از "گلنار" تا "گربه آوازهخوان"؛ به یاد "کامبوزیا پرتوی"
چه فرق میکند کدام جنگل بود که گلنار با آن دامن رنگ به رنگ خودش را به چشمه رساند، مهم آن بود که کامبوزیا پرتوی برای ما از امید و طبیعت و رنگ گفت، کلمات و عبارات و فضایی که نه در ترکههای مدرسه یافت میشد و نه صفهای دور و دراز نفت و نه در فضای خانهای که ساکنانش زیر فشار خمیده بودند.
کد خبر :
۸۷۴۵۵
بازدید :
۳۷۱۴
تینا جلالی | چه پاییز غمانگیزی، چه دردهای جانکاهی که از پی هم میآیند و فرصتی برای نفس کشیدن باقی نمیگذارند و گویی پایانی هم بر آن نمیتوان متصور شد. بر تل غصههای این روزهای ما خبر درگذشت کامبوزیا پرتوی هم اضافه شد؛ مردی که اصل جنس سینما بود و مایه فخر هنر این سرزمین. کارنامه کاری او اگرچه عریض و طویل نبود، اما همان اندک ساختهها و نوشتههای او همه درخور توجه بودند و لایق ستایش.
از «گلنار» و «گربه آوازهخوان» که خاطره جمعی کودکان دهه شصت بود تا «کافهترانزیت» و «من ترانه پانزده سال دارم» که مخاطب عام و خاص را با خود همراه کرده بود. حتی فیلمهای آخر او (کامیون و فراری) توجه و تحسین منتقدان را بر میانگیخت.
او که طی فعالیتش در سینما ۴ بار موفق به دریافت سیمرغ بلورین از جشنواره فیلم فجر شد، جوایز بهترین فیلمنامه برای «من ترانه ۱۵ سال دارم»، «کافه ترانزیت»، «فراری» و «کامیون» بیش از هر چیز نشان از ذهن توانا و خلاق این نویسنده دارد.
در صفحه پیشرو به جای مرثیهسرایی برای این سینماگر، نگاهی به یکی از خاطرهسازترین آثار او «گلنار» داشتیم و از هر کسی که با این فیلم یاد شیرینی در ذهن داشت، خواستیم حس آن دوران خود را هر چند کوتاه بنویسد.
دانش اقباشاوی/ عاشقانههای من و گلنار
گلنار در یازده سالگی من بیشتر یک فیلم عاشقانه بود تا موزیکال کودکانه، این را به عنوان یک واقعیت و خاطره میگویم نه توصیف. سال ۱۳۶۹ کلاس اول راهنمایی بودم بارها و بارها هم فیلم گلنار را میدیدم و هم ترانه و نغمههایش را زمزمه میکردم گویی جوان بیست ساله عاشقی که نغمههای پرسوز و گداز دلکش را زمزمه میکند...
دست تقدیر و بخت یاری من بود که از طریق همکاریهای مستمر با رسول صدرعاملی شانس همکاری نزدیک و طولانی را با خالق عاشقانههای کودکان در بیست و پنج سالگی به دست آوردم، در خلال این همکاریها و سفرها بود که از نزدیک لمس کردم که کامبوزیا پرتوی در خلق آثار نمایشی ژانرهای گوناگون خبره است ولی با بقیه فرق کوچکی دارد و آن این است که پرتوی هر فیلمی یا هر فیلمنامهای را در هر ژانری مینوشت ناخودآگاه رگههای عاشقانهای در آن کار یافت میشد، چراکه خودش پرنشاط و با قریحه شیدا و در یک کلام عاشق بود.
پرتوی نابغهای خوش روحیه بود که میتوانست از یک زوج خرس و یک دختربچه روستایی حماسهای موزیکال خلق کند که برای کودکان و نوجوانانی همچون من قصیدهای عاشقانه باشد.
فاطمه باباخانی/ گلنار و جنگل ابر
برای ما متولدان سالهای پایانی دهه ۵۰ و ابتدای دهه ۶۰ هر چیزی را انگار در دیگی از رنگ تیره گردانده بودند. مدرسه که میرفتیم مانتوی تیره به همراه مقنعه تیره و معلمی که او هم لباس تیره داشت و مقنعه چانهداری که بخشی از صورتش را هم میگرفت.
فاطمه باباخانی/ گلنار و جنگل ابر
برای ما متولدان سالهای پایانی دهه ۵۰ و ابتدای دهه ۶۰ هر چیزی را انگار در دیگی از رنگ تیره گردانده بودند. مدرسه که میرفتیم مانتوی تیره به همراه مقنعه تیره و معلمی که او هم لباس تیره داشت و مقنعه چانهداری که بخشی از صورتش را هم میگرفت.
چنان ترشرو بود که کوچکترین درخواستی از سوی شاگردان تنها چینی بر پیشانیاش میافزود و گاه کلامی درشت که در ذهن کودکان نشسته بر پشت میزهای آن نسل خانه میکرد و بیرون نمیشد.
در خانه هم چیز روشنی دیده نمیشد، مصائب زندگی در حاشیه یک شهرستان با انواع و اقسام کوپنهایی که دسته میکردیم و میدانستیم هر کدام مرتبط با کدام قلم کالای اساسی است. شستن لباس در جوی پشت خانه و دستها در حیاطی که در زمستان به لطف انواع کیسهها آب از آن میچکید.
گاه سرما و سوز که به نهایت میرسید آن را باز میگذاشتیم مبادا کیسهها کفاف نکند و یخ بزند هر چند که اغلب صبحگاهان آب یخ زده را میدیدیم که از شیر تا زمین رسیده بود. دستها را مقابل صورت میگرفتیم وها که میکردیم ردی از ابر تمام صورتمان را میگرفت.
برای ما که این روزها تلاش میکنیم از پاککنهایی که هیچ چیز را پاک نمیکرد جز نشاندن ردی سیاه بر دفتر و شنیدن غرولندی دیگر از معلم و گاه پاره کردن برگه دفترهای کاهی و البته هزار چیز بیربط دیگر نوستالژی بسازیم، دیدن فیلم «گلنار» مثل یک معجزه بود.
همراه شدن با دختربچهای با لباسهای رنگی تا رسیدن به چشمه، هراس او از گم شدن دستمال، جستوجو در جنگل و گم شدن، راه یافتن به لانه خرسها و در نهایت چگونگی فریفتن آنها برای بازگشتن به خانه! در شهر ما شاهرود پر شده بود که گلنار را در جنگل ابر فیلمبرداری کردهاند.
ما در ذهنمان تصویری از جنگل ابر و مهای که در آن گلنار گم شده بود، میساختیم و خوابش را میدیدیم. بعدتر که به مدد توسعه وسایل نقلیه شخصی توانستیم خودمان را به این جنگل برسانیم، همچنان در این خیال بودیم که در میان این مه و سرما گلنار فیلمبرداری شده غافل از اینکه در واقع گویا فیلم در جنگلهای ساحل جوکندان شهرستان تالش فیلمبرداری شده بود.
چه فرق میکند کدام جنگل بود که گلنار با آن دامن رنگ به رنگ خودش را به چشمه رساند، مهم آن بود که کامبوزیا پرتوی برای ما از امید و طبیعت و رنگ گفت، کلمات و عبارات و فضایی که نه در ترکههای مدرسه یافت میشد و نه صفهای دور و دراز نفت و نه در فضای خانهای که ساکنانش زیر فشار خمیده بودند.
مونا انوریزاده/ تا گلنار هست کامبوزیا پرتوی هم زنده است
خبر زدهاند که پیکر کامبوزیا پرتوی در قطعه هنرمندان دفن میشود و من خیره ماندهام به متن... کامبوزیا پرتوی... پیکر!... دفن! چه شوخی بیمزهای... بغض گلویم را میگیرد و من پرتاب میشوم به سالهای ٨٣-٨٢ که دانشجوی گرایش فیلمنامهنویسی بودم در دانشکده سینما تئاتر... وقتی قرار شد ٤ واحد فیلمنامهنویسی پیشرفته را با کامبوزیا پرتوی بگذرانیم به معنای واقعی کلمه از شادی در پوست خودم نمیگنجیدم.
برای منِ عاشق فیلمنامهنویسی حتی نفس کشیدن کنار او غنیمت بود. چه برسد به آموختن از او... خواسته بود کلاس به شکل کارگاه باشد. خودش را استاد متعارفی نمیدانست که بخواهد پای تخته بایستد و ما روبهرویش نشسته باشیم... کلاسی را دراختیارمان گذاشتند که دور هم سر یک میز بنشینیم.
او آمد؛ بیتکلف و انگار نه انگار که او کامبوزیا پرتوی است و ما یک مشت جوان جویای نام تازه از راه رسیده... طرح اولیه فیلمنامه کامیون را همان سالها نوشته بود و سر کلاس خواند تا ما هم دربارهاش نظر بدهیم. با کلمات روی کاغذ جادو کرده بود.
مادامی که او میخواند تصاویر پیش چشم ما رژه میرفت. پشت کامیون خانه عشقی برای زن افغانستانی و راننده ساخته و پرداخته بود که دلمان را میلرزاند. گاهی بغض میکردیم و گاهی آه میکشیدیم. چنان نوشته بود که گرمای استکان چای که زن به دست راننده میداد وجود ما را هم گرم میکرد (در نسخه ساخته شده فیلم، زن افغان به زن کرد تغییر یافته).
وقتی که خواندن طرح تمام شد در کلاس سکوت مطلق بود. همه تحتتاثیر حس و حال متن بودیم و او متعجب که چرا حرف نمیزنیم و نظر نمیدهیم! و من همان روز نوشتن یک طرح برای فیلمنامه را از او آموخته بودم...
همینقدر ساده و همینقدر بیادعا و بیتکلف... خبر دادهاند پیکر کامبوزیا پرتوی را در قطعه هنرمندان دفن میکنند. پیکرش را شاید، اما کامبوزیا پرتوی را نمیشود دفن کرد. تا کودکی در این سرزمین زاده میشود که گلنار تماشا کند کامبوزیا پرتوی هم هست.
شیما غفاری/ چرا خرسها حرف میزنند؟
دوران کودکی پنج یا شش بار فیلم «گلنار» را در سینما دیدم، همان زمان که برای مدرسهها اهمیت داشت بچهها فیلم کودک ببینند؛ جدای از آن چند بار هم با خانوادهام به تماشای این فیلم نشستیم، یادم میآید هر بار که با صحنه بازی خرسها در فیلم مواجه میشدم هم میترسیدم و هم فکر میکردم خرسها واقعی هستند.
همینقدر ساده و همینقدر بیادعا و بیتکلف... خبر دادهاند پیکر کامبوزیا پرتوی را در قطعه هنرمندان دفن میکنند. پیکرش را شاید، اما کامبوزیا پرتوی را نمیشود دفن کرد. تا کودکی در این سرزمین زاده میشود که گلنار تماشا کند کامبوزیا پرتوی هم هست.
شیما غفاری/ چرا خرسها حرف میزنند؟
دوران کودکی پنج یا شش بار فیلم «گلنار» را در سینما دیدم، همان زمان که برای مدرسهها اهمیت داشت بچهها فیلم کودک ببینند؛ جدای از آن چند بار هم با خانوادهام به تماشای این فیلم نشستیم، یادم میآید هر بار که با صحنه بازی خرسها در فیلم مواجه میشدم هم میترسیدم و هم فکر میکردم خرسها واقعی هستند.
جالب است اصلا به ذهنم نمیرسید که چرا این خرسها حرف میزنند؟ یادم میآید ترانههای گلنار را خیلی دوست داشتم و همیشه با خودم زمزمه میکردم. چند وقت پیش جشنواره فیلم کودک هم فرصتی شد تا دوباره این فیلم را ببینم و خاطرات دوران کودکی برایم زنده شود.
به نظرم «گلنار» فیلم خوب و تاثیرگذاری برای بچههای دهه شصت بود که انگار متعلق به همان زمان بود حتی نسخه با کیفیتی از این فیلم دیگر در دسترس نیست و در اینترنت هم پیدا نمیشود. این را هم در نظر بگیریم که کارنامه کامبوزیا پرتوی فقط به «گلنار» خلاصه نمیشود، او در سالهای بعد «کافه ترانزیت» را ساخت که خیلی آن فیلم را دوست دارم یا دایره (نویسنده) و بازی بزرگان از نظر من فیلمهای ارزشمندی بودند.
آن چیزی که امروز اهمیت دارد اینکه او هم مثل بسیاری از سینماگران دیگر در آخرین سالهای عمرش قدر ندید مدتها بعد از ساخت «کافه ترانزیت» فیلم نساخته بود تا «کامیون» را کارگردانی کرد و در این مدت برای گذران زندگی بیشتر فیلمنامه مینوشت. کاش برای درگذشتش افسوس نمیخوردیم.
ساره بهروزی/ پازل کودکی
در این چند ماه، از پازل کودکیم افرادی کم شدند که بسیار خاطرهساز بودند. صفحه پازل بچگیم شکسته و هر روز یک تکهاش محو میشود. هنوز جوهر متن «عشق میماند» در سوگ شجریان خشک نشده بود که اکبر عالمی پر کشید. چند روزی در خاطرههای سینما ماورا و تحلیلهای استادی بودم که آن زمان برایم غیرقابل هضم بود، اما مرا به سینما سوق میداد.
اما گویا تمامی ندارد و امروزم که خبر از دست دادن خالق «گلنار» اندوهی دو صد چندان بر قلبم نشاند. سالهای اول دبستان بودم که با جمعی از بچههای همسن خودم همراه خانوادههامون برای دیدن فیلم گلنار به سینما رفتیم. لحظهای که گلنار از کوچه باریک دواندوان آمد و بچهها دورش حلقه زدند، همگی ما شادیکنان دست میزدیم و میخندیدیم.
یکی از صحنههای ماندگار برای جمع ما همان سکانس آواز گلنار و حرکات و رقصهای دختران با پارچههای رنگی بود که بارها و بارها بعد از تماشای فیلم در خانه مادربزرگم آن را بازی میکردیم و همه با هم میخواندیم «گلنار مثل گلی بود که گفتن پرپر گشته» این حال و هوای زیبا و دوستداشتنی همراه ما بزرگ شد، گاهی برای گرامیداشت روز جمعهای که فیلم گلنار را تماشا کرده بودیم بچه میشدیم به همین سادگی و همان جمع دخترخاله و دخترعمه آوازخوان همدیگر را در آغوش میکشیدیم، آخرین بار سال پیش بود قبل از اینکه ویروس کرونا همه محاسباتمان را بر هم بزند و هر روز قلبمان را بشکند.
یکی از صحنههای ماندگار برای جمع ما همان سکانس آواز گلنار و حرکات و رقصهای دختران با پارچههای رنگی بود که بارها و بارها بعد از تماشای فیلم در خانه مادربزرگم آن را بازی میکردیم و همه با هم میخواندیم «گلنار مثل گلی بود که گفتن پرپر گشته» این حال و هوای زیبا و دوستداشتنی همراه ما بزرگ شد، گاهی برای گرامیداشت روز جمعهای که فیلم گلنار را تماشا کرده بودیم بچه میشدیم به همین سادگی و همان جمع دخترخاله و دخترعمه آوازخوان همدیگر را در آغوش میکشیدیم، آخرین بار سال پیش بود قبل از اینکه ویروس کرونا همه محاسباتمان را بر هم بزند و هر روز قلبمان را بشکند.
افسوس و دریغ که خالق زیباییهای کودکیهامان یکییکی از ما دور میشوند و خاطرههایمان در غبار اشکها مهآلود شده و ما بیشتر تنها میشویم و احساس غریبگی میکنیم.
شادی حاجیمشهدی/ دردِ دلتنگیها
این روزها دیگر حتی از روشن کردن تلفنم هم میترسم، هر صبح به امید اینکه یک امروز، دیگر خبر بدی در کار نباشد و بلا و بیماری، جغرافیای توفان زده ما را مدتی رها کند، چشمها را باز میکنم.
شادی حاجیمشهدی/ دردِ دلتنگیها
این روزها دیگر حتی از روشن کردن تلفنم هم میترسم، هر صبح به امید اینکه یک امروز، دیگر خبر بدی در کار نباشد و بلا و بیماری، جغرافیای توفان زده ما را مدتی رها کند، چشمها را باز میکنم.
با تردید در حالی که لبانم را گزیدهام و پلکهایم هنوز از رویا،تر است، گوشی را روشن میکنم، اما دیری نمیپاید که تلخی قهوهای که قرار بود جرعه جرعه حالم را جا بیاورد با تلخی خبرهای تک خطی که به سرعت و مسلسلوار روی صفحه گوشی نقش بسته، یکی میشود.
چندین بار به نقلهای مختلف، جملهای از جلوی چشمانم میگذرد و من مصرانه و آگاهانه نمیخواهم آن را بخوانم: «کامبوزیا پرتوی کارگردان و فیلمنامهنویس سینما درگذشت». نمیخوانمش، اما اسم کامبوزیا پرتوی پرتابم میکند به یازده سالگی، به سالی که گفتند جنگ تمام شده، به زمانی که غیر از برنامه کودک ساعت ۵ عصر و زنگهای کوتاه تفریح در مدرسه، اوقات گل و بلبلی در کار نبود.
چندین بار به نقلهای مختلف، جملهای از جلوی چشمانم میگذرد و من مصرانه و آگاهانه نمیخواهم آن را بخوانم: «کامبوزیا پرتوی کارگردان و فیلمنامهنویس سینما درگذشت». نمیخوانمش، اما اسم کامبوزیا پرتوی پرتابم میکند به یازده سالگی، به سالی که گفتند جنگ تمام شده، به زمانی که غیر از برنامه کودک ساعت ۵ عصر و زنگهای کوتاه تفریح در مدرسه، اوقات گل و بلبلی در کار نبود.
آن سالها، برای دختر بچهای که عاشق رویابافی بود، تنها مجال خیالپردازی و کیفوری، روزهای خوش سینماگردی با پدر بود. آنجا، در آن سالن تاریک و پر از صندلیهای چرمی قرمز، برای آلیس یازده ساله، دنیای شگفتانگیز دیگری وجود داشت.
در حقیقت، شادیهای بکر و واقعیتری وجود داشت که کودکان امروزی در این جهان پرصفر و یک مجازی، هرگز تجربه نخواهند کرد.
پرتاب شدهام وسط یک فیلم و حالا، من گلنارم! در میان چمنزارها با دامن چینچین نارنجی و قدمهای کوچکم، به دنبال یک روسری آبی که یادگار مادر است، میدوم. فریفته تصاویری که بر پرده عظیم و نقرهای جلوی رویم نقش بسته شدهام. آن شب خواب خرسها را میبینم، خواب کلوچههای خوشمزه و خاله قورباغه را.
پرتاب شدهام وسط یک فیلم و حالا، من گلنارم! در میان چمنزارها با دامن چینچین نارنجی و قدمهای کوچکم، به دنبال یک روسری آبی که یادگار مادر است، میدوم. فریفته تصاویری که بر پرده عظیم و نقرهای جلوی رویم نقش بسته شدهام. آن شب خواب خرسها را میبینم، خواب کلوچههای خوشمزه و خاله قورباغه را.
هنوز هم بعد از سی سال و اندی وقتی میپرسند چند تایی از فیلمهای جذاب و دوستداشتنی سینمای کودک ایران را نام ببر، به یاد آن خاطرات زیبا و نوستالژیک گذشته، اسم فیلم گلنار را حتما در این لیست میآورم. کامبوزیا پرتوی را که به تلخی فروغ پرتویش رو به خاموشی گذاشت، جزو کارگردانان هوشمند و خوش قلمی میدانم که دغدغه نسل جوان این سرزمین را داشت و این نکتهسنجی و توجه را در فیلمهایی که نوشته یا ساخته بود، انعکاس میداد.
دلم برای روزهای گلنار و سرزمین خرسها و پندهای عبرتآمیز خاله قورباغه تنگ شده، دلم برای قهقهههای بیآلایش و ناگهانی بچهها در سالنهای سینما تنگ شده، دلم تنگ است برای همه چیزهایی که زود رفتند و رسوب جاودانهشان در ما باقی است...
قصیده گلمکانی/ قورباغههای کاغذی
زمانی فیلمهای جشنواره فجر را در سینما آزادی قدیم و شهرقصه میدیدیم. در خردسالیام. در همانجا بود که کامبوزیا پرتوی را برای اولین بار دیدم و مادرم او را به عنوان کارگردان «گلنار» به من معرفی کرد.
شاید اولین بارم نبود که او را میدیدم ولی اینبار نامش با فیلم «گلنار» همراه بود که تاثیر دیگری رویم داشت. در همان سینما شهرقصه، اولین بار لبخند مخصوص او در ذهنم حک شد و شنیدن نام فیلم «گلنار» و خیال خالهقورباغه و خرس و کلوچه و دستمال آبی بر لب من هم لبخند آورد.
از آن اولین بار، سالها گذشته بود. دیگر خردسال نبودم. حالا دانشجو بودم در غربت و دور از سینما شهر قصه که حال سوخته بود. سالهای اول دانشجوییام بود و هر آشنایی که از ایران به پاریس میآمد یکیدو کتاب برایم هدیه میآورد. دهه هشتاد بود.
کامبوزیا پرتوی هم آورد. در حال نوشتن فیلمنامهای با عتیق رحیمی بود و در پاریس همدیگر را میدیدند و مینوشتند. قرارمان در قهوهخانه مورد علاقهاش در میدان باستیل بود. وقتی رسیدم، رو به پنجره نشسته بود و سیگار میکشید. باران میبارید.
قهوهای روی میزش بود و زیرسیگاری که نشان میداد مدتی طولانی است آنجا نشسته. هنوز همان لبخند بر لبش بود ولی نمیدانم به کجا خیره شده بود. شاید به قطرههای باران. کتابهایم را داد. قهوهای برایم سفارش داد. نشستم و قاعدتا از گلنار گفتم و از او به خاطر خاطرات خوبی که برای نسل من در آن دوران سخت با آن فیلم درست کرده بود تشکر کردم.
لبخندش تغییر شکل داد و دوباره به باران پاییزی خیره شد. انگار آن روزها و خیالهای خوش دیگر رنگ و حال زمان خود را نداشت. انگار در همان سینمای شهر قصه سوخته بود. به باران نگاه میکرد.
برای تغییر حال و هوا، با دستمال کاغذی روی میز، به یاد خاله قورباغه، قورباغهای درست کردم. خندیدیم. در آن زمان درست کردن اوریگامی کاغذی در فرانسه در میان جوانان مد بود و من هم سعی داشتم در این بازی سهیم باشم. موقع خداحافظی، هنوز نشسته بود و سیگار میکشید.
برای تغییر حال و هوا، با دستمال کاغذی روی میز، به یاد خاله قورباغه، قورباغهای درست کردم. خندیدیم. در آن زمان درست کردن اوریگامی کاغذی در فرانسه در میان جوانان مد بود و من هم سعی داشتم در این بازی سهیم باشم. موقع خداحافظی، هنوز نشسته بود و سیگار میکشید.
از بیرون کافه به او نگاه کردم و آن قورباغه کاغذی روی میز و به یاد تمام کلوچههای نخورده در دوران کودکیمان در دهه شصت افتادم. تمام شادیهای از دست رفته. تمام خوشیهای عجیب، تمام عروسکهای خوبی که وارد کشور نمیشدند و شاید تمام سینماهای سوخته. به او خیره شده بودم و زیر باران احساس کردم چشمانم نمناک شده. نمیدانم. به خودم آمد و دیدم با لبخند، قورباغه کاغذی را میجهاند!
قورباغه جهید و از میز به روی زمین افتاد. هر دو خندان و نگاهی مات، با لبخندی مبهم شاید به خاطرات خوش سرنگون شدهمان نگاه کردیم؛ و من در بارانی که حالا شدیدتر شده بود، داشتم اشکهایم را میشستم. لبخندمان حالی دیگر گرفته بود…
۰