كامو حالا مدرن شده است

كامو حالا مدرن شده است

ايريس راديش، نويسنده و منتقد آلماني است كه براي رونمايي كتاب «آرمان سادگي» كه مهشيد ميرمعزي آن را به فارسي ترجمه كرده به ايران آمد؛ نويسنده‌اي گرم و صميمي كه ادبيات ايران را مي‌شناسد.

کد خبر : ۱۰۲۱۶
بازدید : ۲۸۹۳
كامو حالا مدرن شده است

ايريس راديش، نويسنده و منتقد آلماني است كه براي رونمايي كتاب «آرمان سادگي» كه مهشيد ميرمعزي آن را به فارسي ترجمه كرده به ايران آمد؛ نويسنده‌اي گرم و صميمي كه ادبيات ايران را مي‌شناسد.

علاقه دارد از ادبيات معاصر كتابي را به او معرفي كني كه فكر مي‌كني بايد آن را بخواند. اما وجه روزنامه‌نگاري‌اش انگار دست از سرش بر نمي‌دارد، وقتي روبه‌رويت مي‌نشيند سوال‌هايت كه تمام مي‌شود حالا نوبت او است كه از تو بپرسد. از ادبيات ايران سوال مي‌كند. مي‌گويد كه چهلتن و دولت‌آبادي در آلمان ترجمه شده‌اند.

شعرهاي فروغ فرخزاد را دوست دارد و بوف كور هدايت را يكي از بهترين آثار ايراني مي‌داند كه تاكنون خوانده است. علاقه‌اش به كامو باعث شده كه او آرمان سادگي را بنويسد؛ كتابي كه روايت خودش از زندگي كامو است.

او سال‌ها كامو را دوست داشته و آثار او را مي‌خوانده تا اينكه يك روز تصميم مي‌گيرد زندگينامه كامو را آن طور كه خودش دوست دارد، بنويسد. كتاب او در آلمان شصت هزار نسخه منتشر شده و يكي از كتاب‌هاي پرفروش بوده است.

مي‌گويد كه در آلمان نمي‌تواني هم منتقد باشي و هم داستان بنويسي، دليلش را هم اين مي‌داند كه آلماني‌ها خيلي سختگير هستند. اين مصاحبه به لطف مهشيد ميرمعزي صورت گرفت كه ايريس را به روزنامه آورده و زحمت ترجمه همزمان اين گفت‌وگو را كشيد.

آرمان سادگي كتابي درباره كامو است، كودكي‌هاي او در بلكور، منطقه فقيرنشين الجزاير كه كامو در كنار مادري خاموش بزرگ مي‌شود تا پاريس خاكستري تحت اشغال آلماني‌ها. اين كتاب روايتي جذاب از زندگي كامو است كه بر عكس كتاب‌هاي بيوگرافي، خشك نيست علاوه بر اينها نثر خوبي هم دارد و پر از توصيفات جذاب از زندگي كامو است.

راديش اين اثر را با روايتي توصيفي نوشته است و با احساس همدردي و دلسوزي از مردي مي‌گويد كه تحت تاثير چشم‌اندازهاي درياي مديترانه قرار داشته است. از تمام مبارزات زندگي او در مقام يك طرفدار حقوق زنان و طرز فكر متعهدش سخن گفته است، شايد وجه روزنامه‌نگاري‌ راديش در اين كار كمكش كرده باشد.

وقتي اين موضوع را از او مي‌پرسم كه چقدر روزنامه‌نگار بودنش در انتخاب اين نوع روايت كمكش كرده، مي‌گويد عادت كرده‌ است كه اتفاقات و حوادث پيچيده را خيلي روان و قابل درك بيان كند: «نوع بياني كه در روزنامه‌نگاري وجود داشته قطعا در نوشتن اين كتاب و روايتي كه مي‌بينيد كمك بسياري كرده است.»

معمولا زندگينامه‌ها به صورت خشك و رسمي نوشته مي‌شوند، تاريخ‌ پشت تاريخ مي‌آيد، در فلان سال متولد شد و چه آثاري خلق كرد يا تحقيق‌هاي آكادميكي كه دانشجويان روي سوژه خاصي از نويسنده انتخاب و كار مي‌كنند.

راديش مي‌گويد كه در مورد كامو هم كتاب‌هاي آكادميك زيادي وجود دارد كه نمي‌شود آنها را خواند، مثلا رساله‌هاي دكتراي بسياري در مورد اين نويسنده نوشته شده‌، اما واقعيت اين است كه خيلي از آنها غيرقابل خواندن هستند چرا كه با زبان خاصي نوشته شده كه طيف زيادي از مردم نمي‌توانند آنها را بفهمند. همه اينها باعث شد كه او كتابي بنويسد كه زبانش ساده باشد تا خوانندگان اين نويسنده كلاسيك فرانسوي را از نو كشف كنند.

راديش براي كتابش هوشمندانه نثر و روايت جذابي را انتخاب كرده است؛ زمان حال تاريخي كه چندان نام آشنايي براي فارسي زبانان نيست. در زبان آلماني، ‌اين زمان در نوشتن وقايع تاريخي و روايت‌هايي كه به گذشته مربوط است به كار برده مي‌شود.

زماني كه باعث مي‌شود كه مخاطب با رخدادهاي تاريخي ارتباط بيشتري برقرار كند و با متن و هيجان آن همراه شود. راديش خودش اين موضوع را يك جور، شانس مي‌داند. «وقتي شروع به نوشتن كردم تازه تصميم گرفتم اين طور بنويسم. به خاطر صدمين سال تولد كامو فكر كردم كه اين كتاب را منتشر كنم.»

او فكر مي‌كرد كه در مورد كامو براي طيف وسيعي از مخاطبان كتاب خوبي وجود ندارد يا بسيار كم است. به زبان‌هاي ديگر هم كتابي از اين دست نبود. زندگينامه‌اي هزار صفحه‌اي به زبان‌هاي فرانسه، ‌آلماني و انگليسي وجود دارد كه زبانش خيلي سخت است و جزييات بسياري دارد كه از نظر راديش نه تنها جذابيتي نداشت، بلكه زبانش هم خيلي سخت بود. كتابي كه مثل كتاب‌هاي درسي نوشته شده است. او همه اينها را در نظر داشت و سعي كرد كه كتابش را داستاني روايت كند.

به اعتقاد او، ‌آلبر كامو از معدود نويسندگان بسيار بزرگي است كه در سراسر جهان، خوانندگان خود را يافته است، زيرا صداي او تا امروز هم زنده و رها از هرگونه رسوب‌هاي ايدئولوژيكي و شرايط زمان باقي مانده است. او فكر مي‌كند كه كامو هنوز هم نويسنده مدرني است و آثارش كاملا به‌روز هستند.

راديش درباره اين موضوع كه چرا هنوز بعد از گذشت ٥٦ سال از مرگ كامو اين نويسنده هنوز مدرن است مي‌گويد: «به خاطر اين است كه او به مفاهيم اگزيستانسياليسم پرداخته است. او در آثارش خيلي مستقيم با انسان‌هاي تنها و منزوي صحبت مي‌كند و اين موضوع رها از هر ايدئولوژي است. او در عين حال نخستين منتقد مدرنيته، صنعت و مصرف‌گرايي بوده است.»

كامو همواره نويسنده‌اي مخالف با استبداد تلقي شده و در عين حال به وجه منتقد مدرنيته غربي و زيبا‌يي‌شناس بودن او بي‌توجهي شده است. او قرار بود در تئوري سياسي در مورد مديترانه كه در تصور خويش داشت همه‌چيز را ذكر كند؛ تفكر خبيثانه استبدادي و نقدي بر اين ساختمان بي‌نهايت زشت و مدرن به نام اروپا.

او منتقد زندگي اروپايي بود اين همان چيزي است كه راديش هم در كتابش به آن اشاره دارد و مي‌گويد: «او منتقد پيشرفت و زندگي صنعتي بود. بطور كلي مي‌توان گفت كه او منتقد سيستم زندگي غربي بوده است به همين دليل مي‌توان گفت اين‌گونه آرمان سادگي برايش اهميت مي‌يابد.»

احساس پوچي در همان شبي پديد آمد كه دنيا براي نوجوان دبيرستاني و بيمار ريوي منهدم شد. يكي از مهم‌ترين پارادوكس‌هاي كامو، ‌نتيجه همين انهدام است: نوعي شور در زندگي كه قدرتمندتر از تمام حس‌ها، پراهميت‌تر از واژه‌هاي بزرگي چون من و روح است و مانند شن از ميان انگشتان جاري مي‌شوند.

او در يادداشت‌هايش مي‌نويسد: «شادم يا ناشاد؟ سوال مهمي نيست. بس كه با شوري ديوانه‌وار زندگي مي‌كنم.» راديش بر اين باور است كه كامو تمايل به پوچي دارد و درست در اين نقطه با سارتر تفاوت دارد، چرا كه سارتر به پيشرفت اعتقاد داشت. كامو بر اين باور بود كه زندگي ابزورد است. از طرف ديگر بخش ايدئولوژيك سارتر در كامو وجود ندارد.

به خاطر همين سارتر، ايدئولوژيك و مدرن بود و كامو چون به ايدئولوژي باور نداشت مي‌گفتند مدرن نيست، اما الان كه زمان گذشته است سارتر دقيقا به خاطر ايدئولوژيك بودنش غير مدرن شده است و كامو به دليل اينكه وراي ايدئولوژي فكر مي‌كرد مدرن شده است.

داستان سارتر و كامو، تنها داستان يك روشنفكر چپ با اعتماد به نفس و به لحاظ سياسي تندرو و يك اخلاق‌گراي فروتن و به لحاظ سياسي ميانه‌رو نيست، داستان دو دشمن هم هست كه از همان آغاز مي‌دانند دنياي آن ديگري تا چه اندازه زندگي او را از اساس زير سوال مي‌برد.

كامو كودكي همراه با فقر داشت، در آپارتماني كوچك و اجاره‌اي زندگي مي‌كرد، فقط سه اتاق، خالي و دوغاب آهك زده شده، ‌بدون هيچ وسيله راحتي، ‌يك ميز ناهارخوري، يك روميزي مشمعي و پنج صندلي.

حتي مستراح ندارند، يك دستشويي بدون آب در راه‌پله‌ها وجود دارد. آنها تا اين اندازه فقير هستند، اما در آن طرف سارتر در قلب پاريس در خانه‌اي بزرگ زندگي مي‌كند، خانواده‌اي مرفه دارد، شايد همين‌ها باعث شده بود كه كامو نگاهي ابزورد داشته باشد، اما راديش دليل اين تفاوت آنها را تنها سطح خانوادگي آن دو نمي‌داند و مي‌گويد: «اگر بخواهيم از نظر تاريخ فرهنگي حساب كنيم آنها پانصد سال باهم فاصله داشتند. كامو از يك خانواده بسيار فقير و محيط بسيار ساده‌اي مي‌آمد

در حالي كه سارتر از يك خانواده مرفه و اشرافي. از اين نظر خيلي با هم فرق داشتند. درست مثل «بيگانه»اش او از يك سرزمين بيگانه آمده است، نه كسي اطرافش بود و نه چيزي داشت. در حالي كه سارتر در پر قو بزرگ شد و از اول در مركز فرهنگ اروپا يعني پاريس بود. در واقع مي‌توان گفت او در ثروت و فرهنگ غني بزرگ شد و به آن هم باور داشت. با اين حال كامو به ادبيات سياه اعتقادي نداشت.»

شايد كامو در آثارش نگاه پوچي داشته باشد اما او با مطرح كردن اين پوچي نوعي اميد را هم مطرح مي‌كند، شايد اين تناقض، دقيقا چيزي است كه در آثارش وجود دارد. او مي‌خواهد از بزرگ‌ترين نااميدي اميد در بياورد.

راديش هم با اشاره به همين موضوع بر اين باور است كه در انتهاي «بيگانه» بخشي است كه مي‌خواهد بي‌تفاوتي به كيهان را بيان كند ولي در عين حال كه دارد اين موضوع را مي‌گويد بسيار لطيف آن را مطرح مي‌كند.

«به نظرم همين پوچي كه او مطرح كرده تبديل به تعهد مي‌شود. وقتي در مورد انسان طاغي مي‌نويسد، مي‌گويد كه من خودم يك نفر براي انقلاب كافي هستم و نياز به ايدئولوژي ندارم، در واقع از دل نهيليسمي كه او مطرح مي‌كند، تعهدي به وجود مي‌آيد.»

او همچنين اعتقاد دارد كه كامو به هدف به معناي ايدئولوژيكش اعتقادي نداشت و به چيزي كه در آينده قرار است به وجود آيد يا ساخته شود به عنوان يك پروژه نگاه نمي‌كرد. از نگاه راديش، كامو به معيار انساني و طبيعت اعتقاد داشت. به ادبيات كلاسيك يوناني علاقه داشت و بر اين باور بود كه انسان نبايد خود را وراي طبيعت ديده و معيار آن قرار دهد. فلسفه يونان را اين‌گونه مي‌بيند، به همين دليل فلسفه او فلسفه يأس نيست. درست برعكس بكت و كافكا او اصلا مايوس نيست.

كامو فيلسوف نيست و خودش هم دايما بر اين موضوع تاكيد كرده است. با اين احوال اگر در افسانه سيزيف، فيلسوفاني حضور دارند، براي اين است كه وارد گفت‌وگويي خصوصي درباره بي‌تفاوتي كهكشان شوند.

راديش درباره نگاه فلسفي كه كامو دارد مي‌گويد: « او هرگز به جهان قطعي نگاه نمي‌كند. نگاهش هيچ‌وقت به سوي قطعيت نبوده است. كامو با هگل و ماركس مخالف و همچنين با مسيحيت مخالف است و همه اينها به خاطر نگاه فلسفي او است و تمام اين موضوعات و نگاه‌ها در آثارش نمود مي‌يابد.»

كامو در محيطي سرد و بي‌تفاوتي اطرافيانش بزرگ شده است، وقتي براي نخستين مرتبه خون سرفه مي‌كند، واكنشي ‌بي‌تفاوت از سوي مادرش دارد، او حتي بعدش هم علاقه‌اي به بيماري پسرش نشان نمي‌دهد. اما درست در سردي مادر، كه بايد ضربه‌اي هولناك به پسر در حال مرگ بوده باشد، دليلي بر يك رضايت خاموش مي‌بيند.

بنابراين او نخستين‌بار با بي‌تفاوتي در مادرش آشنا شد، اما به اعتقاد راديش اين بي‌تفاوتي كه در آثارش ديده مي‌شود، يك دليل ديگر هم داشت، آن هم اين بود كه او در يك محيط عربي بزرگ شده است.

بي‌تفاوتي به پيشرفت آينده و آرامشي كه عرب‌ها دارند و اينكه بيشتر از آنچه نياز داشتند كار نمي‌كردند، به شكلي تز زندگي ايده‌آل بود كه كامو در كودكي با آن آشنا شده است و اين آرمان سادگي تمام زندگي مقابل چشمش قرار داشت.

اين نويسنده همچنين اعتقاد دارد: «اين بي‌تفاوتي كاملا مثبت است؛ منظور او اين است كه بايد خودت باشي و آرام باشي؛ به بودن و هستي و زندگي واقعي نزديك باشي. بي‌تفاوتي يعني من در لحظه حضور داشته باشم، مهم نيست در آينده چه اتفاقي مي‌افتد و در اين لحظه مي‌خواهم زندگي كنم.

فلسفه و شيوه زندگي غرب از طريق به تعويق انداختن است. مثلا مسيحيت مي‌گويد كه زندگي واقعي در آن دنيا به دست مي‌آيد. هگل مي‌گويد هر گامي از خودآگاه را بايد حل كنم تا بتوانم به گام بعدي برسم. هگل و ماركس و مسيحيت، به طور كلي همه همين را مي‌گويند. اين يك قانون غربي است.

كامو منظورش از بي‌تفاوتي، يكي بودن با لحظه است كه اين موضوع را در همين سيستم زندگي عربي و در يونان قديم هم پيدا مي‌كند.»

رضايت راز بزرگ كامو باقي مي‌ماند، راديش مي‌گويد كه كامو تسليم سرنوشت مي‌شود اما راضي است. «هيچ سرنوشتي نيست كه نتوان از طريق تحقير كردن به آن دست يافت. انسان طاغي يك وجه ديگرش است كه به آن اضافه مي‌شود. يك طرف سيزيف است و آن طرف انسان طاغي است و اين دو نقطه مكمل يكديگر هستند كه بايد در كنار هم باشند.»

كامو روي هيچ كتابي مثل «طاعون»، اين همه مدت و با رنج كار نكرد. بارها و بارها آن را از نو نوشت، منظور از طاعون فقط بيماري نيست، يك طاعون دروني است كه كامو در دوران جنگ حس مي‌كرد كه دچار آن شده است و انگار با اين اثر به جامعه غرب نقدهايي دارد، چيزي كه راديش هم بر آن صحه مي‌گذارد و تاكيد مي‌كند كه اوج تفكر او را در انسان طاغي مي‌بينيم «به خصوص در بخش آخر كه در مورد تفكر مديترانه‌اي است، ديد انتقادي‌اش اوج مي‌گيرد.»

لويي ژرمن، معلم كامو تا پايان عمر با او در ارتباط است، كامو موفقيت خود در مقام نويسنده را مديون سيستم آموزش و پرورش دولتي فرانسه و آموزگاران سختگير خود مي‌داند. لويي ژرمن فرانسوي، سرباز در جنگ شركت كرده، معلم و نوازنده كلارينت در اپراي الجزيره، توجه خاصي به آن دانش‌آموز بي‌پدر مي‌كند.

در واقع كامو شانس آورد. بدون لويي ژرمن آلبر كامويي وجود نداشت. او هم مانند شوهرخاله‌اش گوستاو آكوي قصاب، جايي در پستوي زندگي پيدا مي‌كرد، مردي كه شب‌ها شكسپير و ژيد مي‌خواند و يكشنبه‌ها در بار گوشه خيابان محله خود، حرف‌هاي بزرگ مي‌زد يا مانند مورسو قهرمان رمان بيگانه مي‌شد كه پيش ازظهرها و بعداز ظهرها دقيقا چهار ساعت در بندر الجزيزه كار مي‌كند و بعد ازپايان ساعت كاري، تسليم تفكرات بي‌اهميت خود در تنهايي مي‌شود.

ژرمن دوراني را در هند گذرانده و تحت تاثير عرفان بودايي و فلسفه شرقي بوده است، نگاهي كه در بعضي از آثار كامو هم ديده مي‌شود. راديش مي‌گويد: «او از هندوئيسم و فلسفه شرق و يونان الهام گرفته و همگي را با هم مخلوط كرده است.

يعني در آثارش همه اين ديدگاه‌ها وجود دارد. اينكه عرفان شرقي در آثارش وجود دارد به خاطر نخستين معلمش است كه نخستين تاثيرها را روي او داشت و در واقع در تغيير زندگي و نگاه او تاثير زيادي داشته است. او سال‌ها در هند زندگي مي‌كرد و متاثر از عرفان شرقي بوده است به همين دليل ديدگاه‌هاي او روي كامو هم تاثير داشته است.»

به نظر مي‌رسد كامو به انسان تسليم سرنوشت اعتقاد دارد، نگاه او در منظر انسان شرقي و تجربه‌هايش مي‌تواند به جامعه توتاليتر ختم شود، چگونه او از بي‌تفاوتي به طغيان مي‌رسد و چطور از حكمت جبر در افسانه سيزيف با مبارزان جنبش مقاومت عليه طرفداران هيتلر؟ او جايي نوشته است كه پذيرفتن سرنوشت انساني؟ برعكس فكر مي‌كنم كه طغيان جزيي از طبيعت انسان است.

گرچه او بر اين باور است كه شورش بي‌فايده است اما آن را جزيي از طبيعت انسان مي‌داند. راديش بر اين باور است كه كامو نمي‌خواست ايده‌اش به توتاليتاريسم و استبداد ختم شود. بلكه او بر اين باور بود كه هر انسان به عنوان فرد آزاد است و آزادي فردي يك چيز است و اينكه از ايده‌اش استفاده شود چيز ديگري است.

اين نويسنده تاكيد دارد كه او به انسان به عنوان فرد مستقل معتقد است. ادامه تسليم بودني كه كامو از آن حرف مي‌زند به انسان طاغي مي‌رسد كه او مي‌تواند آنارشيست شود زيرا او براي طغيان به ايدئولوژي بزرگي نياز ندارد و همين جا هم نقطه اختلاف او با سارتر بود.

زيرا سارتر به ايدئولوژي متصل بود ولي كامو به هيچ ايدئولوژي اعتقاد نداشت كه در نهايت با فروپاشي بلوك شرق ثابت شد كه حق با كامو بوده است. «كامو به نظرم از اين منظر صادق‌تر و بزرگ‌تر است، زيرا او در جنبش مقاومت حضور داشت در حالي كه سارتر فقط در موردش سخنراني مي‌كرد.»

او در آخرين رل خود، نقش يك نااميد را بازي مي‌كند كه مي‌خواهد به «ستاره خود» بازگردد. كامو در سال ١٩٥٩ مي‌نويسد: «حالا در ميان تكه‌پاره‌ها پرسه مي‌زنم، بدون قانون هستم، شقه شده، ‌تنها و پذيراي اين تنهايي، ‌تسليم ويژگي‌ها و ناتواني‌هاي خود و بايد حقيقتي را پس از آنكه تمام زندگي خود را در نوعي دروغ گذرانده‌ام بازسازي كنم.»

او فقط ٢٥١ روز ديگر وقت دارد تا راه ستاره خود را بيابد. پنجم ژانويه در تصادف اتومبيل مي‌ميرد، مادر كامو مطلع شده است. گريه نكرده است. ظاهرا گفته است جوان بود. بعد باز خاموش شده، از پنجره به بيرون نگريسته و با دست‌هاي گره‌دارش پيشبند خود را صاف كرده است.

او هم در همان سال از دنيا رفت. چند هفته بعد از مرگ كامو آخرين مصاحبه‌اش چاپ شد، وقتي از او مي‌پرسند كه چه چيز او بيشتر مورد تنفر بوده است - گويي صدايش از گور مي‌آيد- جواب مي‌دهد: «جهت تاريك من.»
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید