تصاویر/ یمنی که متحولم کرد
در قطار، زنی را دیدم که مشغول خواندنِ کتابِ استانبول: خاطرات و شهر، اثر اورحان پاموک بود که من به تازگی آن را تمام کرده بودم. انگار که در رستوران یا وَنی در یمن باشم، سر صحبت را با آن زن باز کردم و شروع به صحبت کردن درباره کتاب کردم. اما او با چهره کسی که مزاحمش شدهاند به من نگاه انداخت. یک لحظه فراموش کرده بودم که دیگر در یمن نیستم. من به غرب بازگشته بودم.
کد خبر :
۹۷۶۹۷
بازدید :
۳۷۶۱
فرادید | «یمن»، واژهای که در گوگل جستجو کردم. سال ۲۰۱۱ بود، بعد از «انقلابهای» تونس، مصر و لیبی، حالا اعتراضات در یمن آغاز شده بود. از طرف روزنامه نیویورکتایمز وظیفه جدیدی برای عکاسی در یمن به من محول شده بود. اما من هیچچیزی درباره این کشور نمیدانستم، پس به سراغ اینترنت رفتم.
به گزارش فرادید، نتایج جستجو همه مضامین ناامیدکننده را برایم آورد: تروریسم، افراطیگرایی و قات (یک گیاه رایجِ حاوی مواد محرک که در منطقه میروید).
در ذهنم مشغول ساختنِ تصویری از کشوری بودم که قبلاً دیداری از آن نداشتم و مدام درباره خطرهایی که در هنگام عکاسی در آنجا با آنها مواجه خواهم شد، فکر میکردم.
در آن زمان به روزنامهنگاران راحت ویزا نمیدادند. پس تصمیم گرفتم در یک مدرسه عربی در پایتختِ یمن ثبتنام و به عنوان دانشجوی زبان عربی ویزای تحصیلی دریافت کنم. برنامه اولیه ماندن برای دو هفته در آنجا بود، اما به خودم که آمدم، دیدم که تقریباً ۶ماه در یمن زندگی کردهام. سفر به یمن تجربهای بود که زندگیام را تغییر داد.
به یمن خوشآمدید
ماه سپتامبر در یمن فرود آمدیم. در حالیکه در سالن پروازهای ورودی منتظر ایستاده بودم، صدای شلیک گلوله که از بیرون فرودگاه به گوش میرسید و من بعداً فهمیدم صدای آغاز جنگ بین ارتش و جوانان انقلابی یمن بود، از من استقبال کرد.
یک مأمور گمرک پاسپورتم را مهر زد و من از بین یک در خودکار که به آهستگی و با صدای زیاد باز و بسته میشد، عبور کردم. ساعت ۸ شب بود، بیرون از ساختمان فرودگاه گروهی از مردان روی زمین نشسته بودند و گونههایشان به دلیل جویدن قات پف کرده بود. به من نگاه کردند و لبخند زدند. همه همصدا گفتند: «به یمن خوشآمدید.»
مدرسه عربیای که در آن ثبتنام کرده بودم، یک ماشین به سراغم فرستاده بود. ما خیلی سریع از خیابانهای باریک صنعا حرکت کردیم تا به آن مدرسه در شهر قدیمی صنعا برسیم، جایی که قرار بود من در آن ساکن شوم. تاریک بود، اما همچنان میتوانستم معماری تاریخی شهر که شگفتزدهام کرده بود را ببینم.
در مدرسه تعداد دیگری از خارجیها که آنها هم برای یادگیری زبان عربی آمده بودند، به من خوشآمد گفتند. مدرسه برق نداشت، برای همین به من شمعی دادند تا بتوانم با آن به سمت اتاقم بروم.
هفتههای آغازین اقامت در یمن بسیار سریع گذشت. عبدالکافی، معلم فوقالعاده مدرسه عربی، کمکمان کرد تا زبان عربی یاد بگیریم. در همان چند هفته اول، الفبا را یاد گرفتم، خواندن و نوشتن را یاد گرفتم و واژگان ابتدایی و افعالی که برای صحبت کردن از خودم نیاز داشتم را آموختم.
بعضی وقتها مجبور میشدیم وسط کلاس به زیر میزها پناه ببریم، زیرا نیروهای دولتی شروع به بمباران میکردند. اما وقتی دوباره همه جا ساکت میشد، عبدالکافی، لبخندی میزد و میگفت: «مافی مشکل» که به عربی یعنی «طوری نیست.» این جمله را یمنیها خیلی استفاده میکنند، حتی وقتی که سختترین و بدترین موقعیتهایی که بتوانید تصورش را بکنید، بر سرشان آوار شده است.
نور یمن
چندوقتی طول کشید تا اعتمادبهنفس کافی برای ورود به خیابانهای یمن و عکاسی را پیدا کردم. وقتی بالاخره به خیابانها رفتم، نور طبیعیِ گرم در شهر، برایم بیشتر یادآور هند بود تا شهرهایی مانند مصر و طرابلس که در آنها نور شدیدتر است.
نور آن چیزی است که به من به عنوان عکاس کمک کرده تا یک حافظه داخلی از مکانهای متفاوتی که مشاهده کردهام، بسازم. وقتی به عقب نگاه میکنم، کشورها را با نورشان به یاد میآورم؛ و نور یمن خاص و منحصربهفرد بود.
شهر در آن زمان به دو قسمت تقسیم شده بود و برای ورود به «منطقه شورشی» باید از چند پلیس و ایست بازرسی عبور میکردیم که توسط نیروهای وفادار به علی عبدلله صالح، رئیسجمهورِ آن زمانِ یمن، کنترل میشدند.
آنها تلاش میکردند موقعیت را تحت کنترل داشته باشند تا از انقلابی شبیه به آنچه چند ماه زودتر در زمان بن علی، رئیس جمهور تونس، رخ داد، پیشگیری کنند. خیلی زود به این نتیجه رسیدم که موتورسیلکت راحتترین راه برای گشتوگذار در اطراف و عبور از ایستهای بازرسی است، بنابراین یک موتور با راننده استخدام کردم تا من را در آن روزهای اول به این طرف و آن طرف ببرد.
فاطمه و زاید
در صبح روز ۱۵ اکتبر، صدای تیراندازی و انفجار بمب را شنیدم، این صداها دیگر به صدایی عادی تبدیل شده بود، اما آن روز صدا بسیار بلندتر از روزهای قبل بود. آن روز یک راهپیمایی بزرگ سازماندهی شده بود و وقتی راهپیمایان خواسته بودند به ساختمان وزارت دفاع نزدیک شوند، ارتش به روی آنها آتش گشوده بود.
من به سمت میدان تغییر و جاییکه معترضان خواستار استعفای رئیسجمهور صالح بودند، رفتم. میدان پر بود از صدها چادر که غیرنظامیان را در خود جا داده بود. بسیاری از آنها جوان بودند و برای تغییر، سازماندهی و رؤیاپردازی میکردند.
یک مسجد در نزدیکی محل به بیمارستان صحرایی تبدیل شده بود. اطراف آن چند کیسه شن روی هم چیده شده بود تا معترضان درصورت حمله نیروهای ارتش، بتوانند از خودشان محافظت کنند. در ورودی مسجد یک میز فوتبالدستی بود و بچهها مشغول بازی بودند. من به داخل مسجد رفتم.
روی زمین پر از جسد بود. یکی از آنها پیراهن باشگاه اف سی بارسلونا را به تن داشت، تیمی که من از آن حمایت میکردم، تیمِ شهرِ محل زندگیام.
صدای ناله و فریاد عدهای را از پشت یک در چوبی شنیدم. داخل که شدم دیدم دهها نفر زخمی روی زمین خوابیدهاند و منتظر کمکهای پزشکی هستند. زنی نقابپوش که جوانِ زخمیای را در میان بازوهایش گرفته بود، توجهم را به خود جلب کرد. دوربینم را بلند کردم و یک عکس گرفتم.
بلافاصله از کوچههای باریکی که میدانِ تحتِ کنترلِ شورشیها را به نقاطِ تحتِ کنترلِ دولت وصل میکردند، عبور کردم و خودم را به مدرسه عربی رساندم. غمگین و خسته بودم و در همان حال شروع کردم به ویرایش تصاویری که آن روز ثبت کرده بودم.
آنوقت بود که تصویر زن و مرد زخمی را برای نخستینبار روی صفحه نمایش دیدم. آنها فاطمه و پسرش، زاید، بودند که آن روز در تظاهرات ضددولتی زخمی شده بود. زیرنویسی برای عکس نوشتم و آن را به بخش عکس روزنامه نیویورک تایمز ارسال کردم.
عکس دفعه اولی که منتشر شد چندان اثرگذار نبود. این عکس فقط یکی دیگر از هزاران عکس دردناکی بود که آن سال از آنچه ما تلاش داشتیم نامش را «بهار عربی» بگذاریم، منتشر شده بود. اما یک ماه بعد آن عکس جایزه عکاسی مطبوعاتی جهان در سال ۲۰۱۲ را دریافت کرد.
برخورد من با فاطمه و زاید سرآغاز رابطهای صمیمانه با کشوری بود که من را متحول کرد.
تغییر
بعد از آن واقعه، فرصت پیدا کردم که به همراه لائورا کاسینوف، همکاری که چندسال قبل از شروع انقلاب در یمن زندگی میکرد، به اطراف بروم.
وقتی مثل من در کشوری غربی متولد و بزرگ شده باشید، یاد گرفتهاید فکر کنید که شیوه زندگی شما خوب و درست است و به همین دلیل است که ما هر چیزی که با استانداردها و هنجارهای زندگیمان فاصله داشته باشد را قضاوت میکنیم. اما یمن، آرام و قاطعانه، شروع به تغییر دادنِ من کرد.
یکی از نخستین چیزهایی که در یمن آموختم این بود که در یمن تنها غذا خوردن امکانپذیر نیست. من وارد رستورانی میشدم، اطراف را برای پیدا کردن یک میز خالی که بتوانم خلوت خودم را داشته باشم، جستجو میکردم و مینشستم. اما چند لحظه بعد، فردی به من ملحق میشد و شروع به صحبت کردن میکرد و درباره دوربینم و اینکه اهل کجا هستم، از من سؤال میپرسید.
وقتهای دیگر، وقتی سوار وسایل نقلیه عمومی (ونهایی با ۱۵صندلی) میشدم، تمام مسیر را با غریبهها همصحبت بودم. وقتی مسافران میخواستند پیدا شوند، پول را دست بهدست به راننده میرساندند، اتفاقی که گاهی باعث خنده میشد و تقریباً همیشه یک نفر پیدا میشد تا برایم آواز میخواند.
در یمن با فوقالعادهترین آدمهایی که تا آن زمان شناخته بودم، آشنا شدم. محمد سایاگی، عکاس آزادِ محلی، یکی از آنها بود که در خانهاش را به رویم گشود و در زمانیکه به خاطر درگیریها حتی آب برای خوردن نبود، برای دخترش، نور، در آپارتمانش تولد گرفت و مرا هم دعوت کرد. در اوج درگیریها محمد و خانوادهاش لبخند میزدنند و آنچه داشتند را با من سهیم میشدند.
چندماهِ اقامتم در یمن، از خیلی چیزها شامل زندگی روزمره در یکی از حمامهای قدیمی مردانه، عکاسی کردم. من در میدان تغییر یمن در کنار معترضان نشستم، ما با هم شعر و آواز خواندیم. معترضان یمنی متن یک از ترانههای شکیرا - خواننده کلمبیایی-- را تغییر داده و آن را تبدیل به سرود انقلابی کرده بودند.
من ساعتهای زیادی را روی سقف خانههای شهرِ قدیمی گذراندم. مردم به این سقفها میگفتند «مفرش» و جایی بود که دور هم جمع میشدند، ساعتها گپ میزدند و عقاید و رؤیاهایشان را در حال جویدنِ قات با هم در میان میگذاشتند.
رشد و یادگیری
حس معنویت یکی دیگر از چیزهایی بود که یمن به من بخشید. من اهل اسپانیا هستم. کشوری که بیشتر مردمش را مسیحیان تشکیل میدهند و کلیسا در زمان جنگ داخلی و دیکتاتوریِ فرانکو، به راستگرایان تمایل داشت. برای بسیاری از آدمهای مثل من که به خانواده طبقه کارگر با گرایش چپ تعلق داشتیم، مذهب هیچوقت در الویت نبود.
اما یک روز بعد از بمبگذاریهای طولانی در صنعا، از درون شکستم، طوریکه حتی برای صحبتکردن و گریستن هم انرژی نداشتم. به خودم که آمدم دیدم به دنبال آرامش در یک مسجد هستم. برخی از دوستان یمنیام به من یاد دادند که چطور عبادت کنم و من در کنار آنها در نماز جماعتشان ایستادم. وقتی مراسم تمام شد، ما همدیگر را در آغوش گرفتیم و من احساس آرامش کردم.
خیلی راحت میشود درباره زیبایی فرهنگها و سنتهای قدیمی یا در مورد خوشبختیای که به صرفِ برطرف شدنِ نیازهای اولیه حاصل میشود، سادهلوحانه فکر کرد؛ و ممکن است گفتن این حرفها از طرف منی که تمام امتیازهای یک زندگی اروپایی را دارم، بسیار تقلیلگرایانه و ناعادلانه باشد. اما من مطمئنم که بهترین روزهای زندگیام را در یمن گذراندم.
منصفانهترین روشی که میتوانم دربارهاش صحبت کنم این است که عکاسی برایم بهانهای دستوپا کرد تا از مکانی بازدید کنم که تا آن زمان فرصت بازدید از آن را نداشتم. عکاسی به من آموخت تا درباره سایر رویکردها به زندگی، سایر مذاهب و شیوههای اندیشیدن، بیاموزم؛ و به من آموخت تا همه چیز را از ریشههای غربیام قضاوت نکنم بلکه هر روز رشد کنم و چیزهای تازه یاد بگیرم.
بعد از آن سفر اول، بازگشت از یمن به بارسلونا سخت بود. اغلب وقتی برای مأموریت کاری به جایی سفر میکنم، دوست دارم هر چه زودتر آن سفر تمام شود و به خانه برگردم. اما آن دفعه فرق داشت.
به محض بازگشت برای دیدار مادرم با یک قطار محلی به سانتا کلومبا دی گرامنت، شهری که طبقه کارگر بارسلونا در آن زندگی میکنند، سفر کردم. والدینم در دهه ۱۹۷۰ و در جستجوی یک زندگی بهتر از آندلوس به این شهر نقل مکان کردند.
در قطار، زنی را دیدم که مشغول خواندنِ کتابِ استانبول: خاطرات و شهر، اثر اورحان پاموک بود که من به تازگی آن را تمام کرده بودم. انگار که در رستوران یا وَنی در یمن باشم، سر صحبت را با آن زن باز کردم و شروع به صحبت کردن درباره کتاب کردم. اما او با چهره کسی که مزاحمش شدهاند به من نگاه انداخت.
یک لحظه فراموش کرده بودم که دیگر در یمن نیستم. من به غرب بازگشته بودم.
منبع: Aljazeera
نویسنده: Samuel Aranda
ترجمه: سایت فرادید
ترجمه: سایت فرادید
۰