مشکل بزرگ فیلم "قصر شیرین"
از آن تیپ کودکانی که مدتها بود در سینمای ایران خبری از آنها نبود، حتی در درامهای خانوادگی تلویزیون. انگار این دو بچه نه در خانهای محروم و فقیر، بلکه در شمال شهر تهران بزرگ شدهاند.
کد خبر :
۶۹۴۰۱
بازدید :
۱۳۰۲
محسن آزموده | استفاده از کودکان در آثار سینمایی یا تمرکز بر مسائل و احیانا مصائب آنها، همیشه وجود داشته است. از فیلمسازان بزرگی، چون اینگمار برگمان (فانی و الکساندر)، آندری تارکوفسکی (کودکی ایوان)، تئوآنجلوپولوس (چشماندازی در مه) تا دیگران، به درجات و اشکال مختلف دوربین خود را بر زندگی کودکان زوم و تلاش کردهاند وجه یا وجوهی از زندگی آنها و احتمالا مشکلاتشان را بازتاب دهند. ناتوانی کودکان در دنیای خشن بزرگسالان و گرفتاری ناگزیر آنها در چارچوب شرایط ناخواستهای که توسط آدم بزرگها ایجاد میشود، یکی از اصلیترین موضوعات این فیلمهاست.
نگاه رمانتیک (و احیانا مدرن، چنان که مطالعات کودک نشان میدهد) به کودک و معصوم و بیآزار و اصطلاحا «طفلکی» تلقی شدن او، اگرچه از سوی بسیاری از متفکران و روانشناسان مورد نقادی قرار گرفته، اما به هر حال ضعیف بودن جسمانی کودکان و صغیر بودن آنها و گرفتاری ناگزیرشان در چنبره تصمیمهایی که بزرگترها برای آنها میگیرند، سبب میشود که هرگونه پرداختن به مشکلات آنها و وضعیت ناگوارشان، با احساساتیگری (سانتیمانتالیسم) همراه باشد. بد هم نیست. هر نوع احساساتیگری ناپسند نیست.
به هر حال آنطور که روانشناسان و استادان اخلاق خاطرنشان شدهاند، انسانی که به لحاظ اخلاقی متعادل است، در برابر موقعیتهای مختلف، واکنش احساسی متناسب نشان میدهد، جایی میخندد، لحظهای گریه میکند و زمانی خشمگین میشود. آنچه احساساتیگری را ناپسند میسازد، استفاده نابجا از احساسات و به تعبیر عامیانه «لوسبازی» است، به ویژه زمانی که به موضوعی حساس میپردازیم که بیش از آنکه نیازمند نشان دادن احساسات باشد، به اندیشه و تامل احتیاج دارد.
از نگاه نگارنده، مشکل اصلی فیلم «قصر شیرین» بعد از بیان این مقدمه طولانی، همین «سانتیمانتالیسم» افراطی و احساساتیگری عامیانه است. مخصوصا که وضعیتی که فیلمساز به تصویر میکشد، در این روزگار خشن و بیرحم، آن قدر هم که فکر میکنیم، به اصطلاح «تراژیک» نیست.
جلال، یک راننده کامیون که اتفاقی و سهوی در یک تصادف آدمهایی را کشته و چند سال در زندان بوده و حالا که بیرون آمده، بیخود و بیجهت عصبانی است. شاید هم همیشه عصبانی بوده. اگر اینطور است، معلوم نیست چرا در نیمه دوم فیلم متحول میشود.
در هر صورت او همچنان زن با فرهنگی را که همیشه به او سرویس میداده دوست دارد، زنی که دانشگاه رفته، رانندگی میداند، از پس رتق و فتق امور خودش و بچههایش بر میآید و دست آخر هم معلوم نمیشود که چرا و چگونه به خاطر مرگ مغزی مرده است!
مرد، اما این میان بدون اینکه علتش مشخص شود، رفته با دختر (یا زنی) دقیقا در نقطه عکس ازدواج کرده، دختری که چندان صاحب جمال نیست، سواد درست و حسابی ندارد، وابسته به مرد است و مرد، معلوم نیست چرا و به چه دلیل، مدام توی دهانش میزند.
آنچه عجیبتر است اینکه اصلا چرا این دو زن با چنین مردی ازدواج کردهاند، اولی با مرد بیفرهنگی که حتی نمیداند «روابط عمومی» یعنی چه، و دومی با مردی که نه فقط آه در بساط ندارد، بلکه بداخلاق و تندخو هم هست. مردی که بیخود و بیجهت به صاحب گلخانه که در روزگار بیچارگی به شیرین، کمک کرده و هنوز هم بچهها را بیشتر از بابایشان دوست دارد، سیلی میزند و عجیبتر آنکه مرد سیلیخورده در برابر این برخورد تند و خشن، ساکت میماند.
اگر آدم بد و عوضیای است، چطور به راحتی در برابر سیلی مردی که یک دستش کار نمیکند، ساکت میماند و اگر هم آدم خوبی است، چرا عزت نفس ندارد و در برابر این قدرناشناسی قهرمان (ضدقهرمان) فیلم، منفعل است؟! همچنین است انفعال حقیرانه پلیسی که رشوه میگیرد.
در ابتدای فیلم، جلال را با بازی تکراری حامد بهداد که شباهت کامل به نقشش در سد معبر ساخته محسن قرایی دارد، میبینیم که آمده تا ماشین به جامانده از شیرین را بردارد و ببرد، بدون اینکه کاری به کار بچههای اکنون بدون مادرشان داشته باشد. پشت ماشین (پاترول قدیمی) وسایل و ابزاری هست که انتظار داریم در طول فیلم، روشن سازند که در گذشته چه اتفاقی افتاده. اما چنین نمیشود و بار این رمزگشایی را دیالوگهای کلیشهای و لوس بچهها به دوش میکشند، با چاشنی موسیقی دلگداز!
در ابتدای فیلم، جلال را با بازی تکراری حامد بهداد که شباهت کامل به نقشش در سد معبر ساخته محسن قرایی دارد، میبینیم که آمده تا ماشین به جامانده از شیرین را بردارد و ببرد، بدون اینکه کاری به کار بچههای اکنون بدون مادرشان داشته باشد. پشت ماشین (پاترول قدیمی) وسایل و ابزاری هست که انتظار داریم در طول فیلم، روشن سازند که در گذشته چه اتفاقی افتاده. اما چنین نمیشود و بار این رمزگشایی را دیالوگهای کلیشهای و لوس بچهها به دوش میکشند، با چاشنی موسیقی دلگداز!
در ادامه دو کودک «معصوم و مظلوم» را میبینیم که در چنگال آدمبزرگهای بیفکر گرفتار شدهاند و تنها فرشته حامیشان را از دست دادهاند، بدون اینکه بدانند. نمایش احساساتگری فیلم، بر عهده همین دو کودک، به خصوص خندهها و گریههای دختر بچه است. از آن تیپ کودکانی که مدتها بود در سینمای ایران خبری از آنها نبود، حتی در درامهای خانوادگی تلویزیون. انگار این دو بچه نه در خانهای محروم و فقیر، بلکه در شمال شهر تهران بزرگ شدهاند.
مشکل بزرگتر، اما ناتوانی (ارادی یا غیرارادی) فیلم در نشان دادن علت این بدبختی و روحیه محافظهکارانهاش در نقادی وضعیت نابسامان اجتماعی است که سبب میشود در نهایت پیام فیلم (فیلم از آن سنخ آثاری است که واقعا «پیام» دارد و میخواهد پیامی را منتقل کند)، به یک توصیهنامه اخلاقی به آدم بزرگها فروکاسته شود: پدر و مادرهای عزیز، کمی با بچهها مهربانتر باشید، گناه دارند! سفارش مهمتر، اما خطاب به خود فیلمساز است: زیادی احساساتی نشو!
۰