داستانها علیه لمپنها، لمپنها علیه لمپنیسم
لمپن ایرانی میتواند «ابی» فیلم «کندو» باشد، میتواند شعبان بیمخ باشد، میتواند سوار بر چکمههای قدرت علیه منافع ملی باشد، میتواند زیر همان چکمهها له شود و در عوض حامی جلپارههایی، چون خودش باشد.
کد خبر :
۷۰۸۹۹
بازدید :
۷۶۲۹
مصطفی طوقانیان | بند محکومین، حکومت لمپنهاست بر خودشان و حکومت دوربینهاست بر آنان. البته لمپن نه در معنای متداولش که به تهیدستان شهری اطلاق میشد، بلکه در تعریف مارکس، به معنای تفاله طبقات دیگر. یعنی قشرهای وازده و طبقه خود را از دست داده که در جوامع سرمایهداری دچار تباهی و فاقد وابستگی طبقاتی شدهاند.
همان کسانی که هویت اجتماعی معینی ندارند و، چون عروسکهای خیمهشببازی، معلقند در هوا. یوسف اباذری لمپنهای عمومی را اینگونه تعریف میکند: لمپن شبیهگردان خوبی است و برای او هیچ فرقی ندارد که زیر پرچم یزید برود یا برای شهدا سینه بزند. شخصیت لمپن از آداب و رسوم هفتاد و دو ملت متاثر است. بسیار زودجوش است، زود به هیجان میآید و هر جا راه بری میرود و همین است که گاهی در نهضتها راه پیدا میکند و از جوش و خروش که افتاد باعث از هم پاشیدن همان نهضت میشود.
لمپن ایرانی میتواند «ابی» فیلم «کندو» باشد، میتواند شعبان بیمخ باشد، میتواند سوار بر چکمههای قدرت علیه منافع ملی باشد، میتواند زیر همان چکمهها له شود و در عوض حامی جلپارههایی، چون خودش باشد. بند محکومین محل تجمع لمپنهاست. کسانی که زاییده شرایط درهم اجتماعیاند و گرد هم آمدهاند در زندان لاکان رشت. در بند محکومین، لمپنها ماندهاند که عروسکهای خیمهشببازی دوربینهای بالای سرشان باشند یا بازیگران حکایتهایی که راوی (زاپاتا) برایشان روایت میکند.
زبان بند محکومین، واسازی زبان لمپنهاست، زبان جلپارههای حاشیه. زندانبانها، اما بیزبانند، دوربین زبان آنهاست، اژدهای سه سر و شش چشمی که تا پیچ و تاب رودهها را هم ضبط میکند. دوربین میداند کجا را ببیند و کجا را قیچی کند و چه موقع بر سر محکومین هوار شود و چه موقع رویش را برگرداند.
بند محکومین چنین جایی است. جماعتی که یک پایشان لای گذشته مانده و پای دیگرشان لای حصارهای زندان که هزارویک حکایت شنیدنی دارد، اما چگونه روایت خواهد شد؟ با ورود یک دختر. دختری که در همان آغاز رمان، خواب و هوش از سر زندانیان پراند. او را میاندازند در بند محکومین مرد و میروند. دختر میماند و زندانیان.
بند محکومین چنین جایی است. جماعتی که یک پایشان لای گذشته مانده و پای دیگرشان لای حصارهای زندان که هزارویک حکایت شنیدنی دارد، اما چگونه روایت خواهد شد؟ با ورود یک دختر. دختری که در همان آغاز رمان، خواب و هوش از سر زندانیان پراند. او را میاندازند در بند محکومین مرد و میروند. دختر میماند و زندانیان.
زبان زندانبان، دوربین است؛ زبان محکومین، طنز تلخ است؛ زبان دختر، بیزبانی است، اما بهانه تمام روایتهاست. با حضور او داستان زاده میشود و زاپاتا، چون پردهخوانی که گذشتهها را از هزارتوها میقاپد رو به حیرانی جمعیت تعریف میکند. دختر برای آنکه جان سالم به در ببرد و یکشب تا صبح محکومین را سپری کند، باید قصه بگوید و به این وسیله برای خودش زمان بخرد.
صبح که بشود، نه او هست و نه زندانیان شورشی بند محکومین. اما یک شب تا صبح محکومین به اندازه هزارویک شبی که شهرزاد برای شاه دیوانه قصهها ساخته بود، به طول خواهد انجامید. تازه، شهرزاد شب صدوچهلوهشتم پادشاه را سر عقل آورد و بقیهاش عیش و نوش بود و نزاع بر سر انتخاب نام بچه! اما اینجا بند محکومین است و هزارویک شبش واقعی است.
دختر باید تا صبح دوام بیاورد. صبح که بشود، دوربین لشکرش را توی بند خواهد ریخت و قلع و قمع خواهند کرد و دختر را خواهند برد. پس فقط یک شب تا صبح است و چقدر طولانی! اما قصه او را نجات خواهد داد. حکایت عشقهای خاکخورده با حضور او جانی تازه خواهند گرفت.
دختر باید تا صبح دوام بیاورد. صبح که بشود، دوربین لشکرش را توی بند خواهد ریخت و قلع و قمع خواهند کرد و دختر را خواهند برد. پس فقط یک شب تا صبح است و چقدر طولانی! اما قصه او را نجات خواهد داد. حکایت عشقهای خاکخورده با حضور او جانی تازه خواهند گرفت.
دختر، شهرناز است، چراکه نیمش پچپچه است و نیمش بغضهای تکهتکه در گلو، باخته غرور جمشید و اسیر بیخوابیهای ضحاک و در بند آرمانشهر فریدون. دختر، شهرزاد است، اما با لبهای دوخته. باید با هزار بیزبانی قصه بگوید و زمان بخرد برای بیزمانیاش. اینچنین است که قصهها با تمام چاخانها و گندهگوییها از زبان زاپاتا روایت میشوند. دختر، واقعا دختر است یا پسری دوجنسی یا توهم زندانیهاست؟
هر که هست، با حضور او این همه قصه کنار هم چیده شده است، قصههایی که باید شبی را به صبح بکشانند. انگار شهرزاد هزارویک شب پس از تمام شدن هر قصه به شاه میگفت: «صبر کن دیوانه، صبر کن! آیا آن حکایت را شنیدهای؟» و پادشاه برای فرار از تب و استسقا میگفت: «بگو بگو بگو.» دختر در وضعیت زیر تیغ است و آنچه نجاتش میدهد، یادآوری عشقهای رها از بند محکومین است.
او راوی عشق است و زندگی. اما چرا هویتش مجهول است؟ خود زندانیها هم شک دارند. در زندان مردان، جایی که زندگی خالی از زن است، معشوق با چهرهای مردانه حاضر میشود، با نگاه مردانه توصیف میشود، زنانگیاش بوی مردانه میگیرد. محرومیتهای زندان، زنی را که حاصل خیالهای محکومین است، وارد زندان میکند. اما همین زن خیالی ساخته شده از نبودها، بهانهای میشود برای ستایش عشق و زندگی. زن برآمده از خیال محکومین باید تاب بیاورد تا همچنان رویاها بماند و از کابوسها نمیرد.
زن آواره گرچه از هویت و اصلش خالی شده، اما همچنان قابل ستایش است. در زندان همه بیهویت میشوند، اما قصه، هویت سلاخیشدهشان را جان دوباره میبخشد. حالا دیگر لمپنهای محکومین، بازیچه نیستند، هر یک دارای هویت شدهاند، هر یک قصهای دارند و عشقی، هر یک خیالهایی را پرواز دادهاند که مغز فلزی دوربین نتوانسته است، ضبط و ثبتشان کند. محکومین هنوز محکومیناند، اما دیگر لمپن نیستند. محکومین زنی را خلق میکنند که با بودنش زندان از حبس خالی میشود و در نبودش محرومیتها حصارهای پیچکواری میشوند دور تا دورشان.
پس اینکه دختر مذکر است یا مونث یا مخنث یا هرچه، مساله نیست. مساله نقشی است که او ایفا میکند. خلق میشود توسط محکومین، برآمده است از رویاهایی دربند که قصه میسازد و هویت میبخشد به زندانیان. قاسمسیاه فیلم «زیر پوست شب» عاقبت پس از ناکام ماندنش از زنی بیگانه، وقتی میفهمد حتی زیر کامیونها هم دوربین کاشتهاند، توی بازداشتگاه با خیال خوش عقیم ماندهاش تنها میشود و با خیالش ور میرود و «ای کاش» هایش را میشمارد. زاپاتا پس از آن خیال خوش یکشبه، سرگردان توی حمام پا میگذارد و خالهسوسکه «بیژن مفید» را پیدا میکند و خشکش میکند و میکشدش.
رفیق مهندس به زاپاتا گفته بود: «این همه سال در پوست خودت بودی و در پوست خلق رفتی، نه پوست آنان عوض شد نه پوست خودت. همه حکایتها را گفتی الا حکایت آنان که حکایت ما را ساختند.» رفیق مهندس درست میگوید، حکایتها را کسان دیگری میسازند. شاید راوی زاپاتا باشد، اما سبب حکایت، آنهای دیگرند. حکایتبازان حکایتی کردهاند از «جان کیج» موسیقیدان امریکایی که یک روز، شیک و پیک، شق و رق، رفت نشست بر صندلی و نگاهش را لم داد روی پیانو.
بدون اینکه حتی انگشتش به پیانو بخورد، چهار دقیقه و سی و سه ثانیه نگاهش را کش داد. آن روز هیچ منتقدی جرات نکرد هوار بکشد؛ حضار هم از ترس هو شدن، هو نکشیدند، اما توی دلشان فحش حواله کردند. خوب، قصهگویی سخت است، خیلیها بلدش نیستند، ادایش را چرا. خانجانی قصهگوی بلدی است. اینبار شهرزاد با زبان بسته قصه میگوید، هزارویک حکایت زندان لاکان رشت را، قصههایی که واقعیتشان از واقعیت زندگی حقیقیترند.
۰