جریان سیال ذهن یک راوی نامعتبر در "ناگهان درخت"
ذهنهای منجمد جلوی سیالیت را سد میکنند و ذهنهای رها به آن اجازه پرواز میدهند و اینچنین است که ما شخصیت فرهاد را از کودکی میبینیم که ذهنی رها دارد. در سیالیت ذهن، آدم معمولا رنجها را در فراخنای حافظه دفن میکند و لذتها را باقی میگذارد.
کد خبر :
۶۷۸۰۴
بازدید :
۱۴۴۷
لیلی فرهادپور | جریان سیال ذهن یکی از روایتهای جذاب و مدرن است که در ادبیات، آثاری مثالزدنی برجا گذاشته. وقتی این سبک روایی را بدهیم دست یک راوی غیرقابلاعتماد (Unreliable narrator) آنوقت روایت ما خاصتر و جذابتر میشود. در ادبیات، از «خشم و هیاهو»ی فاکنر تا «شازدهاحتجاب» گلشیری، مثالهایی از این نوع روایت هستند و اگر کسی ادعا کند که این دو اثر را یکبار خوانده و درک کرده واقعا نمونه بارز یک راوی غیرقابلاعتماد خواهد بود.
«ناگهان درخت» صفی یزدانیان یک نمونه کامل از این نوع روایت است. در سینمای ایران استفاده از این نوع روایت را ندیدم (یا به یاد نمیآورم)، اما از آنورآبیها، وودی آلن در «روزگار رادیویی» این کار را کرده است. در تعریف جریان سیال ذهن آوردهاند که «جریان سیال ذهن شکل خاصی از روایت داستان است که مشخصههای اصلی آن پرشهای زمانی پیدرپی، درهمریختگی دستوری و نشانهگذاری، تبعیت از زمان ذهنی شخصیت داستان و گاه نوعی شعرگونگی در زبان است که به دلیل انعکاس ذهنیات مرحله پیش از گفتار شخصیت رخ میدهد» که تمام این ویژگیها در «ناگهان درخت» کاملا قابل مشاهده است.
صفی یزدانیان از همان سکانس اول به طور ضمنی به ما میگوید: «آماده باشید اکنون فیلمی ذهنی با فانتزیهای هستیشناسانه نشانتان میدهم!» در آنجا که فرهاد (با بازی پیمان معادی) نوزادی را بغل میکند و میگوید: من زاییدم! در اسطورههای یونانی زئوس نیز آتنا را از سر خود زایید، برای آنکه عقده و حسرت نازا (بهوجودآوردن) بودنش را جبران کند و اینجا نهتنها فرهاد انتهای ناکامی یک مرد را در ذهنش به کامیابی میرساند، بلکه قرارداد دیدن فیلم برای مخاطب گذاشته میشود.
در خلاصه فیلم آمده است که فرهاد زندگی خود را از کودکی تا ۵۰ سالگی تعریف (روایت) میکند. روایت، بازنمایی اتفاق است، اما بازنمایی هر حقیقت و اتفاقی یکسان نیست. آیا در جنگلی از روایتها از یک اتفاق، میتوان راوی معتبری هم یافت؟ به کدام روایت میتوان اعتماد کرد؟ هیچکس همه حقیقت را در روایت خودش نمیگوید، چه برسد به کسی که مجبور شده به هر دلیلی پیش روانکاو برود و اینجاست که در جواب سؤالات روانکاو، ذهن سیال به همهجا میرود و بهخصوص به کودکی و خاطرات ظاهرا بیمعنای آن زمان که به یاد ما مانده که اتفاقا همین خاطرت کوچک و گاهی بیمعنی کودکی پرقدرتترین خاطرات را در ذهن حک کرده است.
برای درک غیرقابل اعتمادبودن راوی، به سؤالات روانشناس و جوابهای فرهاد دقت کنید؛ بهخصوص آنجایی که روانشناس از فرهاد میخواهد از «آن زن» بگوید و فرهاد از همه زنانی میگوید که در سفر خیالی/ واقعی به مکان ناکجاآبادی (که نامش را کرتا محله گذاشته است) همراهش بودند به غیر از اصلکاری؛ یعنی مهتاب.
جیمر فری، مدرس نوشتن خلاق، در کتاب «چگونه یک نوول خوب بنویسم» نوشته است: «یک راوی غیرقابلاعتماد راویای است که اعتبار آن به طور جدی به خطر افتاده است» و چه راویای نامعتبرتر از کسی که بازجویی پس میدهد (یا داده است)، آن هم یک زندانی غیرمبارز!
به نظر من درخشانترین سکانس در این روایت جریان سیال ذهن با راوی نامعتبر، سکانس بازجویی است. صدای روانکاو (پانتهآ پناهیها) را میشنویم که میگوید: خودت را توصیف کن! ولی ما اتاق بازجویی را میبینیم که بازجو کاغذ سفیدی به فرهاد میدهد. فرهاد یکسری مباحث شخصی را مینویسد مانند اینکه شاعر چند شعر است و عاشق شدید یک زن و... بازجو میآید و کاغذ را میگیرد و معترض است که چرا مزخرف نوشته و فرهاد میگوید دفعه بعد بیشتر توضیح میدهد.
در اینجا راوی درواقع در حال نوشتن برای روانکاو است، ولی جریان سیال ذهن او را به اتاق بازجویی میبرد، چون سؤال یکی است. هر کس یکبار پیش روانکاو رفته باشد و یکبار بازپرسی پس داده باشد، محال است چنین تجربه جریال سیال ذهن را نداشته باشد. معلوم است که فرهاد برای بازجو آن «مزخرفات!» را ننوشته. او حتما توصیفهای دیگری (و احتمالا در دفاع از خودش) بر کاغذ نوشته، برای همین به بازجو قول میدهد دفعه بعد مفصلتر بنویسد.
ذهنهای منجمد جلوی سیالیت را سد میکنند و ذهنهای رها به آن اجازه پرواز میدهند و اینچنین است که ما شخصیت فرهاد را از کودکی میبینیم که ذهنی رها دارد. در سیالیت ذهن، آدم معمولا رنجها را در فراخنای حافظه دفن میکند و لذتها را باقی میگذارد. برای همین است که یک نسیم بیشتر از کتکی که از مدیر مدرسه خوردهایم در یادمان میماند و بقیهاش میرود در ناخودآگاه تا زمانی، آن هم بیوقت، سر بیرون بیاورد.
مثل سکانس راهرفتن فرهاد و مهتاب در کنار دریا و حضور پلیس و بازجوی سالها قبل در قایقی در دریا. اتفاقا ما همینگونه زندگی میکنیم؛ در رفتوبرگشتهای زمانی در سیالیت ذهنمان. هر نکته کوچک خاطره یا رؤیایی را در ذهن ما بازنمایی میکند. زمانی بود که در ادبیات رئالیسم خشکوخالی ما را عادت داده بود که زندگی واقعی را نخوانیم، اما ظهور نحلههای روایی مختلف این زندگی واقعی (یعنی زندگی توأمان در ذهن و بیرون آن) را برایمان بازنمایی کرد.
خواندن این نوع روایتها سخت بود، فقط، چون عادت نداشتیم. چیز عجیبی نیست. ویلیام فاکنر وقتی «خشم و هیاهو» را بار اول نوشت، بخش سومش را که راوی سومشخص داشت، ننوشته بود. همه گفتند ما نفهمیدیم داستان چه بود و فاکنر بخش سوم را نوشت، ولی از خشم و هیاهو نزدیک صد سال میگذرد. ما دیگر نباید برای درک یک متن سیال ذهن محتاج روایت سرراست سومشخص مفرد باشیم.
۰