بدون قرارداد، بدون بیمه!

بدون قرارداد، بدون بیمه!

خیلی شب‌ها شام نخورده قبل از این‌که سرم به بالش برسد خوابم می‌برد، اما خوشحال بودم که خرج خودم و پدر و مادر پیرم را درمی‌آوردم. پدرم که به رحمت خدا رفت همه تلاشم را می‌کردم که مادرم راضی و خشنود باشد.

کد خبر : ۷۰۶۳۱
بازدید : ۷۸۶۸
کارگرانی بدون قرارداد و بیمه!
پرستو رفیعی | سوار اتوبوس که می‌شد گمان نمی‌کرد روزی چهارراه‌ها و میدان‌های پایتخت جای کارگاه چوب بری شهرشان را بگیرد و محل کار و کسب درآمدش باشد. چند روزی به دنبال کار می‌گشت، اما هیچ... مگر می‌شود در این شهر درندشت یافتن کار مانند یافتن سوزنی باشد در انبار کاه.
«اما خدا همه در‌ها را به روی انسان نمی‌بندد.» این را رحمان می‌گوید، کارگر فصلی و موقت یکی از محله‌های تهران که سال‌ها در کارگاه چوب بری کار می‌کرد در شهرشان، کیلومتر‌ها دورتر از پایتخت. شعله‌های آتش که به جان کارگاه افتاد چنان زبانه‌ای کشید که زندگیش را هم خاکستر کرد.
دیگر نتوانست کاری پیدا کند مانند همان ۵۹ نفر دیگر که باهم کار می‌کردند. اما شکم گرسنه بچه‌های قد و نیم قد را فقط نان است که سیر می‌کند. یکی دو لنگه النگوی رباب هم فقط کفاف دوماهه زندگی شان را داد. گوشواره‌های یادگاری عزیز جان هم که قراربود دست به دست از عروس به دختر برسد و در خانواده باقی بماند، خرج بیمارستان پسر دوساله‌اش شد، همان موقع که اسهال و استفراغ گرفته بود.
بیمه نداشت باید نقدی هزینه‌ها را پرداخت می‌کرد. دیگر صدای کف‌گیری که به ته دیگ رسیده بلند شده بود. دو راه بیشتر نداشت یا باید از دیوار مردم بالا می‌رفت و دست در سفره دیگران می‌کرد یا راهی غربت می‌شد و زیر بار سختی‌ها استخوان خرد می‌کرد.
بدون پدر، بزرگ شده بود، اما عزیز نگذاشت لقمه حرام وارد سفره شان شود پس باید راه او را ادامه می‌داد. بقچه‌اش را جمع کرد، رباب و بچه‌ها را راهی خانه پدری‌اش کرد با وعده ارسال پول ماهانه به عنوان خرجی، راهی تهران شد.

او ادامه می‌دهد: «خسته و نا امید سر چهارراهی روی جدول کنار جوی نشسته بودم. با همه پولی که برایم مانده بود تنها می‌توانستم یک نان بربری بخرم چشمم که به پل هوایی افتاد ناخودآگاه به خودکشی فکر کردم اگر خودم را از پل به پایین پرت کنم همه چی تمام می‌شود، اما راحتی این خیال هم چند لحظه‌ای دوام نیاورد فکر زنده ماندن و علیل شدن تنم را لرزاند.
اگر زنده می‌ماندم ذلیل‌تر می‌شدم. در همین فکر‌ها بودم که سایه دو مرد را بر سرم احساس کردم. ساعتی چند می‌گیری آقا؟ یکی شان پرسید. مانده بودم چه بگویم که دیگری گفت: تا آخر وقت ۱۰۰ هزار تومان خوبه؟ دستپاچه شده بودم گفتم آره و به دنبالشان به راه افتادم. چند دقیقه‌ای از حرکت ماشین گذشته بود که توانستم خودم را جمع و جور کنم تازه یادم آمد بپرسم چه کاری باید انجام دهم.
مرد جوان در جوابم گفت: جابه‌جایی وسیله و تمیز کردن خانه. این طور بود که شدم کارگرموقت یا به قول تهرانی‌ها کارگر فصلی. هر روز از صبح خروس خون تا گرگ و میش هوا کنار چهارراه می‌ایستم کنار مردانی که بیشترشان از جنس خودم هستند و زخم روزگار خورده‌اند. چشممان به ماشین‌هایی است که می‌گذرند. هرکدام بایستند به سمتش می‌دویم انگار شرطی شده‌ایم. هرکه زودتر برسد می‌تواند شانس بیشتری داشته باشد برای کار.»

از درآمدش می‌پرسم و سرپناهی که در آن شب‌ها را به صبح می‌رساند. رحمان، اما چنان آهی می‌کشد که تا آخر ماجرا را حدس می‌زنم. جرعه آبی می‌نوشد و می‌گوید: «بسته به نوع کاری که پیشنهاد می‌شود، روزی ۳۵ تا ۱۰۰ هزار تومان درآمدمان است.
بیشتر روز‌ها را با خوردن نان و تخم مرغ و نان و پنیر می‌گذرانم تا بتوانم پولی پس‌انداز کنم و برای زن و بچه‌ام بفرستم. سرپناهی هم ندارم شب‌ها با دو نفر از همین بچه‌ها در اتاق‌هایی که جای خواب اجاره می‌دهند می‌خوابیم.»

آن سوتر، اما مردی درشت اندام سعی می‌کرد زیر سایه کوچک درخت خود را جای دهد تا از گرمای آفتاب در امان بماند. پوست آفتاب سوخته‌اش از ساعت‌های طولانی خبر می‌داد که زیر آفتاب به انتظار یافتن کار نشسته است.
می‌گوید نامش مهران است و ۴۶ سال دارد. ۸ سال پیش از کوهدشت به امید زندگی بهتر روانه تهران شده است. چند سالی طول کشیده تا توانسته خانه‌ای در مولوی اجاره کند و دختر عموی نشان کرده‌اش را عقد کند. می‌گوید: «از ۷ صبح تا ساعت ۵ بعداز ظهر اینجا می‌نشینم به امید کار.
بعضی روز‌ها حتی بیشتر می‌مانم شاید کسی به دنبال کارگر بیاید. سخت است که مرد یک زندگی باشی، صبح از خانه خارج شوی و در پایان روز دست خالی به خانه برگردی. فرزندم تا ۲ ماه دیگر به دنیا می‌آید و من باید علاوه بر خرج زندگی، پول پس‌انداز کنم. بچه خرج دارد من هم که بیمه نیستم.‌ای کاش می‌شد بیمه شویم.
می‌دانی خانم من برای تأمین مخارج زندگی‌ام هر کاری می‌کنم از بنایی گرفته تا کارگری و باربری، اما درآمدم کفاف هزینه‌های زندگی‌ام را هم نمی‌دهد چه برسد به پس انداز. اگر در شهر خودم کار بود هیچ وقت راهی تهران نمی‌شدم. بیشتر شب‌ها کابوس مرگ مادر پیرم را می‌بینم هر بار که تلفنم زنگ می‌خورد فکر می‌کنم مبادا می‌خواهند خبر مرگ مادر پیرم را بدهند. اگر در شهرمان کار بود نه مادرم تنها می‌ماند و نه غربت ما را آزار می‌داد.

مردی با مو‌های جو گندمی و ظاهری جاافتاده به سمتمان می‌آید. حرف‌های مهران را قطع می‌کند و می‌گوید: «زندگی همه ما یک داستان دارد. کار، کار و بازهم کار آنهم بی‌نتیجه و بی‌آینده. من برخلاف این‌ها برای بیمه شدن و رهایی از سختی‌های زندگی تلاش بسیار کرده‌ام.۴ بچه دارم از ۱۲ ساله گرفته تا ۵ ساله که برای گذران زندگیشان باید تلاش کنم. همه کار بلدم، اما کار نیست.
بار‌ها به اداره‌های بیمه در خیابان مفتح، ترمینال جنوب و آزادی مراجعه کرده‌ام به امید برقراری بیمه برای هزینه‌های زندگی در سال‌های پیری و ناتوانی، اما آنقدر رفتم و آمدم که خسته شدم و دست آخر عطای بیمه را به لقایش بخشیدم. حالا هم مانند بقیه همین جا می‌ایستم برای یک لقمه نان.» او می‌گوید شرایط زندگی برایش بسیار سخت و آزاردهنده است تا جایی که حتی خود را مستحق کمک کمیته امداد می‌داند. بیمه شدن را حق خود می‌داند و از مسئولین انتظار دارد شرایط بیمه شدن امثال او را تسهیل کنند.

کارگری نه آب داشت نه نان!
اصغر پسر ۲۹ ساله‌ای است که پس از مرگ پدر و مادرش از لرستان روانه تهران شده است. چین‌های عمیقی که بر پیشانی‌اش افتاده، صورت آفتاب سوخته و دستانی که پینه بسته، همگی نشان می‌دهند که کار را از سنین جوانی شروع کرده است. خودش می‌گوید: «از همان بچگی روی زمین مردم کار می‌کردم.
بزرگتر که شدم در ساختمان‌های نیمه کاره برای خود کاری دست و پا کردم. کارکردن در ساختمان‌ها پول بیشتری داشت. چند کلاس بیشتر درس نخواندم اصلاً کارگری و درس خواندن باهم جور در نمی‌آید. وقتی از صبح تا شب مجبور باشی آجر جابه جا کنی و کیسه سیمان و گچ را بالا و پایین ببری دیگر جانی برایت نمی‌ماند که بتوانی چند لقمه شام بخوری چه برسد به خواندن درس و رفتن به مدرسه شبانه.
خیلی شب‌ها شام نخورده قبل از این‌که سرم به بالش برسد خوابم می‌برد، اما خوشحال بودم که خرج خودم و پدر و مادر پیرم را درمی‌آوردم. پدرم که به رحمت خدا رفت همه تلاشم را می‌کردم که مادرم راضی و خشنود باشد. تصمیم گرفته بودم برایش یک النگو بخرم، اما همیشه هشتم گرو نه بود دست آخر هم نتوانستم یک شب خوابید و صبح دیگر بیدار نشد و مرا تنها گذاشت.»

برادرانش آنقدر روی زمین مردم کار کردند تا توانستند برای خود قطعه زمینی بخرند، اما کارگری برای او نه نان داشته و نه آب. دست آخر هم مجبور شده به امید یافتن کاری پردرآمدتر راهی پایتخت شود. دو سال پیش ازدواج کرده، اما راضی نیست.
او می‌گوید: «نه این‌که همسرم زن بدی باشد نه خیلی هم نجیب است و دوست داشتنی تا به امروز با هم مشکلی نداشتیم، اما من شرمنده‌ام از این‌که نمی‌توانم برای او زندگی مناسبی فراهم کنم و حتی برای رفع برخی از نیاز‌های ساده زندگی هم دچار مشکل هستم اصلاً همیشه نگرانم. هر روز غصه می‌خورم. یک روز کار هست، چند روز کار نیست. باید بدوی به دنبال افرادی که به دنبال کارگر می‌آیند، چون امثال من زیادند و هر روز بیشتر هم می‌شوند.»

اصغر هم مانند سایر کارگران فصلی نگران آینده است. می‌گوید: «با دست درد و کمر دردی که دارم در خوشبینانه‌ترین حالت تا ۱۵ یا ۱۶ سال دیگر می‌توانم کار کنم. نمی‌دانم بدون بیمه و پس‌انداز برای آینده در زمان از کار افتادگی چگونه باید امور زندگی خود و خانواده‌ام را بگذرانم. خانواده همسرم مدام از بچه حرف می‌زنند و می‌گویند تا ما زنده‌ایم دوست داریم نوه مان را ببینیم. اما آن‌ها نمی‌دانند خون داخل دهانم را قورت می‌دهم و با سیلی صورتم را سرخ می‌کنم تا کسی نداند چگونه روزم را شب می‌کنم.»

ته خط همه‌مان کارگری است!
در میان مردانی با قامتی تنومند، جوانی لاغر اندام جلب توجه می‌کند. بقچه‌ای در دست دارد و کنار خیابان ایستاده است. برخلاف دیگران که هرکدام حرفی می‌زنند، سکوت پیشه کرده و سخنی نمی‌گوید. با فاصله از بقیه ایستاده انگار می‌خواهد خود را از آن‌ها جدا نشان دهد. اسمش را می‌پرسم جوابم را نمی‌دهد.
می‌گویم بیست سالت شده که راهی بازار کار شده ای؟ زیر چشمی نگاهم می‌کند. می‌پرسم نباید الآن سرکلاس درس باشی، اینجا چکار می‌کنی؟ در کسری از ثانیه صورتش قرمز می‌شود انگار خون به زیر پوستش دویده، قفل دهانش باز می‌شود. «درس خواندن مال از ما بهترونه. برای امثال من فرقی نمی‌کنه که با هوش باشند یا با استعداد ته خط همه مان کارگری است آن هم التماسی.
نمی‌بینی مردانی با این هیبت و هیأت چطور دنبال ماشین پولدار‌ها می‌دوند که بتوانند دوزار بدست بیاورند. امروزم را نبین در مدرسه جزو شاگرد زرنگ‌ها بودم، خودم چند تا شاگرد داشتم به آن‌ها کمک می‌کردم که درس‌ها را خوب یاد بگیرند.»

از دلیلش برای رها کردن مدرسه می‌گوید: پدرم کارگری می‌کرد و خرج زندگی من و سه خواهر و مادرم را می‌داد. چرخ زندگیمان می‌چرخید نه لاکچری، اما در حد خودمان خوب بود و ما به همان لقمه بخور و نمیر پدر راضی و همیشه سپاسگزار بودیم.
اصلاً همه انگیزه‌ام برای خوب درس خواندن جبران زحمات پدر و مادرم بود. می‌خواستم دکتر شوم تا کمر درد و پا دردش را مداوا کنم، اما یک روز وقتی از مدرسه برگشتم شیون مادرم خانه را برداشته بود. پدر وقت بالا بردن یخچال از پله‌ها افتاده بود. دیگر ناقص شده و نمی‌تواند کار کند.
مجبور شدم مدرسه را رها کنم. کاری هم که بلد نیستم اوستا محمد مرا آورد اینجا، پاتوق همیشگی پدرم تا جای پای او بگذارم، اما من زورم نمی‌رسد که مانند او وسایل سنگین جابه‌جا کنم و باید کار‌های خرد و سبک انجام دهم. همین است که درآمدم کم شده و زندگیمان به مشکل برخورده است.
اما همه بدبختی‌اش که این نیست مادرم می‌گوید کسی که برای معاش خانواده‌اش تلاش می‌کند و سختی می‌کشد و پول حلال درمی آورد مرد واقعی است کم و زیادش فرق نمی‌کند مهم حلال بودنش است. بدبختی اصلی این است که ما را به چشم خوبی نمی‌بینند. زنان و دختران و حتی بچه‌ها می‌ترسند از کنار ما عبور کنند راهشان را دور می‌کنند تا مبادا گزندی از ما به آن‌ها برسد، انگار ما گودزیلا هستیم اصلاً ترس در نگاه و رفتارشان دیده می‌شود.»

فکر می‌کنی چرا این طور شده چرا برخی از افراد جامعه با این دید به شما نگاه می‌کنند؟ او در جوابم از موضوعی تلخ می‌گوید. شاید در میان ما تعداد کمی افراد خلافکار هم باشند، اما این به معنی بد بودن همه ما نیست. ما برای امرار معاش خانواده هایمان کار می‌کنیم و آدم‌های بدی نیستیم.»

نگرانی تأمین معاش خانواده و گذران زندگی در حال حاضر و در دوران ناتوانی بزرگترین دغدغه‌ای است که کارگران موقت با آن دست به گریبانند و قریب به اتفاق آن‌ها آرزوی استخدام و بیمه در سر دارند.


گفت: وگو با یک پیمانکار ساختمانی
بیمه کارگران برایم صرف نمی‌کرد!
عده‌ای کار می‌کنند و سودش را دیگری در جیب می‌گذارد. بعضی از مشاغل این گونه‌اند. البته نه اینکه بیکار باشند و پول روی پول بگذارند، بالاخره سود بردن هم زحمت‌های خودش را دارد منظورم زحمت شمردن پول‌هایی نیست که از کارفرما می‌گیرند و مجبورند بخش کمی از آن را به افرادی بدهند که بیشترین زحمت را کشیده‌اند.
منظورم استرسی است که صاحبان مشاغلی از این دست هر روز با آن دست و پنجه نرم می‌کنند. خودشان می‌گویند این استرس خواب و خوراک را بر آن‌ها حرام کرده و پولی که به‌دست می‌آورند ارزش این همه استرس را ندارد. جمعه گل آقا از همین مردان پراسترس است.
مردی ۵۲ ساله که حدود سی سالی در ایران زندگی کرده وهمسرش ایرانی است. دو فرزند دارد و دو خانه در باقرشهر تهران، یکی را اجاره داده و در دیگری زندگی می‌کند.

خودش می‌گوید پیمانکار ساختمانی است و با مهندسی پولدار کار می‌کند. آقای مهندس از دو چشمش بیشتر به جمعه گل اعتماد دارد و مسئولیت تأمین نیروی انسانی مورد نیاز برای انجام برخی کار‌های ساختمانی از جابه‌جایی مصالح تا دیوارکشی و گچ کاری را به او سپرده است.

جمعه گل می‌گوید: حرفه درست و حسابی بلد نبودم و در یکی از ساختمان‌های نیمه کاره آقای مهندس کار می‌کردم. آنقدر از خود توانایی و استعداد نشان دادم تا خودم را در دل آقا جا کردم. کار آقا رونق گرفت و از ساخت و ساز خانه‌های ۴ طبقه به ساخت آپارتمان‌های ۸ واحدی و کم کم ۲۰ واحدی رسید.
یک روز مرا کنار کشید و گفت: جمعه خسته شده ام. دنبال کسی می‌گردم که مسئولیت کارگر‌ها را برعهده بگیرد. بیمه، حقوق و هر مسأله دیگری که دارند. سال‌هاست که تو را می‌شناسم، می‌خواهم امین من باشی و مسئولیت کارگر‌ها را برعهده بگیری. این طوری هم برای من خوب است و هم درآمد تو بیشتر می‌شود.

او ادامه می‌دهد: برای پذیرفتن پیشنهاد آقای مهندس کمی مردد بودم، اما دوستانم گفتند شانس یک بار در خانه هر کسی را می‌زند و این می‌تواند سکوی ترقی و پیشرفت تو باشد. راست هم می‌گفتند تا کی می‌خواستم کارگری کنم و با پول بخور نمیر کارگری زندگی بگذرانم.
همین شد که تصمیم گرفتم این مسئولیت را بپذیرم. با آقای مهندس قراردادی امضا کردم و قرار شد که او هر ماه مبلغی را به‌عنوان حقوق و مزایای کارگران به من بدهد و من هم وظیفه داشتم کارگران مورد نیاز را تأمین کنم و حقوق آن‌ها را هم بپردازم.
دست آخر هرچقدر هم باقی ماند برای خود بردارم. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان سال‌های اول همه‌شان را بیمه کردم و حقوق بالایی هم به آن‌ها پرداخت می‌کردم. اما چیزی برای خودم نمی‌ماند به‌همین دلیل تصمیم گرفتم من هم مانند بقیه از کارگران فصلی استفاده کنم. خوبی این کارگران به قناعت‌شان است. آن‌ها به حق خود قانع هستند و به‌دنبال بیمه و مزایا هم نیستند.

معامله دو سر سود
جمعه گل می‌گوید: هر روز صبح به خیابان‌هایی که پاتوق کارگران موقت است سر می‌زنم. چند تایی که به‌نظر می‌رسد زور بازوی خوب و مهارت لازم را دارند انتخاب می‌کنم و با خود به محل ساختمان می‌برم. گاهی برخی از آن‌ها آنقدر خوب کار می‌کنند و به حق خود قانع هستند که تا چند ماه هم با هم کار می‌کنیم. بیشتر آن‌ها به دنبال بیمه و...
نیستند. آن‌ها کارگران زحمتکشی هستند که به درآمد روزانه خود بیشتر اهمیت می‌دهند. بیشترشان هم تنها در این شهر زندگی می‌کنند و با دردسر مرخصی و بیماری زن و همسر روبه رو نیستم. این معامله دو سر سود است. آن‌ها از سرگردانی در سر چهارراه‌ها و خیابان‌ها نجات پیدا می‌کنند و خیالشان راحت می‌شود که تا چند روز کار دارند و حقوقشان سر موقع پرداخت می‌شود، من هم خیالم راحت است که می‌توانم برای آینده بچه هایم پولی پس‌انداز کنم.

خواب و خوراک بر من حرام شده
به اینجا که می‌رسد قیافه‌ای حق به جانب به خود می‌گیرد و می‌گوید: البته فکر نکنید که من زحمت زیادی نمی‌کشم. ترس اینکه مبادا یکی از آن‌ها هنگام کار دچار مشکلی شود خواب و خوراک را بر من حرام کرده. حتی بعضی از شب‌ها کابوس افتادن کارگری از داربست را می‌بینم. خلاصه که من از جان واعصابم مایه می‌گذارم برای به‌دست آوردن یک لقمه نان بیشتر.
فقط خدا می‌داند که چقدر تنم می‌لرزد و چقدر نگران سلامتی این بندگان خدا هستم. این گفتگو را در حالی به اتمام می‌رسانم که برای آگاهی از مشکلات کارگران موقت با تعدادی از انبوه سازان تماس گرفتم، اما با یک پاسخ مواجه شدم و آن اینکه با کارگران در ارتباط نیستیم و از مشکلات آن‌ها اطلاع چندانی نداریم و مسائل مربوط به آن‌ها را به پیمانکار سپرده‌ایم.
منبع: روزنامه ایران
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید