حسن مرادی؛ نانوایی که یک شبه نقاش شد
قاشی را نیاموخته همانطور که الفبا را نیاموخته است، حادثهای در یک شب از اردیبهشت ماه ۹۴ زندگیاش را از کنار تنور سنگکی به تنور ذهنی هدهدها و طاووسها و شاهینها رسانده و حالا با برگزاری سی نمایشگاه، آخرین آثار نقاشی با خودکارش را در نگارخانه سرو پارک ساعی به نمایش گذاشته است.
کد خبر :
۷۴۳۸۰
بازدید :
۱۰۶۷۳
نیلوفر رسولی | دو خودکار قرمز، یک خودکار سبز، یکی آبی و یکی نارنجی گیره شدهاند به جلیقه قهوهای پشمیاش، خودکار دیگری در جیب کت دارد و خودکار دیگری در دستانش، میان انگشتان کشیدهای که روزی خمیر نان را ورز داده، روزی مشت شده و شعار داده و حالا به دور خودکاری پیچیده و به رنگ آغشته شده است.
هفتاد سال سنگک را از تنور بیرون آورده، هفتاد سال دغدغه معیشت کارگران نان را داشته و حالا در هشتاد و سه سالگی، چهار سالی میشود که همین انگشتان نازک کشیده خودکار به دست میگیرند و قرمزها و سبزها و آبیها و نارنجیهای خودکار را به تن مرغ و گل و رود میریزند، او حسن مرادی است: یک شاطر، یک نقاش، یک کارگر.
نقاشی را نیاموخته همانطور که الفبا را نیاموخته است، حادثهای در یک شب از اردیبهشت ماه ۹۴ زندگیاش را از کنار تنور سنگکی به تنور ذهنی هدهدها و طاووسها و شاهینها رسانده و حالا با برگزاری سی نمایشگاه، آخرین آثار نقاشی با خودکارش را در نگارخانه سرو پارک ساعی به نمایش گذاشته است.
زردی چنارهای خیابان ولیعصر و مه سنگین میان درختان پارک ساعت ۱۰ صبح آذر ماه تناسبی با رنگهای تند و گرم باغ و بستانهای نقاشیهای حسن مرادی ندارد. قرمزها و نارنجیها هم در نقاشیهای او به هم تاب خوردهاند، هم در میان لبخندهایی که پشت هر جمله تکرار میشود، چه زمانی که از اعتصاب میگوید، چه رفتوآمدهای پنهانی به کافه «زیرزمین» و چه شکستن لگن و نقاششدنش: «قبل از اینکه نمایشگاه برگزار کنم، بچههام فکر میکردند، رفتنیام. اما حالا منتظر کارای جدیدم هستند.»
اگر حق میخواهید باید داد بزنید
«از هشت سالگی شاطر سنگکی بودم، فعالیت اجتماعی کردم و حالا نقاشم، نقاش خودآموخته.» میخندد و بالهای نارنجی و سبز مرغی را نیمهتمام میگذارد، عینکش را از روی چشم برمیدارد تا بگوید: «بیمه اجتماعی کارگران یکی از دستپختهای ما بود.» میز کارش را وسط نگارخانه ترک میکند، برای راهرفتن نه به عصایی متوسل میشود و نه احتیاط میکند، پیش از اینکه روی صندلیهای زرد نگارخانه بنشیند، داستانش را از یکسال بعد از اتمام «جنگ بزرگ» شروع میکند.
اگر حق میخواهید باید داد بزنید
«از هشت سالگی شاطر سنگکی بودم، فعالیت اجتماعی کردم و حالا نقاشم، نقاش خودآموخته.» میخندد و بالهای نارنجی و سبز مرغی را نیمهتمام میگذارد، عینکش را از روی چشم برمیدارد تا بگوید: «بیمه اجتماعی کارگران یکی از دستپختهای ما بود.» میز کارش را وسط نگارخانه ترک میکند، برای راهرفتن نه به عصایی متوسل میشود و نه احتیاط میکند، پیش از اینکه روی صندلیهای زرد نگارخانه بنشیند، داستانش را از یکسال بعد از اتمام «جنگ بزرگ» شروع میکند.
سه سال بعد از شروع «جنگ بزرگ» در ملایر به دنیا آمد و یکسال بعد از اینکه نیروهای شوروی برلین را تسخیر کردند، خشکسالی پیشه کشاورزی را بر پدرش تنگ کرد، تنگنظری آسمان خانواده مرادی را برای همیشه از ملایر به سوی تهران رهسپار کرد. «بعد از جنگجهانی دوم در ایران درمان و بهداشتی برای کارگران نبود. در تهران ۲۰ هزار خباز مشغول به کار بودند و بیمه نداشتند، بهداشت نداشتند، درمان نداشتند. هیچی نداشتند.»
نقاش خودآموخته از هشتسالگی راز تنور و بعد از آن راز ستاره و سنگر را میآموزد. یازده سال بیشتر ندارد که میشود نماینده کارگران نانوایی: «ما فعالیت میکردیم، میخواستیم اتحادیه تشکیل بدهیم و بیمه را برای همه نانواها برقرار کنیم، آمار کارگران را هم داشتیم، اما هر جا میرفتیم به ما تهمت تودهای بودن میزدند، ولی ما فقط نانوا بودیم.»
تاریخها در ذهنش جابهجا میشوند، اما نام محلهها و افراد نه. از کنفرانس ژنو میگوید، از اینکه پیش از این کنفرانس در میدان قیام بالاخانهای اجاره کرده بودند تا به فعالیتهای کارگریشان سروسامانی بدهند. این فعالیتها را در تشکیل وزارت کار بیاثر نمیداند و آن را «تلاش آنها برای وفق دادن خود با زمان میداند.» بعد از تشکیل وزارتخانه، «زیرزمین» کافهرستورانی در چهارراه طالقانی میشود پاتوق شبانه آنها.
صحبت زیرزمین که میشود مرادی انگشتان کشیدهاش را در هم فرو میبرد و میخندد: «زیرزمین، ... در زیرزمین دور هم جمع میشدیم، نقشه میکشیدیم، میخواستیم وزیر کار را بدزدیم.» به دزدی وزیر کار که میرسد خنده و برق چشمانش به هم میآمیزند و قهقهه میشود: «ما بیمه میخواستیم.»
در میان رفتوآمد شاطران نانوایی به کافه «زیرزمین» سازمان ملل نمایندهای به ایران میفرستد تا وضعیت تاسیسات بیمه را در ایران از نزدیک بررسی کند. پیش از آمدن نماینده سازمان ملل به گفته مرادی در خیابان کارگر و روبهروی ژاندارمری دولت وقت محلی را برای ساختمان بیمه اجاره میکند: «پیشنهاد دزدیدن وزیر کار را پس گرفتیم و منتظر ماندیم ببینیم چه میشود.»
ساختمان بیمه که تاسیس میشود خباز جوان و دوستان معترضش بارها پلههای ساختمان را بالا و پایین میروند تا جویای سرنوشت بیمه کارگران شوند. مهندس جوانی مسوول اداره است و هر بار وعده درست شدن کارشان را میدهد، اما کاری از پیش نمیرود: «یه بار گفتم الان کارگر دستش میسوزه، زخم میشه، چرک میکنه، با همون دست نون میپزه، میده مردم و مردم مریض میشن.»
بارها و بارها پلههای این ساختمان بالا و پایین میشود تا مهندس جوان یک روز تصمیم میگیرد از پشت صندلی چرخدار چرمیاش خطاب به شاطران عاصی بگوید: «تا زمانی که میآیید و میگوییم درست میشود، چیزی حل نمیشود. اگر حق میخواهید باید داد بزنید.» مرادی و دوستانش هم دوباره هجوم میبرند به «زیرزمین» تا ببینند چگونه باید داد بزنند: «فهمیدیم راه چاره در مطبوعات است.
آگهی دادیم و کارگران را برای تجمع دعوت کردیم. فردای آن روز آنقدر کارگر برای اعتراض آمد که خیابانها بند آمدند. حرفهایمان را زدیم و مهلت ۲۰ روزه برای بیمه دادیم.» ساواک، اما در این میان بیکار ننشست و کارگران معترض را راهی زندان کرد، انگ کمونیست و خرابکار بودن به آنها زد. به ترتیبی از زندان بیرون آمدند تا یک هفته بعد در نشستی با وزیر کار و نخستوزیر در دبیرستان البرز و چهارراه کالج دور هم جلسهای تشکیل دهند.
در این جلسه است که پیشنهاد میشود حق بیمه بر مبنای حداقل دستمزد واریز شود. تمام تلاشهای حسن مرادی و نانواهای دیگر پیش از کودتا به ثمر مینشیند: «اولین مهر، سال ۲۹ روی دفترچه بیمهام خورد.» داستان اولین مهر لبخند عمیقی را روی لبان نازک نقاش ۸۳ ساله میآورد، برقی در چشمانش میدود و سیل خاطرات دوباره خروشان میشود و اینبار داستان اعتصاب غذایش را میگوید: «بعد از کودتا بود که هر هفته با وزارت کار و تامیناجتماعی جلسه داشتیم، کارگران بیمه داشتند، اما بیمارستانها چندان رسیدگی نمیکردند، وضعیت خوب نبود، دو تا بیمارستان بود، یکی بیمارستان ۶ بهمن در میدان ولیعصر و دیگری بیمارستان ۷ بهمن در یوسفآباد، اعتصاب غذا راه انداختیم، ۲۰ نفر بودیم، ۲ نفر کشته شدند، اما اعتصاب کردیم تا کارگران را درمان کنند، بالاخره بیمه پا گرفت، بالاخره بیمه پا گرفت و جا افتاد.» میگوید که تا اینجا داستان بیمه کافی است چای سردش را مینوشد، بعد از کمی مکث، اما دوباره داستان بیمه را از سر میگیرد.
خاطرات بدون وقفه به زبان مرادی میآیند، تقریبا اسمی را فراموش نمیکند، سالها در هم میپیچند، اما جغرافیای تهران هنوز در خاطرش زنده است، حتی وقتی که از انگ «کمونیست و تودهای بودن» یاد میکند چشمان و لبانش خنده را فراموش نمیکنند، حتی نقل خاطرههایی از کارفرماهایش هم نمیتوانند لبخند را کمرنگ کنند، گذشته چه تلخ و چه شیرین برای او معادل لبخندی نرم و کوتاه روی خطوط و موازی لبانش است: «کارفرماها بعد از بیمه شروع کردند به اخراج شاطرها. بعد که کارگر دو ماه بیکار میشد ازش نامه میگرفتن که امضا کن بگو بیمه نمیخوام، مزایا نمیخوام، بازنشستگی نمیخوام.
ما لیست ۱۵ ماهه بیمه معوقه رد کردیم و اوستا ما را اخراج کرد.» ترس از دست دادن شغل شاطر جوان را که حالا زن و بچه دارد به سمت آهنگری سوق داد. هر روز صبح از ساعت سه تا هفت سنگک میپخت و از هفت تا دوازده آموزش آهنگری و ساخت در و پنجره میدید. تا اینکه آموزشش تمام شد: «سال ۱۳۵۰ بود. به من پیشنهاد کردند برم آلمان دوره در و پنجرهسازی ببینم و برگردم وزارتخونه استخدام شم.
گفتم نمیرم، الان نماینده کارگران هستم و برای حقوق کارگران باید وقت بگذارم. در کمیته نان شرکت میکردم و در مورد قیمت نان بحث میکردیم.» انقلاب میشود و مرادی به همراه دیگر نانواها عکس امام خمینی (ره) را روی کارتپستالهایی برای یکدیگر میفرستند. روزی یکی از اعضای کمیته نان از مرادی میپرسد که از پخش کردن این عکسها واهمهای ندارد؟
پاسخ مرادی چیزی جز «نه» نیست، اما عضو کمیته نان آن کارتپستال را از مرادی ضبط میکند و به او هشدار میدهد که مراقب ساواک باشد، پاسخ مرادی باز هم یک نه دیگر است. مرادی بعد از انقلاب هم فعالیتهایش را کنار نمیگذارد و به عنوان نماینده شورای نان و آرد انتخاب میشود.
مرادی از آن زمان شاگرد سنگکی میماند، در جلسات شورا شرکت میکند و چشمنگران بیمه کارگران است تا اینکه سالها میگذرد و در یکی از شبهای اردیبهشت ۹۴ زندگی روی دیگری را به این شاطر معترض نشان میدهد.
هدهدها، طاووسها و شاهینها
«چند وقتی از مرگ همسرم میگذشت و تنها بودم، یک شب بیدار شدم تا تلویزیون را خاموش کنم، ناغافل پایم سر خورد و لگنم شکست، تا آبان همان سال در بیمارستان بستری بودم و از آنجا که آمدم بیرون مجبور بودم با عصا راه بروم.»
هدهدها، طاووسها و شاهینها
«چند وقتی از مرگ همسرم میگذشت و تنها بودم، یک شب بیدار شدم تا تلویزیون را خاموش کنم، ناغافل پایم سر خورد و لگنم شکست، تا آبان همان سال در بیمارستان بستری بودم و از آنجا که آمدم بیرون مجبور بودم با عصا راه بروم.»
شکستگی لگن ۶ ساعت سرپا ایستادن و نان پختن را برای مرادی ناممکن میکند. در آستانه ۸۰ سالگی شش فرزندش او را به آپارتمانی آسانسوردار منتقل میکنند و او به همراهی پسر کوچکش مدتها جایی جز خانه را نمیبیند تا اینکه یک روز مقوای سفیدی چشمانش را میگیرد: «از قبل مرغ میکشیدم، گل میکشیدم، اما این مقوا را دیدم و ناگهان شروع کردم به نقاشی با خودکار.»
بیش از همه نوههایش او را تشویق میکنند، پدربزرگ آنها که حالا با لگن شکسته نه فرصت آهنگری دارد، نه شاطری و نه اعتراض، ۷۹ سالگی را فرصتی برای شروع نقاشی میبیند: «این فرصت را خدا به من داد، مشوق اصلیام خدا بود، در یک لحظه شاطری را از من گرفت و در ذهنم نقاشی گذاشت، من الفبا نخواندهام، قبلا هم نقاشی یاد نگرفتهام، از همان روز، اما خودکار را روی کاغذ گذاشتم و نقاشی کشیدم.»
از سال ۹۴ تاکنون آقای مرادی نقاشیهایش را در ۳۰ نمایشگاه به نمایش گذاشته است، اما خاطره اولین نمایشگاهش را بیش از همه در ذهن دارد: «اولین نمایشگاهم در فرهنگسرای اندیشه بود. نشسته بودم وسط نگارخانه و نقاشی میکردم که استادی با دانشجوهایش وارد آنجا شدند و پرسیدند اینجا نمایشگاه کیست؟ گفتم من؛ پرسیدند تو؟ گفتم بله من!
باز هم تعجب کردند و پرسیدند خود تو؟! گفتم بله خود من!» با صدای بلندی میخندد و میگوید که آنها فکرش را نمیکردند که خالق رنگهای گرم و مرغها و خانهها و گلهای درهم تنیده پیرمردی ۸۰ ساله باشد که معلومات چندانی هم در زمینه هنر ندارد، اما رنگ و نقش را با جان میشناسد: «من با ذهنم نقاشی میکنم، هر چیزی در ذهنم باشد، همان، همان را میکشم.»
از جایش بلند میشود و یکی از مرغ و گلها را نشان میدهد؛ هدهدی است که در میان گلها و درختها نشسته است: «مثلا همین نقاشی، اگر بگویند دوباره از روی این نقاشی بکش نمیتوانم. در لحظه چیزی به ذهنم جاری میشود و همان را میکشم.» و همه این روایتهای ذهنی داستانی پشت خود دارند.
آقای مرادی برای گفتن داستان تابلوهایش به کنار یکی از نقاشیهایش میرود و با انگشت سبابهاش، چون پردهخوانی داستان را نشان میدهد و میخواند: «داستان این تابلو داستانی است از زمان انوشیروان. انوشیروان دوتا وزیر داشت، بوذرجمهر و بختک. بوذرجمهر خداپرست بود و بختک نه.
سال تازه شده بود و صحرا خرم، انوشیروان برای گشتوگذار با دو وزیرش از این کوچه باغ رد شد و دید دو مرغ روی یک دیوار و دو مرغ روی دیوار دیگری ایستادهاند. از بختک پرسید که این پرندهها چه میگویند و بختک گفت: من بلد نیستم از بوذرجمهر بپرس، او زبان پرندهها را میداند.
بوذرجمهر گفت: این پرندهها دختری را برای پسرشان خواستگاری میکنند. خانواده دختر میگویند مهریه دخترشان ۷۰۰ خرابه است، خانواده پسر هم میگویند اینکه چیزی نیست، تا انوشیروان سلطان است و بختک وزیر خرابه دهمت ۷۰۰ هزارتا.» و بعد صدای خنده است که در میان تابلوها میپیچد.
تابلویی نیست که در آن هدهد یا شاهین یا طاووس یا عقابی نباشد، حتی تابلویی که قرار است با رنگهای خاکستری و ضربههای تند خودکار از آلودگی بگوید، باز هم پرندههایی دارد که «کلافه شدهاند.» کنار این پرندههای نارنجی و قرمز، خانههای مرادی با نردهها و شیشههای رنگی شاهنشین و راهپلهها نقشهای از پیش تعریف شده دارند، نقاش انگشتش را روی یکی از این خانهها میگذارد و از ورودی راه رسیدن به تمام اتاقها را میدهد: «این یه خونهست.
تابلویی نیست که در آن هدهد یا شاهین یا طاووس یا عقابی نباشد، حتی تابلویی که قرار است با رنگهای خاکستری و ضربههای تند خودکار از آلودگی بگوید، باز هم پرندههایی دارد که «کلافه شدهاند.» کنار این پرندههای نارنجی و قرمز، خانههای مرادی با نردهها و شیشههای رنگی شاهنشین و راهپلهها نقشهای از پیش تعریف شده دارند، نقاش انگشتش را روی یکی از این خانهها میگذارد و از ورودی راه رسیدن به تمام اتاقها را میدهد: «این یه خونهست.
اینم یه نهر آبه. از روی پل باید بری توی خونه. خونه سه طبقهست. اینها هم آجرهای نماست. از این پله میشه رفت طبقه بالا، طبقه بالا ایوان داره، بالای ایوان هم خرپشته است. دو طرف هم درخت کشیدم.»
بعد از اینکه خانه رویایی محصور نهر را توضیح میدهد تلفنش زنگ میخورد و تا صدای نوهاش را از پشت تلفن میشنود خنده دیگری به لب میآورد. تا پیش از رسیدن «مرجان» حسن آقا از فرزندانش میگوید؛ هیچکدام از فرزندانش مثل پدر نقاشی را جدی نگرفتهاند، اما آخرین پسر نماینده بیمه است و راه جوانی پدر را میرود، مرجان از راه میرسد، نه جایی مینشیند و نه صبر میکند، مستقیم میرود سراغ کارهای پدربزرگش: «نشستن روی زمین خلاف طبیعت پدربزرگ است، غیر از تابلوهای اینجا و تابلوهایی که به نوهها هدیه کرده، ۱۰۰ تابلوی دیگر دارد، مرتب نقاشی میکشد، روزی سه یا چهار ساعت یا بیشتر کار میکند.»
بعد از اینکه خانه رویایی محصور نهر را توضیح میدهد تلفنش زنگ میخورد و تا صدای نوهاش را از پشت تلفن میشنود خنده دیگری به لب میآورد. تا پیش از رسیدن «مرجان» حسن آقا از فرزندانش میگوید؛ هیچکدام از فرزندانش مثل پدر نقاشی را جدی نگرفتهاند، اما آخرین پسر نماینده بیمه است و راه جوانی پدر را میرود، مرجان از راه میرسد، نه جایی مینشیند و نه صبر میکند، مستقیم میرود سراغ کارهای پدربزرگش: «نشستن روی زمین خلاف طبیعت پدربزرگ است، غیر از تابلوهای اینجا و تابلوهایی که به نوهها هدیه کرده، ۱۰۰ تابلوی دیگر دارد، مرتب نقاشی میکشد، روزی سه یا چهار ساعت یا بیشتر کار میکند.»
حسنآقا بعد از آمدن مرجان همنشین نوهاش میشود و خودکارهای نارنجی و قرمز و آبی را برای چند دقیقهای فراموش میکند. مرغ نیمهکاره روی میزکار انتظارش را میکشد، مقوای سفیدی که کاملشدنش تا ۴۰ روز زمان میبرد، نقاشی با خودکار دشوار است، اما گویا شاطر، کارگر و نقاش ۸۳ ساله واهمهای از دشواریها ندارد.
همزمان که قبراق و سرحال به سمت میزکارش برمیگردد، میگوید: «با این پا دیگر نمیتوانم نانوایی کنم.» روی گلی وارونه خم میشود و درد پا و درد نان را هم پشت رنگها فراموش میکند و میگوید: «کنار مرغ یه گل وارونه میکشم. گل وارونهای که خم شده. بعدش یه نهر، بعدش درخت، بعدش گل، بعدش مرغ.»
بعد از جنگجهانی دوم در ایران درمان و بهداشتی برای کارگران نبود. در تهران ۲۰ هزار خباز مشغول به کار بودند و بیمه نداشتند، بهداشت نداشتند، درمان نداشتند. هیچی نداشتند.
ما فعالیت میکردیم، میخواستیم اتحادیه تشکیل بدهیم و بیمه را برای همه نانواها برقرار کنیم، آمار کارگران را هم داشتیم، اما هر جا میرفتیم به ما تهمت تودهای بودن میزدند، ولی ما فقط نانوا بودیم.
بعد از جنگجهانی دوم در ایران درمان و بهداشتی برای کارگران نبود. در تهران ۲۰ هزار خباز مشغول به کار بودند و بیمه نداشتند، بهداشت نداشتند، درمان نداشتند. هیچی نداشتند.
ما فعالیت میکردیم، میخواستیم اتحادیه تشکیل بدهیم و بیمه را برای همه نانواها برقرار کنیم، آمار کارگران را هم داشتیم، اما هر جا میرفتیم به ما تهمت تودهای بودن میزدند، ولی ما فقط نانوا بودیم.
۰