راننده اسنپ، مسافر کهریزک
چشمم دنبال یک جای پارک کنار خیابان میگشت. با دست اشاره کرد برو داخل. نگهبان شناخت و راه را باز کرد! چند علامت سؤال و تعجب! از جلوی ساختمان دور زدیم، از یک رمپ بزرگ بالا رفتیم و کنار آمبولانسها پارک کردیم.
کد خبر :
۴۹۷۵۷
بازدید :
۲۰۳۱
اسنپ گرفتم. عکس راننده افتاد: ۶۰-۶۵ ساله با ریش توپی.
تا بیایم طول کشید. نشستم تو ماشین، آماده که غُر بزند! اما بیحرکت، خیره به جلو، رنگش مثل گچ سفید بود. گُرخیدم.
تا بیایم طول کشید. نشستم تو ماشین، آماده که غُر بزند! اما بیحرکت، خیره به جلو، رنگش مثل گچ سفید بود. گُرخیدم.
- چیزی شده حاج آقا؟
سکوت... سکوت...
بالاخره با صدای گرفته گفت: «همین الآن زنگ زدن برم جنازه پسرم رو تحویل بگیرم.»
تو بهت و شوک همینطور چند دقیقه نشستیم.
بالاخره گفت: «ببخشید من باید برم.»
نمیشد تو اون وضع رهایش کنم. کارم را بیخیال شدم. گفتم: «شما با این حالتون صلاح نیست رانندگی کنین. بذارین من برسونمتون.»
چیزی نگفت. پیاده شدم جایمان را عوض کنیم. با قدمهای سنگین و آهسته ماشین را دور زد.
نشستم پشت فرمان:
- کجا باید بریم حاج آقا؟
- سردخونه کهریزک.
مسیریاب روی گوشیش باز بود. گوشی روی پایه به داشبورد، هنوز مقصد من را نشان میداد: «روزنامه همشهری ۴۴ دقیقه». زدم «پزشکی قانونی کهریزک». بیشتر از یک ساعت و نیم راه بود. راه افتادم.
یک ساعت و نیم در سکوت مطلق رفتیم. نه حرفی، نه آهی، نه صدایی، نه حتی نیمنگاهی...
زنها با حرف به هم متصل میشوند؛ با صدا...
مردها ولی با سکوت...
یک ساعت و نیم در سکوت مطلق رفتیم و انگار سالها هم را میشناختیم وقتی به کهریزک رسیدیم...
به کهریزک رسیدیم.
قبلا هم اینجا آمده بودم؛ برای نوشتن گزارش. ساختمان عظیم پزشکی قانونی، بوی فرمالین سالن تشریح که تقریبا تمام ساختمان را گرفته و تا چند روز از دماغ آدم بیرون نمیرود...
چشمم دنبال یک جای پارک کنار خیابان میگشت. با دست اشاره کرد برو داخل. نگهبان شناخت و راه را باز کرد! چند علامت سؤال و تعجب! از جلوی ساختمان دور زدیم، از یک رمپ بزرگ بالا رفتیم و کنار آمبولانسها پارک کردیم.
پیاده شد. دلیلی نداشت توی ماشین منتظر بمانم. بیمعنی هم بود بگذارم بروم. کنارش راه افتادم. نگهبانها جلوی پای ما بلند شدند و احترام گذاشتند. تعجب هی بیشتر میشد!
چند نفر از دور ما را دیدند و سریع سمت ما آمدند: «سلام حاجی!» دورهش کردند و شروع کردند به توضیح دادن.
یکی لباس فرم داشت، بقیه لباس شخصی. دست یکی از لباسشخصیها بیسیم بود. «حاجی» سرش پایین بود، آهسته تو راهرو قدم برمیداشت و گزارشها را میشنید. پشت سرشان میرفتم و میشنیدم:
چهارتا جنازه از مورد توی سردخونه بود: ۲ تا از خیابانها آمده بود، ۲ تا از بازداشتگاهها... ۳ تا شناسایی شده بودند و با خانوادههایشان تماس گرفته بودند... یکی هنوز شناسایی نشده بود...
حاجی یک لحظه ایستاد. مکث کرد. به گوشی توی دستش اشاره کرد و آهسته چیزی گفت. جماعت انگار پس افتادند! چشمهای همه گرد شده بود. جوان بیسیمی گفت: «مطمئنی حاجی؟ با شما تماس گرفتن؟» زد رو شانه بغل دستیش: «بدو بگو حاج اصغر بیاد.» طرف دوید سمت انتهای راهرو و چند لحظه بعد با حاج اصغر دوان دوان آمدند. ولولهای راه افتاد. چند نفر دیگر هم جمع شدند. از یک در بزرگ رد شدیم. بوی فرمالین شدیدتر شد.
جمعیت جلوی در سردخانه ایستاد. حاجی با حاج اصغر و بیسیمی میرفتند داخل که یک لحظه ایستاد و به من نگاه کرد. سوییچ را توی دستم بالا گرفتم و اشاره کردم همینجا هستم.
یک ردیف صندلی کنار دیوار بود. یکربع-نیمساعتی همانجا نشستم. جمعیت کمکم پراکنده شدند.
بیسیمی پیداش شد. آمد طرف من:
- حاجی گفتن تا کارشون تموم شه در خدمت شما باشیم.
رفتیم داخل یک دفتر کار نشستیم. برام چایی آورد. مزمزه کرد فضولی بکند یا نه. آخرش پرسید: «جسارتا شما از بستگان حاج فخار هستین؟»
- من امروز رانندهشون ام.
پس اسمش اینجا حاج فخار بود! به هیبتش میآمد. گفتم: «ماشالا حاجی اینجا برو بیایی داره!»
- حاجی فرماندهٔ فرماندهٔ ما بود قبلا...
(تقصیر خودش بود سر حرف را باز کرد. خواستید از یکی حرف بکشید مواظب باشید طرف روزنامهنگار نباشد چون ممکن است بیشتر او از شما حرف بکشد:)
- دو سال پیش بازنشسته شد... قبول نکرد برگرده؛ رفت سراغ شغل آزاد... ارتباط داره هنوز... میره میآد کمک میکنه، بهخصوص تو شلوغیها...
- تماس درست بود؟ پسرش تو سردخونهس؟
انگار یادش آورده باشم به هم ریخت.
- آره متاسفانه!
- چیه ماجرا؟
- تو بازداشتیهای دیشب بوده. آشنایی نداده نفهمیدن کیه! هفتاد هشتاد نفر بودن. صبح بیدارشون کردن آمار بگیرن این دیگه پا نشده.
- چرا؟
- سرش ضربه خورده بوده. تو خواب رفته. نفهمیدن!
- چهجوری ضربه خورده؟
- نمیدونم احتمالا موقع دستگیری مقاومت کرده. یه وظیفه رو مقصر گرفتن. (اشاره کرد به اتاق بغل) اینجاس. اون هم آوردن برا شناسایی.
- میشه باش حرف بزنم؟
یک لحظه جا خورد. نگاهش از سر تا پا و برعکس چند بار وراندازم کرد. هی چیزی سر زبانش آمد بگوید ولی خوردش.
ترکیب کتشلوار و ریش بلند و روی جوگندمی آدم را خیلی پیرتر نشون میدهد، اما کار راهانداز هم هست.
- فکر نکنم مشکلی باشه...
رفتیم اتاق بغل. یک سرباز وظیفه با دستبند نشسته بود. تا ما را دید از جایش پرید و شروع کرد به التماس:
- آقا به خدا، به جان مادرم ما تقصیر نداریم... آقا به خدا...
- بشین آروم، واسه آقا تعریف کن چی شده.
فهمیدم خودش هم دوست دارد ببیند چه میگوید:
- آقا ما حسینیه آقامیر بودیم دیشب. هر کی رو هر جا گرفتن بردن تحویل دادن. بچهها۴۰۰-۵۰۰ نفر رو تحویل دادن آقا. شلوغهاشون رو سوا میکردن. بیست تا شون رو فرستادن پیش ما تو زیرزمین. بقیه آقا جاهای دیگه. آقا به خدا کار غلطی بود. اینها هی داد زدن شعار دادن فحش دادن. آقا به خدا ما هیش کاری نکردیم.
ساعت ۱۲ شب بود چند تا لباسشخصی اومدن. از درگیری اومده بودن حالشون خیلی بد بود. چراغا رو خاموش کردن ریختن تو زیرزمین. بد میزدن آقا. هیش کدوم رو ندیدیم. صورتشون رو پوشونده بودن. ریختن زدن رفتن آقا. یکیشون از همه بدتر میزد. یه چفیه بسته بود دور صورتش از اینا که از دور حرم میآرن. آقا به خدا ندیدیم قیافهش رو. چفیههه از اینا بود که یه راه مشکی دارن یه راه قرمز... بخوان پیداش کنن میتونن. آقا شب اینا رو کردن تو مینیبوس دادن ما بردیم تحویل دادیم. آقا به جان مادرم همه رو سالم تحویل دادیم آقا... به ارواح خاک آقام نمیدونیم چی شده...
در باز شد و حاج فخار و حاج اصغر آمدند تو. بگویم ۱۰ سال پیرتر شده بود اغراق نکردهام. شانههایش وقتی میرفتند داخل سردخانه افتاده بود ولی از آن هم خمیدهتر و افتادهتر شده بود. آهسته آمد سمت جوانک. کلید دستبند را از حاج اصغر گرفت. دستبند را باز کرد پیشانی جوان را بوسید. جوان افتاد روی دستش که ببوسد. نگذاشت. یک نگاه انداخت که یعنی برویم.
رسیدیم به ماشین یکی از دور صدا زد: «حاجی ببخشین!» رفیق خودمان بود؛ بیسیمش را دوباره دست گرفته بود. دوان دوان خودش را به ما رسلند. یک پوشه آورده بود: «شرمندهم حاجی! گفتن این فرم رو امضا کنین که بتونن تحویل آمبولانس بدن!» صورتش سرخ شده بود. حاجی پوشه را گرفت و فرم را امضا کرد. بعد مکث کرد.
در باز شد و حاج فخار و حاج اصغر آمدند تو. بگویم ۱۰ سال پیرتر شده بود اغراق نکردهام. شانههایش وقتی میرفتند داخل سردخانه افتاده بود ولی از آن هم خمیدهتر و افتادهتر شده بود. آهسته آمد سمت جوانک. کلید دستبند را از حاج اصغر گرفت. دستبند را باز کرد پیشانی جوان را بوسید. جوان افتاد روی دستش که ببوسد. نگذاشت. یک نگاه انداخت که یعنی برویم.
رسیدیم به ماشین یکی از دور صدا زد: «حاجی ببخشین!» رفیق خودمان بود؛ بیسیمش را دوباره دست گرفته بود. دوان دوان خودش را به ما رسلند. یک پوشه آورده بود: «شرمندهم حاجی! گفتن این فرم رو امضا کنین که بتونن تحویل آمبولانس بدن!» صورتش سرخ شده بود. حاجی پوشه را گرفت و فرم را امضا کرد. بعد مکث کرد.
مثل یک کارتابلبین حرفهای شروع کرد با نوک قلم جاهای مهم فرم را مرور کردن. رسید به «محل وقوع حادثه». با خودکار نوشته بود «حسینیه آقامیر». پاهایش سست شد. بهموقع نگرفته بودمش میافتاد. دستش را به ماشین تکیه داد. رفیق بیسیمی دستپاچه شد: «چی شد حاجی؟ بریم داخل یه کم بشینین؟» با سر اشاره کرد نه. کمک کردیم بنشیند توی ماشین. نشستم پشت رل. پخش شده بود روی صندلی و بلند بلند نفس میکشید. اشاره کرد زودتر برویم.
زدم بیرون از محوطه. قاعدتا باید میرساندمش خانه. گفتم یک چند دقیقه همان اطراف بایستم اگر حالش بدتر شد برگردم کمک بگیرم. پیچیدم تو اولین کوچه. خلوت بود. زدم کنار تا اوضاع را جفت و جور کنم. نگاهش کردم. صورتش از ناراحتی مچاله شده بود. باید گریه میکرد...
زدم بیرون از محوطه. قاعدتا باید میرساندمش خانه. گفتم یک چند دقیقه همان اطراف بایستم اگر حالش بدتر شد برگردم کمک بگیرم. پیچیدم تو اولین کوچه. خلوت بود. زدم کنار تا اوضاع را جفت و جور کنم. نگاهش کردم. صورتش از ناراحتی مچاله شده بود. باید گریه میکرد...
صدایی مثل ناله و استغاثه از گلویش بیرون آمد و بغضش شکست. دستش را دراز کرد از داشبورد یک چفیه درآورد. صورتش را توی چفیه فرو کرد. شانههایش از شدت هقهق میلرزید. انگار من را هم برق گرفته باشد میلرزیدم...
چفیههه از اینها بود که یک راه مشکی دارند، یک راه قرمز.
پینوشت: این داستان ابتدا در قالب یک #رمانجیک یا داستان توییتری در رسانههای اجتماعی منتشر شده است.
منبع : وبلاگ علی قنواتی
۰