چرا ماندهام؟!
من ماندهام، چون این «جا» و این «مال» را دوست دارم. ماندهام، چون وقتی چیزی را دوست دارم، به آن احساس تعهد میکنم و هر اتفاقش به من مربوط میشود.
کد خبر :
۶۹۳۳۲
بازدید :
۸۸۱۹
لیلی گلستان | ترجیح میدادم وضعیت و فضای زندگیمان جوری بود که هرگز کسی این پرسش برایش مطرح نمیشد که چرا ماندهایم.
اما متأسفانه اینچنین نیست و این پرسش سالهای سال است که مطرح میشود و هرکس هم به فراخور حالش جوابی
برای آن دارد.
اما متأسفانه اینچنین نیست و این پرسش سالهای سال است که مطرح میشود و هرکس هم به فراخور حالش جوابی
برای آن دارد.
باید بگویم در همه این ۴۰ سال هرگز حتی برای یک لحظه، حتی برای یک آن، از خودم این پرسش را نکردهام. از خودم نپرسیدهام که بمانم یا بروم؟ حتی از خودم نپرسیدهام که چرا ماندهام و چرا مثل خیلیها فلنگ را نمیبندم و بروم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نکنم؛ مثل خیلیها که این کار را کردند.
این پرسش همیشه دور از ذهن من و دور از جان من بوده است. من ماندهام، چون اینجا «جا»ی من است. من ماندهام، چون اینجا «مال» من است. من ماندهام، چون این «جا» و این «مال» را دوست دارم. ماندهام، چون وقتی چیزی را دوست دارم، به آن احساس تعهد میکنم و هر اتفاقش به من مربوط میشود و اگر بتوانم تکه کوچکی از مسائل و نابسامانیهایش را حل کنم، اگر بتوانم بنا بر کارم چهار جوان بااستعداد را کشف و حمایت کنم، اگر بتوانم کتاب خوبی را ترجمه کنم و لحظات خوشی را برای هموطنم فراهم کنم، اگر بتوانم با اعتراضاتم (که کم هم نبودهاند) معضلی را مطرح و حل کنم، اگر بتوانم با حرفهایم کورسوی امیدی را در دل چند نفر باز تاب دهم، آن وقت است که به زندگیام معنا دادهام و از این ماندن و این معنا دلشاد میشوم.
به همین دلایل، حتی یک لحظه، حتی یک آن، فکر نکردهام که بروم یا بمانم. از ماندنم راضیام حتی اگر از فضای موجود ناراضی باشم که هستم.
به تنگ آمدهام از ندانمکاریها، از ناکارآمدیها، از غیرحرفهایبودنها و غیرتخصصی کارکردنها. اما هستم، میمانم و امیدوارم در همینجا هم به خاک سپرده شوم.
یک روز به مهرک چهارساله، پسر کاوه، برادر از دسترفتهام، با تعرض گفتم: چرا این کار را کردی؟ به چشمانم زل زد و با لحن بچگانهاش گفت: چلا نداله! حالا پرسش شما هم چلا نداله!
۰