواقع بیش از آنکه تصویر خودش را مدیون خط داستانی اش باشد (خط داستانی که به آن صورت وجود دارد) مدیون بازیهایی است که انگار در یکسری تابلو کنار هم گذاشته با رنگهای گرم به نمایش درمیآیند؛ فیلمی که دائما چه در جنس بازیها و چه در میزانسنهایی که انتخاب شده، مرگ را از یکسو و زندگی را از سوی دیگر روشن میکند.
به صحنههای آغازین فیلم توجه کنید! لویی چهاردهم را میبینیم که بر صندلی چرخدار درحالیکه دو خدمه او در کنارش هستند و او را در یک منطقه سرسبز و سرباز نشان میدهند هدایت میکنند، نشان میدهد. از یکسو صدای پرندگان و آوازخواندنشان را میشنویم و از سوی دیگر تصویر لویی را که از قرارگرفتن در چنین فضایی به شوق آمده.
بعد از این صحنه، باز نمونههایی از لمس زندگی در زندگی و روزهای آخر زندگی لویی میبینیم؛ لحظههای پرتپش و ملموس زندگی که سکانس به سکانس از زندگی لویی رخت برمیبندند و تصاویر فیلم را از فضاهایی با میزانسنهای روشن و روحنواز به تاریکی و قرارگرفتن در یک چارچوب تنگ حرکت میدهند. صحنه دستکشیدن لویی بر دو سگ خود و غذادادن به آنها را بهخاطر بیاورید؟
و آن جملهاش را که خطاب به یکی از اطرافیانش میگوید: دکتر من را منع کرده که با این سگها کمتر ارتباط داشته باشم. اینها هم برای پادشاهی که در زمان زمامداری و در اوج قدرتش سه جنگ بزرگ را تجربه کرده: جنگ هلند، جنگ ٩ ساله با انگلستان و جنگهای جانشینی اسپانیا؛ و همچنین دو جنگ کوچک که به موجب یکی از همین جنگها مثلث لاهه شکل و پس از مرگ مازارن ائتلافی بینالملی شکل گرفت که موجب توازن قوا و ضعف فرانسه شد.
دانستن گذشته لویی چهاردهم و عقبه زیستیاش و اتصال این دانستهها و چیزهایی از زندگی سیاسی و فردی لویی به فیلم و تصاویر ضعف و پر از اندوه و احتضار فردی لویی همه روی همرفته فیلمی را شکل میدهد در ابعادی که بیش از هر چیزی ضعف و ناتوانی سیاسی یکی از مقتدرترین پادشاهان اروپایی را به نمایش میگذارد.
سکون بیش از حد و گاهی اوقات بسیاربسیار ملالآور فیلم شاید به نوعی غیرقابل اجتناب برای فیلمسازش بوده باشد. هرچه باشد مسئله مرگ در میان است. هرچه از فیلم میگذرد مرگ سایه خود را بیشازپیش بر سر لویی و اطرافیانش مینشاند.
سایه سنگین و دهشتناک مرگ دستاویزی میشود برای آلبرت سرا تا بیش از هر چیزی سکانسهای فیلم خود را به سوی تابلوهای نقاشی و پرترهنگاری از شاه و اطرافیانش بکشاند و فیلم خود را سرشار از رنگهای گرمی کند که در میزانسن فیلم تو گویی نقاشیهایی از شارل لوبرون را نظارهگر هستی.
شارل لوبرون که نقاش دربار و شخص لویی چهاردهم بود انگار لحظات واپسین مرگ لویی و اطرافیان را دارد نقاشی میکند. دوربین به مثابه قلم موی نقاشی در فیلم لویی چهاردهم توسط آلبرت سرا بیش از هر چیزی به نوعی تنهایی دم مرگ یک آدم قدرتمند را نشان میدهد که هیچ فرقی با یک انسان معمولی و سطح پایین ندارد.
همان دردها و همان بیقراریها و همان چشمانتظاران اطراف پادشاه که مرگ پادشاه را روزبهروز انتظار میکشند. به قول نوربرت الیاس ١ مسئله آدمیان نه خود مرگ، بلکه آگاهی از مرگ است.
اینکه همه اطرافیان لویی چهاردهم و خودش میدانند که مرگش بهزودی فرا میرسد سیکل تکرارشوندهای است که هر روز و هر روز آدمیان با آن دست به گریبان هستند. منظره مرده و افراد مرده دیگر امری عادی و پیشپاافتاده نیست. مرگ برای آدمیان در روزگاری اسباب تفریح بود.
گلادیاتورها که به فرمان شاه وارد میدان میشدند و به شاه با این کلمات سلام میدادند: آنان که رهسپار مرگاند به تو سلام میدهند. امروزه دیگر سادهتر آن است که مرگ را در روند عادی زندگی از یاد ببریم؛ سرکوب مرگ. فروید اعتقاد داشت که مجموعهای از مکانیسمهای دفاعی روانی جامعه به ذهن افراد جا میاندازد و فرد به لطف آنها از ورود تجارب شدیدا دردناک کودکی و احساس گناه و دلهره و درآمیختن با آن، به حافظه جلوگیری میکند.
تجربه و خیالپردازیهای اوایل کودکی نقش چشمگیری در نحوه کنارآمدن شخص یا آگاهی به مرگ قریبالوقوعاش ایفا میکند. شاید ازاینروست که هر چقدر از فیلم لویی چهاردهم میگذرد افراد دوروبر لویی کمتروکمتر میشوند. آنها نمیتوانند در تابلو پرترههای فیلم جا شوند. فیلم هر چه میگذرد در فضایی تنگتر و اختصاصیتر نسبت به لویی عمل میکند.
اطرافیان لویی پلانبهپلان و سکانس به سکانس از حضور در صحنه کم و کمتر میشوند و به جایش چهره رنجور و درهمرفته و رو به احتضار لویی بیشتر چهره میکند. اطرافیان لویی بهخوبی میدانند که همجواری با لویی محتضر خیالپردازی جبرانیشان را درباره بیمرگی و جاودانگی که بر هراس نفسگیر کودکیشان مهار میزده است، به طرز هولناکی بیرنگ میکند.
این مسئله بیش از هر چیزی ناتوانی اطرافیان را در یاریرساندن به فرد رو به احتضار _. در اینجا لویی چهاردهم _. نشان میدهد. لویی که عمری قدرتمندترین فرد کشور بوده و همه در زیر قدرت او جمع شده بودند بیش از افراد دیگر به یاری و محبت نیاز دارد. ازهمینروست که تصاویر فیلم لویی چهاردهم به قدرت دیگری تبدیل میشود در کنار قدرت رو به زوالرفته لویی؛ قدرت مرگ که افراد را در رودررویی با خیالپردازیشان و اینکه نامیرایند.
از سوی دیگر سویه طنزآمیزی هم فیلم در این گزاره مرگ به خود گرفته است. لویی چهاردهم مشهور بود که علاقه عجیبی به کفشهای پاشنهدار داشت. کفشهایی که قد ١٦٣ سانتی او را بلندتر نشان میداده. مرگ لویی هم همانطور که در فیلم آمده بهخاطر قانقاریا یا سیاهمردگی است که از استخوان پای لویی شروع شد و از یک درد گاهبهگاه به دردی توأمان و از یک سیاهی به اندازه یک سکه کوچک به سیاهی گسترده در پا و بالاکشیدنش ختم شد.
رابطه علاقه لویی به کفش و مرگ او توسط بیماری قانقاریا برای آلبرت سرا دستمایه کار قرار گرفته که درعینحال اینکه مرگ و حضور سنگین آن را در فیلم برجسته میکند، از سوی دیگر آن را دست میاندازد و در کنار دیگر قابهای کلوزآپ از چهره لویی چهاردهم یک قاب و تجسد مرگ را با گرفتن قاب از پاهای سیاهشده پادشاه نشان میدهد.
در سکانس آخر و بعد از کالبدشکافی جسد پادشاه که پزشکان اطراف شاه به بیماری قانقاریای او پی میبرند و یکی از پزشکان رو به دوربین میگوید که دفعه بعد بهتر عمل میکنند، نقطه پایانی است بر آخرین تابلوی نقاشی باروک مانند آلبرت سرا که با گرفتن و نقاشی نماهای با سکون و با طمأنینه از یک انسان رو به احتضار تصویر و مفهوم تازهای را از مفهوم لاینحل بشری عرضه کرد؛ مرگ.
پینوشت:
١ -تنهایی دم مرگ - نوربرت الیاس- ترجمه امید مهرگان و صالح نجفی- نشر گام نو.
۰