سرزمینی که بی مادر نخواهد بود
دختری جوان و لاغراندام با کولهای بر دوش؛ زنی که با طمأنینه بارها را از روی چرخ برمیدارد و در گاری میگذارد، همسر و فرزند کوچکش هم همراهش هستند. به سمت خروجی میآیند گویی تنها نشانههایی هستند در آن فضای پرهیاهو از امید و آرامش و عشق به وطن، آمدهاند تا بمانند.
کد خبر :
۶۳۱۹۵
بازدید :
۱۰۷۸
زهرا عمرانی | این بار دوم است که هدیهای از میان دیوارها و دریاها، راهش را پیدا میکند و به خانه من میرسد. پیشتر از مونا و بادی و رومیزی دستبافی که از رومانی تا اینجا چندین ماه در راه بود و شوقی که با خودش به ارمغان آورد، نوشته بودم.
اینبار دوستی که ندیدهام، اما دورادور هم را میشناسیم و میدانم از خوانندگان این ستون است، گردنبند زیبایی را که با دستانش بافته راهی خانه ما کرده است.
شنیده در خانواده کوچک ما خبری خوش در راه است و شبوروزش را گذاشته تا این هدیه گرانبها را با دستانش ببافد و پیک خوشخبری را از پشت مرزها و دیوارها به مرکز این شهر شلوغ برساند.
گردنبند دستباف او در خانه ما در این روزهای تهران، شبیه جوانهزدن یک شاخه کوچک لای درز بتونی دیوار سخت، امیدوارکننده و خوشحالکننده و زندهکننده بود. سالن فرودگاه را نگاه کنید. چشم بدوزید به رفتن، به پروازکردن به سوی آیندهای هرچند نامعلوم و گنگ، اما شاید کمی واضحتر از آیندهای که در وطن و در ماندن انتظارمان را میکشد.
نگاه کنید به «اپلای» دانشجویان برای دانشگاه و کارمندان برای اقامت و کار، به تبدیل ریالها و بستن چمدانها. در همهمه شلوغ فرودگاه؛ جایی که همه مسافران و مهاجران یکدیگر را به آغوش میکشند و اشکی میریزند تا ببینند دوباره کی و در کجای این کره خاکی قسمت میشود یکدیگر را ببینند، آن دختر جوان را شما هم میبینید؟
دختری جوان و لاغراندام با کولهای بر دوش؛ زنی که با طمأنینه بارها را از روی چرخ برمیدارد و در گاری میگذارد، همسر و فرزند کوچکش هم همراهش هستند. به سمت خروجی میآیند گویی تنها نشانههایی هستند در آن فضای پرهیاهو از امید و آرامش و عشق به وطن، آمدهاند تا بمانند.
نازنین و همسرش، نزدیک ۲۰ سال در اروپا زندگی میکردند. هر دو در شرکتهای بزرگ بینالمللی کار میکردند و درآمد و موقعیت اجتماعی خوبی داشتند.
نازنین و همسرش، نزدیک ۲۰ سال در اروپا زندگی میکردند. هر دو در شرکتهای بزرگ بینالمللی کار میکردند و درآمد و موقعیت اجتماعی خوبی داشتند.
نازنین کارشناسیاش را در رشته مهندسی در دانشگاه تهران تمام کرده و بلافاصله راهی انگلستان شده بود، آنجا هم در حوزه مهندسی و مدیریت درسش را ادامه داده و بعد از فارغالتحصیلی بلافاصله بهعنوان مدیر پروژه در یک شرکت مهندسی مشغول به کار شده است. چندباری کارش ارتقا پیدا کرده تا این اواخر که مدیر پروژه بخش خاورمیانه یک شرکت بزرگ مهندسی بوده است. همان اوایل با همسرش آشنا شده و حالا ۱۵ سالی است که از ازدواجشان میگذرد.
از وقتی فرزند کوچکشان به دنیا آمد، هر دو احساس کردند با وجود همه دستاوردهای حرفهای و موقعیت اجتماعی که بهعنوان یک خارجی با پشتکار و سختی در این سالها برای خود کسب کرده بودند، دوست دارند فرزندشان نیز مانند کودکی خودشان در وطن و در جمع خانواده و فامیل رشد کند و دنیا را از زاویه کودکی شرقی کشف کند.
این بود که یکباره عازم وطن شدند و آن صحنه آرامبخش و پرامید را در صحن فرودگاه به تصویر کشیدند. آشنایی من، اما با نازنین دیرتر از آن شروع شد؛ یکی، دو ماه پس از ورودش و اولینبار تلفنی حرف زدیم؛ زمانی که فهمیدم قصد دارد در ایران در حوزه فعالیتهای خیریه با سازمانهای مردمنهاد همکاری کند. چندباری تلفنی صحبت کردیم و هربار از اینکه میدیدم چگونه با علاقه و شور میخواهد هرآنچه را تاکنون بر اثر تحصیل یا تجربه فراگرفته، سخاوتمندانه به جامعهای که از آن برخاسته برگرداند، اشک شوق در چشمانم میآمد.
دخترکش یکی، دو سال دارد و در این سالها نازنین در مناطق سخت و محروم زیسته و خود را وقف کودکان این سرزمین کرده است. انگار میدانسته که در این سرزمین دخترش هرگز بیمادر نخواهد ماند، اما کودکان زیادی هستند که به حضور و اندیشه او نیاز دارند. این گردنبند پر از رنگ، از فرای مرزها و راههای صعبالعبور گذشته تا بیاید و به من یادآوری کند چه نازنینانی در این سرزمین زندگی میکنند. باشد که قدرشان را بدانیم.
۰