هانتکه اتریشی و توکارچوک لهستانی، برندگان نوبل ادبیات

هانتکه اتریشی و توکارچوک لهستانی، برندگان نوبل ادبیات

نویسنده برای نشان‌دادن دو دید متفاوت انسان و فرشته، نسبت به دنیا، فیلم را به دو قسمت سیاه سفید و رنگی تقسیم می‌کند؛ دنیای فرشته‌ها را با یکنواختی و آرامشش، سیاه‌سفید و دنیای انسان‌ها را که سراسر شور و هیجان و حتی گاهی درد و رنج است، به صورت رنگی نمایش داد.

کد خبر : ۷۳۵۰۳
بازدید : ۳۴۴۰
دو دنیا، دو تفکر، دو نسل
دستی روی کاغذی می‌نویسد:
بچه که بچه بود
خبر نداشت که بچه‌ست
براش همه چیز جون داشت
تاریکی تدریجی تصویر.
صدای دامیل:
بچه که بچه بود
با دستای آویزون راه می‌رفت
دلش می‌خواست که جوی آب یه رودخونه باشه
رودخونه یه نهر
و این گنداب، یه دریا.
بچه که بچه بود
خبر نداشت که بچه‌ست
براش همه چیز جون داشت و
همه جون‌ها یکی بودن.
بچه که بچه بود
نه عقیده‌ای داشت
نه عادتی
چار زانو می‌نشست
بی‌قرار بود
یه فرقِ گرد میون موهاش داشت
و هیچ‌وقت جلوی دوربین عکاسی قیافه نمی‌گرفت….

این نوشته‌ای از هانتکه است که در آغاز فیلم «بهشت بر فراز برلین» یا «آسمان برلین» یا «برلین زیر بال فرشتگان» به کارگردانی «ویم وندرس» خودنمایی می‌کند. به‌راستی، کودکان فرشته‌اند یا فرشته‌ها کودکند؟ شاید کودکان، همان فرشتگانی هستند که خداوند، آرزوی انسان‌شدن‌شان را اجابت کرده است.
در شهر برلین، تنها کودکان هستند که می‌توانند فرشته‌ها را ببینند که این، خود به ضمیر پاک انسان در بدو تولد اشاره می‌کند. این، ماجرای فیلمی است که در سال‌های نه‌چندان دور، ولع دیدن پنهانی نسخه بتاماکسش افت و خیز‌های زیادی برای نسل‌های ایرانی در پی داشت.
حالا که هانتکه نوبل ادبی امسال را گرفته، خاطرات چند دهه پرفراز و نشیب در ذهن آدمی تکرار می‌شود. همه این‌ها بهانه‌ای است برای ورود به دیدگاه یک همیشه معترض و یک ساختارشکن.

تولد دوباره نویسنده‌ای «خشمگین»
آندرس اولسون، رئیس کمیته نوبل آکادمی سوئد، هنگام اعلام نام برنده امسال این جایزه بین‌المللی، پیتر هانتکه را شخصیتی خواند که از سال ۱۹۶۶ تاکنون با آثاری در ژانر‌های مختلف ادبی توانسته است خود را به‌عنوان یکی از نویسندگان تاثیرگذار سال‌های پس از جنگ اروپا تثبیت کند. آکادمی سوئد همچنین اعلام کرد که نویسنده سرشناس اتریشی با وسعت قلمرو زبانی و جوشش ایده‌های خود، ویژگی‌های تجربه‌های انسانی را پژوهیده است.

پیتر هانتکه ۷۶ ساله دهه‌هاست که با آثار خود کارشناسان و خوانندگان ادبیات را به دو قطب متضاد تقسیم کرده است. گروهی به تمامی ستایشگر او هستند و گروهی دیگر بیزاری خود را از او پنهان نمی‌کنند. این نویسنده «خشمگین» که دوره‌های متفاوتی را در خلاقیت ادبی خود پشت سر گذاشته، همواره در معرض خشم منتقدانش بوده است. منتقدان هانتکه هنوز هم او را به دلیل مواضعش در مناقشه بالکان نبخشیده‌اند.

‌سال گذشته، جایزه نوبل ادبیات به دلیل رسوایی بزرگی در آکادمی نوبل سوئد به کسی تعلق نگرفت و به همین دلیل استثنائا اسامی برندگان جایزه سال‌های ۲۰۱۸ و ۲۰۱۹ امسال به شکل همزمان اعلام شد. آکادمی سوئد اسامی برندگان جوایز نوبل ادبیات سال‌های ۲۰۱۸ و ۲۰۱۹ میلادی را در آخرین روز هفته گذشته اعلام کرد.
جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۱۸ به اولگا توکارچوک، نویسنده و روانشناس لهستانی اعطا شد و جایزه نوبل ادبیات ۲۰۱۹ نیز به پیتر هانتکه، نویسنده و نمایشنامه‌نویس سرشناس اتریشی مقیم فرانسه تعلق گرفت.

در رسوایی یادشده، موضوع بر سر ژان کلود آرنو، کارگردان و همسر کاتارینا فروستنسون یکی از اعضای کمیته داوری جایزه نوبل ادبیات بود. به گزارش رسانه‌های سوئد، آرنو طی سال‌های اخیر، ۱۸ زن را که عضو آکادمی یا همسر و دختر اعضای آکادمی سوئد بوده‌اند، مورد آزار یا سوءاستفاده جنسی قرار داده است.

افزون بر این، آرنو هفت‌بار نام برندگان آتی جایزه نوبل ادبیات را که باید مخفی می‌ماند، لو داد و برای گرداندن کلوبی فرهنگی که خود سرپرست آن بود، از پول‌های آکادمی استفاده کرد. ژان کلود آرنو در آغاز ماه دسامبر ۲۰۱۸ در دادگاه عالی سوئد به جرم تجاوز به دو سال و نیم حبس محکوم شد.

آکادمی نوبل همچنین فروستنسون را متهم کرد که نام برندگان جایزه نوبل ادبیات را به همسرش گفته است؛ امری که نافی تکلیف اعضای این آکادمی در «رازداری» است. در پی این رسوایی، اصلاحاتی در آکادمی نوبل سوئد انجام شد و ماتس مالم، استاد ۵۴ ساله ادبیات دانشگاه یوتبری (گوتنبرگ) از اول ماه ژوئن گذشته سخنگوی دایم و رئیس آن شد. مالم همان زمان اعلام کرد که به انجام اصلاحاتی که پیش از او در آکادمی آغاز شده، ادامه خواهد داد.

آکادمی سلطنتی سوئد در ماه اکتبر سال گذشته دو عضو جدید کمیته داوری جایزه نوبل ادبیات را هم معرفی کرد که یکی از آن‌ها ژیلا مساعد، شاعر ایرانی‌تبار مقیم سوئد بود. آخرین دریافت‌کننده جایزه نوبل ادبیات کازوئو ایشی‌گورو، نویسنده بریتانیایی در سال ۲۰۱۷ بود؛ نویسنده‌ای ژاپنی‌تبار که با رمان «بازمانده روز» به شهرت جهانی رسید. پیش از ایشی‌گورو نیز این جایزه به باب دیلن، خواننده و ترانه‌سرای آمریکایی اهدا شده بود.
جایزه نوبل ادبیات از سال ۱۹۰۱ میلادی هر ساله به هنرمندی در حوزه هنر‌های کلامی اعطا می‌شود. اسامی برندگان این جایزه نیز روز دهم دسامبر هر سال، همزمان با سالروز درگذشت بنیان‌گذار آن، آلفرد نوبل در استکهلم اعلام می‌شود.

هانتکه در این مناقشه جانب صرب‌ها را گرفت، حملات هوایی ناتو را محکوم کرد و در مراسم تدفین اسلوبودان میلوشویچ، رئیس‌جمهوری یوگسلاوی سابق که متهم به جنایت جنگی بود، سخنرانی کرد. او که نخستین رمانش را در سال ۱۹۶۶ میلادی منتشر کرد، در همان سال به دلیل اظهارنظر در یکی از جلسات حلقه‌ای ادبی معروف به «گروه ۴۷» به شکلی برق‌آسا مشهور شد. هانتکه خشمگین و جوان در این جلسه نویسندگان نامدار آلمانی و آلمانی‌زبان را به «ناتوانی در توصیف» متهم کرد.

این شهرت سپس با نخستین اجرای نمایشنامه هانتکه در فرانکفورت با عنوان «اهانت به تماشاگر» استحکام یافت. تماشاچیان خوش‌پوش آن زمان در سالن تئاتر از سوی بازیگران با الفاظی تحریک‌آمیز به‌عنوان موجوداتی «بلااستفاده» خطاب قرار می‌گرفتند.

هانتکه سپس در آثار دیگر ادبی و نمایشی خود همچون «کاسپار» در صحنه ادبی و سپهر عمومی حضوری آشکار داشت. در سال ۲۰۱۱ هم نخستین اجرای نمایشنامه «هنوز هم طوفان» او در زالتسبورگ که به جنگ آزادیبخش اسلوونیایی‌های کرنتن اتریش می‌پردازد، توجه‌ها را دوباره به این نویسنده خشمگین معطوف کرد.

هانتکه را کسی نامیده‌اند که با بیش از ۲۰ اثر نمایشی فصلی جدید را در تاریخ تئاتر باز کرده است. نثر توانمند و غنای زبانی در داستان‌ها، رمان‌ها و تأملاتش او را به چهره‌ای ماندگار در ادبیات آلمانی‌زبان تبدیل کرده و رفتن برخی از این آثار روی پرده سینما نیز بر این ماندگاری افزوده است. فیلم «بهشت بر فراز برلین» به کارگردانی ویم وندرس، دوستِ سالیان هانتکه، مشهورترین این آثار است.

از بُعد سیر تحول نوشتاری، پیتر هانتکه در آثار اولیه خود پیشگام ادبیاتی بود که در آن زبان را موضوعی مناسب برای تجربه و آزمودن اندیشه‌ها می‌دانستند. به عبارت دیگر «ادبیات با زبان شکل می‌گیرد، نه با اشیا و موضوعاتی که با این زبان توصیف می‌شوند». در آثار بعدی نقد قالب‌های ادبی مرسوم از گذشته در شعر، نثر، نمایشنامه‌نویسی و انتظارات خواننده از ادبیات موضوع اصلی آثار اوست (اهانت به تماشاچیان).
در سیر بعدی، پیتر هانتکه در آثار خود با موضع‌گیری‌های مستقیم و مرسوم در ادبیات مخالفت و مبانی نظری خود را در نقد زبان مطرح می‌کند. در ادامه این راه، خود بار دیگر به شیوه‌ای از روایت سنتی بازمی‌گردد (ناکامی ناخواسته، چینی دردمند، تکرار).
بسیاری او را در این راه پیرو «اشتیفتر» می‌دانند و او را با این نویسنده مقایسه می‌کنند، اما هانتکه مخالف این نظر است. هانتکه تا امروز از مهمترین و مطرح‌ترین نویسندگان ادبیات زبان آلمانی است. از هانتکه ترجمه‌هایی در ایران ازجمله «پیوند‌های گسسته»، «اهانت به تماشاگر»، «از غم بال درآوردن»، «آسمان برلین»، «زن چپ‌دست»، «فروشنده دوره‌گرد» و «محاکمه» منتشر شده است، اما برای مخاطب ایرانی قبل از هر چیز «آسمان برلین» است که جلب توجه می‌کند.

«آسمان برلین» از کجا پیدا شد؟
ویم وندرس در ۱۹۸۵ از آمریکا به آلمان غربی برگشت. او تصمیم گرفت که در فاصله بین ساخت فیلم بعدی‌اش که دو سال بعد اتفاق افتاد، فیلمی درباره برلین بسازد. او با الهام از اشعار راینرماریا ریلکه و نقاشی‌های فرشتگان بر روی دیوار‌های برلین پس از جنگ جهانی دوم، به ایده جالبی رسید: فرشتگان در برلین حرکت می‌کنند و به ندای درونی آدم‌ها و زجر‌های‌شان گوش می‌دهند و به آن‌ها تا حدی آرامش می‌دهند؛ فرشتگانی که دیده نمی‌شوند، ولی گوش می‌دهند.
آن‌ها جهان آدم‌ها را درست درک نمی‌کنند، رنگ‌ها را نمی‌فهمند، تابه‌حال طعمی نچشیده‌اند، عشق را تجربه نکرده‌اند، ولی احساسات انسانی را متوجه می‌شوند و برای همین سعی می‌کنند تا زجر این آدم‌ها را کم کنند؛ زجری که انگار کم هم نیست. تا آن‌که اتفاقی خارق‌العاده می‌افتد: یکی از فرشته‌ها عاشق می‌شود. این‌گونه بود که فیلم «بهشت بر فراز برلین» ساخته شد.

وندرس که نقشه مشخصی برای ساخت فیلمش داشت، پیتر هانتکه را مامور نوشتن فیلمنامه، دیالوگ‌ها و به‌خصوص نریشن کرد. تاخیر در اضافه‎شدن پیتر هانتکه به پروژه باعث شد که متن‌هایش در حین فیلمبرداری به کارگردان برسد و وندرس هر روز تصمیم می‌گرفت تا روز بعد چه چیزی را فیلمبرداری کند.
فیلمبرداری کهنه‌کار وندرس، هنری آلکانبا، با قراردادن یک جوراب زنانه قدیمی به‌عنوان فیلتر در جلوی لنز، به تصویر زیبای درخشانی برای نمایش فرشته‌ها و دنیای‌شان رسید و جهان انسان‌ها را هم به‌صورت رنگی، ولی با غلبه رنگ خاکستری به تصویر کشاند.

فرشته‌ای که آدم می‌شود
در مقدمه کتاب آسمان برلین به ترجمه صفی یزدانیان معلوم می‌شود که فرشته‌ها از کجا آمده‌اند. دامیل و کاسیل پرسه‌زنانِ سینمای وندرس را به‌نهایت رساندند. دو فرشته آسمان برلین بیکارِ بیکارند؛ نه هدفی دارند، نه می‌توانند در زمان جابه‌جا شوند و نه در مکان. آن‌ها در ابدیت مطلق زندگی می‌کنند، در تنهایی مطلق بی‌زمانی؛ یعنی اگر قصه آثار جاده‌ای وندرس تا پیش از این در مکان جاری می‌شد، حالا دو «شخصیت» اصلی نه جسمی دارند که به چشم ساکنان زمین بیاید و نه از قدرتی آسمانی بهره برده‌اند تا برای درماندگان زمینی چاره‌ای بیابند.
آن‌ها نه می‌توانند جلوی خودکشی جوانی نومید را بگیرند، نه از تصادفی پیشگیری کنند و نه حتی کودکی تنها را تسلایی بدهند. کتابخانه برلین جای محبوب این دو و بقیه فرشته‌هاست، جایی وسط تاریخ که تاریخ متون را در خود حفظ می‌کند و در زمان شناور است؛ چیزی مثل خود فرشتگان.
شاید به همین دلیل است که «واژه» در آسمان برلین چنین کارآمد است و بیش از آن، پس‌زمینه همه رخدادهاست. شاید، چون «در آغاز کلمه بود» و شاید، چون این ابتدای راهی است که سینمای وندرس را به دورانی دیگر انتقال داد؛ دوران واژه و پیام، به عهده‌گرفتن گونه‌ای وظیفه پیامبری.

پایان فیلم اول با انسان‌شدن دامیل و فرشته‌ماندن کاسیل خود به پیچیدگی احساس برآمده از اثر و دور نگاه‌داشتن داستان از صراحتی که ویژگی دوران دوم سینمای وندرس است، می‌انجامید؛ اما وقتی که کاسیل در دوردست، چنین نزدیک انسان می‌شود و می‌بینیم که چگونه در میان آدم‌ها با سویه زشت زندگی با خشونت و باند‌های قاچاق و درنهایت با تنهایی آشنا می‌شود، فیلم با وجود فصل‌های بسیار تاثیرگذارش به آشکارکردن چیزی آشکار، به نشان‌دادن چیزی بی‌نیاز از نشان‌دادن می‌رسد.
می‌گوید اسلحه چیز بدی است و اصلا بدبودن، چیز بدی است و خوب‌بودن، چیزی خوب؛ اما آسمان برلین فیلم داوری میان نیک و بد نیست. می‌دانم که می‌شود فیلمی چنین هم ساخت، فیلمی به غایت پیام‌رسان و پر از احکام اخلاقی که در عین حال فیلم بسیار خوبی هم باشد؛ اما شیوه پیام‌رسانی وندرس، پس از حکایت نخست فرشتگانش، مایه‌ای فراتر از همین حدود پیدا نکرد.

آسمان برلین فیلم تاریخ است، کلام را و تنهایی آدمی را در دل تاریخ می‌بیند و نشان می‌دهد. دامیلِ فرشته به یک انسان عاشق می‌شود و انسان می‌شود؛ اما سراسر این سِیر هیچ به تبلیغ راه و رسم چگونه زیستن نمی‌رسد. تاریخ انسان را با تمامی شکوه و تمام نکبتش دوره می‌کند و می‌گوید که باز همین بودنِ پیچیده پر از تنهایی، پر از زیبایی و پر از وحشت، به نبودنِ محض و در ابدیتِ محض جاری‌بودن برتری دارد.

روش عاشقی به روایت هانتکه
فرشته‌های فیلمنامه هانتکه در کتابخانه ملی برلین میان حضار کتابخوان پرسه می‌زنند و صدای ذهنی آن‌ها را رصد می‌کنند. یکی از فرشته‌ها به زنی که شعری از پوشکین می‌خواند، نزدیک می‌شود.
در قسمتی از فیلمنامه می‌خوانیم: «دوستت می‌داشتم: شاید هنوز نیز/ آتش سینه‌ام پایان نگرفته است/، اما نمی‌خواهم که با این آتش درد تو باز آغاز شود/ هیچ چیز را برای برانگیختن احساسی در تو نمی‌خواهم/ تو را دوست می‌داشتم، در سکوت‌هایی نومید/ با خجلت و حسدی به هم آمیخته و اندوهگین/ تو را دوست می‌داشتم، چندان عمیق و چندان وفادار/ که خدا را، چه کسی جز من چنین دوست داشته است؟»

نقطه عطف نخستینِ فیلمنامه «آسمان برلین» زمانی است که یکی از فرشته‌های مرد فیلم با دختر بندباز مواجه و کم‌کم دلبسته او می‌شود. ماریون دختر بندباز کنار یکی از واگن‌های سیرک اندوهگین نشسته و فرشته به صدای ذهنی او گوش می‌دهد: «بیشتر زندگی‌ام در افسردگی می‌گذرد.
به اندازه یک ابدیت، در انتظار بوده‌ام که کسی به من کلامی مهربان بگوید و بعد به سرزمین‌های دیگر سفر کرده‌ام. کسی که بگوید: امروز چقدر دوستت دارم. آخ که چه خوب می‌شد! تنها چیزی که نیاز دارم این است که سرم را بالا بگیرم، جهان در برابر چشمانم طلوع کند و به قلبم بنشیند.»

دامیل برای تنهایی و غم ماریون بندباز حسرت می‌خورد؛ او مثل شمع می‌سوزد، ولی جز گوش‌دادن به صدای ذهنی زن و پی‌بردن به اندیشه‌هایش چاره دیگری ندارد.

در فیلمنامه از زبان ماریون بندباز می‌خوانیم: «چه باید بکنم؟ باید به هیچ چیز نیندیشم، به هیچ چیز. فقط بودن است و بس. برلین؛ من این‌جا بیگانه‌ام و به همین دلیل است که همه چیز چنین نزدیک به چشم می‌آید. به هیچ سو نمی‌توان گریخت. همیشه در هر سویی، دیواری هست.
در انتظار می‌مانی تا عکس فوریت از دستگاه بیرون بیاید و بعد می‌بینی که این چهره از آن کسی دیگر است… و تاریخی دیگر آغاز می‌شود. چهره‌ها… دلم می‌خواهد چهره‌ها را ببینم.»

فرشته فیلمنامه برای این‌که زمینی شود، دیگر حاضر نیست که فرصت‌ها را هدر دهد، او از فراز دیوار برلین می‌گذرد و با کاسیل، دیگر فرشته فیلم، از آرزوهایش سخن می‌گوید: «دل به دریازدن. این یک مَثَل قدیمی انسانی است، بار‌ها شنیده‌ایم و من تازه امروز آن را می‌فهمم.
یا امروز یا هرگز؛ معنای نگاه‌کردن، تماشا از بالا نیست، باید روبه‌روی چشم‌ها ایستاد. پیش از هر چیز، به حمام خواهم رفت و بعد به آرایشگاه می‌روم؛ تا جایی که ممکن باشد سعی می‌کنم یک آرایشگر ترک را بیابم. می‌گذارم تا مرا ماساژ بدهد و حتی ناخن‌هایم را مرتب کند! بعد روزنامه‌ای می‌خرم و از عنوان‌های درشت تا ستون طالع بینی آن را می‌خوانم. روز نخست تنها به وضع ظاهری‌ام می‌رسم.»

یک نویسنده از زندگی چه می‌خواهد؟
نویسنده برای نشان‌دادن دو دید متفاوت انسان و فرشته، نسبت به دنیا، فیلم را به دو قسمت سیاه سفید و رنگی تقسیم می‌کند؛ دنیای فرشته‌ها را با یکنواختی و آرامشش، سیاه‌سفید و دنیای انسان‌ها را که سراسر شور و هیجان و حتی گاهی درد و رنج است، به صورت رنگی نمایش داد.

او در بهشت بر فراز برلین به سادگی دنبال زندگی می‌گردد. زندگی چیست و من چه نقشی در زندگی دارم؟ تنها یک موجود فرازمینی است که می‌تواند به این سوال پاسخ دهد که زندگی چیست؟ موجودی که با تعریفی سلبی از زندگی انسانی رو‌به‌رو است: یعنی فرشتگان. فرشتگان وندرس می‌توانند پاسخ دهند که تفاوت زندگی انسان با دیگر موجودات چیست؟ آن‌ها زندگی را می‌بینند، حس می‌کنند و گاه آرزویی در آن‌ها پدید می‌آید، اما فاقد توانایی کسب تجربیاتی هستند که برای انسان‌های عادی وجود دارد. آن‌ها حتی نمی‌توانند کوچکترین تغییری در دنیای اطراف خود به وجود آورند.

این فیلمنامه روایتگر طعم تلخ و شیرین، جذاب، خسته‌کننده، وسوسه‌انگیز و کسالت‌بار انسان‌بودن است. دامیل فرشته‌ای است که از سرکشی به فعالیت‌های انسان‌ها خسته شده و زمانی که عاشق یک انسان فناپذیر می‌شود، آرزو می‌کند که انسان بشود و آیا حقیقتا چه لذتی در انسان‌بودن نهفته است که حتی فرشته را وادار به پذیرش تمام رنج‌های بشری می‌کند تا به آن لذت دست پیدا کند؟

یکی از دیالوگ‌های جالب توجه فیلمنامه، سخن دامیل است: «اما گاهی از وجود روحانی خود خسته می‌شوم. به جای آن‌که همیشه در این بالا پرواز کنم، دوست دارم تا احساس کنم وزن دارم، دوست دارم تا جاودانگی‌ام پایان یابد و بر روی زمین بروم.
در هر قدم باد را احساس کنم. دوست دارم بتوانم بگویم: اکنون… اکنون و اکنون و دیگر نگویم: برای همیشه.» دامیل دوست دارد تا نافرمانی را تجربه کند. او خسته از تکرار گفتن آری است: بتوانم بگویم: اَه و اوه و هِی به جای آن‌که بگویم: بله.

بستر جریان فیلمنامه یکی از عجیب‌ترین شهر‌های زمان خود است: برلین، شهری دوپاره؛ شهری که نمادی است از دو تفکر، دو دنیا و دو نسل…. یک پاره مردمی آرمانگرا و ایده‌آل‌طلب و نیمه دیگر مردمی با تفکرات ماتریالیستی و مادی‌گرایانه. انتخاب برلین دو تکه، تمهیدی است برای نشان‌دادن دو پارگی جهان خلقت که در یک‌سو معناست و در سوی دیگر ماده، یک‌سو انسان است و در دیگر سو فرشته.

فیلم از جایی به نقطه اوج خود می‌رسد که دانیل تصمیم راسخ خود را برای هبوط به درجه انسانی می‌گیرد؛ هبوطی که خود بزرگترین صعود است، همان صعودی که خداوند در مقابل اعتراض فرشته‌ها به خلقت انسان می‌فرماید: «همانا من چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید».

دانیل باید زمینی شود و برای این کار تنها انگیزه‌ای قوی می‌تواند او را از دنیای فرشتگان خارج کند و این انگیزه (و شاید اتفاق) چیزی نیست جز غریب‌ترین حس انسانی؛ یعنی عشق. دانیل عاشق ماریون می‌شود. ماریون بندباز سیرکی است که امکان تعطیلی آن وجود دارد. ماریون رنج می‌برد و سوال دقیقا همین است که: آیا دانیل می‌خواهد در رنج او شریک شود؟ و بلافاصله این سوال که: آیا عشق، همان شراکت انسان‌ها در رنج یکدیگر است؟

هانتکه در پایان فیلمنامه، عشق را دوباره تعریف می‌کند، این‌بار از زبان ماروین؛ انسانی که خود می‌گوید: «من همواره تنها بوده‌ام؛ اما هرگز تنها زندگی نکرده‌ام». این نکته او را از دانیل و عشقش جدا می‌کند. او در پی گمشده‌ای بوده است، با درد انسانی زندگی کرده و برای یافتن عشق صبر کرده است.
در این‌جاست که از دانیل می‌خواهد که تصمیم بگیرد؛ تصمیمی که «برای همه انسان‌هاست» و دانیل می‌پذیرد. در این لحظه است که به قول خود ماریون به معنای واقعی، تنها می‌شود و این تنهاشدن، به معنای کل‌شدن است؛ یعنی آن‌ها به کلیت رسیده‌اند برای همین، آن‌ها همه انسان‌ها هستند. عشق آن‌ها را تبدیل به کل کرده بود و عشق معنا شد.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید