درسهای انقلابهای آلمان، چین، ویتنام، کوبا و ...
این انقلاب، اما به دلایل مختلف عینی و ذهنی و توهمها و خطاهای راهبردی نتوانست و نمیتوانست به هدف تعیینشده خود، یعنی سوسیالیسم، دست یابد و با شکست آن، ضد خود، یعنی یک نظام سرمایهداری خشن را مستقر ساخت.
کد خبر :
۶۹۶۰۰
بازدید :
۲۵۰۶۶
در قرن بیستم انقلابهای متعددی در اقصا نقاط جهان رخ داد. انقلاب اکتبر روسیه را مهمترین انقلاب قرن بیستم که مسیر تاریخ را برای همیشه عوض کرد، در ادامه تجربه کمون پاریس در مقام اولین حکومت کارگری تاریخ قلمداد میکنند.
بقیه انقلابهای قرن بیستم ازجمله انقلاب چین و کوبا ترکیبی بودند از انقلابهای سوسیالیستی با مشارکت دهقانان و کارگران، انقلابهای ضددیکتاتوری و انقلابهای ضداستعماری و استقلالطلبانه. همانطور که میتوان شباهتهایی پیدا کرد میان عوامل سلبی این انقلابها همچون فساد در دربار تزار روس، دستگاه کومین تانگ در چین و حکومت باتیستا در کوبا، عوامل ایجابی فراوانی در شکلگیری این انقلابها و وجوه افتراق آنها نقش داشت.
بسیاری از کشورهای جهان سوم نیز در این قرن تجربه انقلاب را از سر گذراندند ازجمله ترکیه و مصر. ایران، روسیه و چین در این قرن بیشتر از یک انقلاب را تجربه کردند. انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، انقلاب مشروطه ایران (۱۹۰۶)، انقلاب مکزیک (۱۹۱۰)، انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، انقلاب آلمان (۱۹۱۸)، انقلاب چین (۱۹۴۹)، انقلاب ویتنام، انقلابهای آمریکای مرکزی و جنوبی، انقلاب اسلامی ایران و... از این نظر قرن بیستم با قرنهای گذشته تفاوت فاحشی دارد.
متفکران و نظریهپردازان سیاسی تاکنون آثار ارزشمند متعددی را بر پایه نظریههای مختلف انقلاب تألیف کردهاند. کتاب «بازخوانی انقلابهای قرن بیستم» تألیف سعید رهنما نیز که بهتازگی منتشر شده، با مرور پارهای از مهمترین انقلابهای قرن بیستم، به مهمترین وجوه تشابه و تفاوت این انقلابها و پیامدها و دستاوردهای آنها برای آینده میپردازد.
پیشگفتار کتاب با این جملات آغاز میشود: «در گورستانی در برلین، در قطعه بزرگان سوسیالیست آلمان، آنجا که رزا لوکزامبورگ، کارل لیبکنخت و بسیاری دیگر آرمیدهاند، بر تختهسنگ بزرگی نوشته شده، «مردگان زنهارمان میدهند». قصد و منظور این سنگنوشته مسحورکننده را به دو شکل میتوان تعبیر کرد: یکی آنکه مردگان از ما میخواهند که پیشگامان بزرگ را از خاطر نبریم و همان راهی را که رفتند پیگیری کنیم، یا هشداری است که از تجربهشان بیاموزیم و برای رسیدن به همان هدف مشترک راههای دیگر را جستوجو کنیم. با توجه به تجربیات جنبشها و انقلابهای بزرگ سوسیالیستی در جهان و ضرورت درسگیری از موفقیتها و شکستهاشان، باور من تعبیر دومی است».
این کتاب بر پایه منابع و پژوهشهای متعددی درباره انقلابهای روسیه، آلمان، چین، ویتنام، کوبا و نیکاراگوئه تهیه و تنظیم شده و قبلا بخشهایی از آن به عنوان سلسله مقالاتی در وبسایت «نقد اقتصاد سیاسی» منتشر شده بود. رهنما در مقدمه کتاب نگاهی نظری به پدیده انقلاب انداخته است.
فصلهای بعدی بازخوانی هریک از انقلابهای بزرگ قرن بیستم در کشورهای یادشده است. دو فصل پایانی نیز به ارائه نتایج این انقلابها و چگونگی گذار به نظمی جدید با تکیه بر مفهوم «سوسیالدموکراسی بهینه» اختصاص دارد که بر پایه درک مارکس از انقلاب اجتماعی بسط مییابد. در پرتو پیروزیها و شکستهایی که در تاریخ انقلابهای سوسیالیستی در قرن بیستم شاهد بودیم، بحث محوری رهنما تأکید بر اهمیت و اولویت انقلاب اجتماعی بهموازات انقلاب سیاسی است.
در دستگاه مفهومی مارکس تحول دورانهای تاریخی بر اساس وجه تولید مسلط و انتقال از یک دوران به دوران بعدی یک انقلاب محسوب میشود. مارکس در نوشتههای اولیه خود حتی درهمشکستن ساخت سنتی روستای هندی توسط استعمار انگلیس را اولین انقلاب اجتماعی مینامد.
از نظر مارکس، آنچه انقلاب اجتماعی را به بار میآورد «جنبش مستقل و خودآگاه اکثریت عظیم» است. رهنما این درک را همراستا با دیدگاهی میداند که آنتونیو گرامشی نزدیک به صد سال پیش در مقاله کوتاه خود تحت عنوان «دو انقلاب» مطرح و در آن اشاره کرد که گذار به سوسیالیسم باید در دو عرصه جداگانه، اما بههمپیوسته، یعنی دولت و اقتصاد، رخ دهد.
اشاره گرامشی به این است که بخش قابل توجهی از آنچه ما انقلاب مینامیم، در واقع مقدم بر کسب قدرت سیاسی صورت میگیرد. به عبارت دیگر، کسب تدریجی قدرت اجتماعی مقدم بر دولتمداری است. گرامشی با اشاره به تجربه ایتالیا در اواسط قرن ۱۹، در جریان جنبش ریزورجیمنتو، دو نوع انقلاب «فعال» (اکتیو)، به رهبری مازینی و انقلاب «آرام» (پاسیو)، به رهبری کاوور را مطرح میکند.
مازینی انقلابی بزرگ ایتالیا، رهبر «ایتالیای جوان»، برای وحدت این سرزمین به شورش و راههای قیام و انقلاب متوسل میشد و در تمام قیامها از ارتجاع شکست خورده و بارها ناچار به تبعید میشد. اما کاوور با سیاستهای ظریف و نزدیککردن چپ میانه و راست میانه، اولین نخستوزیر ایتالیای متحد شد. مفهوم «انقلاب آرام» ازجمله به تجربه ایتالیا اشاره داشت که برعکس فرانسه راه انقلابی را پیش نگرفت، اما متحول هم شد.
انقلاب آرام مبتنی بر تلاش برای ایجاد «هژمونی فرهنگی» و تغییر ذهنیت مردم و «آگاهی همگانی» از طریق آموزش، زبان، برخورد متفاوت مذهب و نفوذ در رسانهها است. تأکید گرامشی بر انقلاب آرام، تدارک صبورانه انقلاب همراه با «تغییرهای ذرهای-ملکولی» در ذهنیت مردم بود. وی در مورد ایتالیا اشاره میکند که شاید هر دو بهنوعی لازم بودند.
بررسی موردی انقلابها
در فصلهای بعدی رهنما به پیشزمینهها و روند وقوع انقلابهای قرن بیستم میپردازد و عوامل اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و بینالمللی را در فرایند این انقلابها بررسی میکند. اولین نمونه انقلاب ۱۹۱۷ روسیه است. او در بررسی روند انقلاب اکتبر، تحولات را از انقلاب ۱۹۰۵ آغاز میکند و با بررسی انقلاب فوریه به روزهای پایانی اکتبر و تأثیر «تزهای آوریل» بر شکلگیری آینده این انقلاب میرسد و در انتها تحولات بعد از مرگ لنین را تا زمان فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی بررسی میکند.
رهنما به غیر از خطاهای نظری و سیاستهای نادرست، موانع متعدد در راه تحول روسیه و اتحاد شوروی را نیز توضیح میدهد: جنگ جهانی اول با میلیونها کشته، اختلالات ناشی از انقلاب ۱۹۱۷، جنگ داخلی با دخالت نیروهای امپریالیستی، حمله فاشیسم و بسیج و مبارزه قهرمانانه ملتهای شوروی در جنگ جهانی دوم با بیش از ۲۰ میلیون کشته و نابودی شهرها، جنگ سرد، تحمیل رقابت تسلیحاتی و... که همگی بر آنچه بر روسیه و شوروی رفت تأثیرات شگرفی گذاشت.
معضلات انقلاب ۱۹۱۷ بیانگر واقعیت مهم دیگری نیز بود و آن اینکه استقرار سوسیالیسم در یک کشور امری ناممکن بود. شکست انقلاب آلمان که در فصل بعدی به آن اشاره میشود نیز تأثیر بلاواسطهای بر سرنوشت انقلاب روسیه داشت.
شکست انقلاب آلمان یکی از تراژیکترین و درعینحال آموزندهترین تجارب جنبش سوسیالیستی جهان است. این مسئله که پیشرفتهترین و پیچیدهترین جریانات چپ سوسیالیست به رهبری بزرگترین شخصیتهای تاریخ سوسیالدموکراسی و کمونیستی در یکی از پیشرفتهترین و صنعتیترین کشورهای جهان، یعنی آلمان، در شرایط پس از جنگ در ۱۹۱۸، قدرت دولتی را بهدست آوردند، اما نتوانستند به اهداف مهم خود دست یابند و شکست فاحشی خوردند، یکی از پیچیدهترین سؤالهای جنبشهای ترقیخواه جهان است.
به اعتقاد رهنما، آنچه مرور تاریخی این وقایع بهوضوح نشان میدهد، خطاهای آشکار عاملان ذهنی شرکتکننده در این انقلاب، چه سوسیالیستهای اصلاحطلب و چه سوسیالیستهای انقلابی و پیشروی آنها در دو جهت افراطی راست و چپ بود. حزب مادر، یعنی حزب سوسیالدموکرات با بیعملی و احتیاطکاری افراطی، اعضا و کادرهای چپتر را خشمگین کرد و آنها با انشعاب از حزب، محافظهکاران درون حزب را تقویت و خود را از پایه مردمی و کارگری حزب جدا کردند.
هرچه حزب سوسیالدموکرات محتاطتر و راستتر میشد، سوسیالدموکراتهای مستقل و بهویژه اسپارتاکیستها و کمونیستها تندتر و رادیکالتر میشدند و برعکس. رهنما وضعیت نیروهای شرکتکننده در انقلاب آلمان را به بهترین شکل توضیحدهنده نظریه «رادیکالیسم بهینه» میداند.
«حزب سوسیالدموکرات از رادیکالیسم لازم بری بود و عملا به یک جریان لیبرال تبدیل شده بود و حزب کمونیست با رادیکالیسم بیش از حدش، ناخواسته نقش یک جریان ماجراجویانه را ایفا کرد و هر دو جریان شکست خورد. شاید بتوان گفت که مشکل عمده انقلاب آلمان جداشدن نیروهای مختلف چپ از یکدیگر و درگیریهای مداوم جریانات اصلاحطلب و انقلابی با یکدیگر بود».
نویسنده در فصل بعد به شرح انقلاب ۱۹۱۱ و انقلاب دوم ۱۹۴۹ در چین میپردازد. انقلاب دوم چین تحت رهبری مائوتسه دونگ یکی از پیچیدهترین و اثرگذارترین انقلابهای قرن بیستم بود. این انقلاب علاوه بر اینکه نقش بسیار مهمی در شکست امپریالیسم ژاپن بازی کرد، موفق شد به نظام فئودالی و سلطه اربابان فئودال و جنگسالاران محلی پایان دهد و تحولات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی عظیمی را همراه با توسعه سریع زیرساختها، صنایع و شهرها بهوجود آورد.
این انقلاب، اما به دلایل مختلف عینی و ذهنی و توهمها و خطاهای راهبردی نتوانست و نمیتوانست به هدف تعیینشده خود، یعنی سوسیالیسم، دست یابد و با شکست آن، ضد خود، یعنی یک نظام سرمایهداری خشن را مستقر ساخت. درک اولیه مائو از ماهیت و مرحله انقلاب چین که آن را یک انقلاب ملی و دموکراتیک و نه سوسیالیستی میدانست، واقعبینانه بود، اما نسبت به استقرار سریع سوسیالیسم در کشور عقبمانده چین، با اکثریت عظیم دهقانی، به خطا رفت. تنها چهار سال بعد از استقرار دولت پساانقلابی، او مرحله انقلاب دموکراتیک را تمامشده اعلام کرد.
تصور مائو این بود که صنعتیشدن سریع همراه با «اصلاح فکر» و «تصحیح افکار نادرست» میتواند به سوسیالیسم ختم شود. این انقلاب از جهاتی نظیر انقلاب بلشویکی روسیه و براساس الگوی آن طراحی شده بود: حزب واحد، دولت مقتدر، برنامهریزی متمرکز و نبود دموکراسی. «دموکراسی نوین» و «دیکتاتوری مشترک خلق» تفاوتی با بهاصطلاح دیکتاتوری پرولتاریا نداشت. در انقلاب چین فقدان دموکراسی و آزادیهای سیاسی، سبب شد که دیکتاتوری پرولتاریا، به دیکتاتوری حزب و سرانجام به دیکتاتوری فردی ختم شود.
مورد بعدی که در کتاب بررسی میشود انقلابهای ویتنام است. مبارزه قهرمانانه مردم ویتنام تحت رهبری هوشمندانه هو شی مین و دیگر رهبران نزدیک به او طی دههها دو غول استعماری و امپریالیستی را شکست داد. اما رهبران حزب، بهویژه تندروها تحت تأثیر انقلابهای روسیه و چین گمان میکردند که میتوانند یک کشور عقبمانده و روستایی را مستقیما و بهسرعت «سوسیالیستی» کنند.
آنان پس از طی یک مسیر طولانی با برخورد به واقعیتهای تلخ توسعه ملی در یک نظام سرمایهداری جهانیشده ناچار به عقبنشینی شدند. انقلابهای ویتنام درسهای ارزشمندی برای سایر جنبشها و جریانهای سیاسی چپ بههمراه دارد. همبستگی جهانی سوسیالیستی تأثیر دوگانهای بر جنبش ویتنام داشت.
از یک سو مداخلههای آمرانه کمینترن پس از کنگره ششم بیتوجه به واقعیتهای مشخص عینی و ذهنی ویتنام، حزب را به رادیکالیسم بیپایهای کشاند، نیروهای چپ سوسیالیستی را تا حد نابودی زیر ضرب برد، آنها را از متحدانشان منزوی کرد و رهبر جنبش، هو شی مین را که با این سیاستهای کمینترن مخالف بود، تنبیه و تحقیر کرد. از سوی دیگر در مقاطع بعدی شوروی مهمترین حامی جنبش ویتنام بود و حمایتهای مالی و نظامی آن در پیروزی ویتنام نقش تعیینکننده داشت. چین هم قبل از اختلاف نظر با شوروی و قطع کمک به ویتنام دومین کمککننده به جنبش ویتنام بود.
تجربه بعدی انقلاب کوبا است. انقلاب کوبا به رهبری فیدل کاسترو یکی از بزرگترین و برجستهترین تجارب انقلابی جهان بود که اگر توطئههای بیوقفه امپریالیسم آمریکا نبود، شانس موفقیت بیشتری داشت. به عقیده رهنما، انقلاب کوبا نظیر دیگر انقلابها با همان پارادوکس و ناسازه تحول سریع سیاسی-اقتصادی-اجتماعی روبهرو بود.
اگر رژیم جدید با تغییر سریع نظام سیاسی قاطعانه برخورد نکند و تغییرات رادیکال سیاسی و اصلاحات جدی اقتصادی و اجتماعی را در پیش نگیرد، ساختار کهن که کماکان مستقر است، به همراه عاملان و عناصر وابستهاش به شکل فزایندهای مانع تغییر در عرصههای مختلف میشود.
در نتیجه انقلاب رنگ میبازد و با عملینشدن وعدهها مردم دلسرد و ناامید میشوند و نظام کهن با ظاهری جدید و بازیگرانی جدید ادامه مییابد؛ اما اگر رژیم جدید قاطعانه برخورد کند و تغییرات اساسی در همه عرصههای وعدهدادهشده به وجود بیاورد، سوای آنکه با مقابله جدیتر ضد انقلاب داخلی و خارجی و ضرورت سرکوب فزاینده مخالفان مواجه میشود، درمییابد که منابع و امکانات مالی و انسانی لازم را برای تأمین همه وعدههای انقلابی ندارد و ناچار است با توجیههای مختلف مدام آنها را تعدیل کند.
مقابله با دشمن داخلی و خارجی حفظ امنیت نظام را به اولویت اصلی تبدیل میکند و منابع و امکانات وسیعی را که باید برای تأمین وعدهها و بهبود وضعیت شهروندان مصرف شود، به حفظ امنیت اختصاص میدهد و در این روند محدودیت جدیدی را به وجود میآورد.
آخرین تجربه تاریخی که در کتاب بررسی میشود، انقلاب نیکاراگوئه است. انقلاب نیکاراگوئه ویژگیهای منحصربهفردی داشت که آن را از دیگر انقلابهای قرن بیستم متمایز میکرد. با آنکه انقلابیون چپ نظیر دیگر انقلابها طیف وسیعی را با گرایشهای مختلف تشکیل میدادند، زمانی که دو گرایش طرفدار انقلاب دهقانی روستامحور و گرایش طرفدار انقلاب پرولتری و جنبش کارگری شهرمحور به این نتیجه رسیدند که گرایش «سوم» - که بر وحدت تمام جریانهای سیاسی و اقشار و طبقات ضد رژیم تأکید میکرد - راه درستی را در پیش گرفته، مجدد با آن جریان وحدت کردند و رهبری جبهه رهاییبخش به طور مساوی بین آنها تقسیم شد.
رهبری جبهه در طول ۱۱ سالی که در قدرت بود، با وجود اختلافنظرها انشعاب نکرد، دستهای آن دسته دیگر را خائن نخواند و کسی اعدام یا زندانی نشد. با آنکه در عمل و در تصمیمها اقلیت و اکثریتی وجود داشت، رهبری به «بلشویک» و «منشویک»، «اقلیتی» و «اکثریتی» و جز آن تقسیم نشد که یکی از عوامل نابودی دیگر انقلابهای جهان بود و این از ویژگیهای بینظیر انقلاب نیکاراگوئه بود. از دیگر ویژگیهای مهم باور و تأکید رهبران انقلاب به دموکراسی در عمل بود.
زمانی که با پشتوانه قوی مردمی و ارتش آزادیبخش قدرت سیاسی را گرفتند و درحالیکه هیچیک از دیگر نیروهای سیاسی امکان رقابت با آنها را نداشتند، تقریبا همه این جریانات و حتی مخالفان خود را دعوت به مشارکت در دولت کردند. پارهای از وزارتخانهها به آنها واگذار شد و در نهاد قانونگذاری جدید، هر جریان سیاسی یک نفر نماینده داشت.
در قوه قضائیه نیز هم قضات و وکلای ساندینیست فعال بودند و هم وابستهها یا هواداران دیگر جریانات سیاسی. زمانی هم که پس از جنگ داخلی تحمیلشده در انتخابات باختند، قدرت را به آرامی تحویل دادند و بهعنوان بزرگترین جریان اپوزیسیون در پارلمان و بیرون آن به فعالیت ادامه دادند. همین احترام به دموکراسی بود که زمانی که پس از ۱۹ سال در اپوزیسیون بودن در انتخابات پیروز شدند، جریان راست هم بدون توسل به کودتا قدرت را تحویل داد.
شباهت انقلابهای دوم
در بخش آخر رهنما به مقایسه تطبیقی انقلابهای قرن بیستم میپردازد. یکی از ویژگیهای عام تمام انقلابهای سوسیالیستی مورد بحث (روسیه ۱۹۱۷، آلمان ۱۹۱۹، چین ۱۹۴۹، و ویتنام ۱۹۵۳ و ۱۹۷۵) این بود که همگی از بطن انقلابهای قبلی بیرون آمدند، (چین ۱۹۱۱، روسیه فوریه ۱۹۱۷ و قبل از آن ۱۹۰۵، آلمان نوامبر ۱۹۱۸ و ویتنام آگوست ۱۹۴۵).
دیگر آنکه همه انقلابهای اول عمدتا در نتیجه جنگها، سلطه استعماری-امپریالیستی یا حاکمیت استبدادی رخ دادند و نه مستقیما بر اثر مبارزه طبقاتی. البته او این گفته را بههیچوجه به معنی انکار وجود تضادهای طبقاتی و نفی استثمار وحشتناک دهقانان و طبقه نوزای کارگر آن کشورها در زمان خود نمیداند. انقلابیون به شکل مؤثری از آن تضادها برای سازماندهی و به حرکت درآوردن تودههای زحمتکش استفاده کردند؛ اما عامل خارجی (جنگ و امپریالیسم) در بروز این انقلابها نقش تعیینکنندهای داشت.
علاوهبرآن همه انقلابهای اول از طریق یک اتحاد فراطبقاتی و از سوی طیفی از نیروهای رادیکال، لیبرال و پارهای محافظهکاران به وقوع پیوستند و تا حد زیادی نیز به هدفهای خود، یعنی پایانبخشیدن به سلطه خارجی و حاکمیت استبدادی دست یافتند؛ اما انقلابهای دوم، از سوی اقلیتی از انقلابیون متعهد به سوسیالیسم از طبقات متوسط و روشنفکران تحصیلکرده، با جلب حمایت دهقانان و کارگران، و نه فقط از سوی طبقه کارگر هدایت شدند. این انقلابیون تودهها را با هدف استقرار بلافاصله نظام سوسیالیستی در جامعهای عمدتا کشاورزی - و به استثنای آلمان - به درجات مختلف پیشاسرمایهداری به حرکت درآوردند.
رهنما در انتهای کتاب ایدههای خود را درباره گذار از سرمایهداری در قرن بیستویکم مطرح میکند. تجارب قرن بیستم نشان میدهد که استقرار نظام پساسرمایهداری و سوسیالیستی به یک سلسله پیششرطهای عینی و ذهنی در عرصه ملی و جهانی نیازمند است که نبود آن به درجات مختلف در فرایند انقلابی این کشورها به چشم میخورد. هیچیک از انقلابهای دوم مشخصههای یک انقلاب اجتماعی مارکسی را بهمثابه «جنبش خودآگاه و مستقل اکثریت عظیم» نداشتند.
رهنما جامعه پساسرمایهداری را تنها زمانی ممکن میداند که یک ضدهژمونی در سطوح ملی و جهانی، نظام اجتماعی- اقتصادی برتری را جایگزین سرمایهداری کند. فرایند طولانی و پیچیده گذار به سوسیالیسم به یک فاز تدارکاتی در دوران سرمایهداری نیاز دارد که رهنما آن را «سوسیالدموکراسیِ رادیکال» مینامد.
این مفهوم از یک سو با سوسیالدموکراسیهای تجربهشده و شکستخورده متمایز است و از سوی دیگر با سوسیالیسم دموکراتیک که در دوران سرمایهداری عملی نیست، تفاوت دارد. در این نگاه، استراتژیهای جدید، با هدفی عملی و شفاف، جنبههایی از مبارزهطلبی و رادیکالیسم شیوههای انقلابی را با جنبههای عملگرایی و تدریجی اصلاحطلبی فزاینده، در راستای گذار و استقرار سوسیالیسم دموکراتیک، درهم میآمیزد.
۰