«خانهای که جک ساخت»؛ تصویر دو ذهن مغشوش
«خانهای که جک ساخت» پرترهای ۱۵۵ دقیقهای از زندگی یک قاتل سریالی است که تقریباً تمام مدت زمان فیلم را به تصویرکردن ذهنیات مغشوش و دردناک او و البته کارگردان دانمارکی اثر اختصاص یافته است.
ایندیوایر | اریک کوهن، هر کدام از فیلمهای «لارس فون تریه» را که تاکنون ساخته شده است را در نظر بگیرید، با حجم بسیاری بالایی از شجاعت که او برای ساخت آنها به خرج داده است مواجه میشوید، اما او با ساخت «خانهای که جک ساخت» (The House that Jack built) همه چیز را به سطح دیگری میبرد.
«خانهای که جک ساخت» پرترهای ۱۵۵ دقیقهای از زندگی یک قاتل سریالی است که تقریباً تمام مدت زمان فیلم را به تصویرکردن ذهنیات مغشوش و دردناک او و البته کارگردان دانمارکی اثر اختصاص یافته است.
همه چیز در این حماسهی خشن متفاوت خواهند بود، حماسهای که در آن شاهد تعدادی صحنهی کشتار فجیع هستیم که در آن حضور بچهها و زنان هم بر دردآور بودن آن میافزاید و صد البته تمامی آنها از دید مردی که آنها را انجام میدهد روایت میشوند. اما هنری که در ساخت این فیلم به کار رفته است هر مرزی را درمینوردد.
«خانهای که جک ساخت» فیلمی ترسناک و سادیستیک است که بعضا تبدیل به یک مونولوگ ذهنی-روانی میشود و انحرافات فکریای دربارهی ذات هنر در دنیای امروز دارد و تلاش قابلتوجهی برای تزریق ناراحتی در لحظات کلیدی خود میکند.
اگر با این دید به تماشای فیلم بروید یا تصمیم بگیرید که حداقل چالش تماشای فیلم تا انتها را با تمام سختیهایی که دارد را تحمل کنید، چیزی که در انتها از فیلم برداشت میکنید ارزشش را خواهد داشت.
نیمی از «خانهای که جک ساخت» را صحنههای بسیار خشن و غیرقابلتحمل تشکیل میدهد و نیم دیگری آن با پروسهی خلاقانهی استدلالهای این روند روبهرو هستیم. ضدقهرمان اصلی داستان ما در فیلم «خانهای که جک ساخت» به وسیلهی «مت دیلون» ساخته شده است.
«جک» با مردی لهجهدار که او را نمیبینیم به نام «ورج» (با بازی برونو گنز) صحبت میکند و دستاوردهای خود را به رخ او میکشد، اما «ورج» (اینکه یک شبح است یا چیز دیگری مشخص نیست) به او میگوید که هیچکدام کار مهم و قابل ذکری نیستند. «جک» چالش پیش روی خود را قبول میکند و اعلام میکند که در طی یک دوره ۱۲ ساله پنج رویداد تصادفی را رقم خواهد زد که هر کدام قتلهایی بسیار مهیب را در خود خواهند داشت.
درست همانند «نیمفومانیاک» (Nymphomaniac) بیشتر قسمتهای «خانهای که جک ساخت» را فلشبکهایی به گذشته تشکیل میدهند که ما را با جرایم او آشنا میکند.
اولین رویداد در شمالغربی و نزدیک اقیانوس آرام روی میدهد، جایی که جک با یک زن پرحرف (با بازی اوما ثورمن) مواجه میشود که «جک» و احتمال اینکه او یک قاتل باشد را به سخره میگیرد. او اشتباه هم نکرده است چرا که در نقطهی اوج فیلم متوجه میشویم که پوزخندهایی که «دیلون» میزند، این دیوانهی کاریزماتیک ما اکثر مواقع تنها زمانی بیش از حد واکنش نشان میدهد که کنترلی بر رفتار خود ندارد.
اما در «خانهای که جک ساخت» شخصیت تقریبا کنترل همهچیز را در اختیار دارد و به صورت طبیعی این مسئله باعث میشود که ما بفهمیم در واقع او بازنمایی از عقدهها و چالشها و وسوسههای ذهنی و درونی کارگردان اثر یعنی «لارس فون تریخ» هستند که به صورت روایت تصویری بیان شده اند.
همانطور که مکالمات با «ورج» ادامه پیدا میکنند و او اصرار دارد که دستاوردهای «جک» چیز بزرگی نیستند، «خانهای که جک ساخت» به ما میقبولاند که این فیلم به گونهای طراحی شده است تا یک اتوبیوگرافی باشد.
«فون تریه» که نحوهی روایت خود در «نیمفومانیاک» را در این اثر نیز به کار برده است، بارها و بارها از روایت داستان «جک» پرت و منحرف میشود که تصاویر را به لحظاتی ثابت تبدیل میکند که یک سری دیالوگ دربارهی موضوعاتی مختلف در آن به گوش میرسد؛ معماری (وسواس فکری اصلی جک)، هنر کلاسیک، اردوگاههای کار اجباری و حتی خشونت در فیلمها.
در پروسهی مجازاتکردن کشمکشهای درونی با اعمال آنها بر روی دیگران، شنیدن دیالوگها دیگر چیز رایجی نخواهد بود؛ و «لارس فون تریه» با «جک» که به عنوان آلت دست او عمل میکند، تقریبا همین کار را انجام میدهد.
فیلم زمان زیادی را صرف توضیح دادن پیشزمینه و شرایط کلیای که باعث شدند جک به اینجا برسد و به چنین موجودی تبدیل شود نمیکند. در عوض، شخصیت او را به وسیلهی رویدادهایی که در فیلم قرار گرفته است که هر کدام نیازمند حکم قطعی هستند توضیح میدهد، در عین حال هر کدام را هم با شرایط محیطی بسیار زیادی که هر کدام ایدههایی هم در کنار خود دارند همراه میکند. ترکیب عجیب و غریبی است که ریتم خاصی را هم با خود داشته است.
از همان اولین بخش فیلم، «فون تریه» تصاویر سیاه و سفیدی از «گلن گود» در حال پیانو نواختن نشانمان میدهد که خیالی و وهمی بودن روش «جک» را برجسته میکند (بعدها میفهمیم که به او لقب «آقای پیچیده» داده اند). در صحنهای که به گذشته میرویم و زمان کودکی جک، ما بعضا او را میبینیم که با یک جوجه اردک بازی میکند و گاهاً مستقیماً در دوربین خیره میشود.
پس از اینکه او میگوید: «یه جوجه اردک وقتی تو خونهی یه مرغ بزرگ شه باید نوع خاصی از دیوونگی رو تجربه کنه»، او مستقیماًه به سراغ بحث کردن دربارهی تئوری «ویلیام بلیک» دربارهی هنر میرود. قمار بزرگی است که فقط «فون تریه» قادر به پذیرفتن ریسک بازیکردن آن است، اما ایدهها به همان پیچیدگیای که به نظر میرسند بازتاب مییابد؛ بازتاب منطق مردی که چنان شیفتهی دیوانگی و ویرانی شخصیتی خود شده است که استدلالهایی در دفاع از آنها ایراد میکند.
نباید از این نکته غافل شویم که «خانهای که جک ساخت» میتوانست به سادگی تبدیل به یک B-Movie شود اگر که عملکرد جانداری که در مرکزیت فیلم قرار دارد وجود نمیداشت. مشخصا اگر «دیلون» بخواهد بعداً برای بازی در یک فیلم «دیزنی» اقدام بکند، نمیتواند بازی در «خانهای که جک ساخت» را به عنوان بخشی از رزومهی خود معرفی کند، اما به هر روی، او موفق شده تا عملکرد قویای از خود نشان دهد و این هیولای ترسناک را، با آن چشمهای گیرا و خندههای هولناک به زیبایی هر چه تمامتر تصویر کند.
آن احساس را میشود در قتلهایی که روی میدهند هم یافت، قتلهایی که مشخصا به گونهای طراحی شده اند تا ذهن شما را مشوش کنند، بعضا شاید حتی بیشتر از چیزی که نیاز هم هست. اگرچه بیشتر بخشهای فیلم از مرزهای «هزارپای انسانی» (The Human Centipede) فراتر نمیروند.
در عوض اما، این صحنهها دقت کار «جک» را به تصویر میکشند و رابطهای که او با هر کدام از قتلهایش دارد نوعی پوشش برای عقده و مشکلات شخصیتی شدید او درست میکنند که به وسیلهی آنها میتوان هر کدام از کارهای او را توصیف کرد.
وقتی که همه چیز طبق نقشه پیش نرود، فیلم به سوی «جرمی که اشتباه از آب در آمد» تغییر مسیر میدهد و شبیه به کارهای ابتداییِ برادران کوئن میشود. برای مثال، میتوان موردی را مثال زد که او زنی را با دقت هر چه تمامتر خفه میکند و سپس برای اینکه ببیند آیا او در حالت معصومانهای قرار دارد یا نه باز به خانهی او باز میگردد در حالی که پلیس هم در آنجا حضور دارد. در جایی دیگر، او اقدام به کشتن چندین قربانی میکند تنها برای اینکه بفهمد گلولهی اشتباهی را خریده است.
اما مطمئناً بسیاری از افراد این صحنهها را در مقابل دو صحنهای از فیلم که شوکهکنندهترینها هستند بسیار ساده و معمولی خواهند یافت.
در یکی از صحنهها، «جک» دو کودک را میکشد و مادرشان را مجبور میکند که به آنها کلوچه بدهد. در صحنهای دیگر، «رایلی کوگ»ای را داریم که لباسی بر تن ندارد و یک چاقو. دومین مورد ممکن است حتی از چیزی که «فون تریه» هم تصور میکرده است فراتر رفته باشد چرا که به نظر چیزی از کار در آمده است که حتی طاقت انسانی که مرزی برای خشونت و تحمل آن را ندارد هم به سر بیاورد.
«خانهای که جک ساخت» به گونهای طراحی شده است که حتی انسانهایی را هم که انتظار دیدن صحنههایی وحشتناک دارند در نهایت در حالتی غیرعادی رها کند. در جایی از فیلم «جک» میگوید که: «اگر احساس میکنید که باید فریاد بزنید، حتما این کار را بکنید» و به نظر میرسد که «فون تریه» هم از او خواسته باشد که هنگام گفتن این جملات به دوربین خیره شود.
همینطور که فیلم راه خود را از خاطرات «جک» به پیش طی میکند، ما با یک نقطهی کور در داستان مواجه میشویم و آن هم اینکه چگونه یک مهندسِ خوشصحبت که به ادبیات هم علاقه داشته است تبدیل به چنین موجود خشن و وحشیای شده است؟
شکی وجود ندارد که «فون تریه» از جواب دادن به این سوال طفره خواهد رفت چرا که کل ماجرا و راوی آن بسیار غیر قابل اعتماد هستند. راوی داستان و بخش پایانی آن این حس را القا میکنند که هیچ چیزی در این داستان قابل اتکا نیست جز این نکته که ممکن است تمام داستان در ذهن یک انسان مجنون روایت شده باشد.
خب، ما در این فیلم دو انسان مجنون داریم. یکی «مت» و دیگری «فون تریه» که بار دیگر از تسلطی که بر این مدیوم هنری دارد استفاده کرده تا بخشهای غیرقابلدسترس روان خود را به تصویر بکشد. (یکی از موتیفهای تکراری فیلم این است که «جک» تابلوهایی را به سمت دوربین میگیرد که گستردگی بیماریهای روانی او از خودشیفتگی تا خودخواهی را نشان میدهند و شکی نداریم که مقصود چه کسی است).
تصمیم او برای رد کردن تمامی اتهامات تنفر از زنان با اینکه سنگین بوده، اما بسیاری از نکات را روشن میکند؛ جک در جایی از فیلم در حالی که دارد یک چاقو را تیز میکند فریاد میزند که: «چرا همیشه تقصیر مردان است؟!». «زنان همیشه قربانی هستند، مردان همیشه مجرم». این اظهارنظری محکم و مشخص است اگرچه که فیلم در کل زیادی از آن دفاع نمیکند و به عنوان نظرات یک دیوانهی خشمگین با آن برخورد میکند.
اگر «لارس فون تریه» تصمیم بگیرد که دیگر فیلمی نسازد، «خانهای که جک ساخت» میتواند جمع بندی بسیار خوبی از کارنامهی کاری او باشد. در جایی در میانهی تمام این دیوانگی، کارگردانِ ما نمایی را به تصویر میکشد که بسیار شبیه به فیلم دیگر او یعنی «ملانکولیا» (Melancholia) است در حالی که «جک» با نام «ضدمسیح» (Antichrist) خطاب میشود و «ورج» هم تلاش او را «رویایی رقتانگیز در آرزوی چیزی بزرگ» توصیف میکند.
سخت نیست که ببینیم این فیلمساز چگونه خودانتقادی را هم در این فیلم جا داده است. «جک» در حالی که دوربین بر روی یک دنیای خالی زوم میکند فریاد میزند که: «تو این دنیای لعنتی، هیچکس نمیخواد که کمک کنه».
«جک» در جایی خودش را لعن کرد که سعی کرد ناراحتی و اضطراب خود را با قتل جایگزین کند، همانطور که «لارس فون تریه» هم تصمیم گرفت فیلم بسازد. اگر «ملانکولیا» پروسهی به تعادل رسیدن با احساسات شکننده را جشن گرفته بود، «جک» در تضاد با آن خواهد بود.
چه حسی خواهد داشت که درگیر نقصانهای خود شوید تا جایی که رستگاری عملاً غیرممکن شود؟ فیلم در نهایت با این نکته پایان مییابد که شاید اگر هم «فون تریه» داخل مشکلات بیپایانی ذهنی خود گرفتار باشد و عملاً جهنمی برای خود درست کرده باشد، او همچنان به زندگی امید دارد.
منبع: سایت نقدفارسی
مترجم: امید بصیری