دلقکی رقت‌انگیز به نام انسان معاصر

دلقکی رقت‌انگیز به نام انسان معاصر

از منظر کارگردان شاید تنها روزن یا گریزگاه از این جهان مبتنی‌بر قدرت و ثروت، عشق است و در این میان تنها آنکه صورتک بر چهره دارد، در جست‌وجوی رهایی است.

کد خبر : ۴۸۳۳۳
بازدید : ۱۸۰۱
بازخوانی نمایش‌نامه
در فیلم «بازگشت بتمن» به کارگردانی تیم برتون، صحنه‌ای به‌غایت جذاب وجود دارد که به‌نظرم روح نگاه برتون را آشکار می‌کند؛ سکانسی که مایکل کیتون (بتمن) و میشل فایفر (زن گربه‌ای) در جشن بالماسکه‌ای حضور یافته‌اند؛ جشنی که به‌طور طبیعی هم در آن ماسکی بر صورت دارند، اما تنها این دو نفر بدون صورتک در میان میهمانان می‌چرخند و البته هیچ‌کس نیز متعجب نیست، زیرا در عمل همه صورت واقعی خود را پنهان کرده‌اند و این جان‌مایه تمام گات‌هام سیتی‌هایی است که شالوده آن را تکنولوژی افسارگسیخته، سرمایه‌داری وحشی، بوروکراسی بی‌رحم و در یک کلام نفی انسان با هرگونه حیثیت انسانی و به عبارتی گمگشتگی و بی‌هویتی تشکیل داده است.

از این منظر نمایش جلال تهرانی به پرسشی بنیانی از این جهان بی‌بنیان و ازهم‌گسیخته می‌پردازد. انسان‌ها کیستند؟ پرسشی که نه تو از دیگران، بلکه باید از خود بپرسی؛ سؤالی بنیان‌سوز که تو را در مواجهه با خود قرار می‌دهد (من کیستم؟). در طول نمایش لحن استفهامی بازیگر که گاه انکاری و گاه تأکیدی است، باوجود پاسخ‌های به‌ظاهر سرراست و روشن راه به جایی نمی‌برد.
بازیگر نمایش از یک‌سو نیروی شرکت یا کارخانه‌ای است در کسوت رئیس، اما در دیگرسو، اسیر و درمانده همان ساختاری است که بر آن مدیریت می‌کند. او بازیگری است که نقش‌هایش را تعیین کرده اند، همچنان‌که او نقش دیگران را مشخص می‌کند و طرفه آنکه هیچ‌یک از این صورتک‌های پنهان او نیستند.
او در برابر منشی جوان خود به‌واسطه قدرت یا ثروتش ابزار سیطره دارد، اما هم‌زمان به دلیل فزون‌خواهی جنسی‌اش مجبور به انعطاف است. منشی نیز به‌خاطر نیاز اقتصادی یا منزلتی، مجبور به تمکین از رئیس خود است، اما مزیت و برتری زنانگی‌اش ابزاری است برای تمرد از ارباب خود و این زنجیره‌ای است از ویرانی هویت‌های انسانی در مناسباتی که راز تداوم و استحکام آن ازخودبیگانگی است.

از منظر کارگردان شاید تنها روزن یا گریزگاه از این جهان مبتنی‌بر قدرت و ثروت، عشق است و در این میان تنها آنکه صورتک بر چهره دارد، در جست‌وجوی رهایی است.
به‌ظاهر دلقک نمایش، گویی مانند ابرانسان تیم برتون برای پنهان‌ماندن در میان ناانسان‌ها و مصون‌ماندن از آزار و طرد این جماعت انسان‌نما باید صورتکی بر چهره بزند تا شناخته نشود که چه کسی است و شاید او تنها کسی است که می‌تواند بگوید من کی هستم؟
برای دلقک نمایش فرقی نمی‌کند باغبان باشد یا مدیر تولید، بایگان باشد یا مدیرعامل، او عاشق است یا در جست‌وجوی عشق است و این تنها مسیر ممکن برای یافتن و شناختن خود است.
او در این مغاک دهشتناک تنهایی و بیگانگی که همه در نقش‌های از‌پیش‌تعیین‌شده برنامه‌ریزی می‌شوند و برنامه‌ریزی می‌کنند، در جست‌وجوی نیمه گمشده‌ای است برای کمال و رهایی. صحنه نمایش جلال تهرانی با آکسسوار‌های ساده، اما طراحی پیچیده آهن‌ها، علاوه‌بر انتقال سردی و خشونت فضا، به مفاهیم دیگری نیز اشاره دارد.

نوازنده‌های این تراژدی ناظران خاموش این نمایش غم‌انگیزند. آن‌ها هرازچندگاهی نغمه سقوط و گمگشتگی را از فرازی مبهم می‌نوازند؛ چه در هنگام بازی و چه در زمان قرائت متن واقعی از سوی اشخاص غیربازیگر. گویی ساز‌ها تنها صدای انسانی در میان این غیبت انسانی هستند. ساخت شیب‌های نامتوازن و تغییر جایگاه‌ها در فرازوفرود روابط به‌گونه‌ای که رئیس در پایین و منشی در بالا نشسته یا رئیس در نور کم و منشی در نور شفاف، به درک بهتر فضای ذهنی کارگردان کمک کرده است.

جایی که رئیس با لحن ملتمسانه و از موقعیت فرودست تقاضای چای می‌کند و منشی با صدایی آمرانه پاسخ منفی می‌دهد، به اعتباری‌بودن این ساختار اشاره دارد. به عبارت دیگر هیچ ارزش واقعی‌ای، نه در فرد و نه در جایگاه وجود ندارد، هرچند این وضعیت به موقعیت‌های آشوبناک در بوروکراسی بیمار هم می‌تواند ارجاع داده شود.

در موضوع بوروکراسی شاید اشاره به دیدگاه آرنت خالی از فایده نباشد. او می‌گوید در میان تمام گونه‌های قدرتی که بشر خلق کرده، مانند آریستوکراسی، تئوکراسی، مونارشی، دموکراسی و...، شاید بی‌رحمانه‌ترین آن بوروکراسی باشد، زیرا در تمامی گونه‌های قبلی مرجع قدرت مشخص بود؛ یعنی یا اشراف حاکم بودند یا کلیسا یا حاکم خودکامه یا اکثریت و...، اما بوروکراسی، حکومت هیچ‌کس بر همه‌کس است و به عبارتی نظم اداری بر انسان‌ها حکومت می‌کند و این به‌واقع هم ترسناک است و هم بی‌رحمانه، چه، وقتی تو قادر به شناخت آنکه تو را اسیر کرده نیستی، چگونه توان شورش علیه او و برانداختنش را داری.

اگر به نمایش بازگردیم، در صحنه‌آرایی تهرانی با پله‌های لرزانی روبه‌روییم که آدم‌ها با احتیاط از آن بالا می‌روند، اما در عمل پشت میله‌هایی لرزان و معلق گویی به اسارت درمی‌آیند. وانمایی استقرار در بالای سن نیز فاقد استحکام و تداوم است، همچنان‌که میز‌ها نیز فاقد معنایی از نظر سلسله‌مراتب هستند.
عناوین و پست‌هایی که به‌راحتی افراد را به قالب درمی‌آورد یا افرادی که به سهولت در قواره آن عناوین جای می‌گیرند، رئیسی که مرئوس است و کارمندی که رئیس است. دیواری که پنجره دارد و ندارد. دلقکی که انسان است، ولی در عمل دلقک است و این‌گونه تو با صحنه‌ای روبه‌رو می‌شوی که تداعی بالماسکه‌ای تلخ را به ذهن متبادر می‌کند که همه بازیگران آن به تمامی دلقکند؛ دلقک‌هایی که بیشتر رقت‌انگیزند تا خنده‌دار.

تهرانی موفق به تصویر جهانی دوگانه نیز شده است. او در بازنمایی فلسفی انسانی درمانده و بی‌هویت در جهانی بی‌مرز توفیقی قابل‌قبول داشته و نیز در بیان ناسازه‌های این جهان در مرز‌هایی آشنا و بومی نیز کارنامه قابل‌قبولی از خود برجای می‌گذارد. به دیگر سخن، نمایش در نگاه کلی و جهان‌شمول، ازخودبیگانگی و بی‌هویتی انسان معاصر را بیان می‌کند و در رویکردی جزئی، روابط آنومیک و فاسد را به چالش می‌کشد. بنابراین از هر دو زاویه می‌توان به تفصیل از نشانه‌های آن سخن گفت.

تقطیع جذاب و هوشمندانه نمایش که با حضور و متن‌خوانی افرادی با هویت مشخص و معرفی خودشان انجام می‌گیرد. ضمن بازگرداندن ذهن تماشاگران به جهان واقعیت و تلنگر به اینکه پاسخ‌شان به این پرسش ویرانگر که «من کی‌ام» به تک‌تک آن بازمی‌گردد، حاوی این نکته بنیادین است که مخاطبان با همذات‌پنداری، نفرت، ترس، شادی، نگرانی و... روایت‌های واقعی نابازیگران و به عبارتی افرادی واقعی را می‌شنوند که در آینه آن خود را می‌یابند. روایت‌هایی که شاید اندکی آنان را به درون خود بازگرداند.

در صحنه پایانی جایی که رئیس برای حفظ جان خود شلوارش را پایین می‌کشد، مواجهه‌ای واقعی با کنش مشابه یکایک حاضران در چنین مواقعی رخ می‌دهد. مواجهه انسانی بی‌هویت که برای رسیدن به خواسته‌اش، برای حفظ موقعیت یا جانش به هر دریوزگی تن می‌دهد.

روایت افراد واقعی از خودشان شبیه همان طنین آرام مازیار تهرانی است که با ظاهری سرشار از اعتماد به نفس می‌گوید من کی‌ام عزیز، خوب معلومه من رئیسم و سپس شروع به تعریف از خود می‌کند، بیان توانمندی‌ها و جایگاه خاص خود، روایتی که بیش از آنکه به دنبال آشکار‌کردن واقعیت باشد، به دنبال پنهان‌کردن آن است و این چیزی است که در تعارض عمیق با حقیقت زندگی‌مان است.

در پایان این مرور آشفته از نمایش‌نامه مدرن و بحث‌برانگیز دو دلقک و نصفی یاد‌نکردن از بازی تحسین‌برانگیز مازیار تهرانی بی‌انصافی است. انتقال فضا‌های پارادوکسیکال نقش‌های رئیس و فضا‌های متعارض و انتقال درونمایه نمایش و آنچه مد نظر کارگردان بوده، کاری است که به نظرم او در تحقق آن بسیار موفق بوده است و این موضوعی است که هیچ‌وقت از خواندن نمایش حاصل نمی‌شود و از‌این‌رو است که هر متن نمایشی را باید با کارگردانی آن دید تا به بینش عمیق‌تری از متن دست یافت.

در خاتمه باید دریغ و افسوس خود را از زمان و زمانه ناسازگار این نمایش ابراز کنم که گویی ابر و باد و مه خورشید و فلک دست به دست هم دادند تا این نمایش آن‌گونه که شایسته بود، دیده نشود و گفت‌وگو درباره آن در‌نگیرد. لرزه‌های زمین تهران و تکان‌های جامعه ایران و بخت گمراه تئاتر شهر در قرارگرفتن در جایی که خود نمایش بزرگ‌تری را در بیرون شاهد بود، خسران بزرگی برای نمایشی ارزشمند شد.

امید آنکه بار دیگر در فضایی مطلوب شاهد تکرار این رویداد باشیم.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید