بیخیال فیلترهای بیرونی و درونی
بدیعزاده در همان حال که سکته مغزی، هوش و حواسش را ربود توی سرش صدای آهنگ ماشین مشتی ممدلی میپیچیده یا خزان عشق؛ مظفرالدینشاه وقتی با بدن تاولزده و متعفن روی تخت افتاده بوده، هوای فیلمدیدن در سینماتوگراف به سرش زده؛ شاهعباس داخل کاخ اشرف در حال مرگ دلش بیشتر برای آن پسرش تنگ شده که کورش کرده بود یا آن پسری که فرار کرد و دیگر خبری از او نشد؟
کد خبر :
۶۶۶۳۷
بازدید :
۱۳۰۳
گیتی صفرزاده | نگاهی به تقویم میاندازم، عجیب است، در همین ۱۰ روز میانی دیماه زادمرگ یک کرور آدم است؛ از تختی گرفته تا حمید عاملی، از امیرکبیر تا محمد قاضی، از نیما تا بدیعزاده، حتی آن وسط مظفرالدینشاه و شاهعباس صفوی هم چشمک میزنند.
به قطار اسمها نگاه میکنم، روایت رسمی تاریخ را درباره هرکدامشان میدانم، کی به دنیا آمدند، نام همسر (و در مواردی فوج همسران!) و فرزندانشان چه بود، چهکار کردند و چه بر جا گذاشتند و سرانجام چطور با جهان وداع کردند.
دلم میخواست روایت غیررسمیشان را میدانستم؛ اینکه آن شب قبل از اینکه غلامرضا تختی کار خودش را تمام کند، دم پنجره رفته و یاد کدام کوچهپسکوچه تهران افتاده؛ حمید عاملی وقتی بهسختی در بیمارستان نفس میکشیده، یادآوری کدام قصه آرامش میکرده.
محمد قاضی وقتی فهمیده حنجره اش را از دست میدهد، برای آخرینبار کدام کلمه را تکرار کرده تا طنین صدایش را بشنود؛ امیرکبیر قبل از اینکه دستش را برای رگزنی جلو بیاورد، یادش بوده که تاجالملوک دخترش را آخرینبار کی بغل کرده یا نه؛ نیما وقتی داروهای رنگووارنگ پزشکان ذاتالریه اش را خوب نکرد، از فکرش گذشته که کاش به جای شاعرشدن طبیب شده بودم.
بدیعزاده در همان حال که سکته مغزی، هوش و حواسش را ربود توی سرش صدای آهنگ ماشین مشتی ممدلی میپیچیده یا خزان عشق؛ مظفرالدینشاه وقتی با بدن تاولزده و متعفن روی تخت افتاده بوده، هوای فیلمدیدن در سینماتوگراف به سرش زده؛ شاهعباس داخل کاخ اشرف در حال مرگ دلش بیشتر برای آن پسرش تنگ شده که کورش کرده بود یا آن پسری که فرار کرد و دیگر خبری از او نشد؟
در همین فکر و خیالها شبکه اینستاگرام را باز میکنم به این امید که شاید تصویر لحظه آخری از این آدمها پیدا کنم. جلوی چشمم روایت غیررسمی زندگی هزاران آدم دیگر میآید که ناهار ظهرشان، چای عصرشان، مراسم دندانی اولین بچهشان، زدن نیمرو در ارتفاع هزارپایی و دلمشغولیشان به فلان شعر یا جمله یا آهنگ را برای میلیونها نفر به اشتراک گذاشته اند. حالا فکر میکنم که این روایت غیررسمی زندگی این آدمها با روایت رسمیشان در جامعه بیرون چقدر فرق دارد؟ چطور آدمهایی با این همه لطافت و نازکبینی و احساس و علایق جورواجور وجود دارند، اما وقتی قدم در شهر میگذاریم اغلب جز مشتی مردم عجول و بیحوصله و تندخو که به دنبال نیازهای یکسانی هستند، نمیبینیم؟
همه درگذشتگان را پشت سرم جمع میکنم و میگویم بیایید با هم سلفی بگیریم. من میخواهم روایت اصیل خودم را زندگی کنم، بیخیال فیلترهای بیرونی و درونی.
۰