"تیتو کوچولو و موجودات فضایی"؛ روایت از دست دادن
مشکل از جایی شروع میشود که تیتو دلش میخواهد با پدرش حرف بزند، ولی چطور میشود با پدری که زیر خروارها خاک خوابیده حرف زد؟ راه ساده اش برداشتن قاب عکس پدر و استفاده از آن به عنوان تلفن با پی سیم یا هر چیز شبیه به آن است. عجیب است، ولی عموجان هم عملا دارد دنبال چنین راهی میگردد؛ سر در آوردن از آوایی که در فضا پیچیده و انگار چیزی در قلبش به او میگوید بین آن صدا و همسر از دست رفته اش لیندا پیوندی هست.
کد خبر :
۵۶۷۶۱
بازدید :
۱۸۴۶
محسن آزرم | از دست دادن. میشود این طور نوشت که آدمی بعد از دست دادن هر عزیزی خودش هم از دست میرود. مثل این است که همیشه حس میکرده چیزی در دست دارد و حالا که دستش را باز کرده دیده خالی است. به همین سادگی.
اما آدمی که کسی را از دست میدهد، آدمی که میبیند دستش خالی است، آدمی است که زندگی کاملش ناگهان ناقص میشود، دیگر آن آدم سابق نیست. خودش را با چیزهای دیگری سرگرم میکند.
ممکن است این آدم دانشمندی ایتالیایی باشد که سر از آمریکا درآورده و به جای این که حواسش به زمین و آدمهای دور و برش باشد، مدام دنبال راهی است برای سر در آوردن از چیزهایی که در آسمان و فضا هستند، یا ممکن است دختر نوجوان ایتالیاییای باشد که از قضای روزگار برادر زاده این دانشمند است و در نبود مادر و پدرش دل به چیزهایی خوش کرده که ممکن است زندگی اش را بهتر و جذابتر کنند اگر این چیزها را به دست بیاورد، یا ممکن است برادر کوچک همین دختر باشد که قطعا او هم برادرزاده همان دانشمند است و دست کم علاقه اش به چیزهای مرموز و آسمان و هر چیز غیرعادیای احتمالا به عموجان شبیهتر است تا خواهرش؛ هرچند هردو رویاپردازند، ولی جنس رویاهاست که آنها را از هم جدا میکند.
همین است که میشود نوشت نه تیتر کوچولوی رویاپرداز میداند که عموجانش در آن بیابان لاس وگاس سرگرم چه کاری است و نه خواهر بزرگترش آنیتا چیز زیادی درباره سرزمینی به نام امریکا میداند. تیتو دلش به این خوش است که عموجان دانشمند مشهوری است و میشود کنارش زندگی کرد و چیزهای هیجان انگیزی دید و آنیتا هم دلش میخواهد در یکی از آن مهمانیهایی شرکت کند که لیدی گاگا و آدمهای مشهور دیگر در آن شرکت میکنند و خوب که نگاه کنیم آن مهمانیها هم اگر آدم واقعا راهی برای شرکت در آنها پیدا کند هیجان انگیزند.
عموجان هم که در همه این سالهای بعد از دست دادن همسرش تنها مانده دلش به آن دستگاه عجیب و غریب خوش است که نام همسرش را رویش گذاشته: لیندا و اصلا نمیداند که باید با دو برادرزاده شیطان و دانایش چه کند که هیچ کدام در دنیای واقعی زندگی نمیکنند، ولی مگر خود عموجان در دنیای واقعی زندگی میکند که دنبال راهی برای فرا رفتن از زمین و برقراری ارتباط با دنیای دیگر میگردد؟
مشکل از جایی شروع میشود که تیتو دلش میخواهد با پدرش حرف بزند، ولی چطور میشود با پدری که زیر خروارها خاک خوابیده حرف زد؟ راه ساده اش برداشتن قاب عکس پدر و استفاده از آن به عنوان تلفن با پی سیم یا هر چیز شبیه به آن است. عجیب است، ولی عموجان هم عملا دارد دنبال چنین راهی میگردد؛ سر در آوردن از آوایی که در فضا پیچیده و انگار چیزی در قلبش به او میگوید بین آن صدا و همسر از دست رفته اش لیندا پیوندی هست.
هرقدر عموجان سعی میکند خودش را واقع بین نشان بدهد و روحیه دانشمندی اش را به رخ بکشد، تیتو کوچولو با خیال آسوده دنیای دور و برش را به چشم فانتزی میبیند و مگر فانتزی همیشه جذابتر از دنیای واقعی نیست؟ به کمک همین روحیه فانتزی دوست تیتو کوچولو است که پروژه ظاهرا شکست خورده عموجانی پروفسورش دوباره جان میگیرد و به نتیجه میرسد.
واقعیت این است که عموجان هم به اندازه تیتو کوچولو دنیای فانتزی را دوست دارد، فقط سعی میکند رنگی از واقعیت به آن بزند و خودش را آدمی واقع بین نشان بدهد که در جست و جوی کشف حقیقت است.
ظاهرا هیچ چیز مهمتر از این نیست که آدم بتواند یک بار دیگر عزیز از دست رفته اش را ببیند، یا صدایش را بشنود، یا دست کم در خیالش چنین چیزی را ببیند. ولی چطور میشود عزیز از دست رفتهای را دوباره دید؟ ظاهرا که راهی نیست.
فقدان هنوز عظیمترین چیزی است که هر آدمی را میتواند از پا در آورد و در چنین موقعیتی دست کم اگر بچههایی مثل تیتو و آنیتا کنار آدم باشند، آنوقت میشود با خیال آسوده گذشته را کنار گذاشت و آماده زندگی تازهای شد؛ درست مثل پروفسور عموجان که ناگهان همه چیز پروژه عجیب و غریبش درست میشود و در لحظهای که ناگهان ایمان و اعتقاد از دست رفته اش را دوباره به دست آورده دست به آزمایشی غریب میزند و به نتیجهای غریبتر میرسد.
پس این طور است: آدمها عزیزشان را از دست میدهند و آنچه از عزیزشان به جا میماند، تصویرها و خاطره هاست؛ خاطرههای شاد، خاطرهایی که تا ابد گوشه ذهن آدم میمانند و دل هر آدمی به این خاطره ها، به اد: تصویرها خوش است.
منبع: هفته نامه کرگدن
۰