"با شب یکشنبه" و هشت داستان دیگر
مجموعهداستان «با شب یکشنبه» نیز مثل دیگر داستانهای محمدرضا صفدری بر اساس همین تلقی از ادبیات و داستان پدید آمده است. داستانهای این مجموعه، چنانکه تاریخ پای هر داستان گواهی میدهد، در سالهای مختلف نوشته شدهاند. بعضی از آنها متعلق به دهه ٨٠ هستند و بعضی دیگر متعلق به دهههای ٦٠ و ٧٠.
کد خبر :
۵۰۹۰۴
بازدید :
۲۱۲۴
مرد کلاهآبی، مصطمقوظ، مَکمول، کُرزَنگِرو، پرنده، با شب یکشنبه، سنگ سیاه و دو داستانِ بدون نام، نُه داستانی هستند که تازهترین مجموعهداستان محمدرضا صفدری با عنوان «با شب یکشنبه» را تشکیل میدهند؛ مجموعهداستانی که اخیرا در نشر نیماژ به چاپ رسیده است و پنجمین کتاب محمدرضا صفدری است؛ پنجمین کتاب نویسندهای گزیدهکار که باوجود اینکه کم کتاب منتشر میکند، نامش برای مخاطبان داستان ایرانی نامی کاملا آشناست؛ نامی که خاطره مجموعهداستانهای «سیاسنبو» و «تیله آبی» را در سالهای دور و رمانهایی، چون «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم» و «سنگ و سایه» را در سالهای نزدیکتر به یاد میآورد.
صفدری از نسل نویسندگانی است که با ادبیات کلاسیک فارسی همانقدر آشنا بودند و هستند که با ادبیات جهان. توجه به زبان و فُرم یکی از ویژگیهای اصلی آثار صفدری است و نگاه او به این دو مقوله، به گواه آثارش، نه نگاهی صرفا تزیینی بلکه نگاهی سبکشناختی است.
به این معنا که تجربه تاریخی و اجتماعی و هستیشناختی برای او جز از خلال درآمدن به تجربههای فُرمی و زبانی برآمده از دل آن تجربهها قابل بیان نیست؛ ازهمینروست که قصههای صفدری در عین پیوند با جامعه و تاریخ و تجربه زیسته، استقلال خود را بهعنوان ادبیات حفظ میکنند و بهواقع آن تجربهها را به تجربههایی ادبی بدل میکنند و در فرآیند همین تبدیل است که تجربههایی آشنا وجهی غریب مییابند و از خلال این غرابت عصاره و جوهر این تجربهها و بحرانی که در دل این تجربهها هست، قابل درک و دریافت میشود، چراکه با بدلشدن این تجربهها به ادبیات، غبار عادت از مقابلشان کنار میرود و وجه بحرانی آنها خود را نمایان میکند.
مجموعهداستان «با شب یکشنبه» نیز مثل دیگر داستانهای محمدرضا صفدری بر اساس همین تلقی از ادبیات و داستان پدید آمده است. داستانهای این مجموعه، چنانکه تاریخ پای هر داستان گواهی میدهد، در سالهای مختلف نوشته شدهاند. بعضی از آنها متعلق به دهه ٨٠ هستند و بعضی دیگر متعلق به دهههای ٦٠ و ٧٠.
در برخی داستانهای این مجموعه با چیزی در گذشته مواجه میشویم که دیگر نیست؛ که انگار گم شده است یا به شکل خاطرهای محو بهجا مانده است و در این نوع داستانها همین عنصر غایب است که آن وجهِ بحرانی پنهان در داستان را بهخوبی نمایان میکند.
صفدری نویسندهای است که با مهارت از طریق ایجاد فضاهای خالی و از طریق اشارهها و گذاشتن نشانههایی از چیزهایی که بخش اعظمشان پنهان مانده، داستانهایی میآفریند که مخاطب گاه در عین اینکه ممکن است تکتک اجزا و عناصر تشکیلدهنده آنها را بشناسد، با ترکیبی غریب از این اجزا و عناصر مواجه میشود و از خلال فرایند آشناییزدایی از آن عناصر آشنا به لایه پنهان داستانها، همان لایهای که گویی درد و زخمی زاییده بحران در آن رسوب کرده است، پی میبرد و این بازمیگردد به نحوه ترکیب عناصر آشنا در داستانهای صفدری و همچنین دیالوگنویسی او و اطلاعاتی که از طریق دیالوگها به خواننده داده میشود.
در بیشتر داستانهای این کتاب دیالوگ یکی از عناصر اصلی برسازنده و پیشبرنده داستان است و این دیالوگها در هماهنگی با زمینه و فضای داستانها، یک خلاء و غیاب را به نمایش میگذارند و امر پنهانی را که مخاطب باید با مشارکت در روند داستان آن را کشف کند.
ایجاز یکی از مشخصههای داستانهای این کتاب است. همانطور که گفته شد در این داستانها نشانهها و اشارات نقش تعیینکنندهتری دارند از توصیف و بیان مستقیم و به همه اینها باید اضافه کرد توجه صفدری را به مقوله زبان، نه در معنای زبانبازی و بهرخکشیدن زبان و استفاده از آن بهعنوان یک عنصر تزیینی، بلکه بهعنوان یکی از عناصر اصلی برسازنده داستان که سبک و طرز نگاه نویسندهاش را به جهان پیرامون بازتاب میدهد.
درواقع زبان در داستانهای صفدری یکی از عوامل اصلی همان آشناییزدایی از پدیدههای آشنا است. یکی از عواملی که امکان کشف دوباره آنچه را مخاطب ممکن است بدیهی بپندارد به او میدهد.
عنوان مجموعهداستان «با شب یکشنبه» برگرفته از یکی از داستانهای کتاب است که صفدری چنانکه در تاریخ پای داستان میبینیم، آن را در اسفند ١٣٨٦ نوشته و به ابراهیم گلستان تقدیمش کرده است. آنچه در ادامه میخوانید قسمتی است از همین داستان: «سینه به زمین، پاهایم کشیده، سرم مانده بود توی چالهی درخت، جوی آب یخ بسته بود.
نه روز پیدا بود نه شب. پیادهرو. یک لنگه کمد ایستانده شده در کنار درخت. برف گلآلود و یخزده. خودش بود. همان کمد چوبگردویی که میخواستیم از پلهها ببریمش بالا. شب بود. ایستاندمش کنار همین درخت. تختها را برده بودیم بالا و یخچال. آنیکی لنگهاش هم اندازهی همین بود. بددست بود.
خستهی خسته هم نشده بودیم، راهپله هم تنگتر نشده بود، اما بازی درمیآورد، یک سرش توی بغلم میماند و یک سرش به دست همکارم که روی پلهی بالایی ایستاده بود. میترسیدیم زخم بشود. از اول هم پای درخت ایستانده بودندش. نمیدانم که چه شد. اول دشکها و چیزهای دیگر کشاندیم بالا و این کمد ماند.
چندبار دستم پیش رفت که سروتهش کنیم و همکارم آماده که آن را از زمین برداریم، اما باز چیزی دیگر میدیدیم؛ بستهای شکستنی یا سبکتر. بسته را که میگذاشتم به شانهام، آنیکی شانهام لنگر میخورد. توی پاگرد میماندم. بسته را مینهادم به شانهی چپ، باز همان بود.
بد میشد اگر کسی میدید شانهام میلرزد. میترسیدند بسته از شانهام ول شود یا یک سر یخچال کوبیده شود به دیوار. سر خیابان کنار آنهای دیگر، راست میایستادم و دستهایم را میکشیدم پایین که شانهام نلرزد. یک روز لنگر خورد و کار را از دست دادم.
یکی دیگر را بهجایم بردند. من ماندم سر جایم تا کسی از دور بیاید صدایم کند. اول از دور نگاهنگاه میکردند و ما از لب جوی آب نیمخیز میشدیم. بخت کسی بلند بود که دستی از پشت سر بنشیند روی شانهاش: تو بیا. این خواب خوشی بود که کم پیش میآمد...».
۰