ده فرمان زندگی در سال جدید
اینها فرمانهایی شخصی است برای خودم، اما شاید به کار دیگران هم بیاید. حالا که روزگار به ما سخت گرفته، باید به هر شیوه که میتوانیم به خودمان و همدیگر کمک کنیم تا به سلامت از این دام بلا عبور کنیم.
کد خبر :
۹۲۲۸۶
بازدید :
۵۵۵۵
کاوه فولادینسب | در سال جدید برای خودم ده فرمان نوشتهام. میخواهم با عمل کردن به آنها سعی کنم آدم بهتری باشم و از زندگی راضیتر.
اینها فرمانهایی شخصی است برای خودم، اما شاید به کار دیگران هم بیاید. حالا که روزگار به ما سخت گرفته، باید به هر شیوه که میتوانیم به خودمان و همدیگر کمک کنیم تا به سلامت از این دام بلا عبور کنیم.
فرمان اول: امیدم را از دست ندهم. بیرون از من همهچیز نامراد است و صحنهآرایی چنان خطرناک که اگر وا بدهم، عنان کار به کلی از دستم در خواهد رفت. یادم باشد که جهان من ترکیبی است از جهان بیرون من و جهان درون من. آن بیرونی محصول تاریخ و جغرافیاست، تا حد زیادی در اختیار من نیست و کاریاش هم نمیتوانم بکنم، این درونی، اما به تمامی از آنِ من است و تا حد زیادی در اختیار من.
امیدْ نیروی پیشبرنده زندگی است و تلاشْ ریشه در امید دارد. وظیفه من در قبال خودم و جامعه، تلاش کردن است، نه نتیجه گرفتن. ممکن است مراد نیابم، اما باید به قدر وسع بکوشم؛ و یادم باشد که تاریکترین جای شب، آستانه سپیده است.
فرمان دوم: به هرکسی اعتماد نکنم. کسی که اعتماد آدم را خراب میکند، دوبار خطا کرده؛ یکبار آنجا که قدر صداقت و خلوصِ اعتماد آدم را ندانسته و یکبار هم - و این مهمتر است- آنجا که چشم آدم را از اعتماد به دیگران ترسانده. میگویند مالت را سفت بچسب، همسایهات را دزد نکن. هر چیزی مراقبت لازم دارد.
اگر میخواهم به آدمی بدبین و بیاعتماد به دیگران تبدیل نشوم، باید از اعتمادم مراقبت کنم. حکمت فقط توی غزلیات سعدی و فیه ما فیه و منطقالطیر خانه نکرده، گاهی هم روی دیوار قهوهای در خیابان بزرگمهر تهران رخ مینماید؛ آنجا که به نستعلیق با مرکب سیاه نوشته: «به چشمانت بیاموز که هرکس ارزش دیدن ندارد.»
فرمان سوم: شاد باشم. زندگی پر از رنج است؛ تا بوده، همین بوده و چه بسیار کسان که زندگی را روزی کوتاه میان دو شب ازلی و ابدی دانستهاند. این روز کوتاه را میشود در نارضایتی و اندوه گذراند، میشود هم چراغ به دست گرفت و دنبال لحظههای ولو کوتاه شادی گشت.
زندگی ترکیبی از معنا و مزه است. یادم باشد بیمعنایی ابزورد زندگی را به چاقویی بدل نکنم برای قطع شریانهای شادی. فرصت برای اخم و اشک همیشه هست.
فرمان چهارم: مراقب سلامتیام باشم؛ هم سلامت جسم و هم سلامت جان. از خوردنیها و نوشیدنیهای ناسالم پرهیز کنم. همینطور هم از آدمهای ناسالم. آن اولیها سلامت جسم را به خطر میاندازند و این دومیها سلامت جان و روان را.
حتی وقتی هم که کرونا تمام شد، تنظیمات فاصله فیزیکی و اجتماعیام را با بعضی آدمها دست نزنم. ورزش هم به جای خود. یادم باشد که هرچه تنم و محیط پیرامونم سالمتر باشند، آدم پویاتری خواهم بود.
فرمان پنجم: قدر رفقایم را بازهم و بازهم بیشتر بدانم. تا میتوانم درخت دوستی بنشانم که کمتر موهبتی در جهانْ زیبایی و شکوه رفاقت را دارد و هیچ ثروتی در جهانْ بیشتر از رفیق خوب نیست. بیخود نیست که سعدی گفته: «آنها که خواندهام همه از یاد من برفت، الا حدیث دوست که تکرار میکنم.» یادم باشد که رفاقت در ذات خودش تمرین مروت هم هست؛ با دوستانم مروت کنم و با دشمنانم مدارا.
فرمان ششم: رفتار و گفتارم را با رفتار و گفتار دیگران نسنجم. کاری به کار کسی نداشته باشم؛ به خودم نگاه کنم. ببینم از خودم چه توقعی دارم، همانطور عمل کنم و حرف بزنم. نگویم حالا که فلانی آن خلاف را کرد، پس من هم این تخلف را بکنم.
هرکس را توی گور خودش میگذارند. این سه مصرع مولانا را با خط خوش بنویسم بزنم سینه دیوار: «تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید، تو یکی نئی هزاری تو چراغ خود برافروز که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر.»
فرمان هفتم: بیش از پیش حواسم به برابری جنسیتی باشد و تا میتوانم، در این معنا دقیق و موشکاف باشم؛ هم حواسم به ظلمی باشد که از اعماق تاریخ تا همین امروز به زنان سرزمینم شده و میشود و هم دقت کنم که برای مبارزه با این بیعدالتی، دست به بیعدالتی دیگری نزنم.
گرفتار یا تسلیم بازی افراط و تفریط غوغاسالارهای اینطرفی و آنطرفی نشوم و حواسم حسابی به بادهای موسمی و دلبریهای تبلیغاتی این و آن باشد. آدمها را آدم ببینم؛ نه زن یا مرد.
فرمان هشتم: پرکار باشم. هیچچیز در جهان محترمتر از دستها و ذهنهایی نیست که در کارِ خلق و ساختنند. افسوس. در زمانه غریبی زندگی میکنیم که آدمهایش دوست دارند یکشبه ره صدساله بروند و همین شده که فساد و دلالمسلکی بیداد میکند.
سکه رایج این زمانهْ سکه قلب است. اما من خوب است یادم باشد آن چیز که در جستن آنم، آنم. اگر به عنوان یک فرد - شهروند - کارم را درست انجام بدهم - هر کاری که باشد- عضوی از چرخه بهبود جامعه و جهان میشوم؛ و چه چیزی مهمتر و زیباتر از این؟!
فرمان نهم: جسور باشم. از بلندپروازی نگریزم. بعضی بلندپروازیها خوب نیستند؛ چشمهای آدم را کور میکنند و باعث میشوند آدم به حقوق دیگران یا حتی خودش تجاوز کند؛ مراقب اینها باشم و سراغشان نروم. اما یادم باشد که همیشه هم اینطور نیست.
آدم برای اینکه بتواند بلند پرواز کند، باید بلندپروازی کند. گاهی اوقات لازم است دستهایم را بگذارم روی چشمها و گوشهایم و فقط به ندای درونم گوش کنم و آوایی که از دور من را میخواند.
فرمان دهم: عاشق باشم و عاشق بمانم؛ نه فقط آن عشق معمول که به شریک زندگیام دارم که عشق در همه وجوهش؛ عشق به خودم و او و دیگران و طبیعت و خیال؛ عشق به زندگی.
نگذارم سیاهی روزگار بر دلم زنگار شود. آدمی به عشق زنده است و جهان هنوز آنقدری زیبایی دارد که ارزش عاشقی من را داشته باشد؛ طلوع خورشید، جوانه زدن سرِ شاخهها، گرمای نان، خنکای آب، شکوه رفاقت، طراوت هنر... چشمهایم را برای دیدن زیباییها باز کنم.
۰